منزل نخست؛ بیداری - عوامل بيداري

عوامل بيداري

آن‌چه سبب بيداري انسان مي‌شود به دو دسته تقسيم مي‌گردد:

أـ آن‌چه در اختيار انسان نيست كه از جهاتي به آن‌چه درباره‌ی راه محبوبي گفتيم، شباهت دارد.

ب‌ـ آن‌چه كه در اختيار انسان است، به‌گونه‌اي كه مي‌تواند با توجه و رعايت آن از غفلت برهد و از خواب برخيزد و به كار خويش قيام كند. عامل اول، چيزي جز خواست و اراده خدا نيست و مپرس كه چرا و چگونه، زيرا كه معلّل ساختن فعل خدا را طلب كرده‌اي.

عاشق نشويد اگر توانيد

 

تا در غم عاشقي نمانيد

اين عشق به اختيار نبود

 

بايد كه همين قدر بدانيد

معشوقه رضاي كس نجويد

 

هرچند ز ديده خون فشانيد

گاهي خدا، دلي را چنان تصرف مي‌كند كه سوداي هيچ ندارد، چنان دگرگون مي‌سازد كه دل‌بستگي‌هايش از ريشه ويران مي‌گردد، چنان به خود جذبش مي‌نمايد كه گويي هرگز دلي نداشته است.

آن دل كه ز دست دلبران بربودم

 

هرگز به كسش ندادم و ننمودم

جانا تو به يك نظر چنان بربودي

 

گويي كه هزارساله بي‌دل بودم

بشنويد قصه‌ی فضيل را كه با يك سخن،‌ دل را باخت و مي‌دانيد كه آن‌كه دل ببازد، هر آن‌چه هست را باخته است. چنين بازنده‌اي، چون زنده گشته است، با «زنده» خواهد زيست. يك آيه‌ی قرآن، «ألَم‌يَأنِ للّذينَ آمَنوا أن‌تَخشَعَ قُلوبُهم لِذكر الله»،[1] با جان فضيل بن عياض چه كرد و چه آتشي در وجودش بپا ساخت كه ناگه همه دل‌بستگي‌ها را به كناري نهاد. چه بدو نشان داد كه چنان واله و سرگردان، از اين عالم جز محرابي براي جنگ پيوسته با اغيار نخواست و برنگزيد؟

يك سخن نغز با پندارهاي ابراهيم ادهمچه كرد كه كاخ آمال و آرزو‌هايش را كاروان‌سرايي كه به امانت روزي چند در دست اوست، يافت؟ از رابعه‌ی عدويه چه گويم كه گمانه‌ها به دنبال خواهد داشت؟ نام‌ها عوض شده است و گرنه امروز نيز فضيل‌ها، بشر‌ها، ابراهيم‌ها‌ و رابعه‌ها كم نيستند.

مرحوم آيت الله انصاري همداني (كه به دليلي، دل به او بسته دارم) درباره‌ی آغاز تحوّل دروني خود و شروع سير و سلوك خود چنين فرمودند:

من به تشويق علماي همدان به ديار قم رهسپار شدم و تا آن زمان به‌طور كلي با عرفان و سير و سلوك مخالف بودم و مقصود شرع را همان ظواهري كه دستور داده شده، مي‌دانستم تا اين‌كه برايم اتفاقي پيش آمد.

يك روز در همان سن جواني كه به همدان رفته بودم، به من اطلاع دادند كه شخص وارسته‌اي به همدان آمده و عده‌ی زيادي را شيفته‌ی خود كرده. من به مجلس آن شخص رفتم و ديدم عده‌ی زيادي از سرشناس‌ها و روحانيون همدان گرد آن شخص را گرفته‌اند و او هم در وسط ساكت نشسته بود. پيش خود فكر كردم گرچه اين‌ها افراد بزرگي هستند و داراي تحصيلات عاليه‌اي مي‌باشند، امّا اين تكليف شرعي من مي‌باشد كه آنان را ارشاد كنم و تكليف خود را ادا نمايم و شروع به ارشاد آن جمع نموده، نزديك به دو ساعت با آن‌ها صحبت كردم و به‌كلي منكر عرفان و سير و سلوك إلي الله به صورتي كه عرفا مي‌گفتند، گشتم.

پس از سكوت من، مشاهده كردم كه آن ولي الهي سر به زير انداخته و با كسي سخن نمي‌گويد. بعد از مدتي سر بلند نمود و با ديد عميقي به من نگريست و گفت: «عن قريب است كه تو خود آتشي به سوختگان عالم خواهي زد.»

