درس هشتم:قلب از نظر عرفا و متکلمین

درس هشتم:قلب از نظر عرفا و برخي متكلمين
برخي از متكلمين و عرفا معتقدند ، انسان از دو بخش تشكيل شده است ، يكي بدن و ديگري روح . ايشان براي روح انسان مراحل و درجات متعددي قائل اند ، مانند نفس ، قلب، روح، سر، خفي، أخفي و ادامه مي دهند تا هفت مرتبه كه از آن به آسمانهاي هفتگانه تعبير مي كنند . در اين تعبير ، قلب را از مراتب روح انساني مي دانند ، نه در طول و مقابل روح و نه در عرض يا جداي از آن ، در اين ديدگاه و ديدگاه قبل كه نظر عامه عرفا بود – در ابتداي درس گذشته بيان شد – نقش قلب يكسان است ، يعني همان فهميدن علم حصولي يا ادراك ،خيال، خاطره و ….
آنچه در نظر عارف به عنوان قلب مطرح مي شود ، همان چيزي است كه در بيان فيلسوف نفس ناطقه ناميده مي شود .

قلب از ديدگاه قرآن
يكي ديگر از كارهايي كه در قرآن به قلب نسبت داده شده است ، مسئوليت پذيري و تعهد داشتن است.
از ديدگاه قرآن ، قلب مسؤول است، يعني:
1- در انجام كارهاي آدمي دخيل است .
2- در انجام چنين كارهايي آگاهانه عمل مي كند.
3- در انجام كارهاي آگاهانه خود با اختيار عمل مي كند.
نتيجه آن كه مسؤوليت پذيري و پاسخگويي به دنبال فعل آگاهانه و اختياري ، حتمي است.

تعابير قرآني در اين زمينه عبارتند از:
« انّ السمع و البصر و الفؤاد كل اولئك كان عنه مسؤولا» (اسراء/36) ، سمع و بصر و فؤادهمگي مسؤولند .
منظور از چشم و گوش و قلب ، بخشي از بدن مادي انسان نيست ، زيرا مسؤوليت در پي سه امر پديد مي آيد : 1- فاعليت 2- علم 3- اختيار ، در حاليكه امور مادي فاقد هر يك از اين مواردند.
در توضيح اين مطلب به ولايت تكويني اشاره مي كنيم : ولايت خدا چنين است كه « انما أمره اذا أراد شيئا ان يقول له كن فيكون» ، يعني هر چه را كه خداوند ايجادش را اراده كند به محض آن كه بگويد موجود شو ، ايجاد مي شود. يعني به وسيله امر الهي آنچه معدوم بود، ايجاد مي شود . امر تكويني اين گونه است كه به محض اراده ، مراد ايجاد مي شود. ولايت نفس آدمي بر صور ذهني ، بدن و اندامهايش نيز ولايت تكويني است. بنابراين ، سمع و بصر مادي به ولايت نفس مي شنوند و مي بينند، پس نمي توان آنها را مسؤول دانست و مورد بازخواست قرار داد ، چنانكه نمي توان قلم را به خاطر نوشتن كلمات نادرست مورد سؤال قرار داده در درسهاي گذشته ابزار هاي ادراکی حس ، تجربه ، عقل، قلب و وحي بيان كرديم . در اينجا ابزار شناخت از ديدگاه قرآن سه تاست : سمع ، بصر و فؤاد.
به تعبير دقيق تر اين ها مدركهاي وجود انساني است كه آگاهانه و با اختيار به عمل ادراكي مي پردازند. به همين خاطر مسؤوليت داشته و مورد بازخواست قرار مي گيرند.
آن سمع و بصر و فؤاد كه مسؤول هستند و مورد سؤال قرار مي گيرند ، در يك رديف قرار دارند، اگر چه ممكن است گفته شود ، سمع ضعيف تر است، بصر قوي تر و فؤاد بسيار قويتر ، ولي هر سه يك حدّ مشترك دارند ، اين كه همگي از قواي ادراكي انسان هستند . در اين زمينه به چند نمونه از آيات قرآن اشاره مي كنيم :

