عرفان عملی (3): احوال - 1_ محبت

يكم: محبت

همان‌گونه كه زيربناي همه مقامات، توبه بود و بدون توبه، سالك به هيچ مقامي و كمالي دست نمي‌يافت، زيربناي همة ‌احوال، محبت است و سالك بدون محبت از همه نفحه‌ها و نسيم رحمت خاص خداي متعال بي‌بهره خواهد بود «و از آن جهت كه محبت، محض موهبت است، جمله احوال را كه مبتني‌اند بر آن، مواهب خوانند.»[1]

محبت از آن جهت موهبت الهي است كه سالك در كسب آن اختيار ندارد و بر خلاف اعمال ظاهر و باطني كه سالك تصميم مي‌گيرد و كاري را انجام مي‌دهد، در اين مورد ناتوان است. نه او و نه هيچ‌كسي نمي‌تواند تصميم بگيرد كه چيزي دوست داشته باشد. دوستي چيزي است كه خود پديد مي‌آيد و اگر دل به كسي يا چيزي بسته شد، با تصميم نمي‌توان آن را از بين برد.

تنها كاري كه در اختيار انسان است، انجام يا ترك كارهايي است كه به محبت مي‌انجامد و يا انجام و ترك كارهايي است كه نشان محبت است، ولي خود محبت نه امربردار است و نه نهي‌پذير؛ از اين‌رو، تكليف بدان تعلق نمي‌گيرد. تكاليف به مقدمات آن و نيز رفتارهاي متناسب با آن تعلق مي‌گيرد. «اين محبت از احوال تولد كند كه عطاي محض و بخشش صرف باشد و اين محبت در احوال، همچنان توبه است در مقامات.»[2]

محبت ميل باطن است به عالم جمال[3] يا كه لذتي است و حقيقت آن حيرت است و سرگشتگي[4] و با عشق تفاوت در شدت و ضعف دارد، چه «عشق آن بود كه محبت از حد در گذرد.»[5]

جنيد گفت: محبت افراط ميل است[6] و ديگران گفته‌اند: محبت تشويشي بود كه از محبوب در دل‌ها افتد.[7] اين همه ابهام بدين خاطر است كه محبت يافتني است نه گفتني؛ چشيدني است نه شنيدني. از اين‌رو اگر كتاب‌ها دربارة آن نوشته شود، باز هم حقيقت آن آشكار نشده است چون با گفته سازگار نيايد.

گفته‌اند: اما محبت بنده خداي را، حالتي بود كه از دل خويش يابد از لطف. آن حالت در عبارت نيايد و آن حالت او را بر تعظيم حق تعالي دارد و اختيار كردن رضاي او و صبر ناكردن از او و شادي نمودن بدو و بي‌قراري از دون او و يافتن انس به دوام ذكر او به دل.[8] پس از تعريف آن بايد گذشت و حقيقت آن را بايد از منظر عقل دور داشت، زيرا كه جز حيرت و سرگرداني چيزي در پي ندارد. جلوه‌اي از آن را در «عشق و عاشقي» آورده‌ايم.

 

اقسام محبت

محبت به تعداد عوامل آن تقسيم مي‌شود. مثلاً اگر عامل و انگيزه اصلي آن، كشش‌هاي غريزي باشد، يك نوع محبت پديد آيد. از اين‌رو آنان‌كه خداي را تنها بر خوان نعمت خور و خواب مي‌شناسند، يك نوع دوستي و محبت نسبت به او دارند و آنان‌كه او را بر خوان نعمت‌هاي قلبي و روحي مي‌شناسند، محبت ديگري به او دارند پس «ببايد دانست كه محبت را وجوه بسيار است و بواعث محبت در وجود انسان بر انواع است: اول محبت روح است و پس، محبت دل و پس، محبت عقل و پس، محبت نفس.»[9]

محبت بنده حق تعالي را از روي ميل و بهره يافتن نبود و چگونه تواند بود و حقيقت صمديت، مقدس است از دريافت و رسيدن به او و محب را وصف كردن به استهلاك در محبوب اولي بود از آن‌كه او را وصف كنند به بهره يافتن از محبوب و محبت را وصف نكنند به وصفي و حد ننهند به حدي روشن‌تر و به فهم نزديك‌تر از محبت.[10]

يا ايها السيد الكريم     

حبك بين الحشا مقيم

يا رافع النوم عن جفوني     

انت بما مرّ بي عليم

در شرح آن مي‌توان گفت:

الا اي نرگس بي قد و قامت  

تو خود داني كه افتادم به دامت

همه جانم شده مملو ز دوستي  

نمانده بهر من جز نام و پوستي

همي بيني زخواب بيگانه گشتم 

به يك غمزه به تو ديوانه گشتم

نگويم بهر تو بوده و هستم 

كه چون داني ز غم سوده و رستم

محبت حالي است كه دوست را بسوزاند با لذت، برنجاند با خوشي، بپالايد با رغبت؛ از محبت هيچ باقي نگذارد جز ياد محبوب؛ در نگاهش جز تصوير زنده محبوب نباشد؛ بر زبانش جز نام او و در دلش جز ياد او نباشد. پيوسته جام محبت نوشد و پيوسته نغمة او نيوشد تا كه خم و خمخانه تهي سازد بلكه براندازد. وجودش سرتاسر محبت شود و ذرّه ذرّة جسم و جانش، دوست خواند و دوست يابد.

عجبت لمن يقول ذكرت ربي

فهل أنسي فاذكر ما نسيت

شربت الحب كأساً بعد کأس   

فما نفد الشراب و ما رويت

در شرح آن مي‌توان گفت:

عجب دارم كسي بر در نشسته  

لبش جنبد دلش سنگين و خسته

همي گويد بياد آريد خدا را   

بجوييد اندر آن، طير هما را

شگفت اين است كه او يادش نشايد

مگر دوري كند نامش ببايد

ولي آن‌كه همي هست و همي بود

مرا اندر گرفت چون ابر وچون رود

همي نوشيدمش جامي پس از جام

كه تا پر گردم و وي را شوم تام

بسي خوردم بسي بردم ز جامش

هنوز تشنه لبم حتي زنامش

كجا شايد مراپرگشتن از او

چرا بايد مرا سرگشتن از تو

تويي جانم تويي نامم تويي تو

به جز تو من كجا بينم دويي دو

اگر افشا كند «شيدا»درونش

به روز اندر شود شب‌ها ز نورش

محبت خداي متعال و حبيب او شرط ايمان است، چنان‌كه رسول خدا … فرمودند: «لايؤمن أحدكم حتي يكون الله و رسوله أحب الله مما سواهما»[11] و نيز فرمود: «والله لايؤمن العبد حتي أكون أحب اليه من اهله و ماله و الناس اجمعين».[12]

با اين‌كه مراتب وجود انسان بي‌حد و اندازه است و در هر مرتبه‌اي نيز محبتي همتاي آن قابل تحقق است، ولي به‌خاطر بيان‌ناپذيري محبت، آن را به حداقل اقسام تقسيم نموده‌اند و گفته‌اند: محبت بر دو گونه است:

1ـ محبت عام يعني ميل قلب به مطالعة جمال صفات، رحيق مختوم ممزوج.

2ـ محبت خاص يعني ميل روح به مشاهدة جمال ذات، تسنيم صرف خالص.

محبت عام، نوري است كه وجود را آرايش دهد و محبت خاص، ناري است كه وجود را پالايش دهد.[13] به همين خاطر محبت عام مخلوط است و با غير در آميخته است، ولي محبت خاص، منزه از اغيار و خالص از انظار است. تنها محبت است و بس.

