شرح حدیث عنوان بصری (1)

 حسینی شاهرودی، طهور، شرح اصول کافی

شرح حدیث عنوان بصری ـ درس اول ـ  16/ 3/ 1381

   

 

فهرست موضوعات:

   اهميت تفسير احاديث

   اولين حديث: روايت عنوان بصري

   دليل انتخاب اين روايت

   نكات:

1ـ عنوان براي طلب علم آمده است.

2ـ شرط موفقيت در كسب معارف حقيقي خاندان پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم، محبت علم و معرفت است.

      اشاره:

    الدنيا حرام علي اهل الآخره …

   ويژگي محب و طالب علم: اگر مانعي به وجود آمد، زندگي عادي‌اش مختل مي‌شود.

    راه‌هاي حصول بيداري: مرگ طبيعي ـ مرگ اختياري ـ بيداري غير اختياري

    شرط اول سلوك: محبت استاد جان سالك را پر كند و نشان محبت اين است كه زمينه تشبه به او را فراهم كند.

    شواهدي از رفتار و گفتار عنوان

    هرگاه محبت علم حقيقي و صادقانه باشد، محبت و عشق به عالم نيز وجود طالب علم را پر خواهد كرد.

    محبت علم و عالم دل آدمي را زنده مي‌كند.

    روايتي از امام رضا علیه السلام

    در عالم كثرت دل مي‌ميرد.

3ـ در راه كسب علم به‌ويژه معارف حقيقي الهي، سعي و تلاش امري ضروري و لازم و اصرار بر آن ضروري‌تر و لازم‌تر است.

      اشاره:

   همه هدف و مقصد انبيا به‌طور كلي اين است كه دلي پاك شود.

    اويس قرني و امر پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم به او

4ـ طالب علم بايد براي دست‌يابي به مقصود خود به خدا متوجه باشد.

5ـ طالب علم بايد در مراجعه به معلم و استاد ادب را نگه دارد.

6ـ پاك ساختن نيت در علم.

7ـ طالب علم بايد صبر و بردباري داشته باشد.

8ـ طالب علم بايد به خاطر آن‌چه از معلم خويش به او مي‌رسد، خداي را سپاس گويد.

 

صوت (دریافت)

 

فیلم قسمت اول (دریافت)

 

فیلم قسمت دوم (دریافت)

 

فیلم قسمت سوم (دریافت)

 

فیلم قسمت چهارم (دریافت)

 

فیلم قسمت پنجم (دریافت)

 

متن کامل

 

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا و نبينا إبي القاسم محمد و علي أهل بيته الائمة المعصومين و اللّعن علي أعدائهم اجمعين إلي يوم الدين

اللّهم أنزل علينا من بركاتك وافتح لنا أبواب رحمتك و مغفرتك بمنّك و فضلك

با نام و ياد خدا و با اميد به فضل و عنايت و الطاف ويژه و خاص خداوند كه از ازل تا به ابد شامل حال بندگان و اولياء خاصش بوده است و خواص و اخص از اوليائش پيوسته متنعّم به آن الطاف بوده‌اند، بحث‌مان را شروع مي‌كنيم.

موضوع بحث، تفسير حديث است. من يكي از بحث‌هايي كه جاي آن را هميشه در محافل فرهنگي، حوزه‌هاي علمي، دانشگاه‌ها و مانند آن خالي مي‌ديدم و هنوز هم خالي مي‌بينم، بحث تفسير حديث هست. سابق بر اين تفسير قرآن هم همين‌گونه بود، ولي بحمد الله برخي از بزرگان و عالمان به تفسير قرآن پرداختند و در اين زمينه خدمات بسيار ارزنده‌اي را انجام دادند. ولي در تفسير حديث اين كار يا انجام نشده يا بسيار كم انجام شده است.

خدا مرحوم علامه طباطبايي را رحمت كند. در يك دوران كوتاهي، بخشي از بحار الانوار را در جلسات خصوصي و براي برخي از افرادي كه خودشان مناسب و مصلحت مي‌ديدند، تفسير كردند و شرح دادند، ولي بعد از ايشان اين كار ادامه پيدا نكرد و همچنان جاي آن خالي است.

به‌خاطر اهميتي كه اين موضوع دارد، اعتقاد بنده بر اين است كه هركسي مي‌خواهد معارف الهي را بي‌پيرايه بشناسد و به آن‌ها دست پيدا كند، بايد به احاديث مراجعه كند. اگرچه شرح و تفسير و بيان ديگران سودمند و ارزشمند است، ولي آن‌چه كه بسيار اهميت دارد، احاديث است. به‌خاطر اين‌كه هرچه را هركسي بخواهد بگويد، يقيناً بدين‌گونه است كه فكر، ذهن، انديشه‌ها و پيش‌فرض‌هاي خود را هم به مطالب خود اضافه خواهد كرد و به آن خواهد آميخت و به ديگران منتقل خواهد كرد، ولي وقتي كه با زبان معصوم اولياء خدا روبرو باشيم، احتمال و امكان اين‌كه به يك فهم معصومانه‌اي دست پيدا كنيم و در نتيجه اين شرح و تفسيري كه در پيرامون آن گفته مي‌شود، به‌عنوان زمينه دست‌يابي به آن فهم معصوم باشد، زياد هست. به همين خاطر است كه شرح و تفسير حديث را لازم و مهم مي‌دانيم و بايد انجام شود.

به عنوان مقدمه در قدم اول احاديث را در موضوعات مختلف توحيدي، ولايي، انفسي، آفاقي و بالاخره موضوعات مربوط به معاد و عوالم ديگر انتخاب و مطرح مي‌كنيم كه اميد داريم كه در اين زمينه چهل حديث را شرح و تفسير كنيم. اين به عنوان مقدمه بحث‌مان خواهد بود. اگر در اين بحث همه جوانبش را سنجيديم و نتايج، مطالب و مقاصدي كه داريم، به لطف و عنايت الهي به انجام رسيد و تحقق پيدا كرد، آن‌گاه بحث اصلي‌مان كه شرح يكي از كتاب‌هاي حديثي خواهد بود را شروع مي‌كنيم. اگرهم نشد، باز هم منتظر اوقات و فرصت مي‌مانيم كه تا ببينيم مقدرات چه بر ما رقم زده و چه خواهد شد.

پس در قدم اول تعدادي حديث داريم و به تفسير آن مي‌پردازيم. البته در همين قدم اول هم اگر توفيق يار باشد، به چهل حديث خواهيم رساند، زيرا تفسير هر كدام جلسات متعددي را خواهد گرفت و چه‌بسا همين مقدمه سالياني طول بكشد، ولي اين مقدمه است و اصل بحث بماند براي پس از طي كردن اين مقدمه و به انجام رساندن آن.

روايتي كه به عنوان مقدمه انتخاب كرده‌ام و اولين روايتي خواهد بود كه در اين زمينه به آن مي‌پردازيم، روايت عنوان بصري است. ولي پيش از اين‌كه اين روايت را شرح بدهم، يك نكته بسيار مهم را در شرح احاديث عرض می‌كنم و آن اين است كه آن‌چه در اين‌جا مطرح مي‌كنيم، همه‌اش از مباحث و نكاتي كه گفته شود و شنيده شود و به ذهن و كاغذ يا قلمي سپرده شود نيست. زيرا اگر مي‌خواست چنين باشد، احتياج به يك جلسه محدودتر و جمع و جورتر نبود، بلكه در نوع مباحثي كه مطرح مي‌كنيم، يقيناً اشاره‌ها و نكات و دقت‌هايي وجود دارد كه بايد در عمل آن را بيابيم، بچشيم و به لبّ و مغز آن برسيم.

اگرچه گفتن آسان و با بنده است، ولي در بسياري از مباحثي كه مطرح مي‌كنيم، نكاتي را در ضمن اين مباحث به عنوان نكات عملي مربوط به فهم و دريافت معارف الهي مطرح خواهيم كرد که عمل كردن آن به خواست خدا با شماست و لطف، عنايت و توفيق آن هم از جانب خداي متعال. پس فقط انتظار گفتن و شنيدن نيست. تنها اگر گفتن و شنيدن بود، ديگر احتياج به اين محدوديت و اين قيد و شرط‌ها نبود.

البته خيلي از مباحث و نكات و دقايق را به‌گونه‌اي مطرح مي‌كنيم كه خيلي تصريح نداشته باشد كه حالا چه كنيد و چه كار نكنيد يا بنده چه كار كنم يا چه كار نكنم، ولي نكات را به اشاره عرض مي‌كنم كه چه كاري بايد انجام داد و مي‌توان انجام داد كه خود مقدمه‌اي باشد براي فهم معارف الهي كه در زبان معصومين (صلوات الله عليهم اجمعين) بيان شده است.

با روايت عنوان بصري دوستان كم و بيش آشنايي دارند و ديدند. در حالي كه به‌ظاهر بايد رواياتي درباره شيوه‌هاي تعليم و تعلم و و تفقه و مانندآن را انتخاب مي‌كرديم، انتخاب اين روايت به عنوان اولين روايت، دلايلي دارد.

يكي اين‌كه اين حديث شريف اهميت خاصي دارد، (در تفسير آن معلوم خواهد شد) ديگر اين‌كه يك نفر آدم عوام بي‌اطلاع (يعني عوام به معارف الهي، نه عوام به مسایلي كه در هر كتاب و دفتري پيدا شود) اين روايت را به عنوان قدم اول كار تعليم و تعلم و آشنايي و تفقه در معارف الهي از زبان ولي معصوم شنيده است، نه به‌عنوان كسي كه ساليان درازي در اين زمينه كار كرده و زحمت كشيده باشد. از اين جهت نيز مهم است.

حداقل براي بنده و امثال بنده كه قدم‌هاي اول را در معارف الهي بر‌مي‌دارند، اهميت دارد كه بدانيم كه با قدم اول نيز و بدون اطلاعات سابق و زمينه‌هاي پيشين نيز مي‌توان در فهم و شناخت معارف الهي قدم برداشت. از جهت ديگر اين روايت ضمن اين‌كه روايتي است كه كيفيّت و چگونگي به‌دست آوردن معارف الهي را از امام صادق صلوات الله و سلامه علیه بيان مي‌كند، به‌طور دقيق به برخي از نكات مهم در شيوه‌هاي تعليم، تعلم، تفقه و نفوذ در معارف الهي نيز در آن اشاره شده است. بدين خاطر است كه اين را به عنوان اولين روايت قرار مي‌دهيم.

دوستان هم در عين حال ‌كه اين روايت را ديده‌اند، باز هم دوباره و سه‌باره و به‌طور مكرر نگاه كنند و به دقت مطالعه كنند. مكرر و مكرر حتي از رو بخوانند و در مباحث آن و نكاتي كه امام صادق صلوات الله و سلامه علیه فرمودند، دقت كنند و با اين توضيحاتي هم كه عرض مي‌كنم، دقت كنيم كه در حد توان عملي را نيز در مسير تعليم و تعلم و تفقه در معارف الهي ان شاء الله برداريم. نخست نكاتي را در مورد روايت عنوان بصري عرض مي‌كنم تا برسيم به اصل روايت.

 

1ـ عنوان براي طلب علم آمده است.

