صدق جوهر بر اجسام

چنان‌كه پيشتر گفتيم جوهرهاي مظلم ذاتاً مظلم و خفيّ‌ هستند و چون ظلمت با نيستي و هلاكت برابر است پس جوهرهاي مظلم ذاتاً عين هلاكتند. عرض‌ها نيز همين‌گونه هستند، پس هردو در هلاك بودن مشتركند، ازاين‌رو، بسا در برخي موارد بتوان اين هيأت‌هاي مظلم را همان جوهر يا نمودار و پديدار جوهر دانست.
باتوجه به اين نكته مي‌توان گفت جوهر بودن اين جواهر غاسق و نيز جوهر بودن يا عرض بودن اين هيأت‌هاي ظلماني يا مظلم به لحاظ عقلي است يعني به لحاظ عقل اين‌ها جوهرند نه درواقع، زيرا درواقع تعريف جوهر بر آن‌ها صادق نيست. يكي از تعاريف جوهر كه گفته شد اين بود كه جوهر عبارت است از كمال ماهيت و شكي نيست كه درصورتي چيزي كمال ماهيت است كه داراي آثار عيني و واقعي يا آثار نور باشد، ازاين‌رو، ماهيتي كه نور يا نوراني نباشد، كمال ندارد و اگر كمال نداشت، جوهر نخواهد بود.
آيا اين اجسام كه اسم آن‌ها را جوهر گذارده‌ايم و همچنين هيأت‌هايي كه اعراض اين اجسامند، مصداق تعريف جوهر هستند يا نيستند؟ آيا اين‌ها كمال ماهيت را دارند يا ندارند؟ باتوجه به اين كه آن‌ها جز به‌وسيله نور، هيچ‌گونه ظهور و نمودي ندارند، اگر نور نباشد ذاتاً هيچ چيزي نيستند و هلاكت و بطلان محض‌اند (يا همان عدم محض هستند)، پس جوهرهاي مظلم و همچنين هيأت‌های آن‌ها ذاتاً هيچ چيزي نيستند يعني خفاي ذاتي‌ دارند و خفاي ذاتي همان عدم ذاتي است، پس تعريف ماهيت جوهر بر آن‌ها صادق نيست و درنتيجه اين‌ها جوهر ذهني‌اند و نه خارجي يعني آن‌گاه كه دو چيز را كه به لحاظ ذهني با هم مي‌سنجيم، مي‌بينيم يكي موضوع و محلّ براي ديگري است و ديگري حال و عارض بر آن. اين شئ را از جهت محلّ و موضوع بودنش، جوهر مي‌ناميم. درواقع اين شئ براي چيزي كه عارض بر اين است، جوهر است ولي درواقع چنين چيزي نيست.

 الفصل الرابع: في افتقار الجسم في وجوده الي النور المجرد
الغواسق البرزخيّة لها امور ظلمانيّة كالاشكال و غيرها و خصوصيات للمقدار؛ و ان لم يكن المقدار زايداً علي البرزخ، الاّ انّ له تخصّصاً مّا و مقطعاً و حدّاً ينفرد به مقدار عن مقدار...........

اثبات نور مجرّد
آن‌چه در فصل سوم گفته شد مقدمه اين فصل است، بدين‌خاطر كه گفته شد علت پيدايش نورهاي حسي و عرضي در اجسام، نه خود اجسام است نه هيأت‌ها و اشكال آن، بنابراين، علت پيدايش اين نور و همچنين اجسام نوري و نيز صفات نوراني، نور مجرد است.
نتيجه فصل سوم و چهارم اين است كه، علت ظلمت و خفا يا علت موجودات ظلماني يا موجوداتي كه نور عرضي دارند، نور مجرد است.
اشاره: باتوجه به اين كه جسم و صفات جسم، علت نور نيستند (چنان‌كه در فصل پيش بيان شد) اينك چند فرض قابل طرح است: 1- نور مجرد، علت انوار عرضی، اجسام و هيأت‌های آن است. 2- نور مجرد، علت تنها انوار عرضی است.
