برزخ ها
تعريف عرفي برزخ
چيزي كه ميان دو چيز حائل شده باشد و به هر يك از آن دو چيز از جهتي شباهت داشته باشد، برزخ نام دارد.
اجسام كثيف در مقابل اجسام لطيف، برزخاند يا موجودات برزخياند، بدينجهت كه آنها ذاتاً مظلم و تاريكاند ولي از آن جهت كه بالعرض محلّ و موضوع نور قرار گرفتهاند اگر چه نور حسي باشد (و البته با يك واسطه، نور غيرحسي) از اين جهت شباهت به نور دارند ولي درعينحال ذاتشان ظلمت است، ازاينرو، شباهت به ظلمت دارند اگرچه بالعرض چنين نيست.
چيزي كه ميان دو چيز حائل شده باشد و به هر يك از آن دو چيز از جهتي شباهت داشته باشد، برزخ نام دارد.
اجسام كثيف در مقابل اجسام لطيف، برزخاند يا موجودات برزخياند، بدينجهت كه آنها ذاتاً مظلم و تاريكاند ولي از آن جهت كه بالعرض محلّ و موضوع نور قرار گرفتهاند اگر چه نور حسي باشد (و البته با يك واسطه، نور غيرحسي) از اين جهت شباهت به نور دارند ولي درعينحال ذاتشان ظلمت است، ازاينرو، شباهت به ظلمت دارند اگرچه بالعرض چنين نيست.
اجسام لطيف اجسام فرضي است مثلاً جسم فلكي، لطيف است، ولي آيا فلكي وجود دارد و اگر وجود دارد، جسمي دارد؟ و اگر جسمي دارد، لطيف هست يا نيست؟ اگر جسم داشته باشد مانند جسمهاي اين جهان نيست، نه مانند جامدات است و نه مانند مايعات و نه مانند گازها. جسم لطيف آن است كه اصلاً تراكم ندارد و به همين جهت مانع چيزي نيست.
جسم عبارت است از جوهري كه قابل اشاره حسي است. جسم ذاتاً ظلمت است و نورهايي كه در آن مييابيم(چه در اجسام نيّر باشد و چه در اجسام مستنير) بالعرض به اينها تعلق گرفته است. نشان آن اين است كه وقتي که خورشيد غروب ميكند همه تاريك ميشوند، ذاتشان كه همان ظلمت است، آشكار ميشود. خورشيد كه طلوع كند هر آنچه ذاتش تاريك بود، روشن ميشود ولي آنگاه كه خورشيد نباشد آنها نيست يا معدوم نشدهاند، زيرا هنوز هم رمقي از نور هست، علاوه بر نور ستارگان ديگر، نور خورشيد بهطوركلي از ميان نرفته است.
ظلمت
ظلمت از ديدگاه حكمت اشراق، همان عدم نور است يعني عدم مطلق، زيرا نور امر مطلق است، ازاينرو، عدم نور نيز عدم مطلق است. ولي از ديدگاه مشاء، ظلمت عدم ملكه است يعني عدم نور در چيزي كه استعداد نور شدن را دارا و بتواند نور داشته باشد. باتوجه به اين نكته، اشراقيان نسبت ميان نور و ظلمت را تناقض ميدانند يعني همانند نسبت ميان عدم و وجود.
ولي نسبت ميان نور و ظلمت از نظر حكيم مشّايي، عدم و ملكه است، زيرا جایگاه عدم ملكه، عدم مقيد است نه عدم محض و اصالت و اعتبار هميشه در جايي قابل تصور است كه يكی عدم باشد و ديگري نقيض آن و اين با عدم مطلق سازگار است نه با عدم ملكه.
اگر نسبت ميان وجود و ماهيت ذاتاً يكي از نسب سهگانه باشد نه نسبت تناقض، ممکن نیست يكي اصيل باشد و ديگري اعتباري. ماهيت بايد ذاتاً امر عدمي و نسبي و مربوط به اعتبار ذهن باشد تا آنگاه كه اين ذات را با وجود بسنجيم، نتوانيم هر دو را اصيل بدانيم درغيراينصور،ت نهتنها ممكن است هر دو اصيل يا اعتباري باشند بلكه اجتماع آنها بهگونهاي كه يك واحد حقيقي را تشكيل دهند، امكانپذير نخواهد بود.
باتوجه به همين نكته، نسبت ميان نور و ظلمت ضرورتاً بايد تناقض باشد تا يكي اصيل باشد و ديگري اعتباري. در حكمت اشراق دلايلي بر تناقض ميان آن دو آوردهاند كه اگر آنچه گفته شد را بر آن بيفزاييم، تمامتر خواهد بود.
ظلمت از ديدگاه مشاء، مانند سكون است و نور مانند حركت و نسبت ميان آن دو، عدم و ملكه است. موجود ساكن، موجودي است كه قابليت پذيرش مخالفش را (يعني حركت) داشته باشد ولي در حكمت اشراق اينگونه نيست بلكه نسبت ميان نور و ظلمت، تناقض است و هیچ یک از آن دو پذیرای دیگری نیستند.