نكته اول اين است كه عنوان بصري يكي از علماء و شيوخي است كه اساتيد متعدّدي ديده است، به فقه ديني و روايات ديني آشناست. مباحث اخلاقي و تربيتي را از ديگران و از علماي ديگر شنيده است، ولي در آن‌چه را كه به‌دست آورده و فهميده است، قانع نشده است. اگر اين تعبير خيلي مناسب ايشان نباشد كه به نظر مي‌رسد در آغاز اين‌طور نيست، عنوان مي‌خواهد علاوه بر آن‌چه كه از ديگران آموخته است، عالم ديگري هم در اين شهر به نام امام صادق صلوات الله و سلامه علیه وجود دارد و مي‌خواهد اطلاعات و گفته‌ها و دانش او را هم به‌دست آورد.

بنابراين به‌طور خلاصه بگويم كه عنوان بصري براي طلب علم آمده است، نه امر ديگري. مراتب، كلاس‌ها و علوم مختلف را به اندازه توان خود و در حد رايج در عصر و زمانش به دست آورده است. حالا مي‌خواهد آن‌چه را هم كه ديگران بدان آگاه نبودند و امام صادق صلوات الله و سلامه علیه بدان‌ها عالم و آگاه بود، به‌دست بياورد.

براي همين است كه عنوان بصري مي‌گويد: «أحببت أن آخذ منه كما أخذت من مالك». او از شاگردان مالك ابن انس است، مي‌گويد: دوست داشتم همان‌گونه كه روزها، ماه‌ها و سال‌ها از مالك چيزها ياد گرفتم، چيزهايي را هم كه مالك نگفته بود يا آگاهي نداشت و امام صادق صلوات الله و سلامه علیه بدان آگاه بود، به‌دست بياورم.

با توجه به سخن خودش، او طالب علم است. همچنين امام صادق صلوات الله و سلامه علیه سخني دارد كه نشان‌دهنده‌ی اين قصد عنوان است. در هر كاري به‌ويژه تعليم و تعلم علم، معين كردنِ مقصد اهميت دارد.

امام صادق صلوات الله و سلامه علیه در برخورد اول با عنوان به او مي‌فرمايد كه: «إختَلِف إليه كما كُنتَ تَختَلِفُ إليه»؛ همان‌گونه كه پيش از اين از مالك چيز ياد مي‌گرفتي، در كلاسش شركت مي‌كردي، حالا هم ادامه بده. يعني تو با آن قصدي كه به اين‌جا آمده‌اي، اشتباه آمده‌اي، با اين قصد هر كجا كه بروي، همانند است. به اين قصد هر كلاس ديگر كه بروي همان است. اگر مقصد و منظورت اين است كه مطالب و نكته‌هايي كه نمي‌شناختي، بر ذهنت اضافه كني و بر اطلاعاتت بيفزايي و در ذهنت انبار كني، به جاي ديگر برو و از ديگران بياموز؛ همان كاري كه تاكنون انجام داده‌اي.

اين جلسه و اين كلاس و اين مجلس و اين محفل، يعني مجلس امام صادق صلوات الله و سلامه علیه، مجلسي نيست كه تنها به دنبال افزايش اطلاعات رويم. افزايش اطلاعات مقدمه است، نه مقصد. مقصد اين نيست كه ما تا به حال هزار مسأله مي‌دانستيم، امروز هم ده مسأله ديگر به آن اضافه كنيم، فردا هم ده تاي ديگر و بالاخره در طول سال و چند سال آينده دو هزار مسأله بدانيم. اين مقصد نيست. با توجه به اين‌كه مقصد عنوان افزودن بر اطلاعاتش هست.

امام صادق صلوات الله و سلامه علیه در نكته آغاز و در برخورد اول به او مي‌گويد كه اگر همان حرف‌هايي را كه جاهاي ديگر ياد مي‌گرفتي مي‌خواهي، به جاي ديگر برو. يعني رفت و آمدت به نزد مالك به چه انگيزه‌اي بود؟ براي آگاهي يافتن، بر اطلاعات خود افزودن و مانند آن؟ اگر اطلاعات را مي‌خواهي، اين اطلاعات را در جاي ديگر نيز مي‌توان يافت. اين‌جا جاي افزايش تنها اطلاعات نيست.

اين هم شاهدي بر آن‌كه عنوان مي‌خواست اطلاعاتش را زياد كند و چون مي‌خواست اطلاعاتش را زياد كند، عوضي آمده بود. براي زياد كردن اطلاعات لازم نيست حتماً در حضور امام صادق صلوات الله و سلامه علیه باشد، زيرا بسياري از مطالب را مي‌توان در جاهاي ديگر نيز شنيد. هر منجمي، نجاري، صانعي، فيلسوفي، فقيهي، مهندسي، پزشكي و هر عنوان ديگري، اطلاعات بسيار و بي‌شماري دارند كه اگر ساليان درازي هم ما از اين‌ها بياموزيم، تمام شدني نيست.

امام صادق علیه السلام به اموري آگاهي دارد كه جايگزين ندارد و جز از طريق او نمي‌توان آن آگاهي‌ها را به‌دست آورد. براي افزودن بر اطلاعات و آگاهي‌هاي خويش، منابع، مدارس، كلاس‌ها، حوزه‌ها و مجلس‌هاي درس بسيار وجود دارد و اختصاص به امام صادق علیه السلام ندارد و نمي‌توان به امام صادق علیه السلام مراجعه كرد يا ضرورتي ندارد.

امام صادق علیه السلام بزرگ‌تر و مهم‌تر از آن است كه تنها به قصد كسب آگاهي‌هاي متعارف بر كرسي درس نشيند. البته امام صادق علیه السلام كساني را كه به اين مقصد مي‌آمدند، نمي‌پذيرفت. يك نمونه‌اش همين است. البته كسي كه در مجلس عام شركت مي‌كند، آن‌جا عمومي است. اگر فقه است، همه بيايند بشنوند؛ اگر حديث است، همه بيايند و بياموزند. ولي اگر مجلس خاص است، مجلس خاص براي افزودن بر اطلاعات تشكيل نمي‌شود.

شاهد ديگر بر اين‌كه عنوان به عنوان طالب علم آمده است يعني به عنوان كسي كه مي‌خواهد اطلاعاتش افزوده شود، آمده است، اين است كه بعد از اين‌كه امام صادق علیه السلام عنوان را به حضور نمي‌پذيرد و جواب منفي به او مي‌دهد و به او مي‌گويد همان‌طور كه قبلاً از مالك ياد مي‌گرفتي، الان هم دنبال كارت برو، اين بنده خدا در خانه بست نشست و جز براي نماز از خانه بيرون نمي‌رفت. در خانه پيوسته دعا مي‌كرد و از خدا طلب مي‌كرد و مي‌گفت: «أسألك يا الله يا الله»؛ خدايا از تو مي‌خواهم، تقاضايم از توست، نيازم به درگاه توست، احتياج به تو دارم، چيزي از تو مي‌خواهم، آن اين است كه «أن تَعطِفَ عَلَيَّ قلبَ جعفر»؛ خدايا مي‌خواهم دل جعفر يعني امام صادق علیه السلام را بر من نرم كني، به‌گونه‌اي كه «وتَرزُقَني من علمه ما اهتَدي به إلي صِراطك المستقيم».

مي‌خواهم از علوم جعفر يعني امام صادق علیه السلام بياموزم، البته علومي كه من را به‌سوي صراط مستقيم تو هدايت كند، به‌سوي صراط مستقيم هدايت شوم، نه اين‌كه بر صراط مستقيم حركت كنم. حركت كردن با ياد گرفتن و نشان دادن متفاوت است. نه اين‌كه علوم و آگاهي‌هايي مي‌خواهم كه خودم صراط مستقيم شوم، ديگران بر وجود من حركت كنند و به مقصدشان برسند. نه اين‌كه علومي مي‌خواهم كه مقصد باشم، هم مقصد خويش باشم، هم مقصد همه عالم هستي، اين را نمي‌خواهم.

اطلاعات، آگاهي‌ها و داده‌هايي مي‌خواهد كه او را به‌ظاهر شريعت آگاه كند، به‌ظاهر شريعت رهنمون باشد و او در ظاهر شريعت آشنايي‌ها، آگاهي‌ها و اطلاعاتي را به‌دست بياورد.

پس، عنوان طالب علم است؛ طالب علم به قصد افزايش اطلاعات، در جلسات خصوصي و ويژه خاندان پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم جايي ندارد. البته طالب علم گاهي طالب معارف حقيقي است، حساب اين جداست. عنوان كسي است كه چيزهايي مي‌داند و مي‌خواهد چيزهاي ديگري هم افزون بر آن بداند. حضرت او را به حضور نمي‌پذيرد و در مجلس خواص جاي نمي‌دهد.

 

2ـ شرط موفقيت در كسب معارف حقيقي خاندان پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم، محبت علم و معرفت است.

نكته دوم در مورد اين روايت اين است كه كساني در كسب معارف حقيقي خاندان پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم موفّقند و به نتيجه مي‌رسند كه محبّ باشند، محب معرفت باشند. دوستي علم و معرفت جانشان را پر كرده باشد، به‌گونه‌اي كه نرسيدن به علم و معرفت، سبب غم و اندوه پيوسته آن‌ها شود. ويژگي هر طالب جدّي و صادقانه همين است.

اگر كسي محبوب‌هاي متعدّد دارد كه يكي از آن‌ها هم علم باشد، اين به حقيقت علم دست پيدا نمي‌كند. به‌خاطر اين‌كه اين انسان هم‌زمان بايد به سوي محبوب‌هاي متعدّد بلكه متزاحم و متعارض حركت كند. اين توانايي براي او نيست. بله اگر كسي ولي خدا باشد، ممكن است اين توانايي را داشته باشد که بتواند هم‌زمان هم دنيا داشته باشد، هم آخرت. در دنيا هم علم داشته باشد، هم ثروت، هم جاه و مقام و هم هدايت ديگران را بر عهده داشته باشد، هم عبادت داشته باشد، هم دنيا و هم آخرت را، در عين حال خداي دنيا و آخرت را هم داشته باشد. هم اهل دنيا باشد، هم اهل آخرت و هم اهل الله.

ممكن است برخي چنين شوند، ولي اگر برخي هم چنين شوند، همه چنين نخواهند شد. البته در مورد اين‌كه آيا همه چنين مي‌شوند يا نه، فعلاً درباره آن صحبتي نداريم. در روايت داريم كه «الدّنيا حرامٌ علي اهل الاخرة»؛ دنيا بر اهل آخرت، كساني كه تناسب و سنخيّت و شباهت و همانندي و همگوني با آخرت دارند، حرام است. نه اين‌كه نبايد به دنبالش بروند، بروند هم به‌دست نمي‌آورند. «و الاخرة حرامٌ علي اهل الدنيا»؛ آخرت هم بر اهل دنيا حرام است.

آنان‌كه تناسب و سنخيّت و شباهت به دنيا دارند، اوج كمال، لذت، خواسته، مطلوب و مقصودشان دنيا، لذت‌هاي دنيايي و كشش‌ها و ميل‌هاي دنيوي است، اين‌ها هم به آخرت نمي‌رسند؛ نه اين‌كه نروند، اگر بروند هم بدان دست پيدا نمي‌كنند. (به اشاره بگويم، اينان اگر به‌سوي آخرت هم بروند، به دنياي بزرگ‌تري دست پيدا مي‌كنند، نه به آخرت.) «و كِلاهُما» (يا هما) حرامان علي اهل الله»؛[1] و هر دوي اين‌ها، هم دنيا و هم آخرت، بر اهل الله حرام است. يعني اهل الله نه به دنيا مي‌رسند، نه به آخرت. به امر ديگري مي‌رسند كه البته محيط و مسلّط بر دنيا و آخرت است. هم بر دنيا سيطره دارد، هم بر آخرت.

