آثار

انسان و فلسفه

روزنامه خراسان
چهارشنبه 15 اسفند ماه 1380، 21 ذي الحجة 1422
شماره 15224
--
اشاره
بدون شک پويايي حيات اجتماعي و ساختارهاي فرهنگي و تمدني هر جامعه‌اي جز با رواج تفکر سامان‌مند و منسجم در ميان توده‌هاي مردم ميسر نيست چرا که انسانيت انسان، به عقلانيت و خردورزي اوست و کارآمدي ساختارهاي روبنايي و زيربنايي جوامع بستگي تام و تمام به اين عقلانيت دارد. به دليل همين نياز، سالياني است که انديشمندان معاصر به تکاپوي احيا و بازسازي فلسفه اسلامي پرداخته و تلاش‌هايي را در اين راه به انجام رسانده‌اند. در گفتگويي که طي چند قسمت تقديم خوانندگان مي‌شود، حجت الاسلام و المسلمين حسيني شاهرودي، عضو هيئت علمي گروه فلسفه و کلام دانشگاه فردوسي به بررسي راهکارهاي نوسازي فلسفه اسلامي پرداخته است که مي‌خوانيد. گروه انديشه

* تلقي شما از فلسفه چيست و اهميت آن كدام است و چرا بايد فلسفه در جامعه رواج يابد؟

** فلسفه ـ به غير از تعاريف رسمي ـ يعني فكر سامان‌مند، پس بايد اولاً فكر باشد و ثانياً پيوستگي و نظم و ترتيب هم داشته باشد، حال فرقي نمي‌كند موضوع آن طبيعت باشد يا خدا، ماديات باشد يا مجردات، هر چيزي كه نيازمند به تفكري سامان‌مند باشد، اين را مي‌توانيم فلسفه تلقي كنيم.
اما اهميت فلسفه به اهميت خود انسان، كمال انسان، غايات انسان و شيوه‌ي رسيدن انسان به غايت خود بر مي‌گردد. اگر انسان را جوري تعريف كنيم كه خردورزي و انديشيدن جزء ذات او باشد، فلسفه اهميت مي‌يابد. اگر بپذيريم كه انسان با موجودات ديگر تفاوت ماهوي و ذاتي دارد ـ كه دارد ـ بايد دنبال اين تفاوت بگرديم. عقلا و اهل منطق و فلاسفه اين تفاوت را در تفاوت عقلاني دانسته‌اند، يعني فرق انسان و موجودات ديگر را در عقلانيت او و نه در خوردن و خوابيدن و امثال آن دانستند.
بنابراين اگر بپذيريم كه انسان موجودي است عقلاني، نمي‌تواند انسان بدون خردورزي انسان باشد. يادمان باشد وقتي يك تفاوت و امتيازي براي انسان فرض كرديم كه عين ذات اوست، انفكاك‌پذيري آن از انسان محال است يعني نمي‌شود انسانيت انسان به عقلانيت او باشد اما اين عقلانيت «موسمي» و مقطعي باشد، پس بايد عقلانيت كه جزء ذات اوست، هميشگي باشد.
اين عقل پيوسته اگر بي‌نظم باشد، يعني مقدمه‌اي باشد بي‌نتيجه يا نتيجه‌اي باشد بي‌مقدمه، باز عقل نيست، به خاطر اين‌كه حركت از مقدمات و مبادي و دست پيدا كردن به نتايج، شرط عقلانيت است. پس مي‌شود گفت اهميت فلسفه بدين خاطر است كه ويژگي ذاتي انسان اين اقتضا را دارد و انساني كه خردورزي منسجم نداشته باشد، انسان نيست.


* آيا خردورزي منحصراً در قالب فلسفه تجلي پيدا مي‌كند يا اينكه مي‌شود در علوم ديگر نيز ظهور يابد؟

* * اگر اين خردورزي همراه با انسجام و پيوستگي باشد، در هر علم يا موضوع ديگري باشد، فلسفه است. يعني اگر مثلاً عارف، اهل فكر و انديشه‌ي پيوسته و نظام‌دار باشد يا اگر فيزيك‌داني اهل فكر و انديشه‌ي نظام‌دار باشد، فيلسوف است اگرچه رشته‌ي كاري او فيزيك است ولي از جنبه‌ي فلسفي‌اش اين كار را مي‌كند. به عبارت ديگر، تفكر پيوسته‌ي منظم و اصولي، فلسفه است هرچند در موضوعات و مسائل ديگر و يا از سوي متخصصان ديگر صورت گيرد.