مصداق مورد اختلاف اين دو ديدگاه، هوا است. در اينكه آيا هوا مظلم است يا نيست ميان حكمت مشّايي و حكمت اشراقی اختلاف وجود دارد و علت اين اختلاف نيز به اين امر ارتباط دارد كه نسبت ميان نور و ظلمت تناقض است يا عدم ملكه.
از ديدگاه حكمت مشاء، هوا مظلم و ظلماني يا تاريك نيست، زيرا هوا قابليت اتصاف به نور را ندارد و چون ملكه نور را ندارد، عدم نور بر آن صادق نيست. از ديدگاه حكمت اشراق، از آنجا كه نسبت ميان نور و ظلمت، تناقض است و هوا نور نيست، پس يقيناً ظلمت است.
جسم عبارت است از جوهري كه قابل اشاره حسي است. جسم ذاتاً ظلمت است و نورهايي كه در آن مييابيم(چه در اجسام نيّر باشد و چه در اجسام مستنير) بالعرض به اينها تعلق گرفته است. نشان آن اين است كه وقتي که خورشيد غروب ميكند همه تاريك ميشوند، ذاتشان كه همان ظلمت است، آشكار ميشود. خورشيد كه طلوع كند هر آنچه ذاتش تاريك بود، روشن ميشود ولي آنگاه كه خورشيد نباشد آنها نيست يا معدوم نشدهاند، زيرا هنوز هم رمقي از نور هست، علاوه بر نور ستارگان ديگر، نور خورشيد بهطوركلي از ميان نرفته است.
ظلمت
ظلمت از ديدگاه حكمت اشراق، همان عدم نور است يعني عدم مطلق، زيرا نور امر مطلق است، ازاينرو، عدم نور نيز عدم مطلق است. ولي از ديدگاه مشاء، ظلمت عدم ملكه است يعني عدم نور در چيزي كه استعداد نور شدن را دارا و بتواند نور داشته باشد. باتوجه به اين نكته، اشراقيان نسبت ميان نور و ظلمت را تناقض ميدانند يعني همانند نسبت ميان عدم و وجود.
ولي نسبت ميان نور و ظلمت از نظر حكيم مشّايي، عدم و ملكه است، زيرا جایگاه عدم ملكه، عدم مقيد است نه عدم محض و اصالت و اعتبار هميشه در جايي قابل تصور است كه يكی عدم باشد و ديگري نقيض آن و اين با عدم مطلق سازگار است نه با عدم ملكه.
اگر نسبت ميان وجود و ماهيت ذاتاً يكي از نسب سهگانه باشد نه نسبت تناقض، ممکن نیست يكي اصيل باشد و ديگري اعتباري. ماهيت بايد ذاتاً امر عدمي و نسبي و مربوط به اعتبار ذهن باشد تا آنگاه كه اين ذات را با وجود بسنجيم، نتوانيم هر دو را اصيل بدانيم درغيراينصور،ت نهتنها ممكن است هر دو اصيل يا اعتباري باشند بلكه اجتماع آنها بهگونهاي كه يك واحد حقيقي را تشكيل دهند، امكانپذير نخواهد بود.
باتوجه به همين نكته، نسبت ميان نور و ظلمت ضرورتاً بايد تناقض باشد تا يكي اصيل باشد و ديگري اعتباري. در حكمت اشراق دلايلي بر تناقض ميان آن دو آوردهاند كه اگر آنچه گفته شد را بر آن بيفزاييم، تمامتر خواهد بود.
ظلمت از ديدگاه مشاء، مانند سكون است و نور مانند حركت و نسبت ميان آن دو، عدم و ملكه است. موجود ساكن، موجودي است كه قابليت پذيرش مخالفش را (يعني حركت) داشته باشد ولي در حكمت اشراق اينگونه نيست بلكه نسبت ميان نور و ظلمت، تناقض است و هیچ یک از آن دو پذیرای دیگری نیستند.
مصداق مورد اختلاف اين دو ديدگاه، هوا است. در اينكه آيا هوا مظلم است يا نيست ميان حكمت مشّايي و حكمت اشراقی اختلاف وجود دارد و علت اين اختلاف نيز به اين امر ارتباط دارد كه نسبت ميان نور و ظلمت تناقض است يا عدم ملكه.
از ديدگاه حكمت مشاء، هوا مظلم و ظلماني يا تاريك نيست، زيرا هوا قابليت اتصاف به نور را ندارد و چون ملكه نور را ندارد، عدم نور بر آن صادق نيست. از ديدگاه حكمت اشراق، از آنجا كه نسبت ميان نور و ظلمت، تناقض است و هوا نور نيست، پس يقيناً ظلمت است.