به اين تعبير، اگر اين تعبير عام و مطلق باشد و قيد و شرط نداشته باشد، معنايش اين است كه آنان‌كه دل به دنيا دارند، خيالشان راحت باشد كه به آخرت نمي‌رسند؛ آنان‌كه دل به آخرت دارند، خيالشان راحت باشد که به دنيا نمي‌رسند؛ آنان‌كه دل يا به دنيا يا به آخرت دارند، خيالشان جمع باشد كه به الله نمي‌رسند و آن‌ها كه دل به الله دارند، خيالشان راحت باشد که به اين‌ها نمي‌رسند. براي همين است كه فرمود دنيا «سِجن» و زندان مؤمن است، چنان‌كه بهشتِ كافر است و بالعكس، آخرت نيز بهشت مؤمن است و زندان كافر.

بنابراين يك دل است و يك حبّ و يك محبوب، شايد،[2] بيشتر از آن نشايد. در طريق علم و كسب علم، اگر كسب علم به معناي انباشتن اطلاعات بر ذهن باشد، اين امر تفاوت دارد. همه مي‌توانند به اندازه استعداد، حافظه، توان، سعي، كوشش و فعاليت خود علوم مختلف را به‌دست آورند و ذهن خود را انبار آگاهي‌ها و اطلاعات مختلف و متفاوت سازند.

از آن‌جا كه حقيقت علم به وسيله عمل به‌دست مي‌آيد، نه به وسيله خواندن و شنيدن، طبعاً نبايد انتظار داشته باشيم كه كسي بتواند بدون محبت واقعي نسبت به علم، به حقيقت علم برسد. آنان‌كه به حقيقت علم دست پيدا مي‌كنند، كساني هستند كه يك دل دارند و يك دلدار، يك دلبر، يك محبوب، يك مطلوب و يك مقصود كه آن نيز حقيقت معرفت است و ظهور و تجلّي حقيقت معرفت در توحيد. يعني تنها اهل الله به معرفت حقيقي مي‌رسند.

ويژگي محب و طالب علم

اگر كسي كه خود را طالب علم مي‌داند و محب علم مي‌خواند و از علم و معرفت محروم شد، ولي دچار غم و اندوه پيوسته نشد، نشان‌دهنده‌ی اين است كه طالب علم نبود و اگر كسي طالب علم نبود، نشان‌دهنده‌ی اين است كه به علم و معرفت دست پيدا نمي‌كند. محب و طالب علم كسي است كه اگر در سر راهش براي علم‌آموزي و كسب معرفت مانعي به وجود آمد، زندگي عادي و معمولي‌اش مختل شود و اگر ديديم اين طور نيست، اين حكايت دارد كه طالب علم نيست، طالب چيز ديگري است مثل همه امور ديگري كه مردم دارند.

آن‌هايي كه ماشين ندارند، دلشان مي‌خواهد ماشين داشته باشند، حالا اگر نرسيد چه؟ هر موقعي صحبت از ماشين شود، اندكي ناراحت مي‌شوند، بعد هم فراموش مي‌كنند. اين حكايت دارد كه ماشين مطلوب اصلي نيست. آن‌هايي كه خانه ندارند، اندكي ممكن است از اين‌كه ندارند نگران باشند، ولي همين‌كه صحبت خانه و خانه‌دار بودن از بين برود، اين غم و اندوه از بين مي‌رود. اين‌ها حكايت دارد كه خانه مطلوب و مقصود اصلي نيست.

اما اگر كسي مطلوب اصلي‌اش خانه‌دار شدن باشد، نه فقط در زندگي عادي و بيداري نشان مي‌دهد و تأثير مي‌گذارد، بلكه اگر در خواب هم كه باشد، رؤياي خانه و ماشين و لذت‌هاي دنيا را خواهد ديد.

آيا عنوان بصري طالب علم هست يا نيست؟ از اين‌كه گفته است من قبلاً خدمت مالك بوده‌ام و اينك خدمت شما آمده‌ام، گمانش اين است كه فضلي از فضايل الهي را بر خودش بيفزايد، ولي شيوه عملش و نيز برخورد نهايي امام صادق علیه السلام با او نشان‌دهنده‌ی اين است كه اين، تنها و تنها براي آشنايي با ظواهر شريعت نيست و تنها براي افزودن علم نيامده است، اگرچه در قدم اول اين‌چنين است، ولي در قدم‌هاي بعدي وضعيت او تغيير پيدا كرده است.

راه‌هاي حصول بيداري

يك نكته را به اشاره می‌گويم. شرط اول در سير و سلوك و حركت الي الله، بيدار شدن است. اين بيدار شدن از سه راه حاصل مي‌شود.

1ـ از طريق مرگ طبيعي، چنان‌كه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «الناسُ نيامٌ إذا ماتوا انتَبَهوا»؛ آدميان همه در خوابند، غافلند. آدم‌هاي خواب چگونه‌اند؟ همه‌ی اين‌ها كه مي‌بينيد بيدارند، سر كار مي‌روند، مي‌نشينند، مي‌نويسند، مي‌روند و مي‌آيند و مانند اين‌ها، در خوابند و زندگي‌شان مانند زندگي افرادي است كه در خواب هستند. بنابراين وقتي مُردند، بيدار مي‌شوند. مي‌فهمند كه چه بودند، مي‌بايست كجا بروند، ابزار و وسايلش چه بود، مقاصدشان چه بود، چه چيزهايي را در دست‌رس داشتند، ‌ولي هيچ وقت هم به فكرشان نرسيد. اين‌ها بعد از اين‌كه با مرگ طبيعي از خواب بيدار شدند، مي‌فهمند كه يار در خانه و ما گرد جهان مي‌گشتيم و هنوز هم مي‌گرديم. مقصد ما و مطلب نهايي ما كه غايت قصواي ما بود، بسيار نزديك‌تر و دم دست‌تر بود از آن‌كه ما فكر مي‌كرديم، ولي چون غفلت داشتيم و خواب بوديم، نفهميديم. آدمِ خواب كه چنين چيزهايي را متوجّه نمي‌شود.

2ـ راه دومي دارد آن بيداري اختياري است كه با مرگ اختياري، نه مرگ طبيعي به‌دست مي‌آيد. يعني فكر كرده، تصميم گرفته، نيت كرده، فهميده، عمل كرده تا اين‌كه بيدار شده، يعني به‌وسيله سير و سلوك عملي تازه بيدار شده، بعد اشتياق در او ايجاد شده، بقيه راه را با سرعت رفته است. هدف انبياء به‌طور عمومي همين است، يعني آمده‌اند تا همه بندگان خدا را بيدار كنند. يعني خودشان هم زحمت بكشند و فعاليت كنند.

اين انتظاري كه گاهي در بندگان خدا هست كه انتظار دارند ديگري پيدا شود كه عوض آن‌ها فكر كند، نيت كند، راه برود، عمل كند، دعا كند، بعد تازه اوقاتي هم پيدا مي‌كند، از دور مواظب‌شان باشد، خامي است. اگر چنين بود، به يقين انبياء و اولياء همين‌گونه عمل مي‌كردند و چه كسي كامل‌تر و شايسته‌تر از انبياء و اولياء به اين امور است؟ بنابراين بايد همه عالميان به مغز معارف الهي دست پيدا كنند و به حقيقت توحيد برسند، چون يكي از دور مواظبشان بود. اصلاً چرا انبياء و اولياء اين كار را انجام بدهند؟ از خود خدا بهتر كيست كه مواظب بندگانش باشد.

اگر قرار بر اين باشد كه بنده، شما و ديگري و ديگري از دور مواظب يكي باشيم، خوب حضرت بقية الله كه به اين كار الويت دارد، نه‌تنها اين كار براي او اولي است، منحصر به اوست. خاندان پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم اولويّت دارند براي اين‌كه از ديگران مواظبت كنند و خود خدا كه به همه بندگانش علاقه‌مند است و نسبت به آن‌ها حبّ و عشق دارد و حبّ و عشق تامّ و تمام دارد، او كه اولويت بيش‌تر و تمام‌تر دارد كه همه بندگانش را از دور مواظب باشد. هركه خواست خيال باطلي در سر بپروراند، خيالش را كنترل كند؛ هركس خواست نگاه باطل داشته باشد، نگاهش را مواظب باشد. هركه خواست عمل باطل انجام دهد، مواظبش باشد. چنين چيزي امكان ندارد زيرا تكليف و سير اختياري وجود نخواهد داشت.

ولي ما آدميان مي‌خواهيم در همه كارها سنگيني بار ما را ديگران به دوش بكشند. آن‌ها راه بروند، ما به مقصد برسيم و اگر معلم و مرشد و پير و راهنما مي‌خواهيم، براي اين است كه به خيال خودمان، خود را به او بسپاريم. او برود و ما را هم همراه خودش ببرد، ولي ما در همين هواهاي خودمان باشيم. ما بر خوردن و آشاميدن‌مان باشيم، آن‌ها ما را در آسمان‌ها و ملكوت و جبروت راه ببرند. چنين چيزي خامي است، افكار و انديشه‌هاي كودكانه است.

نمي‌گويم كه راه بردن، مراقبت كردن، كمك كردن، مواظبت كردن نيست. هست، ولي بشرطها و شروطها. يك شرطش اين است كه بنده‌ی خدا حقيقتاً سالك الي الله باشد و از خانه خويش خارج شده باشد، آن‌گاه كسي راه را به او بنماياند. «و مَن يَخرُجْ من بَيتِه مُهاجراً إلي الله»؛[3] هجرت از خانه متوقّف بر تصميم شخص است. البته «ثُمَّ يُدركْهُ الموت»؛ رسيدن به مرگ ارادي، به‌تنهايي از قدرت خود سالك بر نمي‌آيد، بايد ديگري به او كمك كند.

اولين شرط سلوك

از خانه بيرون آمدن شرط است. يعني دل را تهي كردن، مقدمه است. حبّ غير در اين دل نداشتن لازم است. به كتاب‌هاي عرفان عملي يا سير و سلوك يا به كتاب‌هاي اخلاقي نگاه كنيد. در آداب سير و سلوك و مانند آن بنگريد. كسي كه سالك است يا مي‌خواهد سالك باشد، كسي كه مي‌خواهد در راه حركت كند، اولْ شرطش اين است كه محبت استاد، راهنما، شيخ، پير، مراد، مقصود، هرچه كه اسمش هست، دلش را پر كرده باشد. اين‌كه او علاقه‌اي به معلمش دارد، علاقه‌اي است كه به هندوانه و خربزه دارد، اين‌كه سبب حركت نخواهد شد.

