شرح حدیث عنوان بصری (2)
شرح حدیث عنوان بصری ـ درس دوم ـ 23/ 3/ 1381
فهرست موضوعات:
تفاوت عالمان ظاهر شريعت و عالمان باطن و حقيقت شريعت
ليس العلم بالتّعلم
عالم شدن به خواندن و شنيدن و از ديگران گرفتن نيست، بلكه از درون جوشيدن است.
علم عالم محدود به نتايج دقتها، فكرها، قياسها، برهانها و مقدمات او نيست.
شرط تعلّم علوم حقيقي، صداقت است و نشان صداقت، درآميختن علم با آداب آن است.
انّما هو نورٌ يَقَعُ في القلب؛ علم نور است.
اگر كسي در علمآموزي خود پس از اين قصد مقدس هنوز مانند پيش از آن است، حكايت دارد كه به دنبال علم نرفته است و آنچه را هم كه بهدست آورده است، علم نيست.
كمترين نشان نور بودن علم، اين است كه ببينيم آيا اين علم هدفهاي ما را تغيير ميدهد يا خير؟
نكات (علم نور است):
1ـ از آنجا كه علم نور است، هركس به آن دست پيدا كند، هيچگونه ظلمت و تاريكي و جهالتي براي او باقي نميماند.
اشاره:
اگر كسي بتواند به تماشاي ذات خود بنشيند، بهشتي را در وجود خود خواهد ديد كه نه فقط خودش آرام ميشود، بلكه اگر همه خلق در بهشت ويژه او جاي گيرند، به آرامش و طمأنينه ميرسند.
اگر كسي به ولايت آگاهي داشته باشد، پشتوانه همه حركتها و تغيير و تحولات را مشاهده ميكند.
2ـ چون علم نور است، همه عالم را براي انسان و عالم آشكار ميكند و عالِم به حسن ذاتي عالَم دست پيدا ميكند.
اشاره:
جلال پاسدار جمال است.
3ـ چون حقيقت عالَم براي عالِم زيبا و حسن جلوهگر شده است يا به تعبير ديگر، حقيقت عالم را يافته است، نسبت به همه اجزاي عالم شوق و عشق دارد.
4ـ به خاطر شوق و علاقه عالم به عالم همچون درياي طوفاني اضطراب و نگراني دارد.
5ـ چون علم نور است، اراده خداي متعال را در همه هستي، در ذره ذره اين عالم حاكم و دخيل ميبيند.
6ـ علم به سبب نور بودنش سبب ميشود كه عالِم خود را عبد ضعيف ببيند و رفتارش نيز مانند عبد ضعيف باشد.
اشاره:
اشارهاي به توبيخهاي الهي
ماجراي بشر حافي
7ـ كسي كه به علم دست پيدا كرده باشد، لطف و عنايت حق را بيحد و اندازه ميداند.
8ـ چون علم نور است، دارنده آن و عالم، آن را الطاف بيكران الهي ميداند و همه الطاف وي را منت الهي ميبيند، نه استحقاق خويش.
9ـ همه عالم را مانند خود عبد ضعيف ذليل مسکين مستکين ميبيند و ميداند.
10ـ از آنجا که علم نور است و ديد و نظر عالم تغيير پيدا ميکند، خود و عالم هستي را در اتصال پيوسته به حق تعالي ميبيند و نيز خود را در اتصال پيوسته به همه عالم ميبيند.
اشاره:
تجليات الهي حد و اندازه ندارد، بنابراين مظاهر آنها هم همينگونه است.
او عيان است در ما، ما نهانيم در او.
11ـ اگر کسي به علم برسد، در هيچ درجهاي از درجات وجودي خويش تابع و مقلّد غير موحّد نخواهد بود.
12ـ چون خود را بهوسيله نور علم بزرگ ميبيند، خود را هرگز در معرض فروش نميگذارد.
اشاره:
کمترين قيمت آدمي بهشت است.
13ـ عالم نيازهاي خويش را ميشناسد.
14ـ عالم راه برآوردن نيازهاي خويش را نيز ميشناسد.
15ـ در رفع نيازها و سير بهسوي مقصد خويش، توان و نيرو و انرژي خويش را تلف نميکند.
16ـ در رفتار عملي خويش خود را غريق نميداند تا اينکه به هر خار و خاشاکي متمسک شود.
اشاره:
ريشه پيدايش افعال الهي حبّ ذاتي الهي است.
17ـ عالم سختيها و بلاها را لطف و رحمت خاص خدا ميداند، بنابراين از آن پروايي ندارد.
اشاره:
براي اينکه دست هرکس به الطاف ويژه الهي نرسد، ظاهر آن با سختيها و گرفتاريها و اندوه و بلا درآميخته است تا جز اهلش بدان ميل نکنند.
18ـ چون عالم به نور رسيده است، از ظاهر شريعت عدول نميکند.
اشاره:
ظاهر و باطن، دو رويه يک حقيقتند.
19ـ عالم بهخاطر اينکه به علم دست پيدا کرده است، درياي طوفاني است، چون عاشق است.
اشاره:
عشق جامع اضداد است و ويژگي آن هم اضطراب و نگراني تام است و هم آرامش تام.
متن کامل
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا و نبينا إبي القاسم محمد و علي أهل بيته الائمة المعصومين و اللّعن علي أعدائهم اجمعين إلي يوم الدين
اللّهم أنزل علينا من بركاتك وافتح لنا أبواب رحمتك و مغفرتك بمنّك و فضلك
در جلسه گذشته تاريخچه و مقدمه روايت عنوان بصري را توضيح داديم و نکاتي را در اين زمينه مطرح ساختيم. اينک به متن روايت ميپردازيم.
عنوان از امام صادق صلوات الله و سلامه عليه ميخواهد که وي را از علوم خود برخوردار سازد. پيداست که اگر مقصود دادههاي ذهني، استنباطهاي شخصي و مانند آن باشد، کم و بيش ديگران در آن شريکند و امام معصوم از اين جهت ميتواند علي البدل داشته باشد.
يافتن و اطلاع پيدا کردن از ظاهر شريعت، فقه و اصول و فيزيک و شيمي و طب و طبيعيات و … علي البدل دارد. براي همين است که خاندان پيامبر صلوات الله و سلامه عليه همهی فکر، همت، توجه و مقصد خود را همين يکي قرار ندادهاند. بنابراين اگر قرار بود که عنوان تنها همين را بخواهد، يقيناً ميتوانست از افراد ديگر کم و بيش بهدست بياورد.
بنابراين امام عليه السلام آن جهتي را که ويژه خودش هست و اختصاص به ولايت دارد و ديگران نيز از ولي خدا بايد همين را تقاضا کنند، آن جهت را خود آشکار ميکند. به تعبير ديگر، تفاوت بين اولياي خدا، کساني که به سهمي، حظّي و بهرهاي از باطن معارف الهي دست پيدا کردهاند و آنهايي که دست پيدا نکردهاند، اين است که دسته اول که بهرهاي از ولايت دارند، آنگاه که ظاهر شريعت را هم بگويند، اشارهاي و نشاني و اثري از باطن معارف الهي در گفتههاشان هست.
تفاوت عالمان ظاهر شريعت و عالمان باطن و حقيقت شريعت يکي در همين است که اگر اخلاق هم بگويد، اخلاقي ميگويد که با باطن شريعت ارتباط دارد. اگر فقه هم بگويد، مسايل تربيتي هم بگويد، احکام ديني و شرعي هم بگويد، بهگونهاي است که سهمي و حظّي از معارف باطني دارد.
پيداست که انتظار از ولي کامل غير از اين نيست که حقيقت معارف را بيان کند. بنابراين اولين جملهاي که حضرت بيان فرمودند اين است که: ليسَ العلمُ بالتّعلّم.
همانگونه که عرض کردم، اين حديث را براي عمل کردن شرح ميدهيم. به عنوان مقدمه مباحث ديگرمان خواهد بود. بنابراين تقريباً راهکارهايمان هم مشخص ميشود که علم آموختن و عالم شدن به خواندن نيست، به شنيدن هم نيست، از ديگري گرفتن هم نيز نيست، بلکه از درون جوشيدن است. چنانکه بعد خواهيم گفت. البته اينکه علم از درون جوشيدن است يا تنزّل از آسمان بر زمين دل، هر دو را در جاي ديگري خواهيم گفت.
علم به تعلّم نيست، يا به کثرت تعلّم نيست. يعني چنين نيست که اگر کسي ده سال درس خوانده، از آني که پنج سال درس خوانده عالمتر است و اگر کسي يک عمر مشغول تعليم و تعلّم و مانند آن بود، يقيناً چنين باشد که از کسي که سال و ماه اولش هست و روز اول علم آموزي اوست، تفاوت و برتري داشته باشد. به خاطر اينکه زياد خواندن، زياد آموختن، زياد شنيدن، اينها ملاک علمآموزي نيست. علم آموزي ملاک ديگري دارد که بعداً خواهيم گفت.
چرا علم به تعلّم نيست؟ بدين خاطر كه اولاً، اگر علم فقط خواندن و نوشتن و شنيدن بود، بايد به همين خواندهها و نوشتهها و شنيدهها محدود شود و حال آنكه علم اينچنين نيست و عالم چنين نيست. عالم اينچنين نيست كه هرچه را خوانده است بلد باشد؛ آنچه را كه شنيده است، آگاه و عالم باشد، بلكه عالم اگر به علم و حقيقت علم دست پيدا كرده باشد و از مسير و مجراي ويژهاش به علم دست پيدا كرده باشد، بهگونهاي است كه چيزهايي را ميداند كه هيچگاه نه ديده است و نه شنيده است و نه حتي فكر كرده است، ولي اينها از مخازن غيب الهي در دل و جان او انباشته شده است.
حتي ممكن است ـ اين بعيد نيست و حقيقت دارد ـ كه خودش هم هيچوقت توجه نكرده باشد كه چه چيزهايي ميداند. هرگاه با مسألهاي مواجه ميشود، با سؤالي مواجه ميشود، با يك استعداد قابل و شايستهاي مواجه ميشود، مباحث و مطالب و حقايقي را بيان ميكند كه گويي خودش هم براي اولين بار اينها را از خود ميشنود و از كس ديگر نشنيده است، بدون اينكه قبلاً حتي فكر كرده باشد و اين ثمره فكرش باشد، ثمره پرواز و رفت و آمد ذهنش باشد، بلكه ارتباطي به اين مسايل ندارد. اگر ثمره فكرش بود، بايد يك بار فكر كرده باشد و ديگران نيز با فكر به آن دست يابند و او نيز بتواند بگويد آنچه را من الآن ميگويم، چيزي است كه فلان سالي، فلان روزي، فلان ماهي يك جاي ديگري نشسته بودم، فكر كردم و ثمره فكرم است. اينگونه نيست.