نگارنده گويد كه محبت يا به مطالعه است يا به مشاهده. مطالعه يا به افعال خداي متعال است يا به مطالعه صفات او و نيز مشاهده يا مشاهدة‌ افعال است يا صفات و يا ذات. پس محبت به پنج نوع تقسيم مي‌شود كه اركان عالم را بدان بياميختند تا عالم، عالم گشت. شرح آن را در كتب مفصل بايد يافت.[14] بلكه برخي از اقسام آن را تنها مي‌توان شنيد و از دل‌هاي پاك يافت.

به گفته ابوطالب مكي، فامّا حب تجلي الصفات عن الاسماء الباطنة فانا لم‌نذكر منها شيئاً و انما ذكرنا محبة الاخلاق عن الاسماء الظاهرة و لااحسب أنه يحل رسمه في كتاب و لا كشفه لعموم الناس، لانه من سر المحبة، لايكاشف به الا من اطلع عليه و لايتحدث به الا من اعطاه و ما رايت احداً رسمه في كتاب لانه لايؤخذ من كتاب و انما يتلقي من افواه العلماء و ينسخ من قلب الي قلب.[15]

از رسول خدا … روايت شده است كه فرمود: «اللهم اجعل حبك أحبّ الي من نفسي و سمعي و بصري و اهلي و مالي و من الماء البارد.»[16]

اهل معرفت اين بيان نوراني را اشاره به محبت خاص دانسته‌اند. «و رسول … به دعا از حضرت عزت خواسته است كه، خدايا! محبت تو به من دوست‌تر گردان از سمع و بصر و اهل و مال و آب سرد ... از اهل و مال و آب سرد، استيصال بيخ محبت غير است، تا محبت خاص غالب آيد و اين محبت، مشاهدة ذات باري سبحانه و تعالي باشد».[17]

هرگاه محبت از مشاهده سيراب گردد، محبت خاص است؛ اگر مشاهدة افعال باشد، محبت خاص و اگر مشاهده اسماء و صفات باشد، مشاهدة خاص الخواص و اگر مشاهدة‌ ذات باشد، مشاهدة اخص الخواص است و اگر اين اقسام سه‌گانه محبت تحقق يابد، همه احوال به‌ويژه فناء و بقاء و صحو و محو را به دنبال خواهد داشت.

 

محبت را به دو نوع ديگر نيز تقسيم نموده‌اند:

1ـ محبت اهل اهتداء

2ـ محبت اهل اجتباء

«اهل محبت بر دو نوعند: اهل اهتدا و اهل اجتبا. اهل اهتداء جمعي باشند كه به قدر تزكية نفس و تصفيه دل و تجلية روح، بساط اطوار مقامات طي كنند ... و اهل اجتباء، قومي باشند كه حق سبحانه و تعالي به وجود الهي و كمال پادشاهي و حكم كرم و جذبة لطف، خلعت خاص محبت در ايشان بپوشاند. از تجلي آن جمال و جلال، معمورِ نورِ آن محبت شوند و سوخته اين جمال گردند و زبان وقتشان بدين ترانه سرايان شود:

اي جمالت جمله جان‌ها سوخته    

عزت نامت زبان‌ها سوخته

لفظ و معني در جلالت گمشده     

پرتو قدرت نشان‌ها سوخته

عارفانت با بلا در ساخته    

زاهدانت خان و مان‌ها سوخته

آتش عشقت فتاده در ميان   

خرمن اين‌ها و آن‌ها سوخته

من كيم در راه تو، بيچاره‌اي   

دل شكسته، استخوان‌ها سوخته

خرج كرده در رهت عمري دراز   

و ز يقين توگمان‌ها سوخته

با توخو كرده ز خود سير آمده

بي‌حجاب اندرعيان‌ها سوخته[18]

سيد شهيدان شاهد، حسين بن علي صلوات الله و سلامه عليه فرمودند: «و اجعل حبك أحب الاشياء اليّ»[19] كه به محبت خاص در تعابير رايج و به محبت اخص الخواص به تعبير نگارنده اشاره دارد.

ابوعبدالله قرشي گويد: المحبة ان‌تهب كلك لمن احببت و لايبقي لك منك شئ؛[20] محبت آن بود كه خويشتن را جمله به محبوب خويش بخشي وي را هيچ باز نماند از تو.[21]

ابوعلي رودباري گويد: ما لم‌تخرج من كليتك لم‌تدخل في حد المحبة.[22]

انا من اهوي و من اهوي انا    

نحن روحان حللنا بدنا

 فاذا ابصرتني ابصرته      

و اذا ابصرته ابصرتنا[23]

كه هم محبت است و هم ثمره و غايت محبت.

 

عوامل محبت

1ـ توحيد: هرچه معرفت سالك به يگانگي و حضور فراگير خداي متعال بيشتر باشد، مظاهر جمال وي و رحمت گستردة او آشكارتر بيند و هرچه جمال وي بيشتر و بي‌پيرايه‌تر بيند، او را دوست‌تر دارد كه اگر در اين دوستي عنان از دست دهد و از كنترل ذهن و بدن خويش ناتوان شود، عاشق گردد. برخي گفته‌اند: اذا تمّ التوحيد، تمّت المحبة.[24]

2ـ ترك مخالفت: برخي از اهل معرفت، انجام موافقت را سبب محبت ندانند بلكه ترك مخالفت را سبب دانند و گفته‌اند: ليس كل من عمل بطاعة الله صار حبيباً لله ولكن كل من اجتنب ما نهاه، صار حبيباً و هذا كما قال: ان المحبة تستبين بترك المخالفة و لاتبين بكثرة الاعمال.[25]

3ـ انجام نوافل: در برخي از روايات، انجام نوافل را عامل يا نشان حب الهي معرفي نموده است مانند: «لايزال يتقرب الي العبد بالنوافل حتي أحبه»؛[26] بندة من هميشه به من تقرب كند به نافله‌ها تا او را دوست گيرم.[27]

4ـ تهي بودن دل از تعلق به غير. روايت شده است كه «خداوند تعالي به عيسي † وحي فرستاد كه «من چون دل بنده‌اي خالي بينم از دوستي دنيا و‌ آخرت، از دوستي خويش آن دل را پر كنم.»[28]

از رسول خدا … نقل شده كه: «من أراد ان يحبّه الله، فليزهد في الدنيا».[29]

 

نشانه‌هاي محبت

يادآوري اين نكته بي‌مناسبت نيست كه اگر محبت تحقق يافت و كسي بدان متصف گرديد و لباس محبت به تن نمود، هر ذره از وجود محب، شاهد عدلي است بر صدق محبت وي «و هر حركتي، علامتي و هر سكوني، امارتي»[30] بر محبت وي است «و ليكن مشاهدة آن جز به ديدة محبت نتوان كرد»[31] و اينك نشانه‌ها:

 

1ـ تخليه دل از محبت اغيار

سالك يك دل دارد و در هر دل يك محبوب بيش نگنجد، پس اگر دل وي به چيزي خواه از دنيا باشد و خواه از آخرت مشغول باشد، جايي براي محبت خداي متعال نخواهد بود، پس نشان محبت الهي اين است «كه در دل او محبت به دنيا و آخرت نبود».[32] گويند: محبت، ايثار محبوب بود بر همه چيزها[33] و واگذاردن همه هستي خويش كه جز دل نباشد به وي و تهي ساختن از اغيار.