نشان محبت اين است كه زمينه تشبّه به معلم را فراهم سازد و در قدم عملي تشبه پيدا كند. فكر، ذهن، عمل، گفتار، نگاه و برخوردش را شبيه او سازد. ظاهرش را به او همانند سازد تا آرام آرام به خلقش برسد. خلقش را به او شبيه سازد و كم كم به ذات و حقيقت و سرّش برسد، آن را هم شبيه سازد تا…؛ شبيه‌سازي حداقل است.

بنابراين بازهم تكرار مي‌كنم كه انتظار اين‌كه ديگري به جاي ما برود، خامي است. «و لاتَزِرُ وازرةٌ وِزرَ اُخري»[4] يعني هركس كار خودش، بار خودش. بيش‌تر از اين نبايد انتظار داشت. البته اگر نيت، همت و حركت و خارج شدن از منزل نفس و كمترين آن [یعنی] صداقت و محبت باشد، امداد و كمك از طرف خدا خواهد رسيد. بگذاريم و بگذريم.

اين هم يك راه براي بيدار شدن است، بيداري اختياري و مرگ اختياري كه مضمون سخن ديگر حضرت ختمي مرتبت صلی الله علیه و آله و سلم است كه «مُوتوا قَبل أن تَموتوا»؛[5] پيش از آن‌كه با مرگ طبيعي بميريد، از خويشتن، از انانيّت و نفسانيت خويش تهي شويد، به‌گونه‌اي كه آن‌چه با مرگ اتفاق مي‌افتد و در نتيجه همه‌ی ويژگي‌هاي مربوط به اين عالم طبيعت را فرو مي‌نهيم و در عالم ديگري كه مجرد از كدورت‌ها، تيرگي‌ها، ظلمت‌ها و تاريكي‌هاي اين عالم است، وارد مي‌شويم را با اختيار انجام بدهيد. هيچ كدام از این دو راه مربوط به بحث امروز ما نيست.

3ـ نكته‌اي كه مي‌خواهم در مورد روايت عنوان بصري بگويم، اين است كه يك بيداري ديگري هست كه بيداري غير اختياري است. يعني ما به قصد ديگري رفته بوديم، مطلوب ديگري حاصل مي‌شود. در این روايت، عنوان بصري براي اين آمده است كه [همین طور که] ساليان درازي در خدمت اين و آن بر ذهن و فكر و انديشه‌اش افزوده و اطلاعات بسياري جمع كرده است، اطلاعات و آگاهي امام صادق علیه السلام را هم بياموزد، بعد عالم‌تر شود. ولي آن‌چه كه اتفاق افتاد، چه بود؟ محبت به علم و معرفت الهي در دلش قرار گرفت. نشانه‌هاي محبت به علم و طالب علم را در عمل نشان داد.

شواهدي از رفتار و گفتار عنوان

به عنوان نمونه، خود عنوان مي‌گويد: «رَجَعتُ إلي داري مُغتَمّاً»؛ وقتي كه امام صادق علیه السلام مرا به حضور نپذيرفت و پاسخ منفي داد، با كوله‌باري از غم و اندوه به خانه‌ام برگشتم. زندگي طبيعي‌اش به‌هم خورد. قبلاً وقتي كه خانه مي‌رفت، منتظر بود مثلاً ناني، آبي، صحبت و گفتگويي باشد، ولي اينك گويي همه عالم از او رو برگردانده است. اين نشان‌دهنده‌ی اين است كه طالب علم است.

طالب علم آن‌گاه كه به مطلوب خويش دست پيدا نكند، دچار غم و اندوه پيوسته مي‌شود. شاهد ديگر از سخنانش اين است كه زندگي عادي‌اش مختل مي‌شود. «و لَم أختَلِف إلي مالك بن أنس». مي‌گويد وقتي كه امام صادق علیه السلام مرا نپذيرفت و از خانه او بيرون شدم و به مقصود خويش كه علم بود، دست پيدا نكردم، گفتم ديگر هيچي نمي‌خواهم، ديگر در مجلس درس ديگري هم شركت نكردم.

او پيش از اين هر روز مي‌رفت از مالك روايت یا نكته‌اي مي‌پرسيد، ولي پس از اين رخداد ديگر همه را تعطيل كرد، يعني زندگي عادي‌اش تغيير پيدا كرده است. اگر قرار باشد كه زندگي معمولي خود را داشته باشيم و در عين حال دنبال علم برويم و پاسخ منفي بشنويم و بعد هم زندگي عادي خود را داشته باشيم، مثل اين‌كه اصلاً هيچ‌جا نرفتيم و هيچ‌كس دست ردّ به سينه‌مان نزده است، اين امر حكايت از اين دارد كه طالب نبوديم، اشتياق نداشتيم و مقصود اصلي‌مان علم و معرفت نبود.

شاهد ديگر از سخنان خودش: «لِما أُشرِبَ قَلبي من حبّ جعفر»؛ مي‌گويد اصلاً اين محبت جعفر (امام صادق علیه السلام) آن‌چنان دلم را پر كرده بود كه اگر هرچيز ديگري به جايش مي‌دادند، من آرام نمي‌گرفتم. اگر بپرسي چرا اين قدر اوقاتت تلخ است و غمگين و اندوهگيني؟ مي‌گويد محبت جعفر.

با اين‌كه اين محبت امروزي است، ديروزه نبود، (كار به قضا و قدر و مانند آن نداريم كه در ضمن بحث‌هاي ديگر رواياتي را در زمينه قضا و قدر خواهم خواند) ولي همين كه امروز خدمت امام صادق علیه السلام آمده و نه ديروز و نه روزها و ماه‌هاي گذشته، حكايت دارد كه قبلاً محبت جعفر در دلش نبود. كلاس جعفر هم كلاسي مانند كلاس‌هاي ديگر بود. همه كلاس‌ها را رفته، فارغ التحصيل شده، گفته اين يكي را هم برويم و ياد بگيريم. كلاس‌هاي امام صادق علیه السلام هم از نظر او در عرض ديگران بود، نه در طول ديگران. اگر كلاسي در عرض ديگر كلاس‌ها يا حتي در طول ديگر كلاس‌ها باشد، دست‌رسي پيدا نكردن به آن، غم و اندوه ايجاد نمي‌كند، اختلال در زندگي عادي ايجاد نمي‌كند، آن‌چنان شيفته آن نمي‌شود كه مانع از تحقق هر حبّ و عشق ديگري در دل شود.

او مي‌گويد «أُشرِبَ قلبي من حُبّ جعفر»؛ مي‌گويد دلم از حبّ جعفر پر شده بود، سير و سيراب و مالامال شده بود. اين‌ها امور غيراختياري است. يك بار آمده امام صادق علیه السلام را از نزديك زيارت كرده و از قضا اين يك بار هم كه او را ديده، بر خلاف مقصود خودش بود. او مي‌خواست كه خدمت امام صادق علیه السلام برود، در را به رويش بست و باز نكرد؛ اين بايد عصبانيت، ناراحتي و اوقات تلخي بياورد، ولي مي‌گويد دلم پر و سير و مالامال از محبت جعفر شده است.

دنباله اين سخن (كه هنوز روايت نيست، مقدمه روايت است) عنوان مي‌گويد: «و ماخَرَجتُ من داري إلاّ إلي الصّلوة المكتوبۀ»؛ در خانه نشستم، از خانه بيرون نرفتم مگر فقط و فقط براي انجام نماز واجب، به جماعت يا به غير جماعت. تنها براي به‌جا آوردن نماز واجب به مسجد مي‌رفتم و پس از انجام نماز بر‌مي‌گشتم، ديگر بيرون نرفتم. اگر شغل و كاري داشته، تعطيل شده، اگر رفت و آمد با دوستان و آشنايان داشته، آن‌هم تعطيل شده است. اگر و اگر و اگر … زندگي عادي‌اش، ديگر زندگي عادي نيست.

بالاخره آخرين جمله‌اي كه عنوان مي‌گويد و نشان اين است كه او اينك طالب حقيقي و محب واقعي علم است، اين است كه «حتّي عيلَ صبري»، تا اين‌كه به تعبير عرفي خودمان، كاسه صبرم لبريز شد. در خانه نشستم، زانوي غم در بغل گرفتم، يا الله يا الله گفتم، دعاي پيوسته كردم كه خدايا! دل جعفر را بر من رؤوف و نرم بفرما تا بتوانم از خدمتش استفاده كنم. چند وقتي، چند روزي، چند صباحي كه گذشت، ديدم كه حال و حوصله دعا را هم ندارم، اصلاً ديگر نمي‌توانم اينجا بمانم. دوري جعفر را نمي‌توانم تحمل كنم. اين نشان طالب علم است.

طالب علم را نمي‌توان با وعده و وعيد دنيا و آخرت از علم بازداشت. طالب علم را نمي‌توان به وسيله لذّت‌ها و خواهش‌هاي دنيوي از علم منصرف ساخت. طالب علم را نمي‌توان با به‌دست آوردن يا فراهم ساختن بَدَل‌هاي علم آرام ساخت. «عيلَ صبري»؛ طاقتش طاق شد.

اثر محبت صادقانه به علم

تا اين‌جا گفتيم نشان طالب علم، محبت به علم است، به‌گونه‌اي كه اين‌گونه شود كه گفتيم. حالا يك جمله ديگر اضافه مي‌كنم و آن اين است كه هرگاه محبت علم، حقيقي و صادقانه شد و دل آدمي از محبت، دوستي و عشق به علم پر شد، محبت به عالم و عشق به عالم نيز همه وجود اين انسان را تسخير خواهد كرد. به خاطر اين‌كه وجود عالم چيزي به غير از علم نيست. وجود عالم گوشت و پوست و استخوان كه نيست. اگر اين باشد، هر انساني و هر حيوان ديگري هم آن را دارد.

ويژگي عالم و تفاوت و امتياز عالم با ديگران، همان علم اوست. براي همين است كه چون وجودش با ديگران تفاوت دارد، هرگاه كسي عالم را ببيند، به ياد خدا مي‌افتد. نه اين‌كه چون وزنش 50 كيلو يا 100 كيلو بود، قدش 160 يا 170 بود، سبب ياد خدا شده است. هر موجود ديگري را نگاه كنيم، ممكن است چنين وزني را داشته باشد، چنين قدي را داشته باشد. اين امتياز است كه سبب مي‌شود كسي كه هركه به او بنگرد، گويي به خدا نگريسته است. (درباره تعبیر «گويي» در جاي ديگري، در روايات مربوط به ولايت ان شاء الله شرح خواهم داد كه برخي به چنان توحيدي دست پيدا مي‌كنند كه صادق، حق و درست است كه درباره آن‌ها گفته شود، چنان‌كه خودشان هم فرمودند كه «مَن رَآني فَقد رَأي الحَق»؛[6] هركه مي‌خواهد به خداي خويش بنگرد، به من بنگرد.) بنابراين هرگاه محبّت علم در قلب كسي آمد، محبت عالم نيز خواهد آمد.

محبت علم و عالم جان آدمي را زنده مي‌كند.

نكته ديگر این است كه محبت عالم جان آدمي را زنده مي‌كند. براي همين است كه سفارش شده است كه با عالم رفت و آمد كنيد و نشست و برخاست داشته باشيد، البته اگر ممكن است، ولي چنان‌كه در روايت مي‌خوانيم، مي‌بينيم هميشه ممكن نيست، چون همه همين مقصد را دارند.