* بنابراين حضرتعالي فلسفه را به منزله‌ي بستر و زيربناي ساير علوم مي‌دانيد؟

* * بله همين طور است. ويژگي علوم اين است كه آن‌ها به عنوان ثمرات تفكرات پيوسته بر شانه‌هاي فلسفه ايستاده‌اند و فلسفه مبنا و بستر هرگونه حركتي است كه فكر در آن دخالت داشته باشد.
جهت ديگر اهميت فلسفه اين است كه هر جامعه متشكل از افراد است و اين افراد كمالات و خواسته‌هايي دارند كه سرجمع آن، خواسته و كمالات اجتماعي است. اين خواسته‌ها يا بايد مبتني بر غرايز باشد مثل حيوانات يا مبتني بر عقل. حتي اگر مبتني بر دين هم باشد، بدين معني كه اگر جهت‌دهنده‌ي اين خواسته‌ها دين باشد، دين عقلاني است، پس اگر جامعه‌اي خواسته باشد به كمالات خود برسد، چاره‌اي جز عقلانيت ندارد ولو اين جامعه بخواهد متعبد باشد، در تعبدش هم بايد عقلاني باشد، زيرا انسان‌هاي متعبد و متدين نخست با عقل‌شان وحي را مي‌شناسند آن‌گاه به آن متعبد مي‌شوند. پس اهميت ديگر فلسفه اين است كه زمينه‌ساز هرگونه اعتقاد يا هرگونه كمال و خواسته و نياز است.
جهت سوم اهميت فلسفه اين است كه انسان‌ها چه افراد و چه گروه‌ها، در صورتي مي‌توانند به كمال ويژه‌ي خود دست پيدا كنند كه به تعادل رسيده باشند. يعني هر حركتي كه تعادل نداشته باشد، به مقصد نمي‌رسد و هر كاري كه از تعادل و هماهنگي و سازواري برخوردار نباشد به كمال خود نخواهد رسيد. پس تعادل شرط حركت انسان است و يكي از مهم‌ترين مقدمات و ابزار رسيدن به تعادل، يافتن پاسخ‌هاي موزون و سنجيده براي پرسش‌هاي اساسي و حيرت‌آور انسان است.
اگر كساني كه پرسش‌هاي اساسي دارند، پاسخ‌هاي معقول دريافت نكنند، در حيرت خواهند ماند كه اين حيرت اضطراب، نگراني، افراط و تفريط و جهت‌هاي نامتعادل در كارشان را پديد خواهد آورد. پس يكي از راه‌هاي رسيدن به تعادل، پاسخ دادن به اين پرسش‌هاست و يكي از بهترين علوم براي پاسخ دادن به اين پرسش‌ها و شايد بتوان گفت علم منحصر به فرد ـ به جز عرفان زيرا عرفان به دسته‌اي از پرسش‌ها پاسخ مي‌دهد كه فلسفه از پاسخ دادن به آن‌ها ناتوان است ـ فلسفه است.
بنابراين فلسفه مقدمه‌ي اساسي براي رسيدن به كمال است. از سوي ديگر راه اعتلا و رشد انسان اين است كه انسان بتواند غرايز خود را كنترل كند و كنترل يا از طريق برخورداري از تعليم و تربيت ديني ميسر است و يا از راه دست‌يابي به حكمت عملي كه بخشي از فلسفه است. اگرچه تعليم و تربيت ديني وسيع‌تر، دقيق‌تر و صادق‌تر است نسبت به آنچه در فلسفه گفته مي‌شود ولي دست پيدا كردن به اين تعليم و تربيت هم مبتني بر بسياري از خردورزي و تأملات است كه خود نوعي فلسفه به شمار مي‌آيد.

* حضرت عالي به ثمره‌ي نظري و عملي فلسفه اشاره كرديد و گفتيد كه تربيت فكري و هويت انساني انسان بستگي تام و تمام با فلسفه دارد، سئوال اين است كه جايگاه فلسفه در نظام آموزشي يك جامعه كجاست و آيا جامعه‌اي مي‌تواند بدون برخورداري از يك نظام فلسفي به نظام آموزشي پويا دست يابد؟
* * نه نمي‌تواند؛ هم به دليل عقلي و هم به دليل تجربي. به تجربه ثابت شده كه هر جا تمدني پيدا شده و در اين تمدن انسان‌ها از يك فرهنگ عالي و فرهيخته و فرهنگي كه به آن‌ها علاوه بر آسايش آرامش هم مي‌دهد، برخوردار شده‌اند، جنبه‌هاي عقلانيت قوي داشته‌اند و فلسفه به عنوان معتبرترين علم نزد آنان محسوب مي‌شده است. اگر به تمدن‌هاي چند گانه‌اي كه تاكنون ظهور پيدا كرده‌اند بنگريد، خواهيد ديد كه فيلسوفان نقشي اساسي در پيدايي آن‌ها داشته‌اند؛ هم فلسفه‌هاي نظري محض و هم فلسفه‌هاي كه از آن‌ها به عنوان فلسفه مضاف ياد مي‌شود. يعني در دنياي گذشته و حال، جايي را سراغ نداريم كه فلسفه حضور نداشته و يا معتبر نباشد ولي آن جامعه به جايي رسيده باشد. فقط برخي در مورد تمدن اسلامي مدعي هستند كه اين تمدن مبتني بر فلسفه نبوده است و فلسفه در آن نقش مهمي نداشته است.
در پاسخ به اين ادعا مي‌توان گفت اگرچه نقش فلسفه در اين تمدن بسان تمدن‌هاي ديگر پررنگ نبوده است ولي به طور قطع عقلانيتي را كه در نظام فرهنگي اسلام وجود دارد كه فلسفه‌ي اسلامي مبتني بر آن است، نقش اول را در شكوفايي تمدن اسلامي داشته است. پس به لحاظ تاريخي جامعه و تمدني را كه بدون برخورداري از تفكرات سامان‌مند عقلاني يعني فلسفه به جايي رسيده باشد، نداريم.