1- « والله أخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئاَ و جعل لكم السمع و الأبصار و الأفئده لعلكم تشكرون»(نحل/78) ، آنگاه كه از رحم مادرانتان خارج شديد ، هيچ نمي دانستيد، ما براي شما چشم و گوش و قلب قرار داديم ، شايد شكر كنيد . اين نكته لطيفي است ، زيرا شكر مبتني بر دريافت نعمت است، تا كسي نعمتي نيابد ، شكر معنا ندارد. دريافت نعمت در صورتي منتهي به شكر مي شود كه منعم شناخته شود ، پس شكر مبتني بر معرفت است .
پس خداوند ، در اين آيه مي فرمايد : بعد از آن كه هيچ نمي دانستيد برايتان گوش و چشم و قلب قرار داديم تا به معرفت دست يابيد و آنگاه شكر بجا مي آوريد.

2- « هو الذي أنشأكم و جعل لكم السمع و الأبصار و الأفئده قليلاَ ما تشكرون»(ملک/23) . اوست كه شما را ايجاد كرد . اين كه از لفظ انشاء استفاده شده است، تعبير لطيفي است. زيرا خلق با انشاء تفاوت بسياري دارد . به عنوان نمونه ، فعل نقاشي كردن را مي توان خلق ناميد . زيرا مبتني بر مواد و ابزار است . اما انشاء اين گونه نيست. بدين خاطر است كه اصل جهان ماده انشاء و ابداء است ، اما ابزار جهان ماده مخلوق مي باشد.
اين كه مي فرمايد ، ما شما را انشاء كرديم ، يعني از كتم عدم پديد آورديم و برايتان سمع و بصر و فؤاد قرار داديم براي آن كه به شكر منتهي شويد ، چون شكر بدون معرفت امكان پذير نيست و براي دست يابي به معرفت نيز بايد به اين وسايل دست پيدا كنيد.
چنانچه در آيه قبل بيان شده انسان براي عبور از حيوانات و دست يابي به فهم و علم و معرفت ، چشمي بينا، گوشي شنوا و قلبي فهيم مي خواهد . به تعبير ديگر، كسي كه از همه اينها برخوردار است ، بايد از غفلت بيرون آمده باشد تا اينها كار خود را انجام دهند. پس دومين صفتي كه به قلب نسبت مي دهيم مسؤوليت پذيري است.

3- « و ختم علي سمعه و قلبه و جعل علي بصره غشاوه»(جاثیه/23) ، قلبش را مهر نهاد . از آنجا كه در عالم كار غير حكيمانه انجام نمي شود ، اگر مهري بر قلب نهاده شده است، بعد از آن كه چنين مهري نداشت، معلوم مي شود كه به خاطر استعداد ذاتيش نيست و قلب بايد استحقاق اين ختم و مهر را بدست آورده باشد. يعني اين امر بازتاب عمل خود اوست. و اين نشان دهنده اين است كه قلب مسؤول كار خويش است و ثمره كارش را مي بيند .

4- « ختم الله علي قلوبهم و علي سمعهم و علي ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظيم»(بقره/7).