بنابراين اگر ممكن باشد، آدمي بايد اوقات فراغتش را با عالم نشست و برخاست كند كه كسي كه با عالم نشست و برخاست كند، گويي با همه عالَم ارتباط تنگاتنگ و نزديك دارد. اگر مي‌بينيد كه حتي در علم ظاهري نيز گفته شده است كه فساد عالِم، فساد عالَم است، بدين خاطر است كه حتي عالم ظاهري هم به‌گونه‌اي در عالم نفوذ دارد، تا چه رسد به عالم حقيقي كه محيط بر همه عالم هستي است. اين روايت را از امام رضا ـ صلوات الله و سلامه عليه ـ به اشاره مطرح كنم كه در همين زمينه فرموده است كه محبت علم و محبت عالم دل آدمي را زنده مي‌كند.

امام رضا ـ صلوات الله و سلامه عليه ـ فرمود: «مَن جَلسَ مجلساً يُحيي فيه أمرُنا (يَحيي فيه) أمرَنا»؛[7] كسي كه در مجلسي بنشيند كه امر خاندان پيامبر زنده شود، يا آن را زنده كند، (درست است كه امر خاندان پيامبر آبادي دنيا و آخرت هست، ولي مقصد نهايي، نه آبادي دنياست نه آبادي آخرت، همه اين‌ها وسيله‌اند. مقصد نهايي همان است كه خودشان مي‌خواستند: حقيقت توحيد) اگر كسي در مجلس ما بنشيند كه درباره مقصد، محتوا، حقيقت، وجود، مطالب، آگاهي‌ها و بالاخره دستورات ما سخن بگويند، «لم‌يَمُتْ قلبُه يومَ تَموتُ القلوب»؛ آن‌گاه كه دل‌ها مي‌ميرند، دل او نمي‌ميرد.

دل‌ها چه زمانی مي‌ميرند؟ عالم كثرت جايي است كه اولين چيزي كه مي‌ميرد، دل است. چون اولين رخداد براي آدمي در عالم كثرت، غفلت است. با غفلت دل مرده است. دلي كه صاحب خويش را نداند، مقصد خويش را نفهمد، مأواي خويش را نشناسد، به آن قبله‌گاه اصلي خويش توجه نداشته باشد، اين مرده است، قلب نيست.

 

3ـ در راه كسب علم و معارف، به‌ويژه معارف حقيقي الهي، سعي و تلاش امري ضروري و لازم و اصرار بر آن ضروري‌تر و لازم‌تر است.

يعني كسب معارف الهي تكليف شرعي ظاهري نيست كه اقدام و طلب كرديم، ولي به آن دست نيافتيم، ديگر تكليف از ما برداشته شده است. اصرار هم لازم است.

در تكاليف سطحي و ظاهري اين‌طور است كه خيلي لازم نيست جديت كنيم يا دست‌كم اصرار و پافشاري ضرورت ندارد. اگر رفتيم كه علمي بياموزيم، عالم حاضر به تعليم نشد، ديگر ما تكليف نداريم. اگر فرض كنيم كه او هم تكليف ندارد، تمام شد و رفت. ولي در علوم سرّي و حقايق و باطن معارف الهي كه ويژه و خاصّ دوستان خاندان پيامبر هست، فرمودند كه اصرار كنيد. يك بار خواستيد، نشد، دفعه دوم؛ دوم نشد، سوم؛ سوم نشد، دهم، صدم، هزارم، تا جايي كه برخي از بزرگان فرمودند اگر كسي نيمي از عمرش را در كسب رضايت معلّمش كوشيد تا همراهي با او را كسب كند، زياده از حدّ نيست، سود برده است، به مقصد رسيده است. اصرار شرط است، چنان‌كه ولي خدا فرمود: «مَن جَدَّ وَجَدَ»؛ هركس جديت به خرج دهد، دست پيدا مي‌كند. اصلاً امكان ندارد جديت بي‌نتيجه باشد.

عنوان مي‌گويد كه «فلمّا ضاقَ صَدري»؛ وقتي دلم تنگ شد، ديدم اصلاً نمي‌توانم تحمل كنم، «تَنَعَّلتُ و تَرَدَّيتُ و قَصدتُ جعفراً»؛ لباس‌ها و كفش‌هايم را پوشيدم، گفتم درِ خانه امام صادق (صلوات الله و سلامه عليه) مي‌روم و آن‌قدر اصرار مي‌كنم كه حضرت قبول كند.

در تعاليم آداب سير و سلوك هم اين‌گونه نكات را داريم كه اگرچه ممكن است به صورت قصه و داستان باشد، ولي حقيقت امر همين است. اين اصرار كردن نشان بر اين است كه سالك صداقت دارد، واقعاً مي‌خواهد و اين مطلوب واقعي اوست. يك بار گفتن و طلب كردن نشان‌دهنده‌ی اين است كه آن مطلوب را مي‌خواهد، اگر شد، چه بهتر، اگرهم نشد، زيان قابل توجهي متوجه او نشده است، ولي اگر سماجت و پافشاري باشد، مسأله فرق مي‌كند.

تعابير اهل معرفت را در اين موضوع ملاحظه بفرماييد. البته اين نكات نه به عنوان امري است كه در هر كوي و برزني عمل كنيم. آري، اگر به اهلش دست يافتيم، همين‌گونه بايد عمل كنيم، ولي اگر نشد، نبايد هركس را كه گمان مي‌كنيم سري بر تن دارد، سماجت به خرج بدهيم، چون ممكن است ما گمان مي‌كنيم كه به اهلش رسيده‌ايم، ولي اهلش نباشد. بنابراين اين احتياط را هميشه نداشته باشيم.

آن بنده خدا خدمت يكي از بزرگان اهل معرفت آمد. به او گفت آمده‌ام كه كمكم كني. ايشان گفت كه همان چيزهايي را كه مي‌داني و مي‌شناسي و مي‌تواني بدان عمل كني، همان‌ها تو را بس است. مي‌گويد يك لحظه در ذهنش گفت كه من الآن برمي‌خيزم از اين خانه بيرون مي‌روم، در كوچه و خيابان يك چاله‌اي، چاهي مي‌كنم و در اين چاله يا چاه مي‌نشينم و هرگز بيرون نمي‌آيم تا اين‌كه او يا خودش بيايد بيرونم آورد يا همان‌جا عمرم به سر آيد، جان دهم.

مي‌گويد آن عالم به او گفت حالا كه اين‌قدر سماجت داري، لازم نيست چاه بكني و در آن بنشيني، همين‌جا بنشين. اگر جديت باشد، نتيجه‌ی آن حتمي است، زيرا در معارف الهي بخل و امساك نيست. اين‌گونه نيست كه ما واقعاً مي‌خواستيم ولي دستمان نرسيد. دستمان به كه نرسيد؟ خدايي كه همه عالم را پر كرده، در هر كوي و برزني حضور دارد، در هر ذره ذره عالم ظهور دارد، اصلاً جايي براي غير خدا باقي نمي‌ماند. خدايي كه «أقربُ إليه من حبلِ الوَريد»،[8] «أقربُ إليكم من أنفسكم»؛ خدايي كه به هر كسي از جانش به او نزديك‌تر است، چگونه ممكن است دستمان به او نرسد؟

ممكن است نخواسته‌ايم. لازم نيست دستت را دراز كني كه خدا نزديك‌تر است به تو از آن‌كه دست دراز كني. بايد صداقت‌ورزي را پيشه كنيم. بايد حقيقتاً طالب باشيم، به‌گونه‌اي كه طلب ديگري نداشته باشيم. اگر اين‌گونه شد، خدا از چوب معلم مي‌سازد، استاد مي‌پرورد، راهنما خلق مي‌كند، بلكه به‌طور خاص پيامبر و ولي مي‌فرستد. اگر پيامبر و ولي وجود نداشته باشد، خدا مي‌آفريند. اگر آفرينش آن به‌خاطر سنت‌هاي الهي ممكن نباشد، خود خدا مستقيماً هدايت مي‌كند.

خداوند زمام امر بندگان ويژه و طالبان محبتش را به كسي رها نمي‌كند. خدا اين‌همه انبياء را براي اين فرستاده كه افراد پاك و خالص و طالب اگرچه اندك باشد، تربيت كند. عاشقاني سازد كه در جانشان محبت غير او نباشد. مگر مي‌شود كه كسي پيدا شود كه دلش پاك شود، خدا به او پاسخ منفي دهد و بگويد ما اين را نخواستيم؟ چرا نخواهد؟ به‌طور كلي همه هدف و مقصد انبياء اين است كه دلي پاك شود.

پس اگر كسي حقيقتاً قصد تطهير اين دل را داشت، خدا زمينه را برايش فراهم مي‌كند. پس هرگاه كسي صادقانه طلب كند و بخواهد، بدان خواهد رسيد و عكس نقيضش، به تعبير اهل منطق، اين است كه اگر دست ما نرسيد، معنايش اين است كه نخواستيم و يا صادقانه نخواستيم و الاّ نرسيدن و دست نيافتن امكان ندارد.

مي‌توان پرسيد: نرسيدن به چه كسي؟ به خدايي كه سفره‌اش را براي مور و مار و حشرات نيز پر كرده و گسترده است؟ چنين چيزي امكان ندارد. خدايي كه اين‌همه انبيايش را، بهترين بندگانش را براي گفتن «لا اله الا الله» به كشتن داده و به دم تيغ سپرده است، خدايي كه هزاران هزار نبي و ولي را براي گفتن «لا اله الا الله»، آن‌هم تنها براي گفتنش، به دم تيغ سپرده است، مطمئن باشيد كه حاضر است ميليون‌ها و ميليون‌ها نبي و ولي و بنده‌ی پاك خود را براي پاك كردن يك دل از دم تيغ بگذراند. براي ظاهر شريعت انبياء اين‌قدر به زحمت افتادند، براي باطن شريعت چه؟ يقين داشته باشيد كه خود به دنبال‌شان مي‌رفتند و دعوت و سفارش برايشان مي‌فرستادند.

اويس قرني و امر پيامبر به او

سخني كه حضرت ختمي مرتبت (صلوات الله و سلامه عليه) در مورد اويس قرني فرموده را ملاحظه بفرماييد. ـ طبق نقل ـ فرمود: «إنّي أشمُّ [لَأَجِدُ] رائحةَ الرّحمن [يَأْتِينِي] من قِبَلِ اليمن»؛[9] من بوي رحمان را از سمت يمن مي‌شنوم و استشمام مي‌كنم. سؤال كردند كه اين بو چيست؟ بوي رحمان، آن‌هم از يمن! چرا اين بوي عطر رحمان اين‌جا نيست؟ مگر آن‌جا چه ويژگي دارد كه بوي رحمان از آن به مشام مي‌رسد؟

فرمود: در يمن كسي است به نام اويس قرني. به ظاهر چنين است كه اويس قرن هيچ‌گاه موفق نشده از نزديك پيامبر را زيارت كند. يك بار به مدينه آمده كه حضرت را زيارت كند، آن‌هم به‌خاطر قول و قراري كه با مادرش گذاشته بود، آمده، حضرت هم نبوده و برگشته. يعني فرصت نداشته كه بماند تا اين‌كه حضرت را زيارت كند. بدون ديدن حضرت به يمن برگشته است.