در خبر است كه فرمود: «يا عيسي! إني اذا اطلعت علي قلب عبد فلم‌اجد فيه حبّ الدنيا و الآخرة ملأته حبي».[34]

شبلي گويد: محبت را نام از آن محبت كردند كه هرچه در دل بود جز محبوب، همه محو كند.[35]

و ديگري گويد: محبت سقوط همه محبت‌هاست از دل، مگر محبت حبيب.[36]

خالي بودن دل محب براي محبوب بدين خاطر است كه محبوب براي او همه چيز است؛ كمترين و بيشترين خواسته و نياز و لذت او، محبوب است. «فالمقربون من المحبين انما نعيمهم بالله و روحهم و راحتهم اليه من حيث كان بلاؤهم منه.»[37] هم دردشان اوست و هم دوايشان؛ هم خوشي‌شان و هم ناخوشي‌شان؛ هم راحتشان اوست و هم زحمتشان.

تهي ساختن دل از اغيار ناممكن است، مگر آن‌كه سالك همه چيزش را از او داند و اگر اندك تعلقي در آن مي‌بيند، واگذار كند. معامله‌اي با حق تعالي كند كه برايش هيچ نماند تا بتواند به او دل ببندد. چيزي نداشته باشد تا آن را بخواهد. خداي متعال بنده‌اش را در اين امر ياري مي‌رساند و خود اعلام مي‌كند كه من خريدارم، خريدار همه‌چيز بنده‌ام هستم. چنان از او خريداري كنم كه هيچ برايش نماند.

چنان‌كه فرمود: «إن الله اشتري من المؤمنين أنفسهم و أموالهم»[38] و مگر مؤمن جز جان و مال دارد كه فروشد؟ لذت‌هاي فاني و بهره‌هاي اندك را از آنان مي‌خرد تا كه پاك كردند و دلشان تهي شود تا آمادة محبت وي شوند.

در خبر است كه خداي متعال فرمود: «يا داود! اني حرمت علي القلوب ان يدخلها حبّي و حبّ غيري»؛[39] اي داود! من حرام بكرده‌ام بر دل‌ها كه دوستي من و آن ديگري در وي شود.[40]

و من المحبة الخروج الي الحبيب من المال بالزهد في الدنيا و الخروج اليه من النفس بايثار الحق علي جميع الاهواء.[41]

 

2ـ اشتغال به حبيب

چون‌كه دل از اغيار تهي ساخته است، پس بكوشد كه بدان باز نگردد. تنها به محبت حبيب، اشتغال ورزد و «هر حسن كه بر او عرض كنند بدان التفات ننمايد و نظر از حسن محبوب بنگرداند.»[42] آن‌كه به حسن حبيب دل‌خوش است، ولي در نظر يا خاطر به غير مي‌انديشد، بازيگر است و نه دوست. آن‌كه با ديدن نشاني از حسن و جمال، بدن و مال باشد يا جاه و شهرت و لذت باشد، بدان توجه كند، ولگرد است نه محب.

حكايتي مشهور است كه وقتي شخصي به زني جميله رسيد و اظهار محبت كرد، زن امتحان را گفت: ان ورايي من هي احسن مني وجهاً و اتم جمالاً، هي اختي. شخص باز نگريست. زن به تقريع و توبيخ او زبان كشيد كه يا بطال اذا نظرتك من بعيد، ظننت انك عارف و اذا قربت و تكلمت، ظننت انك عاشق، فالآن لست بعارف و لا عاشق.[43]

سالك محب نه‌تنها بايد از نظر به غير باز ماند و چشم و دل به غير نيفكند و آرزوي غير نداشته باشد و تنها از افتادن چشم اغيار بر حبيب خود رشك برد، بلكه بايد از نگاه خود به محبوب نيز دريغ دارد و محبوب را برتر و بالاتر از آن داند كه وي او را دوست داشته باشد. چه زيبا گفته است شبلي كه گفت: محبت رشك بردن بود بر محبوب كه مانند تويي او را دوست دارد.

اگر اين نشود، دست‌كم ترك نگاه به غير و آرامش نيافتن به غير مي‌شود و اين نشان محبت است «و من المحبة ترك السكون الي غير محبوبه، اذ هو السكن»[44] و گفته‌اند كه گناهي بزرگ‌تر از نگاه به غير در حضور يار نباشد، بلكه اين نه گناه است كه خيانت محب است به محبوب «و خيانة المحب عند الله اشد من معصية العامة و هو ان يسكن الي غير الله و يستأنس بسواه.»[45]

 

3ـ محبت به لوازم محبت محبوب

به‌خاطر وصول به محبوب، لوازم آن و اسباب دسترسي به آن و تحقق و استواري بر آن را دوست داشته باشد. هرچه وي را به محبوب نزديك مي‌سازد، پذيرا باشد «و مطيع مستسلم باشد زيرا محبت آن، عين محبت محبوب است.»[46] «قل ان كنتم تحبون الله فاتبعوني».[47]

محبت خدا جز با اقتداي به وسايل رحمت او كه حبل متصل بين زمين و آسمانند، نشايد و محبت و پيروي از آنان با محبت خداي متعال سازگار باشد، زيرا كه پيروي از آنان پيروي از خداي متعال است، چنان‌كه فرمود: «من يطع الرسول فقد أطاع الله».[48]

محبت به هر چيزي، محبت به لوازم آن را به همراه دارد، در غير اين صورت محبت نيست، بلكه خودخواهي است. دوست داشتن آن‌چه به محبوب نسبتي يا شباهتي دارد، نشان دوست داشتن محبوب است.

أحب لحبك السودان حتي       

أحب لحبك سود الكلاب

و در شرح آن مي‌توان گفت:

چنان به تو دل بسته‌ام يار من اي نگار من

كه سختي و بلاي تو، همي شده بهار من

***

هر كه تو را نمود اندكي به تار موي   

اشكم بريخت، ذكرم نمود ‌هاي و هوي

و نيز سروده‌اند:

اذ لآل ليلي من هويها      

و احتمل الاصاغر و الكبارا

و در شرح آن مي‌توان گفت:

به عشق تو اي محبوب نازم 

همه هستي خود بر تو ببازم

بدان خاطر، ز تو ديدم نشاني  

همي‌كردم برايت جان‌فشاني

به خلقت چون فتاده يك نگاهم  

همه شامم شده صبح و پگاهم

همه ريز و درشت بر سر گذارم  

كه دارند جلوه‌اي از تو نگارم

 

4ـ پرهيز از موانع وصول به محبوب

از موانع رسيدن به محبوب بپرهيزد و آن را در راه وصول، قرباني كند و از اوامر و نواهي او در هر حال اطاعت كند. اين نشان از لوازم شدت محبت سالك به حبيب است، به‌گونه‌اي كه هيچ چيزي نتواند جاي محبت به او را پر كند، بلكه نتواند ذره‌اي از محبت او بكاهد. پس جان را، مال را، فرزند و خانمان را اگر مانع وصول به حبيب باشد، بايد فدا كند و گر نه از ادعاي دوستي دست بدارد. يا رضاي غير خواهد يا رضاي دوست، كه هر دو ناروا و ناممكن است.

