آثار
تعامل فقه و فلسفه
اينكه چرا فلسفهي اسلامي به اين وضعيت دچار شده و چه راهكاري را براي بازسازي و روزآمد كردن آن بايد پيمود، علل متعددي دارد كه به برخي از نكات آن اشاره ميكنم.
فيلسوف بايد با لوازم فلسفي و عقلي علوم جديد در ارتباط باشد. مثلاً فيزيك ميتواند برآيندهايي داشته باشد كه متافيزيكي باشد، در صورتي فلسفهي اسلامي ميتواند كارآمد باشد كه با اين لوازم و پيامدهاي عقلي علوم جديد مرتبط باشد؛ هم اثر بگذارد و هم متأثر شود و چون تاكنون فلسفهي اسلامي از علوم جديد بيگانه بوده، از رشد باز مانده است.
2ـ آشنايي با فلسفههاي جديد جهان كنوني؛ چه در غرب و چه در شرق خصوصاً غرب، فلسفهها روز آمدند يعني دربارهي مسايل جديد، نظريات جديد ولو باطل ارايه ميدهند.
امروز در مغرب زمين آنقدر مكاتب و نحلههاي فلسفي فراوان است كه شمردن آن وقت زيادي را ميطلبد تا چه رسد به بررسي مسايل آن. فلسفهي اسلامي نسبت به مطالب فلسفي ديگر ناآشناست و فقط حرف خود را ميزند و تنها جهان تصوري خويش را ميشناسد و همهي نسخهها، راه حلها و تحليلهاي آن در چارچوب همين جهان ارايه ميشود. اين بي اطلاعي از پاسخهاي عوالم ديگر، تا حد زيادي سبب ركود و ايستايي نظريات فلسفهي اسلامي شده و پويايي آن را كمرنگ ساخته است. البته اخيراً زمينهي كار در عرصهي فلسفههاي تطبيقي فراهم شده كه اميدواريم نتايج خوبي در بر داشته باشد. ما بايد ديد عوامانهي خود را نسبت به غرب اصلاح كنيم و فكر نكنيم نظريات فلسفي آنها بهطور كلي باطل و بيهودهاند و ارزش تأمل و توجه ندارند، چرا كه آنها نظريات خود را از روي تفكر و تعقل تحصيل كردهاند.
3ـ فلسفه بايد با مباني نظري عرفان رابطهي تنگاتنگ داشته باشد. چرا كه بدون اين تعامل، بسياري از مباحث دقيق را از دست خواهد داد. فيلسوف مسلمان نهتنها نبايد عارف را تخطئه كند و يافتههاي او را اوهام و تخيلات بداند بلكه بايد با آن در ارتباط تنگاتنگ باشد؛ شايد آنچه را كه عارف در عالم معرفتي ويژهي خود مييابد، قابليت تبيين در نظام فكري فيلسوف را داشته باشد و اين امر ميتواند به رشد فلسفه بيانجامد.
4ـ آشنايي فلسفه با اديان شرقي؛ چهبسا گمان فلاسفهي اسلامي اين باشد كه فلسفه همين است كه ما ميدانيم و جاي ديگر خبري نيست، بخصوص نسبت به اديان شرقي كه غالباً با نوعي مظاهر فرهنگي كهنه مانند بت پرستي همراه است، بيتوجه و ناآشناست. فيلسوف و فلسفه اگر بخواهد رشد كند بايد با اديان شرقي هم در ارتباط و تعامل باشد، چون آنها نيز اهل انديشهاند چنان كه مسلمانان و غربيها اهل فكرند و لازمهي رشد فلسفه ارتباط منطقي و معقول با همه آنهاست.
5ـ آشنايي با محتواي عقلي اسلام: ما دو دسته عالم در فرهنگ ديني داريم. اول عالمان نقلي و شرعي و دوم عالمان عقلي، هميشه بين اين دو كم و بيش تقابل و برخورد وجود داشته، به حدي كه در برخي از موارد به تخاصم و درگيري جدي انجاميده است. فيلسوف اگر با مباني عقلي ديني، آشنايي و ممارست داشته باشد، يقيناً از قداست و جايگاهي والا برخوردار خواهد شد. چنانكه يك عالم ديني برخوردار است. اگر مردم بدانند حداقل بخش عمدهاي از فرهنگ ديني كه شامل اعتقادات و باورهاست توسط فيلسوفان تبيين مي شود، فيلسوف در جامعه ارج و تعالي پيدا خواهد كرد و در پي راهكاري براي براي حل مشكلات خواهد بود. اما مي توان گفت كه فلسفهي ما بهطور كامل چنين نيست و در انزوا قرار دارد. بنابراين انتظار رشد را نميتوان از آن داشت.
