چيستي جوهر
جوهر عبارت است از كمال چيزي يا كمال ماهيت چيزي بهگونهاي كه در ذات خود احتياج به موضوع و محلّ نداشته باشد. به تعبير ديگر، 1ـ اگر ماهيت كامل باشد يا 2ـ ماهيتي كه نياز به موضوع ندارد يا 3ـ ماهيتي كه احتياج به محلّ نداشته باشد، بدان جوهر گويند.. هريك از اين سه تعبير ميتواند تعريفي براي جوهر باشد، البته تعريف غيرحدّی.
عينيت جوهر غاسق
جوهر غاسق يعني چيزي كه فاقد نور است، جوهر خارجي نيست، زيرا آنچه كه عيني و خارجي باشد از نور بهرهمند است و آنچه كه از نور بهرهمند باشد، عيني و خارجي است و چون چيزي كه غاسق باشد، فاقد نور است و فاقد نور بودن با خارجي نبودن برابر است، ازاينرو، جوهرهاي غاسق جوهرهاي عقلياند نه جوهرهاي خارجي. (مقصود از عقل اينجا ذهن است نه عقل اصطلاحي كه يكي از مراتب وجود در هستيشناسي است).
اگر اين پرسش مطرح شود كه چرا اينگونه جواهر كه بهخاطر فقدان نور، در خارج وجود ندارند و جوهر نيستند، جوهر ناميده شدهاند، پاسخ آن از اين قرار است: عليرغم آنچه گفته شد و درست هم هست، بديندليل آنها را جوهر ناميدهاند كه تعريف جوهر بر آنها نيز صادق است، يعني اينها مفاهيم يا ماهياتي هستند كه در وجود خارجي خود، نيازمند به موضوع و محلّ نيستند، بنابراين، جوهرند.
عدمي بودن غاسق
غاسق بودن براي چنين جواهري (كه در خارج معدومند) امري عدمي است نه وجودي. به تعبير ديگر، معني جوهر غاسق بودن اين است كه عليرغم بينيازي از موضوع، فاقد وجود خارجي است. از آنجا كه جوهري كه داراي ظلمت است، وجود خارجي ندارد، نميتواند صفت وجودي داشته باشد، زيرا صفت وجودي داشتن، فرع وجود موصوف است. جوهري كه موضوع غاسق قرار گرفته است، خود امري معدوم است و هرگاه موضوع امري عدمي باشد، صفات آن نيز عدمي خواهد بود بلكه عدمي بودن صفات چنين موضوع و موصوفي اولويت دارد، ازاينرو، چنين جوهري نميتواند موضوع براي صفات وجودي باشد، درغيراينصورت، غاسق درعينحال كه غاسق است و معدوم، امري وجودي خواهد بود كه خلاف فرض است و محال.
به تعبير ديگر، امر وجودي و نيز موضوعاتي كه داراي وجود هستند، ميتوانند موضوع براي اعدام باشند، يعني موضوع براي حدود و نواقص و كاستيها باشند، ولي امور عدمي يا عدم يا معدوم نميتوانند موضوع براي وجود يا نور و امور مشابه آن قرار گيرند. انسان موجود ميتواند موضوع براي نقصها و نداشتنهاي متعدد و محدوديتهاي بسياري باشد، ولي امر عدمي نميتواند احكام و لوازم وجودي داشته باشد.
نتيجه اينكه، جوهر غاسق از جهت جوهر و غاسق بودن، وجود خارجي ندارد، زيرا كه جوهر اعتباري عقلي است و غاسق هم امري عدمي است، ازاينرو، نسبت به هيچ چيزي سِمَتِ عليّت نميتواند داشته باشد.
اشاره ناپذيري نور مجرد
ضابط: في انّ النور المجرد لايكون مشاراً اليه بالحس
و لمّا علمت انّ كل نور مشار اليه فهو نور عارض، فان كان نور محض، فلا يشار اليه و لا يحلّ جسماً، و لايكون له جهة أصلاً.
نور مجرد قابل اشاره حسي نيست به تعبير ديگر هيچ امر مجردي، هر نوع و مرتبهاي از تجرد كه باشد، قابل اشاره حسي نيست.