پس بنابراين از اينكه علم و آگاهي عالم محدود به شنيدهها، خواندهها و مانند آن نميشود، حكايت دارد كه اينها تعليمي و آموختني نيستند و اينكه علم عالم محدود به نتايج دقتها، فكرها، قياسها، برهانها و مقدمات او نيست، بسياري از آنچه را كه عالم ميداند و گاهي ميگويد، ثمره استنتاجهايش هم نيست، ثمره استدلالها و قياسها و براهينش هم نيست. چنين نيست كه برهان را انديشيده و حال نتايج بسيار زيادي را بدون فكر و تأمل بهدست ميآورد. اين قسم هم نيست.
پس اينكه علم عالم نه محدود به شنيدهها و خواندههاست و نه محدود به نتايج اينهاست، حكايت دارد كه علم خواندني نيست، علم شنيدني نيست، اين اولاً و ثانياً اگر علم خواندني بود، خواندنيها محدود و متناهي است، بايد خود علم هم محدود و متناهي باشد و حال آنكه چنين نيست. مجموعه آنچه را كه يك عالم، يك متعلّم، طلبه و دانشجويي ميتواند بياموزد، محدود است. تركيب آموختههايش هم با يكديگر كه منتهي به نتايج جديد ميشود، اينها هم محدود است. پس اگر علم آموختني بود، بايد مجموعه علم محدود باشد و حال آنكه محدود نيست. (اينكه علم محدود نيست را چهبسا در مباحث ولايت به بحث بگذاريم. شايد آنجا يك توضيح بيشتري خدمتتان عرض كنم و چهبسا خيلي ضرورتي هم نداشته باشد.)
بالاخره آنچه را يك عالم ميداند، وسيعتر و گستردهتر از آن است كه حتي در قالب سؤالها و پرسشها بتوان مطرح كرد. يعني حتي پرسشهاي مربوط به اين اطلاعات و آگاهيها هم ساخته نشده است و وجود ندارد. يعني عالم اينچنين نيست كه فقط ميتواند به همه پرسشها پاسخ بگويد و اگر اينطور بود، از آنجا كه پرسشها محدود است، در نتيجه علم عالم هم محدود خواهد بود، اينطور نيست. عالم چيزها ميداند و چيزها مييابد و مشاهده ميكند كه حتي پرسشي كه بتوان آن را در قالب آن پاسخ گفت هم مطرح نشده است. يعني اگر قرار باشد كه اين آموختهها و آگاهيها و اين يافتهها و مشاهدات بيان شود، بايد پرسش آن را نيز عالم خود مطرح كند. اين نشاندهنده اين است كه اين علم خواندني نيست. اگر خواندني و شنيدني و از كتاب و دفتر و مانند آن بهدست آمده بود، لازمهاش اين بود كه محدوديت داشته باشد و حال آنكه محدوديت ندارد. بگذريم. بهترين شاهد بر اين نكته سخن امام سجاد عليه السلام است.
آموختن، آنهم درست آموختن، شرط است، نه فقط مطالعه كردن، آنهم هرگونه كه شد. اگر مطالعات طبيعي و دنيايي باشد، ـ مقصود از دنيايي، هم فيزيك است، هم شيمي، هم فقه، هم حديث، هم تفسير، همه اينها دنيايي است ـ مطالعه اينها هرگونه كه باشد، بيثمر نيست؛ ايراد ندارد كه بخوابد و مطالعه كند، سير باشد، گرسنه باشد، دعوا كرده باشد، خوشحال باشد، هرگونه كه مطالعه كند بيثمر نيست. بهخاطر اينكه غرض اين است كه با مطالعه اينها صورتي و تصويري از اينها در ذهن داشته باشيم.
شيوههاي آموزش اينگونه علوم هم معين شده است. چهطور بخوانيد تا بيشتر حفظ كنيد. اين علم حقيقي نيست. اما اگر قرار شد كه علم حقيقي باشد، هرگونه خواندن، در هر حالتي خواندن و مطالعه كردن ثمربخش نيست، بلكه اصلاً خواندن راهش نيست. اگر خواندن هست، شرط آن صداقت در تعلّم است. اگر كسي ميخواهد بداند كه متعلّم هست يا نيست، دنبال علم ميرود يا نه، حقيقتاً دانشجو هست يا نه، حقيقتاً طالب علم و طلبه هست يا نه، بايد صداقتش را نشان دهد.
صداقتش اين است كه علم را با آداب علم درآميزد و اگر كسي در تعلّمش، آموختنش، شنيدنش و مطالعه كردنش، آداب علم را رعايت نكرد، حكايت دارد كه اين طالب صادق نيست، اين متعلّم صادق نيست، متعلّم علي سبيل النّجاة نيست، دانشجوي واقعي نيست. اين علمي را كه دنبالش ميگردد، براي دنيايش ميخواهد. منتهي گاهي يك دنياي كوچك، يعني همين را كه ميبينيم و مشاهده ميكنيم و گاهي يك دنياي بزرگتري كه اسمش بهشت باشد؛ يا براي پرهيز از سختيها و گرفتاريها و گرسنگيها و تشنگيهاي اينجاست؛ يا براي پرهيز از گرسنگيها و تشنگيها و گرما و سرماي جاي ديگري كه اسمش جهنم و مانند آن باشد.
اگركسي علم را براي اينگونه امور ميخواهد، علمش دنيايي ميشود. بنابراين اگر علم دنيايي شد، همين اتفاقي رخ ميدهد كه در عصر و زمان ما رخ داده است و البته در هر عصر و زماني همينگونه است، اگرچه شدت و ضعف دارد. يعني وقتي كه علم غايت نبود، هركسي آن اندازه بايد بياموزد كه ميتواند از آن استفاده كند و اين يعني اقتصاد در علم. نتيجه آن اين ميشود كه اگر با نيم ساعت مطالعه ميتواند مطلب كلاس را بهدست بياورد، هيچ دليل عقلي و شرعي وجود ندارد كه به كلاس برود. اگر آدمي بتواند با يك شب مطالعه كردن امتحان فردا را بگذراند و از عهدهاش برآيد، هيچ دليل عقلي و شرعي وجود ندارد كه يك ماه، دو ماه، سه ماه، چهار ماه بخواند و مطالعه كند تا يك روز امتحان بدهد. چون هدف و غرض اين علم نيست، اين علم ابزار است. امتحان هم ابزار است. گويي قرار بر اين است كه نشاني، علامتي، چيزي در اين كاغذ نوشته شود و بس. اگر غرض اين باشد، ديگر بسيار انديشيدن، پر خواندن و زحمتها را تحمل كردن ضرورت نخواهد داشت. واجب كه نخواهد بود، مستحب هم نخواهد بود. چون علم ابزار است. بهدست آوردن ابزار ديگر آداب نميخواهد.
اما اگر قرار باشد كسي حقيقت علم را بخواهد، كمترين كارش اين است كه با آداب علم قرين و همراه باشد. كتاب منية المريد براي همه كساني كه در زمينه علمآموزي، تعليم و تعلّم كار ميكنند، براي معلم، دانشجو، طلبه و هركسي كه در اين مسيرها حركت ميكند، بسيار سودمند است. مطالعه اين كتاب ضروري است، آنهم نه يك بار كه چندين بار و نه فقط خواندن و مطالعه كردن، بلكه به كار بستن آنچه كه در زمينه آداب علمآموزي فرمودهاند. آداب المتعلمين هم كه كتابچه بسيار كوچكي است، سودمند است ولي منية المريد كتابي بسيار خوب، زيبا و به زبان فارسي هم ترجمه شده است به نام «آداب تعليم و تعلّم در اسلام» ترجمه دكتر حجتي. اين يك نكته: علم زياد خواندن نيست.
توجه داشته باشيم كه اين نكات را امام صادق (صلوات الله و سلامه عليه) به كسي ميگويد كه از همه كارهايش دست برداشته است و به دنبال علم آمده است. ديگر با مسجد و محرابش هم قهر كرده است، با حضور در اجتماعات هم قهر كرده است، بيرون از خانه تنها و تنها نمازش را بهجا ميآورد و زيارت پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم را انجام ميدهد و به خانه برميگردد. گويي، به اصطلاح امروزيها، بست نشسته، اعتصاب كرده است تا كه شايد به اين علم دست پيدا كند. حضرت فرمود كه دستيابي به اين علم به خواندن و شنيدن و مطالعه كردن نيست. چنين نيست كه چند كتاب ديگر را هم بشناسيم، بخوانيم و در نتيجه به علم رسيده باشيم. اينگونه نيست. علم چيست؟ «إنّما هو نورٌ يَقَعُ في القلب» يا در روايات ديگر داريم كه «يُقذَفُ [يَقذِفُه الله] في القلب».
براي درك اين كلام نوراني بايد تك تك كلمات را جداگانه توضيح دهم. فعلاً اين جمله را مطرح كنيم كه علم نور است، روشنايي است.
قبل از اينكه نكات متعددي را پيرامون نور بودن علم خدمتتان عرض كنم، يك جمله بسيار كوتاه مطرح ميكنم و آن اينكه اگر كسي در علمآموزي خود پس از اين قصد و همت مقدس، هنوز مانند پيش از آن است، اين حكايت دارد كه دنبال علم نرفته است. آنچه را هم كه بهدست آورده است، علم نيست. اين مثل تيشه و ماله و ارّه و تبر و مانند آن است كه نجار و بنا و ديگران دارند. اگر اطلاعاتي را كه در ذهن جاي داده است، هيچ تأثيري بر نظر و عمل وي ندارد، پيش از اطلاعات و پس از آن يك گونه باشد، اين نشاندهندة اين است كه كارگري بيلي از بازار خريده است. اين بيل خريدن كارگر و بنا و مانند اينها نشان اين نيست كه رشد پيدا كرده و به كمال رسيده، بلكه امكاناتش زياد شده كه توانسته بيلي يا گلنگي فراهم كند. اين اطلاعات ابزار خواهد بود، نه علم. اين اطلاعات با اين ابزار دنيايي تفاوتي ندارد. اطلاعاتي كه در ذهن ما قرار ميگيرد، اگر نور نباشد، روشنايي نباشد، با ميل بافتني خيلي تفاوت ندارد، بلكه هيچ تفاوت ندارد. تفاوتش با اين امكانات و ابزاري را كه ما براي كارهايمان استفاده ميكنيم، مثل يك جفت دمپايي است، مثل لباسي است كه آدمي بر تن ميكند يا براي ضرورت يا تشريفات. اينها ابزار است. اگر عاليترين لباس، گرانترين لباس، بهترين و زيباترين لباس را بپوشيم، چيزي بر ما اضافه نميشود. وقتي كهنه و مندرس شد و آن را دور انداختيم، همانگونه ميشويم كه پيش از آن بوديم. اگر اطلاعاتي را كه بهدست آوردهايم، كهنه شود يا به دليلي از بين برود، گويي چيزي نداشتهايم.