عقل از ديدگاه قرآن
در قرآن هيچ گاه عقل به عنوان يك واقعيت وجودي يعني به معناي اسمي بكار نرفته است، آنچه تحت عنوان عقل بكار رفته در معناي فعلي است. يعني يك روند يا يك فعل و رفتار ادراكي. به عبارت ديگر ، قرآن تعقل مي شناسد نه عقل.
اين كه گفته مي شود ، اولين موجودي كه خداوند آفريد و مورد خطاب خود قرار داد ، عقل بود.
منظور از عقل ، نفس ناطقه انساني يا همين عقل متعارف نيست. در هيچ جاي قرآن كلمه عقل نيامده ، تنها كلماتي مانند لعلكم يعقلون يا لا يعقلون بها، آمده است كه به عنوان يك فعل و عمل است. فعل و عمل نمي توانند مورد خطاب قرار گيرند ، چون مخاطب در خطاب حكيمانه بايد داراي دو ويژگي باشد، يعني 1- اهل علم و معرفت باشد، 2- توان امر را داشته باشد.
آنچه را كه عرف به عنوان عقل انسان بيان مي كند ، همان نفس از نظر فلاسفه و قلب از ديدگاه قرآن است.
پس منظور از عقل در « أول ما خلق الله ، العقل» ، موجودات تام الفعليه اي هستند كه هرگز به طبيعت نيامده اند.
آن عقلي كه در اولين درجه آفرينش آفريده شد، در تنزلات بعدي در همه عوالم ظهور مي كند ، ولي به ميزان تنزلش كوچك و رقيق مي شود، «و إن من شيء الا عندنا خزائنه و ما ننزلها بقدر معلوم»، همان موجود ملكوتي پاك و مقدس ، به قدر معلوم تنزل پيدا مي كند و در عوالم بعدي ويژگيها و محدوديتهاي آن عوالم را دريافت مي كند . ممكن است كه آخرين حد تنزلش همان قوه عاقله اي باشد كه در وجود انسان است . اين نشاني از آن عقل دارد و به اين تعبير مي تواند مورد خطاب قرار گيرد.

تعابيري همچون لبّ، نهي، حجر، حلم و مانند آن به معناي عقل نيست ، بنابراين عقل به عنوان يك قوه مستقل ادراكي جداي از قلب نيست . زيرا :
 1- اگر عقل قوه ادراكي بود، بدان تصريح مي شد و دليلي بر اخفاي آن وجود ندارد. چنانچه تعابيري همچون اولوالالباب و اولي النّهي چندين بار در قرآن آمده است اما هرگز تعبير اولي العقل يا ذوالعقول نيامده است.
2 - واژه هايي چون نهي و لب تعابير ديگري از قلب اند.
لب به معناي خاص ، شي پاك شده يا عصاره يك شي كه هيچ گونه خلط و آميزشي با غير نداشته باشد ، است.
حجر و نهي عبارتست از چيزي كه بازدارنده از زشتي ها و بدي هاست.
حُلُم كه يكي از معاني فرعيش حِلم است ، عبارتست از كنترل و بازدارندگي نفس از هيجان و خشم.
به عبارتي اينها همگي حكايت از قلب دارند، زيرا قلب عبارت است از قوه اي كه مي فهمد و به همين خاطر عامل بازدارنده از بدي ها يا عامل وادار كننده به خوبيهاست.

عقل از نظر فلاسفه
حكما و فلاسفه ، بويژه فلاسفه مغرب زمين ، عقل را بر دو قسم عقل نظري و عقل عملي تقسيم كرده اند.
عقل نظري: عبارت است از آنچه كه سبب شناخت مي شود، يعني قوه فهميدن.
عقل عملي: عبارت است از قوه اي كه دستور مي دهد.
كتابهايي مانند جامع السعادات ، معراج السعاده ، اخلاق ناصري، اخلاق محتشمي و مانند آن ، كتابهايي در حكمت عملي هستند كه انسان را داراي نفس با چهار قوه غضبيه ، شهويه، عقليه(و برخي وهميه) و عمليه مي دانند و معتقدند كه اعمال انسان برگرفته از اين قواست.
قوه شهويه: قوه اي است كه ميل به لذتها دارد. قوه غضبيه: قوه اي است كه ميل به غلبه و سلطه دارد.
قوه عاقله: قوه اي است كه ميل به فهميدن دارد. قوه عمليه : قوه اي است كه اين قواي سه گانه را به عمل مي رساند.

حال اين سؤال مطرح است كه آيا در واقع چنين است كه انسان عقلي دارد كه درك مي كند و مي فهمد (عقل نظري) و عقلي دارد كه دستور مي دهد (عقل عملي) يا اينكه هر دو يك چيز بيشتر نيستند؟