6ـ فلسفهي ما گرفتار عظمت فلاسفه بزرگ بوده است، به اين معنا شخصيتهاي بزرگي كه تغييرهاي شگرفي در فلسفه ايجاد كردند ماندگار شدند و تا چند قرن كسي جرأت نقد آنان را نداشت و هرگاه فكري مورد نقد قرار نگيرد، يا ميميرد و يا رشد نميكند. اگر بخواهد فلسفهاي رشد كند بايد همانند فقه كه نظريات فقهي ـ هرچند از سوي فقيهي بزرگ ابراز شده باشد ـ در چرخهي نقد و نقادي قرار دارد، نظريات فلسفي نيز چنين وضعيتي پيدا كند. در حالي كه اينگونه نيست. امروزه بر اسفاري كه 500 سال قبل نوشته شده، نه فقط افزوده نشده بلكه سعي در محدود كردن آن نيز ميشود. چرا اينطور است؟ چون نقد پذيري وجود ندارد و نقد نيست، چون مقهور بزرگان واقع شدهايم.
اگر سنت نقد كردن و پسنديده بودن آن در حوزهي فلسفه رواج يابد و مقبول معلم و متعلم و مخاطب و متكلم قرار گيرد، به يقين همان گونه كه در گذشته حوزهي فلسفهي اسلامي شخصيتهايي چون ملاصدرا را تربيت كرد، امروز هم از چنين تواني برخوردار خواهد بود.
خلاصه مطلب اينكه براي رشد و روزآمد شدن فلسفه و خارج شدن از ركود بايد فيلسوف و جامعهي عقلي و فلسفي آمادگي تغييرات پيوسته را داشته باشد.
7ـ زمينهي اجتماعي بهگونهاي فراهم شود كه انسانهاي مستعد و علاقهمند به فلسفه و تفكرات عقلي به فلسفه روي آورند. متأسفانه در دههها و حتي در يكي دو قرن اخير كه علوم جديد رشد بيشتري داشتهاند، مبنا و معيار ارزيابي علوم تأثير آنها در آسايش زندگي بهشمار آمده و در نتيجه علم وقتي تأمين كنندهي دنيا نباشد، مورد توجه قرار نميگيرد و چون فلسفه خواندن نه تمكن مالي به همراه دارد و نه موقعيت اجتماعي، انسانهاي مستعد كمتر به آن روي ميآورند. ورود انسانهاي كم استعداد در پيچيدهترين علم نتيجهاش نهتنها كمبود فيلسوف خواهد بود ـ كه الان شاهدش هستيم ـ بلكه بدبيني و سرخوردگي از تعقل و كنكاش پيرامون مهمترين مسايل انسان خواهد بود.
بر عكس جامعهي ما، در جوامع ديگر فيلسوف اعتبار دارد و اگرچه مردم حرف او را نفهمند ولي ميدانند كه او چيزي ميفهمد كه آنها نميفهمند و علم و تخصصش كمتر از تخصصهاي ديگر به حساب نميآيد و بالطبع از امكانات مادي نيز بهرهمند است. به همين خاطر افراد مستعد و علاقهمند به آن جذب ميگردند، نه افرادي كه باري به هر جهت از سر ناچاري و ماندن از همهجا به آن دل خوش كردهاند.
وجود افراد فهيم، تيزهوش و داراي استعداد عقلي، خود مايهي رشد فلسفه خواهد شد. اينان هستند كه بهزودي و آساني فلسفه را ميفهمند و آن را به نقد و بررسي ميگذارند.
وقتي ما به واقعيت خارجي جامعه نگاه ميكنيم، مشاهده ميكنيم كه دستگاه تربيتي و آموزشي ما با نظام فلسفهي اسلامي بيگانه است. به بيان ديگر، ما در جامعه با دو دستگاه علمي و فكري روبروييم كه هر يك بر بستر معرفتي خاصي مبتني شدهاند، چه راهكاري را بايد اتخاذ كنيم كه اين دوگانگي را از ميان برداريم؟
بله همانطور است كه گفتيد. يعني دستگاه آموزشي ما مبتني بر مسايل فرهنگي و عقلاني دروني ما نيست چون ما در علوم جديد اقتباس كننده يا كپي برداريم يا به عبارت ديگر تئوريهاي ديگران را درست يا نادرست در عرصههاي مختلف اجرا ميكنيم. عناصر اصلي حكومت در جامعه عناصري است كه به اقتصاد و تكنولوژي احاطه دارد يعني اگر كسي اقتصاد و تكنولوژي را در اختيار داشته باشد، اساس را در دست دارد. وقتي كه ما در عرصههاي فني و اقتصادي از ديگران تقليد ميكنيم، گمان حاكمان و برنامهريزان اين است كه در همه چيز بايد تقليد كنيم، حتي در آموزش و پروش و تعليم و تربيت.