كمترين نشان نور بودن آن اين است كه ببينيم آيا اين علمي را كه ميآموزيم، هدفهاي ما را تغيير ميدهد يا تغير نميدهد. اگر ديديم كه مطالعه كرديم، علم آموختيم، زحمت كشيديم، كلاس رفتيم، ساليان درازي درس خوانديم ولي با آنهايي كه اين مسير ما را نرفتند، هيچ تفاوتي نداريم، يعني آنها هم دنيا ميخواهند، ما هم دنيا ميخواهيم؛ آنها آخرت ميخواهند، ما هم آخرت ميخواهيم، اگر ديديم تفاوت ندارد، معلوم ميشود آنچه را كه ما آموختيم علم نبود، اينها نور نبود و الا «هل يَستَوي الّذين يَعلَمون والذين لايَعلَمون»؛ مگر ميشود عالم و جاهل برابر باشند. كسي كه يك عمري را درس خوانده باشد، زحمت كشيده باشد، شبْ بيداري را تحمل كرده باشد، اهدافش، خواستههايش و غايتش، غايت قصوايش با ديگران هيچ تفاوتي نداشته باشد، اين حكايت دارد كه در اين مدت كاري نكرده است.
بنگريد، ببينيد كه هدفهاي ما با هدفهاي ديگراني كه در مسير علم نيستند ـ البته مقصود از علم، مطلق علم است، هر علمي را كه دنبالش هستيم ـ ميخواهيم ببينيم علم حقيقي هست يا نيست، ببين هدفها را تغيير ميدهد يا تغيير نميدهد. آنهايي كه اصلاً درس نخواندند، از همان اول دنبال شتر بودند، شتر ميچراندند، هدفشان در دنيا چيست؟ مگر نه اين است كه هدفشان اين است كه امكاناتي فراهم شود، بهتر بخورند، راحتتر بخورند، بهتر بخوابند، امكانات زندگي و خور و خوابشان بيشتر باشد، خانه بهتري داشته باشند، وسيله نقليه بهتري داشته باشند. بيشتر از اين چيزي هم ميخواهند؟
اگر كسي هم ساليان درازي دنبال علم رفته ولي در پايان آرزويش اين است كه خانه بهتري بهدست بياورد، ماشين بهتري فراهم سازد، خور و خوابش بهتر و بيشتر و راحتتر باشد، اگر اينطور شد با آن شترچران تفاوت ندارد. او درس نخوانده، اين درس خوانده. حكايت دارد اين درس خواندن با نخواندن برابر است. نميخواهم خدايناكرده بگويم شترچراني كم است، نه؛ ميخواهم بگويم كه آنچه را كه او نخوانده با آني كه ما خوانديم هيچ تفاوت ندارد. ما وقتمان را تلف كرديم، ده سال، بيست سال اطلاعات مكرّر و متعدّد را در ذهنمان جمع كرديم ولي هدفهايمان با آنكه هيچ درس نخوانده و نميداند يكي است. اين خواندن با نخواندن يكي است، علمي كه با جهل برابر است!
اگر غمها و غصههاي كسي ـ حال ميگوييم عالمي ـ با غمها و غصههاي عوام مردم همانند بود، اين نشاندهندة اين است كه اين عالم نيست. بهظاهر عالم است ولي در واقع عوام است. غم عوام چيست؟ كمبود آب و نان و جاه و مقام و شهرت است؛ كمبود غضب و تعدّي و امكانات است و مانند اينها. غم و غصهاش اين است. اينكه خودش از اين امور كم دارد، امكانات اندك است، فرزندانش، خويش و قومش كم دارند. نهايت غم و غصههايش اين است، بلكه اگر خيلي آدم حسابي باشد، غم و غصهاش اين است كه خلق خدا كم دارند، آنگاه كه سر سفره مينشيند، ده گونه غذا نميخورد. اينها ميشوند آدم حسابي! اين نشان عوام بودن است. نشان عوام بودن او اين است كه نميداند نعمتهاي الهي منحصر به اينها نيست. نعمتهاي الهي فقط خوردن و خوابيدن و ميوههاي رنگارنگ نيست. يقيناً چنين است كه نعمتهاي الهي، مظاهر و مصاديق ديگري هم دارد. حداقلش اين است كه نعمتهاي ديگري نيز وجود دارد، اگرچه ما نديديم، نيافتيم، نخورديم، حداقل شنيديم كه ديگران خوردهاند، اعتقاد و ايمان و باور به اينها كه داريم. اين نشان عوام بودن است كه غم و غصه آدم دنيا باشد. اگر عالم هم اينطور بود، اين حكايت دارد كه عالم نبوده است. اين نشانگر اين است كه به علم نرسيده است، يعني اين نور نيست. اگر نور بود، ميبايست كه مسيرش را روشنتر كرده باشد. مشاهده كند، ببيند و بفهمد كه اگرچه اين نان در سفره من نيست، ولي امور ديگري هست. اگر اين امكانات نيست، چيز ديگري هست. در سفره خدا دنبال يك نعمت گشتن، آنهم نعمت مشترك با حيوانات، اين نشان علم نيست، نشان عوام بودن است، بلكه نشان عوام بودن هم نيست، پايينتر از آن است. اگر در سفرهاي صد گونه نعمت وجود داشته باشد، مورچه يك چيز ويژه را برميدارد، آن حيوان ديگر، آن پرنده ديگر هر كدام چيزي را ميطلبد و همهچيز را بر نميدارند.
اگر كسي خوشيها و شاديهايش همانند خوشيها و شاديهاي عوام بود، روزي كه لبخند بر لبش مينشيند، آن روزي است كه به لذّتي از لذّتهاي دنيايي رسيده است يا به خوشي از خوشيهاي عوام رسيده است؛ روزي كه شيريني ميدهد، روزي است كه يا درسي را خوب گذرانده است، به جايي وارد شده است، از جايي خارج شده است، امكاناتي به او رسيده است. شيرينيهايش براي همينهاست. خوشيها و لذت و فرح و شادي كه ميتواند داشته باشد اين است كه ديگران دارند، عوام دارند نه بيشتر. اين نشاندهندة اين است كه اين علم ندارد. ولو اينكه ذهنش انباري از اطلاعات باشد. اگرچه مسايلي را كه مربوط به علوم رايج و شايع در عصر و زمان ما و هر عصر و زماني هست، خوب آموخته است و ذهنش از آن پر شده است، همه مسايل را پاسخ بدهد، اين علم نيست. علم آن است كه درون او را روشن كند. نوري است كه بايد جانش را روشن كند. اين روشني درون به بيرون هم سرايت كند، در نتيجه لبخندهايش آنجا ظهور پيدا كند كه به نعمتي از نعمتهايي كه خداي متعال به خواص از بندگانش ميدهد دست يابد، آنجا لذت ببرد و غمهايش هم آنجايي ظاهر شود كه به نعمتي از نعمتهاي خاص نرسيده باشد. هدفها و غايتهايش هم تفاوت پيدا كرده باشد.
بنابراين با توجه به اينكه علم به تعبير امام صادق صلوات الله و سلامه عليه در اين روايت نور است، يعني خود روشن است و سبب روشني ديگران هم ميشود؛ هم خود را روشن ميكند، هم بيرون از خود را روشن ميكند؛ هم خود جهت دارد و هم به بيرون از خود جهت ميدهد، حال كه اينطور است، چند نكته را در مورد نور بودن آن عرض ميكنم.
1ـ از آنجا كه نور است، هركس به آن دست پيدا كند، هيچگونه ظلمت، تاريكي و جهالتي براي او باقي نميماند. براي همين است كه اگر كسي به معارف الهي دست پيدا كند، آن آرامش، طمأنينه و سكوني را خواهد داشت كه گويي بيرون از اين آبادي خبري نسيت. اين به معناي دلخوش بودن نيست، به معناي خوشخيالي هم نيست؛ به معناي اين است كه عالم به حقيقتي دست پيدا كرده است و دست پيدا ميكند كه هيچي برايش تاريك نيست.
اگر كسي در قدم اول، هويت و وجود خود را بشناسد، آنچنان خود را غرق در نعمتهاي الهي و غرق در بهشت الهي ميبيند، آن بهشتي كه به مراتب از بهشتي كه به عوام از مؤمنين ميدهند و عرضش، عرض زمين و آسمان است، بزرگتر است. وقتي به اين برسد چه حالي خواهد اشت. وقتي كسي با بهدست آوردن چند درخت، بهدست آوردن يك خانه يا بهدست آوردن امكانات اندكي دلخوش ميشود، لذت ميبرد؛ كسي كه مريضش شفا پيدا كرده، شب را با خيال راحت ميخوابد، با رفع مشكل كوچكي آسوده ميشود، با دستيابي به لذت اندكي شاد ميگردد، حالا اگر كسي بتواند در قدم اول به وجود خودش، حقيقت خودش و باطن خودش انس گيرد و به تماشاي ذات خود بنشيند، بهشتي را در وجود خودش خواهد ديد كه نه فقط خودش آرام ميشود، بلكه اگر همه خلق از اول عالم تا انتهاي عالم، از ازل تا به ابد در اين بهشت ويژه او جاي گيرند، همه به آرامش و طمأنينه ميرسند و اما اگر آدمي به ولايت دست پيدا كند، ديگر اصلاً جايي براي بحث و گفتگو نيست و اينك نيز به آن نميپردازيم. شايد در جايي ديگر بدان اشاره كنيم.
اگر كسي اندكي بفهمد و بيابد، ـ البته اينكه ميگوييم اندكي، نسبت به همه يافتنيها اندك است، ولي خودش بسيار زياد است، از اينرو بايد بگوييم بسيار زياد، چون شأن معارف الهي بالا و والاست. ـ اگر كسي در حد زيارت جامعه كبيره بتواند ولايت را بفهمد، بتواند بفهمد كه «أسمائُكم في الاسماء و أجسادُكم في الاجساد و أرواحُكم في الارواح» چيست، اگر همين اندازه بفهمد، آرامش و طمأنينهاي خواهد داشت كه اگر همه عالم دشمن او باشند و به او هجوم آورند، خم به ابرو نميآورد. به خاطر اينكه آنكس كه همه عالم را تحريك كرده است و قوام و وجود و بقاي وجود داده است و وجودشان را حفظ كرده است و انگيزش حركت و مخالفت با او را به آنها داده است، ميبيند و مشاهده ميكند، لبخند او را در اين ميبيند. اگر اينطور شد، آنوقت آن سخن حضرت زينب صلوات الله و سلامه عليها كه فرمود «ما رأيتُ الاّ جميلاً» را ميفهمد، بلكه آن را ميبيند.