حضرت فرمودند كه هر كدامتان كه اويس را ديديد، سلام مرا به او برسانيد. اين بسيار مهم است. دوم اين‌كه به او فرمان دهيد كه براي من دعا كند. اين دعا كردن نيز اهميت ويژه دارد، زيرا از امر و فرمان به آن معلوم است كه به اين معني نيست كه او دعا كند تا من هم به كمال خودم برسم، زيرا براي چنين خواسته‌اي بايد التماس كرد، نه امر. اگر اين‌طور بود، بايد حضرت مي‌فرمود كه از او تقاضا كنيد كه براي من دعا كند؛ به تعبير فارسي، بايد بگويد التماس دعا؛ التماس دعا با اين‌كه من به تو دستور مي‌دهم كه دعا كن، تفاوت دارد؛ اين دو تا با هم يكي نيست.

اگر التماس دعاست، يعني آن كسي كه برايش دعا مي‌كنند، به كمك اين دعا حركت كند و به كمال رسد، ولي اگر امر و فرمان به دعاست، يعني آن كس كه دعا مي‌كند، به‌وسيله اين دعا كردن بايد به مقصد و نهايت خودش برسد. يعني اين‌كه به اويس بگوييد كه اگر مي‌خواهد بقيّه منازل را طي كند، ذكرش، وردش، زبانش، فكرش و دلش با من باشد. به اشاره بگويم كه اين است سرّ اين‌كه افضل اذكار عمومي، صلوات بر خاندان پيامبر (صلوات الله عليهم اجمعين) است.

سعي و تلاش، اصرار كردن، جديت نمودن، خوش‌خيال نبودن، تنبلي و سستي نكردن، براي دست‌رسي به معارف الهي شرط است. به تعبير ديگر، اگر [براي] آموختن و ياد گرفتن علوم دنيايي يا علوم ديني كه مقصد نهايي و غايت قصوي نيست، لازم باشد یک انسان سالي بلكه ساليان درازي زحمت بكشد تا اندكي در آن رشته آگاهي، اطلاعات و تخصص پيدا كند، معارف حقيقي الهي بيش‌تر از اين است و بيش‌تر از اين همّت مي‌طلبد. اگر براي آموختن اندك دانش و به‌دست آوردن اطلاعات و مراتب دانشگاهي، دوازده، شانزده یا بيست سال بايد زحمت بكشيد و اگر براي خواندن سطوح مختلف حوزوي ساليان درازي زمان و تحمّل سختي‌ها و شب‌زنده‌داري‌ها لازم است، مطمئن باشيد كه براي رسيدن به معارف حقيقي الهي به مراتب بيش‌تر از آن زحمت و جدّيت لازم است. تحمّل كردن سختي‌ها شرط است.

 

4ـ طالب علم بايد براي دست‌يابي به مقصود خود به خدا متوجه باشد.

طالب علم براي دست پيدا كردن و رسيدن به مقصود خود بايد به خدا متوجّه باشد. طالب علم و سالك طريق اوليای خدا، براي رسيدن به معارف الهي نبايد لحظه‌اي از خدا غافل باشد، حتي نبايد توجّهش به عبادت، فكر و مطالعه‌اش باشد؛ نبايد توجهش به گفتن، نوشتن و خواندن و مانند آن باشد؛ همه‌ی اين‌ها ابزار است، نه مقصد. تمام اين‌ها بايد علامتي، هشداري، نشاني و زنگي باشد كه او را متوجّه خدا كند.

به تعبير ديگر، پيوسته در مسيري كه حركت مي‌كند، بايد خدا را بخواند و بايد پيوسته از او بخواهد. حركت را از خدا بخواهد، به مقصد رسيدن را نيز از خدا بخواهد، موفقيت در انجام آداب سير را نيز از خدا بخواهد. تحمل سختي‌ها و مشكلات را نيز از او بخواهد. صبر و حوصله و مانند آن را نيز تنها از او طلب كند. تسليم، رضا و همه‌ی آن‌چه كه در اين راه بدان نياز دارد، از خدا بخواهد. ولي در عين حال صادقانه بخواهد؛ يعني قدم بردارد و از خدا بخواهد.

سالك و طالب علم بايد بداند و به يقين بداند كه اگر گرهي از كار باز مي‌شود، به دست خدا و به اراده خدا باز مي‌شود. اگر كسي حركتي مي‌كند و مي‌جنبد، به اذن، اراده، حول و قوه الهي انجام مي‌شود. اگر كسي به مقصد مي‌رسد، به اراده و عنايت الهي مي‌رسد. بايد اين را بداند و بدان ايمان داشته باشد.

اين را هم اضافه كنم كه بايد بداند كه اگر گرهي به دستي باز مي‌شود، اين دست بدون اذن و اراده الهي توان و جنبشي ندارد. اگر اين‌گونه دانست و باور داشت، ضمن اين‌كه در كارهاي معمولي به اسباب و وسايل مراجعه مي‌كند، ولي اين اسباب و وسايل را از خدا بداند. (تفصيل آن را در بحث‌هاي توحيد خواهيم گفت.)

اگر كاري را بايد ديگري انجام بدهد، او به اذن، اراده و حول و قوه الهي انجام مي‌دهد، بنابراين گمان نكنيم كه اگر فلاني كار را انجام ندهد چه خواهد شد، اگر گرفتاري ما را فلاني حل نكند، فلان مدير، فلان رئيس، فلان معلم، فلان دانشجو اگر اين كار را انجام ندهد، چه خاكي بر سر كنيم. نه! اين كار را اگر او انجام بدهد، به اذن و اراده الهي انجام مي‌دهد و اگر خدا اراده نكند، او انجام نمي‌دهد. پس صاحبش را ببين و دَمِ صاحبش را ببين و رضايت صاحبش را كه سريع الرضاست، جلب كن. جلب كردن رضايت بندگان خدا كار راحتي نيست، ولي جلب كردن رضايت خود خدا به يك چشم برهم زدني، اشكي، آهي، تأسفي، پشيماني و جنبشي از درون حاصل مي‌شود؛ زود راضي مي‌شود.

علتش اين است كه بين بنده و خدا محبت است. هم محب از محبوب زود راضي مي‌شود، هم محبوب از محب زود درمي‌گذرد. اگر محبت نباشد، يك دعوا و نزاع بس است تا كينه‌اش صد سال طول بكشد. ولي وقتي محبت باشد، الان دعوا مي‌كنند، يك ساعت بعد هم تمام مي‌شود؛ نه كينه‌اي از آن باقي مي‌ماند و نه كدورتي. اين‌ها مربوط به دعواي خلق است. خداي متعال كه اهل دعوا نيست و با بندگانش سر جنگ ندارد. اگر داشته باشد كه خلقي باقي نمي‌ماند، بلكه اگر بدون غضب و خشم، تنها گناهان بندگان خود را كيفر كند، جنبنده‌اي بر زمين باقي نمي‌ماند، تا چه رسد به انسان، تا چه رسد به جنگيدن با بندگان.

براي رفع خستگي جمله‌اي بگويم. اين دعواهايي كه مي‌بينيد در خانه‌ها انجام مي‌شود، گاهي روزي چندتا دعوا رخ مي‌دهد، در عين حال چندتا آشتي هم پشت سر آن هست؛ راحت دعوا مي‌كنند، راحت هم آشتي مي‌كنند، چون محبت وجود دارد و اگر محبت نبود، يك دعوا كفايت مي‌كرد كه براي هميشه نسبت به هم‌ديگر كينه و كدورت داشته باشند.

اين را هم اضافه كنم كه در روايت داريم كه زود آشتي كردن و كينه به دل نداشتن، مطلوب انبياست. بر طبق روايت، بچه‌ها سه خلق دارند كه مورد محبت رسول خدا (صلوات الله و سلامه عليه) است. يكي اين است كه هرگاه دعوا مي‌كنند، زود آشتي مي‌كنند. البته زود دعوا كردن مطلوب نيست. اگر دعوايي رخ داد، زود آشتي كردن مطلوب است؛ گو اين‌كه كساني كه اهل محبت باشند و لذت آشتي را بفهمند، مي‌گويند گاهي براي رسيدن به اين آشتي، دعوا كردن هم بد نيست.

عنوان ـ چون در مدينه زندگي مي‌كرد ـ مي‌گويد كه از فردا به زيارت قبر پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم مي‌رفتم و آن‌جا پيوسته نماز مي‌خواندم و دعا مي‌كردم كه خدايا! دل جعفر علیه السلام را به من نرم كن، من را در دل جعفر جاي ده. دو گونه مي‌شود دعا و تقاضا كرد. يكي اين‌كه از خود امام صادق (صلوات الله و سلامه عليه) تقاضا كنم كه لطفش شامل حال ما شود و ما را فرا گيرد، چنان‌كه ياران رسول خدا «راعِنا»[10] مي‌گفتند.

ديگر اين‌كه از خدا بخواهيم، از خدايي كه مي‌تواند همه كارها را انجام دهد، بخواهيم و بگوييم خدايا! تو امام صادق علیه السلام را به من برگردان، تو امام صادق علیه السلام را نسبت به من رؤوف و رحيم و شفيق و دل‌سوز و همراه با محبت قرار بده. يعني طالب علم بايد بداند كه طلبش را از خدا داشته باشد. ابزار و وسايل رسيدن به مطلوب را نيز از خدا طلب داشته باشد. به غير خدا متوجه شدن، دور شدن از مسير علم‌آموزي و دست‌يابي به معارف الهي است.

 

5ـ طالب علم بايد در مراجعه به معلم و استاد ادب را نگه دارد.

نكته بعدي كه شرح آن را در روايت ديگري به هنگام توضيح بيش‌تر درباره آداب علم‌آموزي خواهم گفت، ان شاء الله ولي اينك به اندازه‌اي كه با روايت عنوان بصري مناسب است، به اختصار عرض مي‌كنم، اين است که در مراجعه به معلم و استاد، ادب را نگه دارد، غرور نداشته باشد، از مقام احاطه و سلطه با معلمش سخن نگويد، در مقام نياز و رفع حاجت با او مواجه شود، با توجه به اين روايت بگويم:

عنوان مي‌گويد وقتي كه در خانه مي‌رفتم، «اِستأذَنتُ عليه»؛ از او اجازه ورود مي‌گرفتم. چنين نبود كه اگر در باز بود، وارد شود. براي هر كاري، وارد شدن به خانه، نشستن و سخن گفتن اجازه گرفت. بسياري از اوقات درب خانه امام صادق علیه السلام باز بود. افراد مختلف مي‌آمدند و مي‌رفتند.