و من علاقة محبة المولي تقديم امور الآخرة، من كل ما يقرب من الحبيب، علي امور الدنيا، من كل ما تهوي النفس و المبادرة باوامر المحبوب و بودايعه قبل عاجل حظوظ النفس، ثم ايثار محبته علي هواك و اتباع رسوله … فيما امرك به و نهاك.[49]

گفته‌اند: محبت، موافقت حبيب بود به شاهد و غايب.[50]

سهل ابن عبدالله گويد: محبت، دست به گردن طاعت فرا كردن بود و از مخالفت جدا بودن.[51]

و من علامات الحب، المجاهدة في طريق المحبوب بالمال و النفس، ليقرب منه و يبلغ مرضاته و يقطع كل قاطع يقطعه عنه بالمسارعة الي قربه. كما قال تعالي: «و عجلتُ اليك رب لترضي»[52] و كما امر حبيبه … قوله: «و تبتّل اليه تبتيلاً».[53] فيه معينان: احدهما القطع اليه انقطاعا عما سواه بالاخلاص له و الاثره علي غيره و الاخري: اقطع كل ما قطعك عنه اليه اي اقطع كل قاطع حتي تصل اليه[54] ثم المسارعة الي ما ندب اليه من انواع البر بوجود الحلاوة و بشرح الصدر.[55]  كه به حقيقت محبت دست يافتن و بدان خالص گشتن جز به انجام كاري كه نزد محبوب، محبوب است ممكن نباشد، چنان‌كه فرمود: «لايزال العبد يتقرب اليّ بالنوافل حتي أحبّه».[56]

هجرت الخلق طرّا في هواكا  

و أيتمت العيال لكي اراكا

 فلو قطعت ارباً ثم ارباً  

لما حسن الفؤاد الي سواكا

در شرح آن مي‌توان گفت:

هواي كوي تو در دل چو دارم   

به دل هرگز غمي جز تو ندارم

جدا از خلق همي پيوسته گشتم   

سر كويت همه عمرم نشستم

همه فرزند و همسر وا نهادم   

به يك لحظه نه چشم ازتونهادم

به جز ديدار تو قصدي ندارم   

اگر چون ابر پيوسته ببارم

اگر جانم شود با نيزه پاره    

نخواهم كرد بر غيري نظاره

رابعه گفت:

تعصي الاله وانت تظهر حبه 

هذا لعمري في الفعال بديع

ان كان حبك صادقاً لاطعته  

ان المحب لمن يحب مطيع

در توضيح آن مي‌توان گفت:

در شگفتم كه كسي گنه كند در نزد دوست
اين كه دوستي نبود، اين فقط ادعاي اوست
وان كه مي‌كند گناه، نكند در عشق جز لاف و گزاف
دشمني اين است جان من،دوستي مدعاي اوست
هر كه در عشق و محبت او بود ثابت قدم
سر فرو بردن به طاعت، در همه نگاه اوست

به همين خاطر است كه شب زنده‌داري و خلوت با دوست، نشان دوستي دانسته شده است. دوست كه خلوت دوست نخواهد، از دوستي بهره ندارد. تنهايي دوست است كه تنها دوست است و بس.

در مجلسي در آمدن كه هم دوست باشد هم غير دوست، از كجا معلوم شود كه هدف از آن چيست و چرا بدان در آمده است، ولي در مجلس انس با دوست كه خلوت اوست، در آمدن، جز دوستي مقصدي براي آن متصور نيست، بدين خاطر، خلوت‌گزيني با او نشان ديگري از دوستي صادق است.

از اين‌رو گفته‌اند: و من علم المحبة، سهر الليل بمناجاة الجليل و الحنين الي الغروب شوقاً الي الخلوة بالمحبوب.[57]

سالك محب بايد كه چون شب فرا رسد، خوشي و شادي او فرا رسد و همانند كبوتري كه به وقت غروب به‌سوي آشيانة خود پرواز مي‌كند، به‌سوي شب پرواز كند و بدان آرام گيرد و از خلوت يار سهمي برد و از همه انقطاع نمايد و در تاريكي كه اغيار پنهان مي‌شوند، دل سوي او دارد و چشم به او دوزد و زبان به نجواي با او بدارد.

نقل شده است كه فرمودند: «إنّ الله عزوجل أوحي الي بعض الصديّقين: إنّ لي عباداً من عبادي يحبّوني و أحبّهم و يشتاقون اليّ و اشتاق اليهم، يذكروني و أذكرهم و ينظرون اليّ و أنظر اليهم، فان حذوتَ طريقهم احببتُك و ان عدلت عنهم مقتك.

قال: يارب! و ما علامتهم؟

قال: يراعون الظّلال بالنهار كما يراعي الراعي الشفيق غنمه و يَحِنّون الي غروب الشمس كما تَحِنُّ الطير الي أوكارها عند الغروب، فاذا جهم الليل و اختلط الظلام و فُرشت الفرش و نصبت الاسترة و خلا كل حبيب بحبيبه، نصبوا الي اقدامهم و افترشوا لي وجوههم و ناجوني بكلامي و تملّقوا اليّ بإنعامي فبين صارخ و باك و بين متأوّهٍ و باك و بين قائم و قاعد و بين راكع و ساجد، بعيني يتحملون من اجلي، بسمعي ما يشتكون من حبي.

فاول ما أعطيتُهم ثلاثاً: اقذفُ من نوري في قلوبهم فينخبرون عني كما اخبر عنهم و الثانية، لو كانت السموات و الارض و ما فيها في موازينهم لاستقللتُها لهم و الثالثة، اقبل بوجهي اليهم أفتري من اقبلت بوجهي اليه، لا يعلم احد ما اريد ان اعطيه.»[58]

از رويم پرسيدند كه محبت چيست؟ گفت: الموافقة في جميع الاحوال و اين شعر انشاد كرد:

و لو قلت لي مت مت سمعاً و طاعۀ

و قلت لداعي الموت اهلاً و مرحباً[59]

در شرح آن مي‌توان گفت:

اگر گويي به من مير، من بميرم   

به آغوشش بگيرم چون دليرم

ببوسم مرگ را چون از تو باشد   

مرا آرامشي جز تو نباشد

به دل جويم من آن تيري كه از تو

مرا گويد حديث عشق موتوا

سالك اگر در انجام موافقات محبوب و ترك مخالفات با او، جان سپارد، به يقين حق محبت را ادا كرده است. پس از زحمت و سختي پرهيزد كه از محبت به دور باشد.

من مات عشقا فليمت هكذا   

لا خير في عشق بلاموت[60]

در شرح آن مي‌توان گفت:

عشق آن باشد كه عاشق جان دهد  

از همه بعد و فراق، كامل رهد

ور نباشد مرگ، عشقي چون بود  

خوردن و خفتن ز عشق بيرون بود

مرگ اندر عشق مي‌باشد حيات

عشق بي‌مرگ،هيچ نبود جز ممات

 

5ـ اشتياق بر ذكر محبوب

بر ذكر محبوب مولع و مشعوف بود، چنان‌كه در خبر است: «من أحب شيئاً اكثر ذكره» و از آن هرگز ملول نشود بلكه به هر كرت كه بشنود هزّتي و طربي زايد در او پديد آيد.[61]

چنان‌كه پيش از اين گفته شد، محبت به هر چيزي، لوازمي دارد. مثلاً محبت به شخصي، محبت به بستگان و دوستان و بلكه محبت به شهر و ديار و آثار و نشانه‌هاي وي را به دنبال دارد.

علاوه بر اين، نام دوست و شنيدن زيبايي‌ها و كمالات وي، شيرين‌ترين لذت براي دوست است؛ حتي اگر در گفتن يا شنيدن نام و ياد دوست مورد سرزنش قرار گيرد، نه‌تنها از نام و ياد او نمي‌پرهيزد، بلكه از آن سرزنش نيز لذت برد.