اگر كسي به ولايت آگاهي داشته باشد، اتصال داشته باشد يا اگر اتصال هم نداشته باشد، دستكم وصل باشد، پشتوانه همه حركتها و همه تغييرات و تحولات را مشاهده ميكند. اگر اينگونه شد، ديگر غمي نيست كه دست كه بود كه بر سر ما آمد، تير كه بود كه بر پيشاني ما وارد شد، زخم زبان كه بود كه بر جان ما نشست، چون چندان غريبه نخواهد بود. نميخواهم بگويم او كار خوبي كرده، با توجه به اينكه با اختيار و اراده و عزم و جزم و مشيت خودش انجام داده، ـ كه يك جاي ديگري به آن خواهيم رسيد ان شاء الله ـ بايد پيامد آن را نيز پذيرا باشد. ممكن است نتيجهاش جهنم باشد، در قهر الهي گرفتار باشد، ولي به معناي استقلال در فعلش نيست. حتي استقلال در اراده و اختيارش هم نيست. اگر كسي به ولايت برسد، اينگونه ميشود. اينك حدس بزنيد اگر كسي توحيد را بفهمد و بيابد چگونه خواهد بود؟
آنهايي كه خود را ميشناسند، زبان حالشان اين است كه: «به جهان خرم از آنم كه جهان خرم است»؛ اما كساني كه ولايت را ميشناسند چه ميگويند و اگر كسي كه توحيد را بشناسد، آنهم همه مراتبش، آن چگونه خواهد بود؟
بنابراين علم اينچنين است كه بهخاطر اينكه نور است، تاريكي باقي نميگذارد، ظلمت را ريشهكن ميكند. بهخاطر اينكه هرگاه تاريكي و ظلمت نباشد، نوعي آرامش وجود دارد، به آرامش ميرسد كه آن را به عنوان نكته جداگانه خدمتتان عرض ميكنم.
2ـ نكته دوم اينكه چون علم نور است و همه عالم را براي انسان و براي عالم آشكار ميكند، به حسن ذاتي عالم دست پيدا ميكند. نه حسن غايي، نه حسن به معناي صنع و ترتيب و نظم، بلكه حسن ذاتي عالم را مييابد. حسن ترتيب، نظم يا حسن غايي قابل فهم است. يعني حتي كسي كه به حقيقت علم هم دست پيدا نكرده باشد، ميتواند بفهمد. اگر عاقلي به اين چينشي كه در اين عالم هستي هست، نگاه كند، ميبيند كه بهتر از اين چينش دستكم براي ما قابل تصور نيست يا دستكم اين يكي از چينشهاي زيباست، آنهم نوعي زيبايي كه همه مشتاق آنند. چنان شور و عشق و شوقي در هستي است و موجودات از آن بهرهمندند كه با طلوع آفتاب جمعي به جنبش ميآيند، مورچهها هم به شوق ميآيند، با عشقي تمام حركت ميكنند، دنبال كارشان ميروند. هركسي هم وظيفه خاص خودش را انجام ميدهد. هيچ كس هم در وظيفه ديگري دخالت نميكند. هيچكس هم مزاحم ديگري نميشود و در كار ديگري اخلال نميكند.
اگرچه گاهي هم تماميّت اين حسن به اين است كه ديگري به زحمت بيفتد، آنهم براي ديگري به زحمت بيفتد. اصولاً وقتي قرار باشد زيبايي در چينش و نظم و ترتيب اين جهان باشد، لازمهاش اين است كه اين تغييرات و اين درگيريها وجود داشته باشد. يكي ديگري را تعقيب كند، آن ديگري از او بگريزد؛ يكي ديگري را. اين گياه اينچنين تغذيه كند، آن حيوان از اين گياه و مانند آن تغذيه كند.
حاصل آنكه اين زيبايي را بدون دست يافتن به آن علمي كه حقيقت نور است، ميتوان فهميد؛ با همين اطلاعات سطحي و ابتدايي ميتوان به آن دست پيدا كرد. ولي حسن ذاتي عالم چنين نيست. حسن غايياش هم قابل فهم است. اينكه اگر آدمي به اندام خودش نگاه كند، ميفهمد كه اينجا اگر ناخن نبود، ما خيلي كارها را نميتوانستيم انجام دهيم؛ اگر شصتمان اينجا نبود، مثلاً دكمه پيراهنمان را نميتوانستيم ببنديم؛ اگر اين انگشتان اينطور نبود، اگر ديوار اينطور نبود، اگر درختان اينطور بودند، اگر اگر اگر … اينها را ميشود كم و بيش فهميد. اما حسن ذاتي موجودات بهگونهاي كه به هر موجودي عليرغم اينكه به ظاهر شرّ است و به ظاهر نفرتآور است و به ظاهر هراسناك و خطرناك و وحشتناك است، عليرغم اين پيامدهايي كه دارد ـ كه البته مربوط به يكي از درجات و مراتب وجودمان هست كه در بحث انسانشناسي بايد گفت ـ عليرغم همه اين پيامدها، زيباست. بهگونهاي است كه اگر غير از اين بود، نقصي در عالم بود. اينجا سخن از وجود نسبي موجودات نيست، بلكه ذات موجودات قطع نظر از ارتباط آنها با ديگران مورد نظر است. به اين سم مهلك نگاه كنيد، به اين زهر بنگريد، اين ضمن اينكه خطر دارد، احتياط كنيد، دست هم نزنيد. اگر دست هم زديد، دستتان را بشوييد، ضد عفوني كنيد. همه اين ضررها و خطرها در وجود نسبي آن است، نه وجود ذاتي و حقيقي آن.
اگر كسي به علم كه نور است و حقيقت موجودات را آشكار ميكند، دست پيدا كند، حقيقت اين سم، اين زهر، اين سيانور آنچنان آشكار ميشود كه چيزي غير از زيبايي نيست، بيكم و كاست زيبايي است، نه زيبايي نسبي يا خير نسبي كه در بحثهاي ديگر مانند فلسفه و كلام و مانند آن بحث ميشود؛ اين يكي براي خودش خوب است، آن يكي هم براي خودش خوب است. اين در اينجا خوب است، آن در آنجا خوب است؛ نه! بلكه به اين تعبير كه وقتي فاعل حُسن محض باشد، جمال محض باشد، جلالش هم به گمانمان نرسد كه شرّ است و زشتي و نقص؛ جلال هم زيبايي تام بلكه اتمّ است.
جلال نگهبان جمال است تا همهكس به سراپرده جمال وي وارد نشوند. براي اينكه غير مشتاقان وارد اين بازار نشوند، جلال را بر سر راه آنان قرار دادهاند تا معلوم شود كه بوالهوسان را در آن راهي نيست. هركه ميخواهد به جمال الهي برسد، بايد از دَمِ تيغ جلال الهي بگذرد، آنهم نه تيغي كه مثلاً يك ضربه بزند، از كمر نصفش كند. اين تيغي است ازلي و ابدي، حركتش بيحدّ و اندازه است و پيوسته كار ميكند. اين است كه هركه در خود از دَمِ تيغ گذشتن را نميبيند، اصلاً گرد جمال الهي نچرخد، تا چه رسد به اينكه كل جمال الهي را طلب كند. اين تيغ جلال الهي اينگونه است كه ـ اينها جزء اين بحث نيست، جزء بحثهاي بعدي است كه به اشاره عرض خواهم كرد ـ كسي كه ميخواهد عبور كند و به جمال الهي برسد، آنچنان خوردش ميكند كه هيچي از او باقي نميگذارد، بهگونهاي كه آنگاه كه از جلوي اين تيغ عبور كرد، اگر كسي از او بپرسد: كه هستي؟ چيزي نميشنود. چون «مني» نمانده است تا اين سخن متوجه او باشد. ديگر مخاطب نيست.
به همين خاطر است كه خطاب «لِمَن المُلك» را نيز نميشنود. البته همه بايد از دم اين تيغ رد شوند، ولي برخي به اختيار و برخي به اضطرار. اينطور نيست كه بگوييم ما خودمان را كنار ميكشيم، چه كار داريم كه خودمان را به زحمت بيندازيم. شكي نيست كه اگر به اختيار نرفتيم، به اضطرار خواهيم رفت. سختيها، مصيبتها، دردها و غمها همه نشاني از اين تيغ هستند، ولي بهطور جدي اين تيغ جلال الهي از مرگ شروع ميشود و در مراحل بعد ادامه مييابد تا جايي كه هرگاه خدا فرمود: «لمن الملك اليوم»، اگر مخاطبي پيدا نشد، از اين امر حكايت دارد كه همه از دم تيغ جلال الهي گذشتهاند. ولي چون به اختيار نگذشتهاند، آن نتيجهاي را كه آن تيغ جلال الهي به اختيار ايجاد ميكند، به دنبال ندارد. به همين خاطر است كه بعد از اين هم باز جهنم هست. اين تيغ را بر هستي خويش ديدن، چون به اختيار نيست، هر موقع رهايش كنند، باز بدمستي سابقش را دارد، بنابراين دوام پيدا ميكند. پس بايد اين تيغ پيوسته باشد و هست. تابش اين تيغ است كه جهنم ميشود.
بنابراين اگر علم، علم حقيقي باشد و همين علمي باشد كه نور است، حسن ذاتي عالم را بر او روشن ميكند. باز در شرح اسماء الهي توضيح بيشتر خواهيم داد.
3ـ نكته سوم اينكه چون مجموعه عالم براي او زيبا، حَسَن و مطلوب جلوهگر شده است، به تعبير دقيقتر، جلوهگر نشده است، حقيقت عالم را او يافته است، (تا به حال حجابهاي عالم را ميديد كه يكي از آنها خوب بود، ديگري بد بود.) به اين خاطر است كه نسبت به همه اجزاي عالم شوق و اشتياق دارد، بلكه بيشتر از آن، عشق دارد. در هيچ امري از امور عالم (اگر نبود ظاهر شريعت) نسبت به هيچ موجودي در اين عالم اختلاف و و دعوا و نزاع و مانند آن نداشت. تَسالُم فراگير داشت، صلح كل بود. اين تعبير كه «سلمٌ لمَن سالَمَكم»، يك تعبير دنيايي و سياسي دارد، يعني با آنهايي كه با شما صلح كردند و تسليم شما بودند، من هم در صلح و سازشم. «حربٌ لمَن حارَبَكم»؛ حرب لمن حاربكم كيست؟ بني اميه هستند، بعديها هستند، قبليها هستند و مانند اينها. اينها جنبه سياسي و اجتماعي آن است نه همه آن. پردهها كه كنار رود، همانگونه ميشود كه آنگاه كه پرده نبود ظاهر بود. به همين زيارت جامعه نگاه كنيم. ميگوييم «بَخَعَ كُلُّ متكبّرٍ لطاعتكم»؛ همه عالم، گردن كلفتهاي عالم نيز در مقابل شما به خاك افتادند، آنها هم عبوديت شما را پذيرفتند، در مقابلتان تسليم شدند.