چنان‌كه در يكي از اين دفعات يكي از بزرگان مذاهب اسلامي وارد شد. از شهر ديگري به در خانه امام صادق علیه السلام آمده بود. سؤال كرد كه اجازه هست وارد شوم. حضرت اجازه ورود نداند و در را برايش باز نكردند. چنان‌كه گفتم، ساعاتي بود كه درب خانه امام صادق (صلوات الله و سلامه عليه) باز بود، درب كه باز مي‌شد، هركه كاري داشت وارد مي‌شد. گروه‌هاي مختلف وارد مي‌شدند، ايشان هم وارد شد و در مجلس نشست و به سخن گفتن پرداخت. بعد هم تذكراتي به امام صادق علیه السلام مي‌داد. چون سؤال‌هايي كرده بود، ديد امام صادق علیه السلام خيلي عالم است، به او پيشنهاد كرد كه شما كه اين‌قدر عالم هستيد، چرا اين مطالب را به مردم نمي‌گوييد تا اين‌قدر درباره صحابه پيغمبر بد و بيراه نگويند؟

حضرت صادق (صلوات الله و سلامه عليه) فرمود كه مردم گوش نمي‌كنند. گفت نه آقا! گوش مي‌كنند. حضرت فرمود نه! گوش نمي‌كنند. ايشان باز اصرار كرد، گوش مي‌كنند. آن‌وقت اين بنده خدا گفت كه شما از كجا مي‌دانيد كه گوش نمي‌كنند؟ حضرت فرمود من مي‌بينم، يكي از كساني كه گوش نمي‌كنند شماييد. شما كه به‌ظاهر عالم آن‌هاييد، گوش نمي‌كنيد، چه رسد به آنان كه نادانند. گفت شما كه چيزي به ما نگفتيد كه گوش نكرده باشيم؟!!

حضرت فرمود كه به تو اجازه ورود به خانه‌ام ندادم، بي‌اجازه وارد شدي. آمدي در خانه بي‌اجازه نشستي، حالا هم بي‌اجازه صحبت مي‌كني، بقيه مردم، خوب كه باشند، مثل تو هستند؛ تو كه به‌ظاهر عالمي و مرا سفارش و توصيه و راهنمايي مي‌كني، اين‌طور هستي، بقيه مردم كه اين چيزها به عقل‌شان نمي‌رسد، حكم‌شان روشن است.

بنابراين براي سخن گفتن، براي سؤال كردن، مطلب گرفتن، هدايت يافتن و مانند آن‌ها و بالاخره براي همه‌چيز بايد ادب را رعايت نمود.

عنوان مي‌گويد: «إستأذنتُ عليه»؛ از او اجازه گرفتم. درب باز بود، ولي اين‌طور نيست كه اگر درب باز بود، طالب بدون اجازه وارد شود. «فَخَرجَ خادمٌ له فَقالَ ما حاجتُك»؛ مي‌گويد صبر كردم تا خادمي آمد و گفت چه‌كار داري؟

اين‌ها نشان‌دهنده اين است كه ادب را رعايت مي‌كند. بعد به او گفتم كه من مي‌خواهم خدمت امام برسم. رفت و حضرت اجازه ورود به او نداد. بار اول برگشت. اين‌طور نبود كه ايشان اجازه نداده، ولي چون درب باز است، وارد شود. در دومين بار مي‌گويد: «فَجلستُ بِحذاء بابه». مي‌گويد وقتي خادم آمد و گفت امام مشغول كاري هستند، همان پشت درب نشستم. حتي نگفت كه وارد شوم و بنشينم تا امام كارش تمام شود. مي‌گويد همان پشت درب نشستم. «فَما لَبِستُ إلاّ يَسيراً»؛ البته دقايقي و لحظاتي كه از اين نشستنم گذشت، خادم آمد و گفت كه «اُدخُل علي بَرَكةِ الله»؛ بفرماييد، منتظرتان هستند.

 

6ـ پاك ساختن نيت در علم

نکته ششم: نيّت خويش را در علم پاك ساختن، مقصد و مقصود خويش را از اين علم تطهير كردن، علم و قصد خويش را آلوده به دنيا و آخرت نكردن.

تنها اشاره كوتاهي خواهم داشت. عنوان وقتي كه دعا مي‌كرد، مي‌گفت كه دو چيز از خدا خواسته است. در دعاي اولش اين است كه «يا الله يا الله» تا اين‌جا كه «و تَرزُقَني من علمه»؛ خدايا من مي‌خواهم از علوم امام صادق علیه السلام بياموزم، نه از هر علمي، از علم ويژه او. مقصد من اين است كه آن‌چه را كه امام صادق علیه السلام مي‌داند، از او بياموزم، نه هر اطلاعاتي در مورد آسمان و زمين و دنيا و آخرت. در جاي ديگر مي‌گويد: «و يَرزُقَني من علمِك»؛ وقتي خدمت امام صادق علیه السلام مي‌رسد، حضرت به او مي‌گويد چه‌كار داري؟ مي‌گويد من مي‌خواهم كه از علم تو استفاده كنم، نه از علم؛ من علمك، نه من العلم، نه من الفقه، نه من الحديث، نه من القرآن؛ من علمك. حكايت دارد كه اگرچه عنوان ساليان درازي دور از خاندان پيامبر بوده، ولي اين زمينه و آگاهي و تشنگي در او ايجاد شده كه بداند كه پرداختن به هر علمي و هر كاري، وقت گذراندن است. بايد به دنبال علم ويژه باشد.

 

7ـ طالب علم بايد صبر و بردباري داشته باشد.

طالب علم صبر و بردباري داشته باشد. به دست آوردن علم و معرفت را در يك لحظه و يك ساعت و يك روز نخواهد. نخواهد كه به يك ماه، به شش ماه و به يك سال بر بام عالم بنشيند. خود را براي سير و سلوك و حركت و فعاليت و زحمت، آن‌هم به مدت يك عمر آماده كند. اگر كسي آمادگي صرف يك عمر براي دست‌يابي به علم را داشت و سختي‌هاي آن را به جان خريد، چنين كسي زودتر ار اين‌ها به نتيجه مي‌رسد، ولي همان اول نگوييم كه حتماً شش ماه یا شش سال ديگر به مقصد خواهيم رسيد، بلكه به اين نيت و اين عزم باشد كه عمرش را وقف برخورداري، يافتن، چشيدن، شنيدن، رسيدن و دست‌يابي به معارف الهي و خاندان پيامبر (صلوات الله عليهم اجمعين) كند.

اين‌كه چه زماني به مقصود مي‌رسد مهم نيست، مهم اين است كه برسد. هر وقت كه رسيد، نيك است و پسنديده. اگر نيت اين باشد كه ما حالا اين 3-2 سالي را كه فرصت داريم، به آن بپردازيم، در اين 3-2 سال هيچي عمل نمي‌آيد. در نتيجه وقتي هم كه در اين 2-3 سال نتيجه‌اي به دست نيامد، يأس و نوميدي به او دست خواهد داد و بالاخره سستي‌ها و تنبلي‌هايش را توجيه خواهد كرد. ولي اگر نيت صادقانه باشد، زمان معين كردن معنا ندارد. كسي كه مطلوب را مي‌خواهد، محبوب را مي‌طلبد، زمان معين نمي‌كند كه مثلاً برويم، ببينيم و برگرديم. اين ديدن و برگشتن لذّت آني است، تابع غريزه بودن است. اگر غريزي نباشد، بايد بگويد كه برويم در كوي يارمان سُكني گزينيم، بمانيم و همان‌جا بميريم تا جنازه‌مان را از اين كوي ببرند. آن‌هم با هزار غم و غصه كه چرا جنازه ما را از اين‌جا مي‌برند، كاش جنازه‌مان را نيز در همين‌جا دفن كنند.

اگر به اين نيت و قصد و غرض باشد، در كوتاه‌ترين زمان حاصل مي‌شود. ولي اگر نيت غير از اين باشد، نيت آموختن در زمان كوتاه باشد، از آن‌جا كه نيت كوتاه و مقصد كوتاه است، ابزار و وسايلش را فراهم نخواهيم كرد. نتيجه‌اش اين است كه در اين يكي دو سالي كه به نظر خودمان مي‌خواهيم چيزي ياد بگيريم، به اندازه همين يكي دو سال هم زحمت و تلاش خواهيم داشت. در هر صورت، در راه فراگيري علم بايد صبر كرد و تأمّل نمود تا به ياري و لطف خدا نتيجه مطلوب به دست آيد.

 

8ـ طالب علم بايد به خاطر آن‌چه از معلم خويش به او مي‌رسد، خداي را سپاس گويد.

نكته ديگر اين‌كه، طالب علم بايد به‌خاطر آن‌چه كه از معلم خويش به او مي‌رسد، خداي را سپاس گويد، شكر خداي را به‌جا آورد و قدر خداي و نعمت خداي را بداند. نگويد آن‌چه رسيد اندك بود و قابل توجه نبود، اين را كه پيش از اين هم مي‌دانستيم، اين را هرجايي كه رفته بوديم، يافته بوديم. اين جمله را از رفتار و گفتار عنوان ملاحظه بفرماييد. به‌خاطر اين است كه مي‌گويم آدم حسابي بوده، البته از دستورالعمل هم معلوم مي‌شود كه آدم حسابي بوده است.

عنوان مي‌گويد كه وقتي خدمت امام علیه السلام رسيدم و از او سؤال كردم يا همين‌طور كه نشسته بودم، حضرت فرمود: «أبو من؟»؛ يعني اسمت چيست؟ فاميلي‌ات چيست؟ به او گفتم: «أبوعبدالله»؛ كنيه‌ام ـ يا فاميلي‌ام به زبان امروزي‌ها ـ ابوعبدالله است. حضرت فرمود: «ثَبّتَك الله كُنيَتَك و وَفَّقَك يا اباعبدالله!»؛ اي اباعبدالله! اي بنده خدا! خداوند تو را بر اين نامت استوار نگه دارد، يعني خدا تو را بر بندگي خدا حفظ كند و موفق بدارد، سؤالت چيست؟ «فقُلتُ في نفسي»؛ در دلم گفتم: «لَو لَم‌يَكُن لي من زيارتِه و التّسليم غير هذا الدعاء»؛ من خدمت جعفر (عليه الصلاة و السلام) آمدم، تقاضا كردم، اگر آمدن من به زيارت او هيچ نتيجه‌اي نداشته باشد، من را از منزل خويش بيرون كند، هيچ نكته‌اي هم به من نياموزد، دست‌كم يك دعا برايم كرده است. اگر فقط نتيجه و ثمره ارتباط من با امام صادق علیه السلام اين است كه گفت خدا تو را بر اين كنيه (كه بندگي خداست) حفظ كند، تو را بر بندگي خدا نگه دارد، مرا بس است، نه‌تنها بس است، بلكه بسيار است؛ «لَكانَ كثيراً». اين خود يك عالَم است.

بنابراين اگر كسي كه از او علم و معرفت و ادب مي‌خواهيم، گفت خداوند شما را حفظ كند، كم نيست. اگر گفت خداوند بر توفيقاتت بيفزايد، كم نيست. نگوييم اين‌ها را كه همه گفته بودند. درست است كه الفاظ شبيه به هم هستند، ولي معاني با همديگر تفاوت دارند. نه فقط معاني با هم تفاوت دارد، آثار نيز با هم تفاوت دارد. همه آب است، ولي يكي آب حيات است، يكي آبي است كه روح آدمي را سيراب مي‌سازد، ديگري آبي است كه جسم آدمي را سيراب مي‌سازد و آن ديگري نه جسم را سيراب مي‌كند، نه روح را، بلكه بر تشنگي مي‌افزايد، مانند آب شور و آب تلخ. پس اگر مي‌بينيم كه همه مي‌گويند كه احسنت، بارك الله فيك، خدا خيرت دهد، خدا حفظت كند و مانند اين‌ها، گمان نبريم كه همه اين‌ها مثل هم است.

اين بود خلاصه‌اي از نكات مربوط به مقدمه روايت و اينك اصل روايت و نكات مربوط به آن.