أجد الملامۀ في هواك لذيذة     

حبّاً لذكرك فليلمّني اللّوم

در شرح آن مي‌توان گفت:

نگارا چون دلم را بر گرفتي    

ز هر گرد و غباري تو برفتي

به اين دل بنگرم گر يك نگاهي  

نيابم اندر آن جز تو الهي

همه مالم همه جانم تويي تو   

ندارم لذتي بيشت ز لا هو

به الا هو همه اغيار شستم  

به يك يا هو زهر غيري برستم

اگر سنگم زنند در ذكر نامت  

نرنجم چون كه در دل بود يادت

وگر گويم به آزار تو مستم  

به حق گفتم همان‌گونه كه هستم

و من علاقة المحبة كثرة ذكر الحبيب و هو دليل محبة المولي لعبده و هو من افضل مننه علي خلقه.[62]

از رسول خدا … پرسيده شد كه: «يا رسول الله! اي الاعمال أفضل؟ قال اجتناب المحارم و لايزال فوك رطباً من ذكر الله».[63]

و قد امر النبي …، بكثرة الذكر لله كما امر بمحبة ‌الله، لان الذكر مقتضي المحبة فقال: «أكثر من ذكر الله حتي يقول الناس انك مجنون».[64]

و قال في حديث طوبل: «من أكثر ذكر الله، أحبه الله».[65]

و قال ايضاً: «سيروا سبق المفردون. قيل: من المفردون؟ قال: المستهترون بذكر الله، وضع الذكر عنهم اوزارهم، يردون القيامة خفافاً».[66]

از ديگر نشانه‌هاي محبت در همين زمينه، تكرار نام محبوب، شنيدن مكرر نام وي، نقل مكرر كلام وي، حسن و جمال وي و اظهار و تكرار پيوستة ياد اوست. از اين‌رو تلاوت قرآن كه مهم‌ترين كلام خداي متعال است، نشان محبت اوست «و من علامة حب القرآن، حب اهل القرآن و كثرة تلاوته آناء اليل و اطراف النهار.»[67]

سهل بن عبدالله گويد: علامة حب الله، حب القرآن و علامة حب القرآن و حب الله، حب النبي † و علامة حب النبي †، حب السنة و علامة حب السنه، حب الآخرة و علامة حب الآخرة بغض الدنيا و علامة بغض الدنيا، ان لايأخذ منها الا زاداً و بلغه الي الآخرة.[68]

نگارنده گويد: نشان حب رسول خدا …، محبت به خاندان اوست كه خداي متعال آن را اجر رسالت قرار داده است و فرمود: «قل لاأسألكم عيله اجراً الا المودة في القربي».[69] حق تعالي به مودت و محبت خاندان حبيب خود … تصريح كرده است و بر سالك روا نيست كه آن را ناديده گيرد كه در اين صورت به محبت دست نمي‌يابد.

از اين گذشته محبت به خاندان پيامبر صلوات الله عليهم اجمعين از جنبه‌هاي مختلف، نشان محبت خداي متعال است، زيرا رسول خدا … به محبت ورزيدن به آن‌ها امر فرموده است و خداي متعال فرمود: «من يطع الرسول فقد أطاع الله».[70] پس محبت خاندان آن حضرت، اطاعت خداست.

چنان‌كه پيش از اين گفته شد، يكي از نشانه‌هاي محبت، پيروي از حبيب خدا … است و نيز آن حضرت در حديث شريف ثقلين فرمود: «إنّي تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي».[71] قرآن و خاندان پيامبر صلوات الله عليهم اجمعين در عرض يكديگرند كه چنگ زدن به هر دو سبب نجات و وصل به سعادت ابدي است، پس همان‌گونه كه تلاوت قرآن نشان محبت خداست، پيروي و دوستي خاندان پيامبر صلوات الله عليهم اجمعين نيز چنين است.

و نيز مكرر فرمودند كه «هركه خاندان مرا دوست بدارد، مرا دوست داشته است و هركه آن‌ها را برنجاند، مرا رنجانيده است»، پس نشان محبت آن حضرت محبت به خاندان اوست.

 

6ـ نهراسيدن از سرزنش ديگران

از ديگر نشانه‌هاي محبت، هراس نداشتن از سرزنش خلق در ابراز محبت و تكرار نام و ياد محبوب است و نيز از خلق انتظار ستايش و تشويق نداشتن و نام و ياد محبوب را به ستايش خلق معاوضه نكردن، نشان محبت است.

ثم ان لايخاف في حبه لومة لائم من الخلق، لامه علي محبته او علي السلوك اليه بشق النفس و هجران الدار و رفض المال و لا يرجو في محبته مدح مادح و لا يرغب في حسن ثناء العباد بايثارك له علي الاهل و المال؛[72] ثم اللهج بذكره و محبة من يذكره و مجالسة من يذكره و دوام التشكي و الحنين اليه و خلو القلب من الخلق و سبق النظر الي الخالق في كل شئ و سرعة‌ الرجوع اليه بكل شئ و وجد الانس به عند كل شئ و كثرة الذكر له و التذكر بكل شئ.[73]

و من علامة المحبة طول التهجد و روي عن الله سبحانه: «كذب من ادعي محبتي، اذا جنه الليل نام عني».[74]

جنيد گويد: علامة كمال الحب، دوام ذكره في القلب بالفرح و السرور و الشوق اليه و الانس به و أثرۀ محبۀ نفسه و الرضا بكل ما يصنع.[75]

 

7ـ رضاي محبوب، معيار انتخاب

هرچه اختيار كند، براي رضاي محبوب اختيار كند، نه امري ديگر. نظر او در آن، طلب رضاي محبوب مقصور بود نه بر غرضي ديگر،[76] خواه دنيا باشد، خواه آخرت.

ابويعقوب سوسي گويد: حقيقت محبت آن است كه بنده حظ خويش را فراموش كند از خداي.[77]

ابوبكر كتاني گويد: المحبة الايثار للمحبوب.[78]

شبلي گفته است: المحبة ايثار ما يحب المحبوب و ان كرهت و كراهة ما يكره المحبوب و ان احببت؛[79] محبت آن است كه آن‌چه محبوب مي‌پسندد، بپسندي و انجام دهي، اگرچه مورد پسند تو نباشد و از آن‌چه محبوب نمي‌پسندد، پرهيز كني و نپسندي، اگرچه آن را دوست داشته باشي. به تعبير ديگر، اگر چيزي را پيش از آن‌كه به ميل و پسند محبوب آگاه شوي، مي‌پسنديدي، اينك كه فهميدي كه محبوب آن را نمي‌پسندد، نبايد بپسندي بلكه بايد آن را مكروه داري، چون محبوب آن را مكروه داشته است و همين‌گونه است اگر پيش از آن‌كه از نظر محبوب آگاه شوي، از چيزي بدت مي‌آمد، اينك كه از پسند محبوب آگاه گشته‌اي، بايد آن را دوست داشته باشي، تنها به اين دليل كه محبوب تو آن را مي‌پسندد.

الذّ جميل الصبر عما الذّه       

و اهوي لما اهواه تركاً فاتركه

و قال نظيره في مثله:

و أترك ما اهوي لمن قد هويته 

و ارضي بما يرضي و ان سخطت نفسي

در شرح آن مي‌توان گفت:

من آن خواهم كه او خواهد اگرچه زان بلا خيزد
نخواهم چون نخواهد وي اگرچه زان نوا ريزد
من از خواه و نخواه هر دو  گريزم چون بلا خيزد
پسندم آن‌چه مكروه است  چو دانم از اله ريزد
نخواهم آن‌چه مطلوب است  چو با محبوب بستيزد

جنيد گويد: هر محبت كه بهر غرضي بود، چون آن غرض زايل شود، آن محبت زايل شود.[80]

 

8ـ بزرگ شمردن توجه محبوب

اندك توجه محبوب به خويش را بزرگ داند و طاعت بسيار خود را اندك شمارد:

در خبر آمده است كه حق تعالي به عزير وحي فرستاد كه: «إنّ من شرط المحبة ان تسقل كثير عبادتك فان لي مثلك كثير و تستكثر قليل فضلي، فان لك ليس مثلي».[81]

اگر سالك به فقر و نيازمندي خويش و غنا و بي‌نيازي محبوب خويش آگاهي داشته باشد و اين اولين نشان محب و محبوب است، زيرا محب، طالب است و محبوب، مطلوب است. محب است كه به محبوب نياز دارد؛ او را به هر دليل مي‌خواهد، يا براي دنيايش او را مي‌طلبد يا براي آخرتش، يا براي بدن و غرايز بدني‌اش در پي او مي‌رود و يا به‌خاطر كشش‌هاي قلبي و روحي‌اش شيفته او شده است و يا سِرّ وجودي‌اش، كمال خويش را در محبوب ديده است. به هر جهت، محب، نيازمند به محبوب است؛ پس هر كاري كه انجام دهد براي رفع نياز خود است و پاي منيّت و انانيّت در كار است و اگر به بيخ و ريشة آن بنگرد، خودخواهي در آن مي‌بيند. پس كارهايي كه براي محبوب انجام مي‌دهد، هرچه كه باشد اندك است كه عملي كه براي خودخواهي باشد، اگر بسيار هم باشد، باز اندك است.