اگر كسي به به اين حسن و زيبايي عالم دست پيدا كند، صلح كل ميشود. ميگويد «سلم لمن سالمكم»، ديگر حربي وجود ندارد. ولي اين زيبايي در دنيا بر همگان آشكار نميشود، از اينرو ظاهر شريعت مانع ميشود از اينكه دعوي صلح كل ظهور پيدا كند، زيرا ادعاي تسالم غير از صلح و سلم است. اگر حقيقت صلح آشكار شود، ديگر با شيطان هم دعوا ندارند، با كافر هم دعوا ندارند، با منافق و با هيچكس جنگ و نزاع ندارند. البته انبياء جنگ و نزاع نداشتند، اگر داشتند كه ديگر برايشان گريه نميكردند.
وقتي جمعي از كافران را دستگير كردند، پيامبر صلوات الله و سلامه عليه طبق نقل گريه ميكند و ميگويد: ميخواهم او را به كمال برسانم، مداوايش كنم، به بهشت ببرم. او گريهاش براي اين است، نه براي امور دنيوي و مانند آن. ميخواهم او را سر سفرهاي ببرم كه آرامش داشته باشد. ميدانم كه او چه ميخواهد، ميخواهم بيشتر از آن را برايش فراهم كنم. بنابراين همه زحمتها را تحمل ميكنم. كار انبياء بهخاطر امور دنيوي نبود. اگر مقصد آنها دعواها و نزاعهاي دنيايي بود، بهگونة ديگري عمل ميكردند، زيرا آنها از سلاطين و جهانگشايان كه كمتر نبودند. راه جنگ را بلد بودند، ميدانستند چگونه به دشمن حمله كنند كه در خواب همه را از بين ببرند تا عبرتي براي ديگران باشد. يك شهر را آنچنان خراب كنند كه همه عبرت بگيرند تا يكي جرأت نفس كشيدن نداشته باشد، ولي آنها كه نميخواهند اينها را از دم تيغ بگذرانند، بلكه ميخواهند به رفاه و راحتي و آرامش برسانند. هركسي كه عالم حقيقي باشد، همينگونه است، مشتاق به همه عالم خواهد شد.
4ـ نتيجه ديگر اين علم اين است كه ـ البته نتيجه شوق و عشق است ـ بهخاطر شوق و عشق او به عالم، همچون درياي طوفاني اضطراب و نگراني دارد. ـ اين نكته را اينجا شرح نميدهم تا دستكم آن اندازه مقدماتي را كه ميخواهيم بگوييم را گفته باشيم و ان شاء الله در جاي خود به آن ميپردازيم. ـ عالم از همان جهت كه آرام است، طوفاني است. مانند درياي آرامي، آرامش دارد و مانند درياي طوفاني، موجها چون كوه دارد؛ هم طوفاني است و هم آرام. براي همين است كه اگر خلق خدا كه به اين عالم نزديك ميشوند، به آن وجه آرامش نزديك شوند، همهاش سود و نعمت و رأفت و عنايت و كشف حقيقت خواهد بود. البته كشف حقيقت به اندازهاي كه زحمت و گرفتاري نداشته باشد.
ولي اگر به آن جنبه متلاطم او نزديك شوند، يك دريايي خواهند ديد كه بزرگترين كشتيها را واژگون ميكند، تا چه رسد به انساني كه كه شنا كردن در يك استخر كوچك را هم بلد نيست. از او چيزي نميماند و اگر برگردد، تهيدست، «خائباً مُنكَسِراً» از او برميگردد. ممكن است چند روزي، چند صباحي با او آمد و شد داشته باشد، ولي دير يا زود ميفهمد كه دست خالي رفته و دست خالي هم برگشته است. بهخاطر اينكه تا نزديك دريا آمده، موجي او را پس زده است. دوباره نزديك شده، بازهم او را پس زده است. اگر يك وقتي چشمها را ببندد و دل به دريا بزند و وارد دريا شود، طعمه ماهي و نهنگ و مانند آن خواهد شد. گرفتار دندانهاي كوسهها خواهد شد يا دچار نيزهها و شمشيرهاي ماهياني خواهد شد كه از او چيزي باقي نگذارند.
براي همين است كه وارد شدن در علم، آداب، شرايط و مقدماتي دارد. شرط اولش صداقت است. بهراستي كسي علم را بخواهد، بهراستي علم را براي خود علم بخواهد، علم، مطلوب واقعي باشد، نه اينكه براي اين باشد كه بر دنيايمان افزوده شود يا از آخرتمان كاسته نشود يا بر آخرتمان افزوده شود. اين هم يك نكته.
5ـ چون علم نور است، نتيجه ديگرش اين است كه اراده خداي متعال را در همه عالم هستي، در ذره ذره اين عالم حاكم و دخيل ميبيند. بهگونهاي كه نه فقط برگي از درختان بدون اذن و اراده او نميجنبد، بلكه به تعبير دقيقتر اتمي هم تكان نميخورد، الكتروني هم نميجنبد. هيچ جزئي از اجزاء عالم نميتواند بجنبد، مگر اينكه اراده الهي در اين جنبش پشتوانه او باشد، هدايتكننده و حمايتكننده او باشد. اگر كسي اينطور باشد، ديگر براي درس گرفتن ضرورت ندارد كه حتماً درسش در اين كتاب باشد يا در اين منظر باشد. به هرچه كه نگاه ميكند، چون به اذن و اراده الهي حركت ميكند، ميتواند درس او هم باشد. اين هم يك نكته.
6ـ اگر كسي به علم برسد، از آنجا كه علم بهخاطر نور بودنش، سبب ميشود كه عالم خود را عبد ضعيف ببيند، بنابراين رفتارش نيز مانند رفتار عبد ضعيف باشد. اگر كسي هويت خويش را مشاهده كند و مخصوصاً بتواند گهگاهي بهوسيله نور الهي آن انقطاع تعلّق به حق تعالي را مشاهده كند، اگرچه اين اين انقطاع نامطلوب است، زيرا طغيان غرايز است. البته وقتي ميگوييم غرايز نه به معناي طغيان غرايز به معني عرفي مانند دعوا و نزاع و چنين و چنان كردن، اين نيست؛ چون كسي كه به علم رسيده باشد، اينها را به حداقل رسانده است. اين امور در او به اندازهاي است كه اگر چيزي از او سر بزند، سيّئه است. حداقل به چشم ديگران چيزي به حساب نميآيد، اگرچه براي خودش خيلي مهم است و به چشم خداي خودش مهمتر از آن است كه به حساب آيد، ولي در عين حال از اين گناهان و طغيان غرايزي كه ما تصور ميكنيم نيست. البته نميخواهم بگويم كه دقيقاً مانند آن طغيان غرايزي كه در انبياء و اولياء هست، (همان كه اسمش را ترك اولي گذاشتهاند.) البته اگر اين را بگوييم طغيان غرايز بر حسب فهم عرفي دور از ذهن است، چون معمولاً ما دركمان از طغيان غرايز همين زشتيهاي عرفي است، در حالي كه اينها براي عالم مورد بحث نيست تا چه رسد براي انبياء و اولياء.
بالاخره اگر آن جنبه انقطاع تعلق به حق تعالي رخ دهد، در برخي از تعبيرها داريم كه اين انقطاعها، لغزشها و طغيانها ممكن است براي بهترين خلق خدا هم اتفاق بيفتد، براي اينكه ديگر بندگان خدا هم چندان هراس نداشته باشند، دلشان به رحمت الهي گرم باشد. وقتي عتابي از طرف خدا به وليّي از اولياء، نبيّي از انبيائش آمده باشد، دل ما هم راحت و آرام ميگيرد، در اين صورت اگر خدا توبيخ شديد هم كند، خيلي اوقات ما تلخ نميشود و در نتيجه به يأس كه در حكم كفر است گرفتار نميشويم، زيرا جلوتر از ما بهترينها را هم توبيخ كردهاند. پس توبيخ الهي سبب نشود كه آنچنان قهر كنيم كه پشت سرمان را نگاه نكنيم.
به تعبير ديگر، اگر كسي [كه] به حقيقت علم دست پيدا ميكند، به توبيخهاي الهي و حقيقت توبيخهاي الهي توجه و دسترسي پيدا كند، سبب يأس و نااميدي خواهد شد. براي همين است كه فرمودند شما بهتر از اينها را نگاه كنيد، آنها كه مأيوس نبودند، با آنكه آنها را نيز توبيخ كرديم. اينطور نيست كه اگر كسي را توبيخ كرديم، به او عتاب كرديم و بهظاهر عصباني شديم، چنان شود كه ديگر پشت سرش را نگاه نكند. ما با بهتر از شما و آنها هم همينطور رفتار كرديم. اصلاً رفتار ربّ (مالك) با عبد (مملوك) غير از اين نميتواند باشد. آرام هم صحبت كند، توبيخ است. بگويد عزيزم! تو كجا بودي؟ همين هم عتاب است. ولي ما چون به اين امور انس داريم و عادت كردهايم، اينها را ديگر عتاب و توبيخ نميدانيم.
اين است آن نكتهاي كه در جاي ديگر كم و بيش شنيديد كه در هر جمالي، جلالي نهفته و نهان است و در هر جلالي هم جمالي. ما جمال تنها و يكسويه نداريم، جلال تنها و يكسويه هم نداريم. توبيخ و دعوايي كه همهاش توبيخ و دعوا باشد، نداريم، تشويق و خوشي هم كه همهاش خوشي باشد، نداريم. شايد تعبير عوامانهاش اين باشد كه هر دو اگر يكسويه باشد، دل آدم را ميزند. اگر خوشي هم فراوان باشد، مطلوب نيست، زيرا بعد از خوشيها خوابيدن است و بعد از خوابيدن، غفلت است و غفلت هم ـ كه ميدانيد ـ شرط اول و آخر ورود در جهنم و قهر و عذاب و جلال الهي است. ريشه همه بدبختيها همين غفلت است. بيشتر از غفلت كه چيزي نيست.