در فرض اول: علت نور، نور ذاتي است كه نور عرضي را ايجاد كرده است و نه چيز ديگر. علاوه بر این، اين نور است كه از نظر تحليل عقلي نخست اجسام را ايجاد كرده و سپس هيأت‌های اجسام را پديد آورده است اگرچه از نظر زماني، هردو هم‌زمان هستند، درهرصورت، هر دو را نور ايجاد كرده است.
رد فرض دوم: اگر نور مجرد، علت تنها نورهاي عرضي باشد اين پرسش مطرح مي‌شود كه علت اجسام چيست؟ يا انوار عرضي علت پيدايش اجسام هستند يا امر ديگري علت آن‌‌هاست و يا اجسام علت ندارند. به تعبير ديگر، بر فرض كه نور حقيقي و ذاتي تنها انوار عرضي را ايجاد كرده است و علت اجسام نيست و با آن‌ها ارتباطي ندارد. دراين‌صورت يا جسم علت ندارد، يا علت آن انوار عرضي است و يا امر ديگري علت آن است.
اگر اجسام، معلول نور عرضي باشند باتوجه به اين كه نور عرضي هم معلول نور ذاتي است مي‌توان گفت اجسام با يك واسطه معلول نور مجرد و ذاتي‌اند، زيرا معلولِ معلول چيزي، معلولِ آن چيز است، پس مطلوب ثابت است، زیرا مي‌خواستيم اثبات كنيم كه نور مجرد علت همه چيز است. آن‌چه اين‌جا اثبات شده اين است كه آن نور، به‌واسطه نور عرضي، علت همه چيز است.
فرض ديگر اين است كه اجسام علت نداشته باشند. اين فرض محال است؛ زيرا (در فلسفه هاي رايج)ممكن محتاج به علت است، بدین‌خاطر كه ممكن در فلسفه اشراق موجود ذاتاً خفيّ است و موجود ذاتاً خفيّ در ظهورش محتاج علت است، پس اگر بی‌نیاز از علت باشد لازمه‌اش اين است كه نور بالذات باشد و این هم محال است.
فرض بعدي که اجسام علت داشته باشند و علتشان نور نباشد بلكه چيز ديگري باشد. (و اين چيز ديگر هم جسم نيست). در حكمت اشراق، رابطه ميان نور و ظلمت، تناقض است. يا باید نور مجرد علت باشد يا نور عرضي و مادي و يا نقيض نور که ظلمت است.
نور عرضي را در فرض اول گفتيم كه با واسطه به نور بالذات برمي‌گردد.
اگر نور بالذات يا مجرد، علت نباشد لازمه‌اش اين است كه نقيض نور كه ظلمت و خفا و عدم است علت باشد که محال است، زیرا اين‌ها باطل بالذات‌ هستند و چيزي نيستند تا علت باشند. از اين گذشته، جسم ذاتاً خفيّ است و اگر معلول نور نباشد، بايد معلول امر ديگري كه ذاتاً مثل خودش خفيّ است، باشد و اين هم محال است، زيرا كه معلول بودن جسم خفيّ براي امر ديگري كه مانند خودش ذاتاً خفيّ است، هيچ‌گونه اولويتي از عكس آن ندارد و در فرض عدم اولويت، عليّت يكي براي ديگري، ترجيح بدون مرجح است و محال.
پيشتر گفتيم كه انوار عرضي، معلول جسم نيستند همان‌گونه كه معلول هيأت‌ها هم نيستند بلكه تنها معلول نورند. اينك مي‌گوييم هم انوار عرضي و هم هر امر ديگري مانند جسم و هيأت‌ها و اشكال آن، اولاً محتاج علتند و ثانياً علت آن‌ها نيز غير از نور مجرد نيست.

اثبات نيازمندي اجسام به علت و اثبات نور مجرّد
دليل يكم‌: اگر صفات و هيأت‌های برزخي مانند شكل، رنگ، مزه، بو و مانند آن، نياز به علت نداشته باشند، دراين‌صورت وجودشان متوقف بر جسم نخواهد بود و حال آن‌كه متوقف بر آن است. توقف اعراض بر اجسام، نشان‌دهنده اين است كه آن‌ها ذاتاً بي‌نياز از علت نيستند بلكه ذاتاً در حدّ و اندازه جسم نيز نيستند. نياز اين عوارض به جسم، در واقع نشان‌دهنده رابطه عليّت ميان جسم و اين عوارض است. اگر جسم وجود نداشته باشد، اعراض جسم نيز وجود نخواهد داشت. (جسم براي عوارض جسماني دست‌كم علت ناقص است).