ولي محبوب چنين نيست؛ كار او پاسخ به محب است، رفع نياز از اوست، غبار سفر زدودن از چهرة اوست، آرامش بخشيدن و دل‌جويي وغم‌زدايي از اوست؛ نه اداي حقي است و نه انجام تكليفي. اگر كاري كند، از سر ناز است نه از سر نياز؛ پس اگرچه تنها يك نگاه باشد يا تنها كلمه‌اي، همين به‌ظاهر اندك، بسيار است، زيرا كه محب نه حقي بر محبوب دارد و نه طلبي. پس كار محبوب گذشت و بزرگي و كرم است و كرم هرچه كه باشد بسيار باشد.

از اين گذشته، محب حتي در اظهار محبتش نيز وامدار محبوب است و اوست كه محب را از خواب بيدار كرده است و به حركت واداشته است و به‌سوي كوي خويش خوانده است و با لطف و محبت خويش او را مشتاق ساخته است، كه اگر نبود نگاه و توجه محبوب به او، هرگز از وجود محبوب با خبر نمي‌شد تا چه رسد به عشق‌ورزي با او.

به گفته سيد الساجدين حضرت زين العابدين صلوات الله و سلامه عليه: «و لولا انت لم‌أدر ما انت»؛[82] اگر تو نبودي، كجا تو را مي‌توانستم شناسم و اگر تو نخواسته بودي، هرگز تو را نديده بودم تا چه رسد تو را شناسم و شايستة محبت‌ورزي به تو باشم و نيز فرمود: «أنت المحسن و نحن المسيئون... بنورك اهتدينا و بفضلك استغنينا».[83]

اگر احسان تو نبود، اگر جذبه تو مرا در بر نگرفته بود، اگر تو حسن خويش بر من آشكار نكرده بودي، من كه در ظلمت چاه ناداني و بدرفتاري گرفتار آمده بودم، چگونه از آن رها مي‌شدم و چگونه تو را مي‌شناختم و چگونه تو را مي‌يافتم.

اين نور تو بود كه حتي تيه جهل و چاه گناه را نيز پرتو افكنده بود كه مرا كه خفته بودم، بيدار كردي؛ مانده بودم، رهوار كردي؛ نااميد بودم، اميدوار كردي؛ تهيدست بوم، بي‌نياز كردي و اينك نام تو را بر زبان و ياد تو را در دل دارم.

سالك مي‌داند كه اگر كشش او نبود، هرگز از خواب غفلت بيدار نشده بود تا چه رسد به محبت‌ورزي. پس هر كاري كه سالك محب انجام مي‌دهد، مرهون لطف محبوب است و بس. اين قرعه عاشقي ز اول تو زدي، پس آن‌چه محب از شور و شوق، اظهار و آشكار كند، مديون آن نگاه اول است و آن نگاه، به‌خاطر لطف كريمانه محبوب است كه باري حجاب و نقاب از رخ برگرفت كه خوب‌رويان گشاده‌رو باشند و اگر نباشند، محبت و عشق هرگز پديد نيامدي. بگذاريم و بگذريم كه بيش از اين با اين نوشتار تناسب ندارد. اندكي از شرح آن را مي‌توان در «عشق و عاشقي» يافت.

علاوه بر اين، سالك محب مي‌داند كه «لاحول و لا قوة الا بالله»[84] و به همين خاطر پيوسته گفته است كه «بحول الله و قوته أقوم و أقعد»[85] و من اضافه مي‌كنم كه نه‌تنها به حول و قوه اوست برخاستن و نشستن، بلكه هر كاري اگرچه اندك باشد و چشم بر هم نهادني باشد، به حول و قوة اوست، پس بحول الله و قوته اقول و اسكت.

خاموشي من نيز به حول و قوه اوست تا چه رسد به كاري بيش از آن. پس سالك محب بحول الله و قوته محبت مي‌ورزد و عشق مي‌بازد، پس هرچه انجام دهد، از لطف اوست، نه از كار خود. سالك محب بر پيشاني خويش مي‌بيند و مي‌خواند كه «يا ايها الناس أنتم الفقراء الي الله و الله هو الغني الحميد»[86] و فقير جز به كمك و عنايت غني نجنبد تا چه رسد به بيش از آن.

پس كار سالك محب، در واقع، لطف و عنايت و منت محبوب است نه غير از آن، پس هرچه كند، از خود نيست تا آن را حتي كم داند تا چه رسد به بسيار. كاري انجام نداده است تا به كم يا زياد موصوف گردد. باز هم بگذرايم و بگذريم. توضيح بيشتر آن را مي‌توان در «كوي نيك‌نامان»[87] يافت.

بالاخره محب هرچه كند حتي اگر به اندازة همة زمين و آسمان باشد، به نزد محبوب اندك است؛ چه وي، هم از اين محب‌ها بسيار دارد و هم از اين محبت‌ورزي‌ها. محبان او كه صد و هزار و متناهي نيستند؛ عالمي بي‌حد و اندازه بلكه عالم‌هايي نامحدود كه هر كدامشان نيز نامحدود هستند، محب و عاشق اويند. عشق و محبت ما به نزد او، چون پاي مور به نزد سليمان هم نيست. پس مباد كه گمان بريم كه كاري كرده‌ايم، محبتي ابراز داشته‌ايم. پاي موري به سليمان هديه برده‌ايم، كه همه كفر است و ناسپاسي.

شبي مجنون به ليلي گفت اي محبوب بي‌همتا

تو را عاشق شود پيدا ولي مجنون نمي‌گردد

گمان مجنون بر اين بود كه در بين عاشقان فراوان ليلي، تنها او مجنون شده است و بس و از اين تنهايي بر خود مي‌باليد و ما را بس ناخوش آمد و اگرچه ليلي را ساكت ديديم و وي هيچ نگفت، ولي به قباي ما برخورد كه مجنون دربارة  ليلي ما گفته است، پس بسيار بيراهه گفته است. ما وي را به مجنوني نشناسيم. مجنون، مجنون نديده است، بلكه هيچ نديده است و اگر نه چنين درشت سخن نمي‌گفت، اگر چشم اندكي گشوده بود، نه مجنون كه مجانين بل دار المجانين مي‌ديد. ما تنها براي يادآوري به مجنون، قلم به دست گرفته و ذهنمان را برايش باز گشوديم و گفتيم:

گماني ناروا كردي چرا چون تو چنين گفتي
چنان پنداشتي تو خود، كه درّ سفتي و درّ گفتي
گمانت را نباشد حجتي جز جهل و جز كوري
همين است شاهدي حاضر، زما پيوسته تو دوري
به گرد خويشتن بنگر اگر تاب و توان داري
ز وهم خويش بيرون آ، اگر چشم جهان داري
به هر شهري به هر كويي به هر نقطه نظر داري
همه مجنون ما باشند اگرچه تو حذر داري
دگر باره مگو بر خود، كه تو مجنون تنهايي
كه گر حاضر كنم عشاق، تو يك مجنون تنهايي