بنابراين كسي كه به اين علم رسيده است، خود را عبد ضعيف ميداند و رفتارش هم با عبد و بنده سازگاري دارد. اداي ملوك و ارباب را نخواهد داشت، رفتار اقويا و اغنيا را نخواهد داشت. آن سخن امام كاظم (صلوات الله و سلامه عليه) به «بِشر حافي» را به خاطر بياوريد كه آن كنيزك يا مستخدمش كه آمد، حضرت سؤال كرد كه اين خانه عبد است يا مولا؟ او گفت: اين خانه مولاست. مگر بشر را نميشناسي؟ حضرت يك جمله ـ طبق نقل ـ فرمود كه پيداست! اگر عبد بود، اينطور نبود. عبد يعني مملوك؛ مملوك كه در مقابل صاحبش گردنفرازي ندارد. چپ آمدن، راست رفتن، امر و فرمان داشتن، خلاف امر عمل كردن، به دلخواه خود عمل كردن نشان عبد نيست. اين خبر كه به گوش بشر حافي رسيد، او هم بهراحتي فهميد كه تفاوت عبد و مولا چيست، از اينرو آمد به پاهاي حضرت افتاد و عرض كرد ميخواهم عبد باشم، نميخواهم مولا باشد.
در تاريخ نقل كردهاند كه بشر تا آخر عمرش كفش نپوشيد. برخي از نزديكان و دوستانش بسيار اصرار ميكردند و از او ميخواستند كفش بپوشد. گفت: يك بار از كفش نپوشيدن خاطرهاي دارم، آن خاطره آنقدر برايم زيباست كه نميخواهم از دست بدهم. يك بار كفش نپوشيدم، به عبوديت رسيدم، ديگر نميخواهم دوباره كفش بپوشم كه احساس كنم كه از عبوديت خارج شوم. اين هم يك نشان.
اين نشانهها را كه عرض ميكنم، بدين معناست كه اگر برخي از آنها حضور نداشت، علم هم نيست و نبودن اينها حكايت دارد كه آنچه كه ما ميخوانيم، ميگوييم، ميشنويم و مانند اينها، علم نيست. اينها اسباب تجارت بازار دنياست؛ يا اسباب بهدرد بخور است، مثل برخي از علوم، يا اسباب بهدرد بخور هم نيست. از اينرو نه دنيا ميشود، نه آخرت، نه نان ميشود، نه آب، مثل چيزهايي كه معمولاً ما ميخوانيم و ميدانيم.
7ـ كسي كه به علم دست پيدا كرده باشد، لطف و عنايت حق را بيحدّ و اندازه ميداند. به تعبير ديگر، امساك و بخل را از ناحيه خدا روا نميداند. اگر نقصي هست، نقص در افاضه فيض، در تجلي حق و عنايات خدا نيست. اين فكري را كه معمولاً عوام دارند كه دعا ميكنند كه خدا به لطف و رحمت آيد، دعا ميكنند كه خدا نازل كند، عوامانه و نابخردانه است. خدا هميشه از ازل تا به ابد نازل ميكرد، فعل او پيوسته است. نزول و انزال نعمتهاي الهي توقفبردار نيست. به تعبير عرفي، خورشيدي است يا بگوييم خدايي است كه پيوسته در حال تابش است. اينكه چرا پرتو آن به ما نرسيده است، مشكل از ماست. بايد از اين زيرزمين خارج شد، گر طالب نوريم. اگر ميخواهيد پرتو خورشيد را ببينيد، احساس كنيد، بر خود بيابيد، از اين حجابهاي تو در تو بيرون شويد. نگوييد خدايا تو اندكي بتاب! او كه ميتابيد، از ازل تا به ابد در حال تابش است. اگر تابش نبود كه خلق نبود. اگر تابش نبود كه كثرت نبود. اگر تابش نبود كه اسم نبود، صفت نبود، مظاهر اسم و صفت نبود، هيچ چيزي نبود. وجود خلق، اسم، صفت و فعل، همه نشانههاي تابش و درخشش ازلي و ابدي اوست. بنابراين براي رسيدن به اين علم دستكم بايد، به زبان عرفي، خدا را همانند خورشيدي كه پيوسته ميتابد، ابري كه پيوسته ميبارد بدانيم و باور داشته باشيم. در اين صورت خواهيم ديد كه هيچ امساكي از طرف او نيست. فاعليّت و فيضيّت تام است. نقص، اگر باشد، از سوي قابليّت و مستفيض است.
او ابري نيست كه يك ساعت باريده باشد و ساعت بعدي به استراحت و رفع خستگي بپردازد، ابري نيست كه نيرويش ـ العياذ بالله ـ تمام شده باشد يا منتظر بماند تا كسي بيايد و كمكش كند يا منتظر باشد تا زميني سيراب شود تا نوبت زمين ديگري فرا رسد. هيچ كدام از اينها در اين ابر نيست. ابري است پيوسته باران و هميشه ريزان. از كي؟ از ازل تا ابد. اين را در علم بايد يافت. اينكه فرمود علم «نورٌ»، نور بودن به اين است. اين هم يك نكته.
8ـ نكته هشتم اينكه چون علم نور است، دارنده آن و عالم، آن را لطف بيكران الهي ميداند و همه الطاف وي را منت الهي ميبيند، نه استحقاق خويش. حتي اگر شايستگي هم دارد، شايستگي را نيز نعمتي الهي و در نتيجه منت الهي ميداند. گاهي گمان ما عوام اينچنين است كه چون زحمت كشيدهايم، استحقاق داريم كه لطف خدا شامل حال ما بشود. ولي گمان نميكنيم كه همين استحقاق را نيز كه داريم، پيش از اين اينگونه نبود. استحقاق نداشتيم، ديگري به ما استحقاق داد. شايسته نبوديم، شايستگي را او داد. هيچ نبوديم، همهچيز را او به ما داد. بر فرض كه بگوييم ما امروز چون زحمت كشيديم، دستمزدمان اين است، ولي بايد بدانيم ديروز كه زحمت نكشيده بوديم، وجود ما، بقاي وجود ما، كمال وجود ما، صفات وجود ما، ابزار و وسايل دوام و استكمال ما، اينها كه ديگر به ميل و انتخاب و استحقاق خودمان نبود.
بنابراين عالم چون به نور رسيده است، آنگاه كه مينگرد، دست خود را هميشه دراز ميبيند و خود را عين فقر و نيازمندي مييابد. ميبيند كه هم حال، هم قال و هم استعدادش عين گدايي بوده است. پيوسته گفته و ميگويد خدايا دست مرا پر كن. يكي هم پيوسته دستش در حال ريزش و «باسطُ اليدين» بوده است. نه چون ما تقاضا كرديم او دستش باز شد، ما هم كه نبوديم، او دستش باز بود؛ ما هم كه تقاضا نكرديم، دستش گشاده بود؛ ما هم كه نبوديم، آنگاه كه اولين خلق پديد آمد ـ البته معلوم است كه اين اول، زماني نيست ـ هيچ كس نبود، ولي دست خدا باز بود، «باسط اليدين» بود، «دائم الفضل» بود و هست و خواهد بود. زمانبردار، توقف بردار و امساكبردار نيست تا چه رسد به اينكه …. اين هم يك نكته.
9ـ نهم اينكه (مشابه نكته ششم) همه عالم را همانند خود عبد ضعيفِ ذليلِ مسكينِ مستكيني ميبيند و ميداند كه بدون اذن و اراده و مشيت الهي كمترين حركتي از او ساخته نيست، تا چه رسد به اينكه اسلحه بردارد و پشت درب او حاضر شود و گلوله بر پيشاني او بنشاند. بدون اذن و اراده او نه كاري از سر اختيار انجام ميشود و نه از سر اضطرار. اين نكته ممكن است قدري به لحاظ عملي مشكلآفرين باشد. تفصيل آن را در قضاء و قدر الهي خواهيم گفت.
بالاخره چنين عالمي همة عالم را بيچارهاي همانند خودش ميداند، در راه ماندهاي مييابد كه بدون تكيه و تعلق به حق تعالي توان هيچ حركتي را ندارد. اگر اينگونه شد، ديگر دستش را پيش هيچكس دراز نميكند، چون كسي و چيزي را مبدأ اثر نميداند.
يك جمله را جايي ديگر گفتم و شنيديد كه اگر چنين عالمي تقاضايي هم داشته باشد و بهظاهر به طبيعت تكيه كرد، در واقع به خدا تكيه كرده است، چون وقتي كه به اين عالم نگاه ميكند، اين عالم را ـ بهويژه در طبيعت، اگرچه ماوراء طبيعت هم همينطور است، ولي ما با آن آشنايي كمتري داريم يا آشنايي نداريم ـ بهگونهاي كه نشان از تعلق آن دارد ميبيند. عالم را ميبيند كه همة اسباب و مسبّبات و سنّتهاي ثابت و هميشگي و پيوسته و ازلي الهي است، بنابراين اگر هر كاري از چيزي برميآيد و اگر هر چيزي ابزار و وسيله چيز ديگري است، همه اسباب و مبادي الهي است و عالم وقتي كه ميبيند كارش دست اوست و بهوسيله او انجام ميشود، ميگويد خدايا! اين كار را تو به اين وسيله براي من حل كن. اگر حل كرد، خدا را سپاسگذار است و اگر حل نكرد، از هيچكس گله ندارد. انجام نشدن كار تقصير اين بيچاره نيست، اين هم بيچارهاي مثل ماست، اين هم ناتواني مثل خودمان است. توسل و تمسّك به اغيار چون گدايي درِ خانه گدايي ديگر رفتن است كه نشانه حماقت، بلاهت و ناداني است. اين گداهايي هم كه ميبينيد از قضا و بهصورت اتفاقي درِ خانه بنده و شما و ديگران را ميزنند، اينها خيال ميكنند تنها خودشان گدايند. گمان ميكنند چيزي هم درون اين خانه وجود دارد. اگر بدانند ما هم مثل خودشان هستيم، ابداً از اين كوچه عبور نميكنند. آنها به گمان اينكه اينجا خبري هست، در ميزنند و تقاضاي كمك ميكنند. البته مقصر نيستند چون نادانند، ولي عالم بهخاطر اينكه به علم رسيده است و علم هم نور است، ميبيند و همه را چون گداي سامره مشاهده ميكند، بنابراين به گدايان مراجعه نميكند. اگر كوري ديديد از كور ديگري تقاضاي كمك كرد و گفت ميدانم تو كوري، ولي دست مرا بگير و ببر، من خيالم به تو جمع و راحت است. هرجا رفتي من هم پشت سر تو ميآيم. اين نشان كودني اوست، چون ممكن است از چاه ويل سر درآورد. بنابراين حماقت است كه كوري به دنبال كوري ديگر راه بيفتد، گدايي در خانه گداي ديگري برود و تقاضاي كمك كند.