نظر نویسنده اين است كه اصولاً مدار عليّت، وجود است در جايي‌كه سخن از وجود باشد، عليّت ناقص و مانند آن معنا ندارد. اگر كسي شرايط ظهور و تأثیر علت در زمينه‌هاي مختلف را علت بداند، حرفي نيست، در غیر این‌صورت، اگر چيزي را علت ناقص دانستيم، اشتراك آن با علت حقيقي، اشتراك لفظي است؛ زيرا نقش و اثری كه از اين يكي انتظار مي‌رود با نقش و اثری كه از آن ديگري انتظار مي‌رود، هيچ شباهتي به هم ندارند؛ يكي هستي‌بخش است و دیگری اصلاً در قلمرو هستي نيست.
حاصل آن‌كه، اگر اين اعراض نياز به علت نداشتند، موضوع نمي‌خواستند و نداشتند. اين موضوع داشتن، بر اساس حكمت رايج (مشاء و اشراق) نوعي از معلوليت است. به تعبير ديگر، وابستگي ميان اعراض و جسم نوعي وابستگي علّي و معلولي است اگرچه عليّت ناقص باشد يعني اگر جسم وجود نداشته باشد اعراض و كيفيات آن نیز وجود نخواهد داشت، پس همين عروض اعراض و كيفيات جسم بر جسم، نشان‌دهنده اين است كه نيازمند علت هستند.
خلاصه دليل اول: عروض اعراض بر جسم، نشان‌دهنده معلول بودن آن‌ها در ذاتشان است؛ زيرا اگر معلول نبودند عارض بر جسم نمي‌شدند، عروضشان بر جسم به‌ معني توقف وجودشان بر جسم است يعني اگر جسم وجود نداشته باشد، اين‌ها پديد نمي‌آمدند.
آيا اجسام نياز به علت دارند يا نه؟ شكي نيست كه اجسام نيز همانند اعراض نيازمند به علت هستند، زيرا اگر بي‌نياز از علت بودند نياز به مخصّصات نداشتند يعني به هيأت‌هاي ظلماني و اعراض مظلم نياز نداشتند و حال آن‌كه بدان‌ها نیاز دارند. به تعبير ديگر همان‌گونه كه اعراض نيازمند به جسم بودند، همه اجسام نيز محتاج اعراضند و همان‌گونه كه هيچ عرضي بدون جسم وجود ندارد، هيچ جسمي نيز بدون عرض وجود ندارد.
علت نيازمندي اجسام به اعراض چيست؟ به تعبير ديگر، حيثيت نيازمندي اجسام به كم و كيف و ديگر عوارض چيست؟ شكي نيست كه وجود اجسام بر وجود عوارض توقف ندارد، زيرا اگر چنين بود، دور باطل را به‌دنبال داشت، زیرا پيشتر گفته شد كه وجود اعراض و هيأت‌هاي مظلم بر وجود اجسام توقف دارد اينك اگر وجود اجسام بر وجود عوارض و هيأت‌هاي مظلم توقف داشته باشد، دور باطل خواهد بود نياز اجسام بر اين عوارض در وجود آن‌ها نيست بلكه در تخصص آن‌هاست.
اگر اجسام اين هيأت‌هاي ظلماني را نداشته باشند، از يكديگر متمايز نخواهند بود و حال آن‌كه (عكس نقيض) از يكديگر متمايزند و هر كدام از آن‌ها غير از يكديگرند. از آن‌جا كه چيز ديگري وجود ندارد تا سبب تمايز آن‌ها باشد، پس تنها همين اعراض هستند كه سبب تمايز آن‌ها از يكديگر شده‌اند. حاصل آن‌كه اعراض در ظهورشان نيازمند به جسم‌ هستند و اجسام نيز در تمايزشان نيازمند اعراض‌ هستند، پس هردو به‌نوعي نيازمند يكديگرند و درواقع نيازمند به علتند، يكي نيازمند به علت ظهور و ديگري نيازمند به علت وجود.