ولي هنوز از اين گفتة مجنون اندكي دل‌گير بودم و تا اندازه‌اي هم بدو حق مي‌دادم كه فقير را جز فقر نشايد. اين بيت به خاطرم آمد كه:

من لم‌يكن للوصل اهلاً

فكل احسانه ذنوب

همين شعر را همراه با شرحي براي مجنون فرستادم و تاكنون منتظر پاسخ وي هستم. از آن زمان تاكنون ديري گذشته است و پاسخ به ما نرسيده است و گمان بريم كه مجنون اين پاسخ را پذيرفته است. پاسخ دوم ما به مجنون و شرح بيت ياد شده را تقديمتان مي‌كنم:

اگر بودت برِ وصلم لياقت

همان باشد تو را دائم كفايت

كه اين شايستگي هرجا نباشد   

و گر باشد تو را تنها نباشد

كه آن لطفي است آمد بر تو منت

 كه يابد قلب پاكي را به دقت

چو پاكي را بديد اندر وجودت    

بدادت آن‌چه را هرگز نبودت

همين شايستگي هر دم بنازد   

ز هر آلودگي تطهير سازد

دگرباره نشايد هيچ گناهي    

برايت،چون مبرا از جدايي

و ليكن گر نداري آن لياقت    

همه آلودگي هستش برايت

اگرچه آن‌چه مي‌كردي به ظاهر  

به چشم آيد همي پاكي و طاهر

ولي دوري ز وصل يار ياران    

گناهي بي‌نظير است، هم قطاران

خودش ام الفساد است در حقيقت 

اگرچه نيك آيد در رقيقت

نيابم بدتر از آن، من گناهي   

كه كفر محض باشد آن جدايي

بويزيد گويد: المحبة استقلال الكثير منك و استكثار القليل من حبيبك؛[88] محبت، اندك داشتن بسيار بود، از خود و بسيار داشتن اندك، از دوست.[89]

 

9ـ حيرت و هيمان در مشاهدة جمال محبوب

چون نظر بصيرت محبان در پرتو اشعة نور مشاهده محبوب كليل و حسير گردد و از آن، حيرت و هيمان و دهش و غرق تولد كند.[90]

محبوب از چنان جمالي برخوردار است كه جز به لطف او هيچ چشمي ياراي ديدن او را ندارد. اگرچه سخن از ديدن جمال است، ولي جمال وي چنان‌كه در بخش عرفان نظري گفتيم، صاحب جلال است و جلال وي در آن منطوي و مستور است و محب از آن آگاه است، از اين‌رو مشاهدة جمال وي نيز وي را از هستي فرو اندازد.

آن‌كه به محبت دست يافته است و از مشاهدة ‌جمال محبوب سرگشته و متحير شده است، اگر در مقام تمكين باشد و بتواند بر حالات خود غلبه كند، اين حيرت و هيمان همه مراتب وجود او را فرا نمي‌گيرد و از اين‌رو در صحو خواهد بود، اگرچه صحوي همراه با حيرت و هيمان است و اگر در مقام تمكين نباشد، بلكه اهل تلوين باشد، به سكر در آيد و از رعايت ظاهر ناتوان شود.

صاحب اين حال، اگر در مقام تمكين بود و قوت ابتلاع احوال دارد، حيرت و هيمان از حيّز روح تجاوز نكند و قلب را از حضور و محافظت تربيت اقوال و افعال مانع نگردد. بلكه چندان كه روح او در مشاهده، حيران‌تر، قلب او در محاضره، هوشيارتر؛ لاجرم طلب او اين بود كه «ربّ زدني فيك تحيّراً»[91] و اگر قوت و تمكن چندان ندارد و در غلبات اين حال سر رشتة تميز از دست اختيارش ربوده گردد، فرياد بر آرد كه:

قد تحيرت فيك خذ بيدي    

يا دليلاً لمن تحير فيكا

در شرح آن مي‌توان گفت:

زان روز كه چشمم به جمال تو فتاد   

جانم ز جمال تو ز حيرت نفتاد

زان، عشق و طرب همه فراموشم شد

هر زهر و بلا كه خورده‌ام نوشم شد

زين حال، چنان خوف و هراسم بگرفت

كز دوزخيان هم چنين حالي نگرفت

فريادرس عالم پيدا و نهان

اين حال مرا زعشق و الفت تو بدان

دستم تو بگير و رو به راهم گردان

اين جان و دلم به سرپناهي برسان

 

10ـ كاسته نشدن از محبت در فصل و وصل

نه مشاهدة محبوب و وصال به او از شوق و محبتش بكاهد و نه سختي‌ها و بلاها و موانع وصول. از ديگر نشانه‌هاي محبت اين است كه سالك هرچه به محبوب خويش نزديك‌تر گردد، بر شوق و محبتش افزوده شود و اگر بدو فاضل گردد، دچار چنان شوق و عشقي شود كه گر بر همه عالم تقسيم كنند، همه از آن به وجد آيند و به سكر اندر شوند.

از اين‌رو از شوق محب هيچ گاه كاسته نشود، «بل هر لحظه در مشاهده و هر نفس در مواصله، شوقي جديد و تعطش داعي «هل من مزيد»[92]در نهاد او انگيخته مي‌گردد و چندان كه مراتب قربش زيادت مي‌گردد، نظرش بر مرتبه فوق آن مي‌افتد و شوق و قلقش در وصول آن تزايد و تضاعف مي‌پذيرد و همچنان كه جمال محبوب را نهايت نيست، شوق محبت را غايت نيست».[93]

يحيي بن معاذ گويد كه: حقيقت دوستي آن بود كه به جفا كم نشود و به وفا زيادت نگردد.[94]

جنيد گفت: علامة المحبة دوام النشاط و الدؤوب بشهوة يفتر بدنه و لا يفتر قلبه.[95]

و ديگري گفته است: العمل عن المحبة لايداخله الفتور.[96]

 

11ـ تقليد از محبوب و اتصاف به صفات وي

محبت با محب چنان مي‌كند كه همة وجود و صفات محبوب را زيبا مي‌بيند و از عيب و نقص او (اگر گمان رود) بي‌خبر خواهد ماند، زيرا كه «حبُّك للشئ يعمي و يصم».[97] از پيامبر … روايت كرده‌اند كه: «دوستي تو چيزي را كور و كر كند»؛ از غير كور كند غيرت را و از محبوب كر كند هيبت را.[98] از اين‌رو، آگاه و ناآگاه همانندي با او را پيشة خود مي‌سازد.

المحبّون لله علي مراتب من المحبة، بعضها اعلي من بعض. فاشدّهم حبّاً لله احسنهم تخلقاً باخلاقه مثل العلم و الحلم و العفو و حسن الخلق و الستر علي الخلق و اعرفهم بمعاني صفاته و أتركهم منازعه له في معاني الصفات كي لايشركوه فيها، مثل الكبر و الحمد و حب المدح و حب الغني و العز و طلب الذكر. ثم اشدّهم حبّاً لرسوله، اذ كان حبيب الحبيب و أتبعهم لآثاره اشبعهم هدياً لشمائله.[99]

و من علامات الحب ... وجود الانس في الوحدة و الروح بالخلوه ... و التنعم بمرّ احكامه و وجد حلاوة الخدمة و رؤية البلاء منه نعمه[100] ... ثم الطمأنينة الي الحبيب و عكوف الهم علي القريب و دوام النظر و سياحة الفكر، لان من عرفه، احبه و من احبه، نظر اليه و من نظر اليه، عكف عليه.»[101] محبت، محو گشتن محب بود از صفات خويش و اثبات كردن محبوب را به ذات او.[102]

 

12ـ كتمان محبت

محب به دلايل متعددي، محبت خود به محبوب را پنهان مي‌كند. يكي اين‌كه افشاي آن با جلال الهي سازگار نباشد. ديگر اين‌كه محبت از اسرار محبوب است، افشاي سر نزد اهل معرفت، چون كفر است. سوم اين‌كه، افشاي آن سبب عجب به نفس و كبر است، چون محبت به حبيب، كمال است و اظهار كمال، پيامدهاي خلقي دارد.