مجموعه خلق بدون استثناء قطع نظر از تعلق و اتصالشان به خداي متعال، عين فقرند. اين «أنتم الفقراء» بر پيشاني همه عالم هستي نوشته شده است. اين مهر پاكشدني هم نيست. گمان نكنيد در دنيا اينگونه است و در آخرت بهگونه ديگري خواهد بود. اين مهر بر پيشاني همه عالم بود و هست و خواهد بود. تا خلق و عبوديّت و كثرت و عالم و نشانه و مانند آن است، اين فقر هست.
لازم به يادآوري نيست كه هرگاه دستمان به سوي كسي دراز شد، اين نشاندهنده اين است كه عالم نيستيم و به علم نرسيديم و اينهايي كه ياد گرفتيم عين جهل بوده است، زيرا از بدبختتر از خودمان تقاضا نخواهيم كرد. اگر از كسي كه پاهايش شكسته، روي زمين افتاده، از جايش نميتواند تكان بخورد، كمرش هم از گذشته شكسته بوده، هنوز در گچ است، گردنش هم يك مهره سالم ندارد، تقاضاي كمك كنيم، اين نشان كودني است و هركس بشنود كه ما از چنين درماندهاي تقاضاي دستگيري كردهايم، به ما خواهد خنديد.
تكيه بر خلق مانند دست آويختن به تار عنكبوت است و درگيري و نزاع بر لذتهاي خلقي، چون نزاع بر سر غذاي عنكبوت است. يكي از بندگان خدا كه اهل فهم و درك و معرفت بود، ميگفت: گاهي بهخاطر اين كارهايي كه ما انجام ميدهيم ملائك به ما ميخندند. ـ البته به تعبير عرفي ـ ميگويند خوشيها و ناخوشيهاي اينها را نگاه كن و ببين كه براي چه دعوا ميكنند. اگر همه اين دنيا با اين بزرگي را جمع كنند، ارزش دعوا كردن، خوش بودن يا ناخوش بودن را ندارد، تا چه رسد به لقمهاي از آن. بنابراين اگر جنگ و نزاع است، اگر امر به معروف و نهي از منكر است، نه بر دنياست، بلكه بهخاطر اين است كه طبيعت و موجودات طبيعي و بهويژه اين انسانها بدان نياز دارند، زيرا اينگونه امور مسير اتصال خلق به خدا را هموار ميكند. بنابراين دعوا و جنگ و نزاع و امر به معروف، همه الهي ميشوند و اگر به قصد هموار ساختن راه كمال انسان كه همان قرب به حق است، نباشد، دنيايي است و فاقد ارزش و نتيجه.
اگر درگيري و نزاع بهخاطر اين باشد كه مرا كنار زده است، چيزي گفته است كه به من ناخوش آمده است، به من برخورده است، اين همان چيزي است كه اسمش دنياست و ملائكه ميخندند. هيچ ديدهاي كه دو سه عنكبوت يا بيشتر بر سر تصاحب لاشه مگسي دعوا كنند؟ دعواي بر دنيا از اين قبيل است. همانگونه كه به نظر ما دعوا بر سر لاشه مگس خندهآور است، دعواهاي دنيايي ما هم همينگونه است. اگر به اهل نزاع و درگيري بر دنيا و رياست بر دنيا بگوييم دعوا نكنيد و از اين رياست بگذريد و به دنبال يك رياست ديگر برويد، ميگويند رياست همين يكي بيشتر نيست. عنكبوت هم همين را ميگويد. ميگويد من كجا برورم لاشه مگس ديگري پيدا كنم، از نقد نميگذرم. از اينرو با هم دعوا ميكنيم، سر و كله همديگر را خورد ميكنيم تا به آن برسيم. اينجاست كه ملائكه ميخندند، اگرچه ملائكه خنده ندارند، چنانكه گريه هم ندارند، ولي اين كارها، اين گدايي كردنها، اين تمسكها، توسلها، سببسازيها و ديدن سببها به عنوان امر مستقل واقعاً خندهآور است. ملائكه با ديدن اين كارها ميگويند به اينها بنگريد كه صاحب سايه را رها كردند و به سايه تكيه كردهاند. خورشيد را نميبينند، به عكس و نام آن دل خوش كردهاند. خداي اينها را كه سببساز و سببسوز است، رها كردند و به خيالات دل خوش كردهاند. به تعبير مرحوم نخودكي رحمة الله و رضوانه عليه، مثل اين ميماند كه زندانبان يا رئيس يا شاه، حاكم يا قاضي به آزادي يك زنداني فرمان دهد و به حكم او آزادش سازند، آنگاه آن زنداني آزاد شده نوك قلم را ببوسد و ستايش كند و بهخاطر حكم آزادي خود از قلم سپاسگزار باشد، در حالي كه نميداند كه حكم آزادي او را اين قلم ننوشت، ديگري آن را نوشته است. اگر اين قلم بنويسد، حتي با اختيار هم بنويسد، به ديگري متصل است، ديگري بايد امر كند، اراده و مشيت كند تا قلمي بنويسد.
بالاخره عالم همه عين فقر است. بنابراين اگر خواستيم بستاييم، صاحب قلم را بستاييم، نه قلم را، تا چه رسد نوك قلم را، تا چه رسد آن و جوهر و مركبي كه از قلم خارج ميشود. اين هم يك نكته.
10ـ نكته ديگر كه دقيق هست و اهميت ويژهاي دارد اين است كه از آنجا كه علم نور است، ديد و نظر عالم تغيير پيدا ميكند. خود و عالم هستي را در اتصال پيوسته به حق تعالي ميبيند و نيز خود را در اتصال پيوسته به همه عالم ميبيند.
از اينرو اولاً ذات حق تعالي را در خود متجلي ميبيند، صفات خدا را در خود متجلي ميبيند، افعال خداوند را نيز در خود متجلي ميبيند. از اينرو خود را همهچيز ميبيند، چون از طريق کشف و ظهور علم آن را مشاهده کرده است. به تعبير ملاي رومي:
گر صورت بيصورت معشوق ببينيد
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شماييد
اين، آن جهت غناي انسان است. ـ جاهاي ديگري که غالباً از گفتن آن هراس داريم، خواهيم رسيد که ـ فقر اختصاص به انسان ندارد، چنانکه غنا هم اختصاص به خدا ندارد و همان اندازه که خدا متّصف به غنا ميشود، به فقر هم متّصف ميشود. انسان به همان اندازه که به فقر متصف ميشود به غنا هم متصف ميشود، اينها جنبه غناي اوست. تا اينجا جنبههاي فقرش بود، از اينجا جنبه غناي او مطرح ميشود. مگر انسان چيست و مگر من کيستم که فقير باشم؟ من غير از اين تعيّنات عدميّه که چيزي نيستم. اين تعيّنات را بردار، ببين چه باقي ميماند. اين حد را بشکنيد، اين قفس و اين لايه رويين را بشکنيد، ـ البته ظاهراً بايد چندين لايه را بشکنيم ـ فرض کنيد با دريدن اين لايهها به آبي ميرسيم که هنوز پخش نشده، آن لايه رويين آب را هم بشکنيد تا پخش شود، حد را از اين موجود برداريد که اين حدود امور عدميه هستند، اينها را برداريد، ميبينيد که خدا در او تجلي پيدا کرده است. به تعبير ديگر که مقداري به ذهن نزديکتر باشد، ميتوان گفت که تجليات الهي حدّ و اندازه ندارد، اگرچه هزاران و بينهايت تنزّل هم داشته باشد، بازهم نامتناهي هستند. بنابراين مجلا و مظاهر آنها هم در واقع همينگونه است. به همين خاطر است که فرمود: «و في کل شئ له آية»، به هر گوشه از اين جهان که بنگريد، نشاندهنده او خواهند بود و نه وجهي از وجوه او، نشاندهنده همه ذات حق تعالي و اسماء و صفاتش خواهند بود. اينها تفصيل دارد که در جاي ديگري ميگوييم.
علاوه بر اين ـ بازهم در همين نکته ـ (اين نکته اين بود که خدا را در خود متجلي ميبيند،) دنبالهاش اين است که خود و ذات خود را در او متجلي ميبيند يا در او نهفته ميبيند. ـ تجلي نه، اشتباه است، در او نهفته ميبيند. ـ او عيان است در ما، ما نهانيم در او. چنانکه صفات خود را در صفات خدا مستهلک ميبيند، نهفته و در مقام اجمال ميبيند، افعال را نيز همينگونه، افعال خويش را هم در افعال او پوشيده و پنهان ميبيند. ـ البته در جاي ديگر به تعبير ديگري خواهيم گفت که افعال خود را عين فعل او ميبيند، چنانکه فعل او را عين اين فعل ميبيند. اين مربوط به اينجا نيست.
يکجا اينگونه است که چشم او را چشم خود ميبيند، گوش او را گوش خود ميبيند، دست او را دست خود ميبيند، پاي او را پاي خود، اراده او را اراده خود، مشيت او را مشيت خود ميبيند؛ يکجا بالعکس است؛ چشم خود را چشم او ميبيند، گوش خود را گوش او و … . اين دو مرتبه قرب است. ـ که هرچه را در جاي ديگر خواندهايد و فهميدهايد، همان اندازه براي اينکه به ذهنتان بيايد، کفايت ميکند تا به جاي خودش برسيم. ـ گاهي اينچنين است که خود را وکيل ميبيند، او را موکّل، گاهي بالعکس، خود را موکّل ميبيند، او را وکيل. اين جز به خاطر تجلي ذات حق تعالي و اسماء و صفات او را در خلقش و در مجالي و مظاهر و نيز نهان بودن، نهفته و پنهان بودن اين مجالي و مظاهر در ذات و اسماء و صفات حق نخواهد بود.
همينگونه است، ـ دنبالهاش را خيلي به تفصيل نميگويم ـ گاهي خود را محب ميبيند و او را محبوب و گاهي او را محب ميبيند و خود را محبوب؛ خود را فقير ميداند و او را غني، گاهي هم بالعکس، خود را غني ميبيند و او را فقير. شرح آن را بايد در بحث توحيد بجوييم، پس منتظر آن باشيم.
همه اين نتايج بدين خاطر به دست آمده است که علم نور است، وقتي نور باشد، خود را ميبيند.
11ـ از آنجا که علم نور است و عالم بهوسيله اين نور حقيقت خود را يافته است، خود را بزرگتر و عظيمتر از آن ميبيند که پيرو و مقلّد ظلمتهاي مجسّم باشد. کفر، نفاق، فساد، فسق و بيتقوايي ظلمت مجسّم است. اگر کسي به علم برسد، در هيچ درجهاي از درجات وجودي خويش تابع و مقلّد غيرموحّد نخواهد بود، غير از ولي خدا رهبر و رهنماي او نخواهد بود.