منتهي تقليدمان هم امروزي نيست بلكه از نظريات و برنامهي چند دههي قبل از غربيها كه نادرستي آن به عيان آشكار شده است، تقليد ميكنيم. موضوعات درسي، رشتهها، روشها، آزمونها، معيارها و تناسب شغلها، نمونهاي از اين تقليد كهنه است. خلاصه سخن اينكه بهطور غيررسمي، علم و سرمايه حاكم است، آنهم علومي كه به سرمايه منتهي ميشود. خطر اينجاست كه ما تعليم و تربيت خود را هم را ذيل و تتمه اينها قرار داديم يعني ما نسلي را تربيت ميكنيم كه ابزاري براي كسب سرمايهي بيشتر از طريق خدمتگزاري به سرمايه و سرمايهدار باشد نه براي توليد كردن فكر و پرورش انسانهاي فكور.
اشكال ديگر جامعهي ما اين است كه هر كسي با هر گرايشي هر كاري ميتواند انجام دهد. كم نيستند متخصصاني كه در جاي خودشان قرار نگرفته باشند. در اين بين فيلسوف استثنا است، يعني نه در نظام آموزشي جاي دارد و نه در نظام علمي و نه در نظام تربيتي و نه در چارچوب سياستگزاري.
از چنين ديدي به فلسفه و فيلسوف نميتوان انتظار روزآمدي داشت. يكي از علتهاي مهم چنين برخوردي اين است كه عرف جامعه كه چنين انتخابهايي را انجام ميدهد، با فلسفه بيگانه است.
به دليل اينكه عرف زبان فلسفه را نميتواند بفهمد. وقتي كه بخواهد براي تصدي موقعيتهاي اجتماعي تخصصها را گزينش كند، فيلسوف آخرين انتخابش هم نخواهد بود. براي رشد فلسفه و خارج شدن آن از انزوا بايد تلقي جامعه را از فلسفه تغيير داد و يكي از راههاي اين تغيير، حضور عيني فيلسوف در جامعه است تا مردم ببينند فيلسوف حرفهايي را كه ديگران نميفهمند، نميگويد و اين امر نيز جز از طريق تحول نظام آموزش و پرورش و عقلاني ساختن آن امكانپذير نيست. بايد تعقل چند برابر حفظ و بهخاطر سپاري باشد تا حيات عقلاني در جامعه نهادينه شود و به رشد و تعالي عقلي اجتماعي بينجامد.
قبلاً اشاره كرديد يكي از راههاي روزآمد شدن فلسفه، سازگار نشان دادن آن با دين و در خدمت دين قرار گرفتن آن است. اكنون پرسش اين است كه چرا در ذهن متدينين ما از گذشته تا امروز چنين جاي گرفته كه فلسفه ضد دين است؟
عوامل متعددي دارد. يكي اين است كه در عصر حضور امامان معصوم كه تبيين كنندهي معقولات و منقولات، تعبديات و عقلانيات دين بودند و بايد تنها مرجع تحليل اين گونه مسايل باشند، گروهي به نام متكلم يا هر نام ديگر در مقابل اين نظام قرار گرفتند.
در دورهاي از تاريخ اسلام حكومتهايي كه يا مخالف تفكر ديني و يا لااقل لائيك بودند، در مقابل تفكر ناب و خالص ديني، علوم عقلي را مطرح كردند، اگرچه اصل طرح علوم عقلي در جامعه پسنديده است ولي كسي كه آن را طرح ميكند، نشان و انگ خود را به همراه ميآورد. اگر ميبينم در عصر ترجمه كتابهاي يوناني و رومي ترجمه ميشوند، گرچه اصل آن مقبول است اما چون انگيزهي باني آن مقابله با تفكر ناب اسلامي است، انگ ضد ديني به آن چسبيده است. بنابراين هر كس به تاريخ مراجعه كند، در مييابد كه ورود تفكر عقلاني و فلسفي از مغرب زمين به عالم اسلامي به اين انگيزه انجام شده كه در مقابل اسلام ناب قرار گيرد؛ هم عالمان در عصرهاي بعد اين تاريخ را مدنظر قرار ميدهند و گمان ميكنند نطفهي فلسفه آلوده بوده پس تا پايان نتيجه و ثمراتش همينگونه خواهد بود و هم متدينان مسلمان هم همين ذهنيت را خواهند داشت و نظام فلسفي امروزي را هم همان دستگاهي خواهند ديد كه مأمون در مقابل امام رضا (ع) برافراشت. پس آغاز فلسفه به شكل رسمي با نقطه ضعف همراه است و اين ضعف را به هيچ نحو نميتوان از بين برد.