ديگر اين‌كه خلق را به رقابت برانگيزد و معلوم نيست كه از عهدة آنان برآيد و ديگر اين‌كه ادب دوستي مقتضي آن است و ششم اين‌كه حياء و آزرم از دوست بدان تأكيد كند.

و من المحبة، كتمان المحبة اجلالاً للحبيب و هيبة له و تعزيزاً و تعظيماً له و حياءً منه و هذا وصف المخصوصين من عقلاء المجين و هو من اهل الوفاء عند اهل الصفاء، اذ كانت المحبة سرّ المحبوب في غاية القلوب، فاظهارها و ابتذالها من الخيانة فيها و ليس من الادب و الحياء النسبة اليها و لا الاشارة بها، لان في ذلك اشتهاراً فتدخل عليه دقايق الدعوي و الاستكبار.[103]

قال ذوالنون: لايحبه من وجد الم ضربه فقيل: لكني اقول: لايحبه من لم‌يتنعم بضربه. فقال ذوالنون: لكني اقول: لايحبه من شهر نفسه بحبه و هذا ... من علامة الاخلاص في المحبة، اذ كانت اعمال القلوب، فوجود الاشفاق و الحذر من اظهارها، خشية السلب و الاستبدال و خوف المكر و الاستدراج.[104]

لازم به يادآوري است كه اين امر مانع از ذكر محبوب و ميل به لقاء او و اتصاف به صفات او نمي‌شود و چه اين‌كه هريك از اين‌ها چنان‌كه گفته شد، نشان دوستي است چنان‌كه گفته‌اند: و من اعلام المحبة، حب لقاء الحبيب علي العيان.[105]

 

نتايج محبت

1ـ بخشش گناهان

قال رسول الله …: «إذا أحب الله عبداً لم‌يضره ذنب و التائب من الذنب كمن لا ذنب له ثم تلا:[106] إن الله يحبّ التوابين و يحبّ المتطهرين».[107]

2ـ ايمان. فرمود: «إن الله يعطي الدنيا من يحب و من لايحب و لايعطي الايمان الا من يحب».[108]

3ـ طلب لقاي او. محبت بنده خداي را حالتي بود كه از دل خويش يابد از لطف ... آن حالت او را بر تعظيم حق تعالي دارد و اختيار كردن رضاي او و صبر ناكردن از او و شادي نمودن بدو و بي‌قراري از دون او و يافتن انس به دوم ذكر او به دل.[109]

4ـ معيت با خداي چنان‌كه فرمود: «المرء مع من أحب».[110]

5ـ سختي و بلا

روايت شده است كه: «إذا أحب الله عبدا ابتلاه و اذا احبه الحب البالغ، اقتناه. قيل: و ما اقتناؤه؟ قيل: لم‌يترك له اهلاً و لا مالاً».[111]

و گفته‌اند: اول حب ختل بود و آخرش قتل بود.[112]

6ـ غيرت. فهي حال سنية من احوال المحبّين، لانه قد اظهرهم علي معاني نفسه فضنّوا بها لمّا امتلأت بها قلوبهم و حارت فيها عقولهم ... انه اذا رفعهم الي مقام التوحيد فاشهدهم الايجاد بالوحدانية و الانفراد بالفردانية، نظروا، فاذا هو لم‌يعط منه لسواه شيئاً و لااظهر من معانيه وصفاً، فانطوت الغيرة من توحيدهم لمّا عرفوا بيقن التوحيد انه ما نظر اليه سواه و لاعرفه الا اياه، فسقط هممهم بالغيرة عليه.[113]

7ـ حيرت. در اخبار آمده است كه إن بعض الصديقين سأله بعض الابدال أن يسأل الله ان يرزقه ذرة من محبته، ففعل ذلك، فهام في الجبال و حار عقله و وله قبله و بقي شاخصاً سبعة ايام لاينتفع بشئ و لاينتفع به شئ. فسأل له الصديق ربه فقال: يا رب انقصه من الذرة نصفها، فاوحي الله اليه: انما اعطيناه جزء من مأة الف جزء من ذرة من المعرفة و ذلك ان مأة الف عبد سألوني شيئاً من المحبة في الوقت الذي سألني هذا. فاخرت اجابتهم الي أن شفعت انت لهذا. فلما اجبتك فيما سألت، اعطيتهم كما اعطيته، فقسمت ذرة من المحبة بين مأة الف عبد، فهذا ما أصابه ذلك.[114]

محبان با همه مقامي كه در محبت دارند، نه‌تنها خالي از خوف نيستند بلكه به اندازه محبتشان از خوف برخوردارند.

عبدالله بن مبارك گويد: هركه او را محبت دادند و به مقدار محبت او را خشيت ندهند، او فريفته‌اي باشد.[115] اينك متن قوت القلوب را در زمينة مقامات خوف محبان، نقل مي‌كنم و از آن مي‌گذرم:

و للمحب سبع مخاوف ... اولها: خوف الاعراض و اشد منه، خوف الحجاب و اعظم من هذا، خوف العبد و هذا المعني في سورة هود، هو الذي شيّب الحبيب اذ سمع المحبوب يقول: «ألا بعدا لثمود»؛[116] «ألا بعداً لمدين كما بعدت ثمود»[117] فذكر البعد في البعد، يشيب اهل القرب في القرب.

ثم خوف السلب للمريد و الايفاف مع التحديد و هذا يكون للخصوص في الاظهار و الاختيار منهم. فيسلبونه حقيقة ذلك عقوبة لهم و قد يكون عند الدعوي للمحبة و وصف النفس لحقيقتها و ينقصون معه و لايقنطون لذلم و هو لطيف عن المكر الخفي.

ثم خوف الفوت الذي لا درك له ... و اشد من الفوت، خوف السلو و هذا اخوف ما يخافون، لان حبّاً له كان به لا بهم و هو نعمة عظيمة لا يعرف قدرها فكيف يشكره عليها و لا يقوم لها شئ؟ فكذلك سلوهم عنه يكون به كما حبهم له به، فيدخل عليهم السلو عنه من حيث لا يشعرون، من مكان ما دخل عليهم الحب له من حيث لا يعلمون، فتجد السلو به كما وجدت الحب به ... فاذا سلوت عنه به كان ذلك دليلاً منه أنه قد رفضك و اطرحك كما انت اذا كنت تحبه انما احببت به و هذا هو تحقيق المكر السريع بسرعة تقليب القدرة لقلوب الذي تحقق بالمكور و هو درك الشقاء الذي ادرك المغرور بما لايدركه الطرف بسرعته و لا يحول في الوهم لخفيته ...

و اشد من هذا كله خوف الاستبدال لانه لا مشوبة فيه و هذا حقيقة الاستدراج يقع عن نهاية المقت من المحبوب و غاية البغض منه و البعد و السلو مقدمة هذا المقام و الاعراض و الحجاب، بداية ذلك كله و القبض عن الذكر و ضيق الصدر بالبر، اسباب هذه المعاني المبعدة.

ثم خوف ثامن عن شهادة حب عال يغرب اسمه فيلتبس و يخفي وصفه لقلة اشتهاره في الاستماع فيجعل ... فكان طيه افضل من نشره.[118]