 

متن روايت

روايت از بحار الانوار جلد اول صفحه 224-226 است و مقدمه آن را سريع تكرار مي‌‌كنم. اين روايت را در كتاب‌هاي مختلف نقل كرده‌اند. روايت معتبري است و بسياري از بزرگان به آن عمل مي‌كردند، بسياري عمل به آن را به ديگران نيز سفارش مي‌كردند. بسياري از رو خواندن اين روايت را نيز سفارش مي‌كردند.

به خط شيخ بهايي نوشته شده است كه شخصي به نام «عنوان بصري» پيرمردي بود كه حدوداً سنّش به 94 رسيده است، او مي‌گويد:

«كُنتُ أختَلفُ إلي مالك بن أنس سِنين»؛ ساليان درازي در مجلس درس مالك بن انس، يكي از علما و ائمه مذاهب چهارگانه اهل سنت، رفت و آمد و كسب دانش مي‌كردم. «فَلمّا قَدِمَ جعفر الصادق عليه الصلاة و السلام إلي المدينة»؛ وقتي كه امام صادق علیه السلام به مدينه آمد، «إختَلَفتُ إليه»؛ به خانه امام صادق علیه السلام رفتم. «أحبَبتُ»؛ دوست داشتم كه «آخُذُ عنه كما أخَذتُ عن مالك»؛ مي‌خواستم همچنان‌كه در كلاس‌هاي درس مالك شركت مي‌كردم، از حضور امام صادق علیه السلام هم استفاده كنم.

«فَقال لي يوماً»؛ گه‌گاهي به حضور امام مي‌رسيدم، يكي از روزها امام صادق علیه السلام فرمود: «إنّي رجلٌ مَطلوب»؛ من كسي هستم كه زير نظر حكومت هستم، حكومت رفت و آمد مرا زير نظر دارد، بنابراين سبب زحمت خود و ديگران نباش، رفت و آمد نكن. از اين‌كه بگذريم، ممكن است بگويي عيب ندارد، همه‌چيز از ما گذشته است، بگذار حكومت هرچه مي‌خواهد بگويد، «و مع ذلك لي أورادٌ في كلّ ساعة مِن آناء اللّيل و النّهار»؛ من در هر ساعتي از ساعت‌هاي روز و شب ذكر و ورد و دعايي دارم. به تعبير بنده، حال و قالي با خداي خويش دارم، چنين نيست كه اوقات من همين‌گونه بيايد و برود، هركه خواست از هر چيزي كه خواست سخن بگويد. وقت من حساب و كتاب دارد، بنابراين همين‌طوري بي‌حساب و بي‌كتاب وقت من را نگير، من كارهايم حساب و كتاب دارد، نظم و ترتيب ويژه‌اي دارد. «فَلاتَشغَلني عن وِردي»؛ مزاحم وقت من نشو، مرا از كارهاي خويش بازمدار. بگذار به ذكر و ارتباط و حال خويش با خداي خود بپردازم. «و خُذْ عن مالك»؛ تا حالا كه از مالك استفاده مي‌كردي، به بعد هم ادامه بده. «فَاختَلِفْ إليه»؛ بازهم به منزل و مجلس او رفت و آمد كن، «كَما تَختَلفُ إليه»؛ چنان‌كه پيش از اين هم رفت و آمد مي‌كردي، الآن هم ادامه بده.

«فَاغتَمَمتُ من ذلك»؛ عنوان مي‌گويد خيلي ناراحت و اندوهگين شدم. «و خَرَجتُ من عنده»؛ از خانه امام صادق علیه السلام خارج شدم. «و قُلتُ في نفسي»؛ در دلم گفتم كه «لَو تَفَرَّسَ فِيَّ خيراً لَما زَجَرَني عن الاختلاف إليه و الأخذ عنه»؛ اگر چيزي در وجود من مي‌يافت، به تعبير دقيق‌تر، اگر استعدادي در وجود من مي‌يافت، مرا از درگاه خودش رد نمي‌كرد، نمي‌گفت ديگر رفت و آمد نكن، اين‌جا نيا. اين سخن حكايت از اين دارد كه من قابل نيستم، شايستگي رفت و آمد به اين خانه را ندارد.

«فَدَخلتُ مَسجدَ الرّسول»؛ وارد مسجد پيامبر شدم «و سَلَّمتُ عليه»؛ بر حضرت ختمي مرتبت (صلواة الله و سلامه عليه) سلام كردم، «ثُمّ رَجَعتُ من الغَد إلي الرّوضة»؛ از روزهاي بعد به روضه ـ كه بين منبر و محراب است ـ مراجعه مي‌كردم. (بر طبق روايت حضرت ختمي مرتبت صلی الله علیه و آله و سلم، بين منبر و خانه پيامبر باغي از باغ‌هاي بهشت است، «رَوضةٌ من رِياضِ الجنّة». البته آن‌جا به‌ظاهر دنياست، ولي اگر پرده برداشته شود يا براي كساني كه با بصيرت و ملكوت خويش مي‌نگرند، بهشت را در آن‌جا مشاهده مي‌كنند.)

مي‌گويد به روضه مي‌رفتم «و صَلَّيتُ فيها ركعتَين»؛ دو ركعت نماز مي‌خواندم و مي‌گفتم: «أسألُكَ يا الله يا الله»؛ خدايا! از تو مي‌خواهم، اي خداي بزرگ! «أن تَعطِفَ علَيَّ قلبَ جعفر»؛ مي‌خواهم دل جعفر بر من نرم شود «و تَرزُقَني من علمه مااهتَدي به إلي صِراطِك المستقيم»؛ از علم او چيزهايي مي‌خواهم كه به‌وسيله آن به صراط مستقيم هدايت شوم. «و رَجَعتُ إلي داري»؛ بعد از اين‌كه اين دعا را مي‌كردم، به خانه‌ام برمي‌گشتم «مُغتَمّاً»؛ با غم و اندوه «و لَم‌أختَلِفْ إلي مالك بن أنس»؛ ديگر به مجلس مالك نرفتم. چرا ديگر به خانه مالك رفت و آمد نمي‌كردم؟ «لِما أُشرِبَ قلبي من حُبِّ جعفر»؛ آن‌چنان دلم مالامال از محبت جعفر علیه السلام شده بود كه ديگر رغبت نمي‌كردم به خانه يا مجلس درس مالك بن انس بروم. «فَما خَرجتُ من داري»؛ از خانه خود خارج نمي‌شدم «إلاّ إلي الصّلوة المكتوبة»؛ جز براي نماز واجب.

«حتّي عيلَ صبري»؛ تا اين‌كه صبرم تمام شد. «فَلَمّا ضاقَ صَدري»؛ آن‌گاه كه تحت فشار قرار گرفتم و دلم تنگ شد، «تَنَعَّلتُ و تَرَدَّيتُ»؛ كفش و لباس پوشيدم «و قَصَدتُ جعفراً»؛ و به قصد زيارت جعفر علیه السلام از خانه خارج شدم. «و كانَ بعد ما صَلَّيتُ العصر»؛ بعد از اين‌كه نماز عصر را خواندم، به‌سوي امام صادق علیه السلام رفتم. «فَلَمّا حَضَرتُ بابَ دارِه»؛ وقتي كه به درب خانه امام صادق علیه السلام رسيدم، «إستأذَنتُ عليه»؛ گفتم اجازه هست وارد شوم، «فَخَرجَ خادمٌ له»؛ خادم امام صادق علیه السلام بيرون آمد و گفت: «ما حاجتُك؟»؛ چه‌كار داري؟ گفتم: «السّلامُ علي الشّريف»؛ مي‌خواهم سلامي خدمت امام صادق علیه السلام بدهم. «فَقالَ هو قائمٌ في مُصَلاّهُ»؛ او مشغول نماز است. «فَجَلَستُ بِحِذاء بابِه»؛ پشت درب خانه امام صادق علیه السلام نشستم. «فَما لَبِثتُ إلاّ يَسيراً»؛ طولي نكشيد كه «إذ خَرَجَ خادمٌ»؛ خادم دوباره آمد. «فَقالَ أُدخُلْ علي بَرَكة الله»؛ به لطف و عنايت خدا وارد خانه شو. «فَدَخَلتُ»؛ وارد خانه شدم «و سَلَّمتُ عليه»؛ سلام كردم، «فَرَدَّ السّلام»؛ جواب به من داد «و قالَ إجلِسْ غَفَرَ الله لك»؛ خدا تو را بيامرزد! بنشين! نشستم. (ادب را ملاحظه كنيد! مي‌خواهد وارد شود، اجازه مي‌گيرد. مي‌خواهد بنشيند، اجازه مي‌گيرد. مي‌خواهد برود، اجازه مي‌گيرد. مي‌خواهد سؤال كند، اجازه مي‌گيرد.)

«فَجَلَستُ»؛ نشستم. «فَأطرَقَ مَليّاً»؛ حضرت قدري تأمل و درنگ كرد و چيزي نگفت. «ثُمّ رَفَعَ رأسَه»؛ آن‌گاه امام علیه السلام سرش را بالا آورد «و قال أبو من؟»؛ كه هستي؟ «قُلتُ: أبوعبدالله»؛ گفتمش من أبوعبدالله هستم. «قالَ ثَبَّتَك الله كُنيَتَك»؛ خدا اسمت را حفظ كند، تو را بر كنيه‌ات كه بندگي خداست نگه دارد «وَ وَفَّقَك»؛ توفيق به تو بدهد، «يا أباعبدالله! ما مَسألَتُك؟»؛ سؤالت چيست؟ «فَقُلتُ في نفسي»؛ در دلم گفتم: «لَو لَم‌يَكُنْ لي من زيارتِه»؛ اگر اين ديدن و زيارت حضرت براي من هيچ فايده‌اي غير از همين يك دعا نداشته باشد، «لَكانَ كثيراً»؛ اين بسيار است. پس پاسخ دادم: «فَقُلتُ سَألتُ الله أن‌يَعطِفَ قلبَك عَلیَّ»؛ از خدا خواستم كه دلت با من نرم شود «و يَرزُقَني من علمِك»؛ خدا از علم تو سهمي روزي من قرار دهد «و أرجوا أنّ الله تعالي أجابَني في الشّريف ما سَألتُه»؛ اميدوارم كه خداوند در اين دو دعايي كه داشتم؛ يكي دل تو بر من نرم شود، ديگر اين‌كه از معارف الهي تو برخوردار شوم، اين حاجت و دعاي من به اجابت رسيده باشد. «فَقالَ: يا اباعبدالله! لَيسَ العلمُ بِالتَّعَلُّم». اين‌جا آغاز روايت عنوان بصري است كه شرح و تفصيلش براي جلسه بعد بماند.

«و آخِرُ دعوانا أن الحمدُ لله رب العالمين و صَلّي الله علي سيّدنا و نبيّنا أبي القاسم محمد و آله الطاهرين»



[1]ـ منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة، ج‏19، ص 347.

[2]ـ شايسته است.

[3]ـ نساء، 100.

[4]ـ انعام، 164.

[5]ـ روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه، ج‏1، ص 347.

[6]ـ شرح أصول الكافي (صدرا)، ج‏4، ص 158.

[7]ـ أمالی صدوق، ص73.

[8]ـ ق، 16.

[9]ـ عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ج‏1، ص 51.

[10]ـ بقره، 104.