نكته دوم اين است كه افراط و تفريطهايي در قرون اوليهي اسلامي وجود داشته است. از اين جهت كه در تفكر ديني بين اجتهاد در عقلانيات و تعبديات دين فرق نگذاشتند. گرچه هر عالم ديني تقليد در عقلانيات نظير ايمان و پديدهها و برآيندهاي آن را جايز نميداند ولي در عمل اين چنين نشده و عالماني كه محدودهي اجتهادشان تعبديات دين بوده و ميبايست در اين امور ديگران از آنها تقليد كنند، ناخودآگاه اين امر را به حوزهي عقلانيات دين هم كه در آن تقليد روا نيست تسري دادند. در نتيجه به جاي اينكه از همان اول حوزههاي كاري فيلسوف و متكلم و فقيه از يكديگر مجزا و مشخص باشد و هر يك تلاشهايش را در حوزهي خود متمركز كند، چنين اتفاقي نيفتاد بلكه هر كدام در حوزهي تخصصي ديگري نيز دخالت كرده و به تضعيف او پرداخته است.
اينكه چرا اين مرزبنديها انجام نشد، ممكن است به دليل حساسيتي باشد كه نسبت به پيدايي فلسفه وجود داشت و ممكن است بهخاطر نظرات افراطي باشد كه از سوي برخي فيلسوفان ارايه شده كه اين نظرات از ديدگاه فيلسوف درست است اما از منظر فقيه نادرست و خلاف دين تلقي شده است و فقيه بنا به احساس وظيفه مقابل اين تفكر ايستاده است و ممكن است ناآگاهي عالمان به فلسفه علت آن باشد و خلط عقلانيات و تعبديات و عدم توجه به اينكه هر چند اين امر اعتقادي است و در اصل حوزهي كاري عالم ديگري است اما در عمل چون اين تقسيم بندي محقق نشده، فقيه به عنوان پاسدار دين هم در قلمرو فقه دين اظهار نظر كرد و هم در مسايل ديگري كه به نحوي به دين بر ميگردد و با توجه به اينكه مردم مقلد فقيهند ـ و بايد باشند ـ فقيه با فقهش در برابر فلسفه قرار گرفته و يا حداقل با فقه، فلسفه را نقد كرده است، در حاليكه فلسفه را با فقه نميتوان نقد كرد، همانطور كه فقه را با معيارهاي فلسفي نميتوان نقد كرد. اين تداخل حوزهي كاري يكي از مشكلات اساسي است كه در طي اعصار و قرون متوالي آنچنان سايهي سنگيني ايجاد كرده كه هيچگاه زمينهي تفاهم پديد نيامده است.
به نظر بنده راه حل اين است كه فقهاي فيلسوف و فلاسفه فقيه پرورده شوند تا بلكه تعارضهاي فقه و فلسفه كه به انزواي فلسفه و ناركارآمدي فقه منجر شده است، از ميان برود. جالب اين است كه درگيري و اعتراض معمولاَ از سوي علوم مادون با دانشهاي مافوق صورت ميگيرد، چنانكه هميشه متكلم به فيلسوف اعتراض ميكند نه بالعكس و يا فيلسوف به عارف ايراد ميگيرد نه بالعكس و فقيه به فيلسوف و نه بالعكس.
از عوامل ياد شده كه بگذريم، يكي از عوامل مهم كه سبب درگيري ميشود، عرف متدينين است. اين عرف چون تفكرات فيلسوف را در قالبهاي سطحي خود ريخته و با شرع منطبق نمييابد، با فيلسوف مخالفت ميورزد.
به عبارت ديگر، عرف متدينين به حرفهاي فيلسوف نگاه ميكند و چون آن را نميفهمد، تصور ميكند غيرديني است، چون تصور ميكند اگر ديني بود، به زبان مردم بود و آنچه را هم ميفهمد، با دين ناسازگار ميبيند.
به عنوان نمونه، مسأله خلق مادي از ديد فلسفه را اگر متوجه شود، ميگويد اين چيزهايي نيست كه در دين پيدا شود يا مثلاً عرف خدايي ميخواهد كه هر وقت ناله كرد، تحت تأثير قرار گيرد و مثلاً دعايش را مستجاب كند اما فيلسوف تأثير و تأثر را از خدا نفي ميكند.
اين عوامل سبب ميشوند كه بين دين و فلسفه يك نوع جدايي ايجاد شود. تنها راه حلش اين است كه عالمان ديني و فلسفه در مصاديق واحد مشترك شوند و وقتي اختلاف در ميان عالمان برطرف شد، به لحاظ فرهنگي هم با رشد و شكوفايي استعدادهاي جامعه مشكل حل خواهد شد و يا دستكم انصاف علمي وجود پيدا كند كه هر كس در محدودهي تصور علمي خويش داوري كند نه بيشتر و اگر فهم كسي را به خلاف دين متهم ميكنيم، بدانيم كه اين اتهام مربوط به فهم ماست و نه بيشتر.
--
روزنامه خراسان
سه شنبه20 فروردین 1381، 25 محرم 1423
شماره 15241