توضيح: اشاره حسي به اين دليل كه اشاره حسي است، محصول حس است بنابراين، به يقين بايد مشاراليه و موضوع آن نيز امري حسي باشد، درغيراينصورت، نميتوان با حواس به آن اشاره كرد، زيرا اشاره حسي با جسميت برابر است و چيزي كه جسميت ندارد، محسوس واقع نميشود، زيرا ميان امور جسمي و تأثير و تأثرات جسمي، وضع و محاذات و مقابله لازم است. نقطه مقابل اشاره ما در هر سويي كه باشد، بايد جسماني باشد، درغيراينصورت، وضع و محاذات نخواهد داشت و در اين صورت اشاره تحقق پيدا نخواهد كرد.
استدلال: آنچه قابل اشاره حسي باشد يا جسم است يا جسماني. جسم قابليت اشاره حسي را بالذات دارد و صفات جسم (امور جسماني) قابليت اشاره حسي را بالعرض دارند، ازاينرو، اگر رنگ يا نور قابل اشاره باشد يا جسم است و يا جسماني و عارض بر جسم و از آنجا كه جسم ذاتاً غاسق و مظلم است، ازاينرو، نوري كه قابل اشاره حسي است، عارض بر جسم است و جسماني است.
نتيجه، عكس نقيضِ هرچه كه قابل اشاره حسي باشد، جسماني است، اگر چيزي جسماني نباشد، قابل اشاره حسي هم نخواهد بود، ازاينرو، اگر چيزي مجرد باشد، قابل اشاره حسي نيست. به تعبير ديگر، اينكه از سويي برخي از انوار قابل اشاره حسي نيستند و از ديگر سو، هر چيزي كه جسم و جسماني باشد قابل اشاره حسي است، لازمهاش اين است كه نور امر مجرد است.
تجرد نور ذاتي
ضابط: في انّ كلّ ما هو نور لنفسه فهو نور مجرد
النور العارض ليس نوراً لنفسه، اذ وجوده لغيره، فلا يكون الاّ نوراً لغيره. فالنور المحض المجرد نور لنفسه، و كلّ نور لنفسه نور محض مجرد.
نور بالعرض (لغيره) نوري است كه بر اجسام عارض ميشود يعني نوري كه بر جواهر غاسق و ظلماني و برزخي كه ذاتاً فاقد نورند و بالعرض داراي نور ميشوند، عارض ميشود، مانند نور اشياء نيّر و مستنير؛ نور خورشيد، ماه و چراغ و مانند آن.
نور بالذات (لنفسه) نوري است كه قائم به ذات خود باشد. اين نور در برابر آن نوري قرار دارد كه قائم به ذات نباشد بلكه قائم به غير باشد. نوري كه قيام ذاتي به خود دارد، موضوع و محلّ ندارد، عارض بر چيزي هم نميشود و نيازي هم به آن ندارد. باتوجه به اين تعريف ميتوان نتيجه گرفت: هيچ نور بالذاتي بالعرض نيست چنانكه هيچ نور بالعرض نيز بالذات نيست. به تعبير ديگر، نور لغيره، لنفسه نيست و نور لنفسه نيز لغيره نيست. دليلش هم با خودش است و بينياز از شرح و تأمّل، زيرا ميان لنفسه بودن و لغيره بودن، تباين و تنافي است، يا تناقض است و يا تضاد و در هر صورت، قابل جمع نيستند. لغيره بودن يعني موضوع داشتن، نيازمند بودن، وابسته بودن، لنفسه بودن يعني موضوع نداشتن، نيازمند نبودن، وابسته نبودن و اينگونه صفات با هم قابل جمع نيستند.
هيچ نور بالعرض و لغيره، بالذات و لنفسه نيست و نور بالعرض قابل اشاره حسي و درنتيجه امري جسماني است. عكس نقيض آن از اين قرار است: آنچه كه لنفسه است (نوري كه لنفسه است) بالعرض نيست و درنتيجه مجرد محض است و درغيراينصورت، لنفسه نبود. به تعبير ديگر، چيزي كه عرضي نباشد يعني جسم نباشد، عارض بر جسم هم نباشد، پس از جسم و جسمانيت مجرد است و با آنها قابل جمع نيست. حاصل آنكه نور بالذات، مجرد محض است و نيز غير از غواسق، نور مجردي هم وجود دارد كه بالذات و محض است.