12ـ چون خدا را بهوسيله اين نوري که در جانش تابش پيدا کرده و خويش را با آن مشاهده کرده، بزرگ ميبيند، خود را هرگز در معرض فروش نميگذارد. خود را بزرگتر از آن ميداند که مشتري قابلي براي خويش بيابد. خود را نميفروشد، نه به دنيا، نه به آخرت. چون کسي توانايي خريدن او را ندارد و ثمني که در مقابل او پرداخت کنند، هرچه که باشد، ثمن بَخس خواهد بود. هر قيمتي که برايش تعيين کنند، مانند خريدن يوسف است به چند سکه مسي. عالم آنگاه که به هويّت و حقيقت خويش پي ميبرد و اين نور الهي که علم است در او تجلي پيدا کند، خود را آنقدر بزرگ ميداند که اگر به دنيا و به آخرت هم بفروشد، مثل اين است که يوسف را به چند درهم معدود فروخته است که لقمه ناني ميشود. کمترين قيمت پايه آدمي در اين فروش و حراج بهشت است. اين کمترين آن است. نه قيمت واقعي و نه بيشترين. قيمت واقعياش چيز ديگري است.
چنانکه طبق نقل اميرمؤمنان صلوات الله و سلامه عليه فرمودند که فرزند آدم! خود را به کمتر از بهشت مفروش که خسارت و زياني کردهاي که مانند ندارد. زياني که پشيماني هميشه به دنبالش خواهد بود. اين قيمت پايه است. يعني اگر قرار باشد خودمان را بفروشيم، قيمت ما به عنوان فرزند آدم کمترينش بهشت است. پس اگر مشتريهاي بزرگتر بيايند و بيشتر از بهشت بخواهند بخرند، ميفروشيم. البته اگر توجه داشته باشيم يعني عالم باشيم، اهل فروش نخواهيم بود. فروش مربوط به عالم نيست. بله، انساني که به نور علم دست پيدا نکرده باشد ممکن است خود را کم يا زياد، به قيمت يا زير قيمت بفروشد. البته همين انسان فروشنده نيز در ميان مشتريان، بزرگترينش را برميگزيند و چون خدا هم فرموده که ما هم ميخريم، بنابراين انسان فهيم که اهل خريد و فروش است، از خدا ميخرد و به خدا هم ميفروشد.
13ـ نکته ديگر اينکه عالم و کسي که به اين نور دست پيدا کرده، نيازهاي خود را، بهويژه نيازهاي اساسي خود و آنچه را که در مسير رشد و تکاملش مورد احتياج اوست، ميشناسد. بنابراين به بيشتر از آن وقت و فکر و دل و جان خويش را معطّل نخواهد کرد. همه دنيا را به عنوان وسيله ميخواهد. وسيله يعني اندازه ضرورت. از اينرو ديگر اينگونه نخواهد بود که دوتايش بهتر از يکي باشد، سهتايش بهتر از دو تا، پنج تايش بهتر از چهارتا، اينطور نخواهد بود. کارگري که احتياج به يک بيل دارد، اگر يک کارخانه بيلسازي درست کند و تا سقف خانه بيلها را پشت سر هم بچيند، اين امر حکايت دارد که نيازهايش را نميشناسد. اگر ميشناخت وسيله را به اندازه لازم تهيه ميکرد نه بيشتر. بيشتر از اندازه لازم لغو و بيهوده است و مؤمن اهل بيهودگي نيست، چه رسد به مؤمن عالم و مؤمن فقيه.
14ـ نکته ديگر اينکه راه برآوردن نيازهايش را نيز ميشناسد. براي همين است که عالم زود به مقصد ميرسد. راه مستقيم را بلد است. راههاي کج و معوج و انحرافي را نخواهد رفت. همهچيز را از طريق تجربه به دست نميآورد. اينگونه نيست که اين را هم امتحان کند، آن را هم امتحان کند، فردا و پس فردا در امتحانهاي مختلف نتيجه بگيرد. اين مربوط به علومي است که ميتوانيم بوسيله ذهن بفهميم، نه مربوط به علومي که نور است. نور احتياج به تجربه کردن ندارد.
15ـ بالاخره، در رفع نيازها و سير بهسوي اين مقصد، وقت خويش و توان و نيرو و انرژي خويش را تلف نميکند. هيچ چيزي را از دست نميدهد. يک لحظه به غفلت نميگذراند. يک لحظه، يک ذره از توان و استعدادش را در غير مسير خودش به کار نميگيرد.
16ـ در رفتار عملي خويش خود را غريق نميداند تا اينکه به هر خار و خاشاکي متمسک شود. بلکه چون همه عالم را فعل خدا ميداند و خويش را نيز فعل محبوب خدا ميداند، اگر حب الهي نبود و به او تعلق نگرفته بود، اين فعل تحقق پيدا نميکرد. چون ريشه و عامل پيدايش افعال الهي حب ذاتي الهي است، نه هيچ امر ديگري. پس عالم خود را محبوب الهي ميداند. محبوب از چشم محب دور نيست و نميافتد. محب، محبوب را به خودش رها نميکند، پيوسته مراقب اوست. بنابراين او را به ديگران وانميگذارد، نه در دنيا، نه در آخرت، نه در ظاهر، نه در باطن، نه در شريعت، نه در طريقت و حقيقت، هيچ کجا او را وانميگذارد. ما که به فرزند، به خانواده، به خويش و قوممان علاقه داريم، اگرچه علاقه ما به اينها که مثل علاقه خدا به بندگانش نيست، زيرا علاقه ما علاقه بازاري و تجاري است. ما به آنها نياز داريم، براي رفع نياز و دستکم براي رفع نياز عاطفي آنها را ميخواهيم. با اينکه محبت ما حقيقي نيست، به همين خاطر است که گاهي دوري آنها را تحمل ميکنيم بلکه طلب ميکنيم و اگر کمي عصباني شويم، نميخواهيم آنها را ببينيم، ولي با اين حال حاضر نيستيم اينها را رها کنيم، مشکلاتشان را به خودشان واگذاريم. مثلاً بگوييم هزينه زندگي شما به ما ارتباطي ندارد، براي رفع نيازتان هرجا دلتان ميخواهد برويد. هيچ يک از مشکلات شما، مربوط به ما نيست. شما ميدانيد و خودتان. ما که علاقهمان بر اساس نيازهاست، بر اساس عواطف، نقصها و فقرهاي درونيمان تحقق پيدا کرده، حاضر نيستيم که محبوبهاي سطحي و ظاهري و اندک و موقتي خودمان را رهايشان کنيم، بگوييم به ما ربطي ندارد.
خدا محبّ حقيقي است که بينياز، دوست دارد، پس چگونه ميتوان انتظار داشت که با بندگانش اينطور باشد. بگويد نانتان که به ما ربطي ندارد، خودتان ميدانيد؛ آبتان هم همينطور؛ دنيايتان هم همينطور، علمتان هم همينطور، عبادتتان هم همينطور، هيچ کدام به ما ارتباطي ندارد، خود دانيد، ببينيم چهکار ميکنيد؟! اين «ببينم چهکار ميکنيد»، رقابت است نه محبت. خدا رقيب نيست. رقابت به معناي هم تراز کردن و مسابقه گذاشتن و کسي را کنار زدن نيست، اگرچه به معني ديگر او رقيب است، يعني ناظر و مراقب است و يک لحظه چشم از اين بندهاش برنميدارد. حالا اگر ميبينيد که در زندگي دنيايمان سختي وجود دارد، شايد اين سختيها عنايت اوست. شايد در غير اينصورت متوجه مشکلات بيشتري بشويم. ـ شرحش بماند. اين بحث را جاي ديگري داريم. ـ
17ـ سختيها و بلاها را لطف و رحمت خاص خدا ميداند، بنابراين از آن پروايي ندارد مگر فقط و فقط به خاطر رعايت ظاهر شريعت. اين سختيها و بلاها گوهر ويژه خزاين الهي است.
به گيتي هر کجا رنج و بلا بود
نشان لطف او بر اوليا بود
اينها نعمتهاي سفارشي خداست. رنجها و بلاها ظاهرش اين است که خيلي بد است. از آنها دوري کنيد، چون نميتوانيد تحملش کنيد. ولي اينها الطاف يا جمال خاص و ويژه الهي است و براي اينکه دست هرکس به آن نرسد، ظاهرش را با سختيها و گرفتاريها و اندوه و بلا درآميخته است تا جز اهلش بدان ميل نکنند. البته اينها بلاهاي اختياري است. بلاهاي غيراختياري هم همينگونه است. البته برحسب ظاهر شريعت بايد براي رفع بلا اقدام کرد. کسي كه مريض شد، حتماً برحسب ظاهر شريعت واجب است که به پزشک مراجعه کند، ولي غمي نداشته باشد که چرا مريض است؟ چرا نسخه اول نتيجه نداد و چرا هيچ کدام از نسخهها نتيجه نداده است؟ اندوهگين نباشد و به نتايج نينديشد، اين درد و رنج را بد نداند. اگرچه بر حسب ظاهر شريعت بايد انجام دهد، در انجام آن کوتاهي نکند؛ همين و بس. اما اينکه نتيجهاش چه ميشود، خارج از حوزه عقيده عالم است.
18ـ عالم به خاطر اينکه به نور رسيده است، از ظاهر شريعت عدول نميکند، چه اينکه همين ظاهر است که باطن دارد، نه امر ديگري. ظاهر و باطن دو رويه يک حقيقتند. ظاهر بدون باطن به همان اندازه بيمعناست که باطن بدون ظاهر غلطانداز است و انحراف و کفر. اين دو يک حقيقتند. بنابراين اگر ديديد که کسي به ظاهر عالم است ولي به ظاهر شريعت متمسّک نيست، بلکه در ظاهر شريعت طريقه احتياط را در پيش ندارد، (چنانکه بعد از اين در دنباله روايت خواهيم گفت) بدانيد که عالم نيست، علمش نور نيست، ناداني است در چهره دانا.
19ـ و بالاخره آخرين نکته، مقابل آن نکتهاي است که قبلاً گفتيم. بهخاطر اينکه به علم دست پيدا کرده، درياي طوفاني است. چون عاشق است ـ آنجا گفتيم چون عاشق است، ناآرام است، اينجا ميگوييم چون عاشق است ـ آرام است، مانند درياي آرام، بهگونهاي که موجي در آن نيست. ويژگي عشق، هم اضطراب و نگراني تام است و هم آرامش تام. جامع اضداد است. به همين خاطر است که در قالبهاي مفهومي و ذهني قابل بيان نيست.
تا اينجا چه گفتيم؟ گفتيم که:
علم، به خواندن و نوشتن نيست بلکه نوري است. نور را توضيح داديم. «يقع في القلب» را در جلسه آينده ان شاء الله توضيح خواهم داد.
و آخر دعوانا أن الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا و نبينا ابي القاسم محمد و آله الطاهرين