من متوجّه گفتار وي نشدم، ولي تحوّل عظيمي در باطن خود احساس كردم، برخاستم و از ميان جمع بيرون آمدم در حالي كه احساس مي‌كردم كه تمام بدنم را حرارت فرا گرفته است. عصر بود كه به منزل رسيدم و شدت حرارت رو به ازدياد گزارد. اوايل مغرب نماز مغرب و عشاء را خواندم و بدون خوردن غذائي به بستر خواب رفتم. نيمه‌هاي شب بيدار شدم در حال خواب و بيداري، ديدم كه گوينده‌اي به من مي‌گويد: «العارفُ فينا كالبَدر بَينَ النُّجوم و كالجبرئيل بينَ الملائكه».[2] به خود نگريستم و ديدم ديگر آن حال و هوا و اشتياقي كه به درس داشتم، در من نمانده است. كم كم احساس كردم كه نياز به چيز ديگري دارم تا اين‌كه مجدداً به قم آمدم.

در قم شروع به حاشيه زدن[3] بر كتاب عروة الوثقي كردم تا يك شب با خود فكر كردم كه چه نيازي به حاشيه‌ی من است؛ بحمدالله به اندازه‌ی كافي علمايي كه حاشيه زده‌اند وجود دارند و نيازي به حاشيه‌ی من نيست و از ادامه‌ی كار منصرف شدم. در همان شب اين خواب را ديدم. در عالم رؤيا يك حوض بسيار بزرگ با رنگ‌هاي مختلفي ديدم كه دور آن حوض پر از كاسه‌هاي بزرگي بود كه بر آن‌ها اسماء خداوند و از جمله اين آيه‌ی شريفه: «ذلكَ فَضلُ الله يُؤتيهِ مَن يَشاءُ»[4] نوشته شده بود. وقتي من نزديك آن حوض رسيدم، جامي لبريز از آب حوض كرده و به من نوشاندند كه از خواب پريدم و تحول عظيمي در خود احساس كردم و آن‌چنان جذبات عالم علوي[5] و نسيم نفحات قدسيه الهي بر قلب من نواخته شده بود كه قرار را از من ربود، وجود خود را شعله‌اي از آتش ديدم.

از آن به بعد به اين طرف و آن طرف زياد مراجعه كردم كه شايد دستم به ولي كاملي برسد و از وي بهره‌گيري نمايم. در آن زمان عالم نحرير و ولي الهي آيت الله العظمي شيخ ميرزا جواد ملكي تبريزي (قدس سره) رحلت كرده بودند و هرچه نزد شاگردانش رجوع مي‌كردم، عطش من فرو نمي‌نشست تا اين‌كه خود را تنها و بيچاره و مضطرّ ديدم.

سر به بيابان‌ها و كوه‌هاي اطراف قم گذاشتم. صبح‌ها مي‌رفتم و عصر‌ها بر مي‌گشتم. تا اين‌كه پس از چهل الي پنجاه روز تضرّع و توسل زياد به ساحت مقدس معصومين (علیهم السلام) وقتي اضطرار و بيچارگيم به حد اوج خود رسيد و يكسره خواب و خوراك را از من ربود، ناگهان پرده‌ها از جلو چشم من برداشته شد و نسيم جان‌بخش رحمت، از حريم قدس الهي وزيدن گرفت و لطف الهي شامل حالم گرديد و مقصد خود را وجود مقدس خاتم الانبياء حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) يافتم و متوجه شدم در اين زمينه وجود خاتم الانبياء دست‌گيري مي‌نمايد. از آن زمان به بعد مرتباً به ساحت مقدس آن حضرت متوسل مي‌شدم و از حضرت بهره‌گيري فراوان مي‌نمودم.[6]

من خفته بدم ز در درآمد يارم

 

آن چاره كننده‌ی غم بسيارم

چه نيك فرمود حضرت دوست: «و رَبُّك يَخلُقُ ما يَشاءُ و يَختارُ».[7]

آن‌كه را خواهد، محبوب خود سازد تا همه عالم در فراق روي او، چون اسپند بر آتش بسوزند و عطر محبتشان، همه‌جا را فرا گيرد و آن‌كه را خواهد محب خود سازد تا بر ديدن ذره ذره‌ی عالم كه نشان از قامت رعناي او دارد، اشك ريزد و سوزد و گدازد و گويد:

رفتم به كليساي ترسا و جهود

 

ترسا و جهود را همه رو به تو بود

وز راه طلب شبي به بت‌خانه شده

 

تسبيح بتان زمزمه‌ی عشق تو بود

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:

إذا دَخَلَ النّور في القلب، إنفَسَخَ و انشَرَحَ فَقيلَ يا رسول الله و ما علامةُ ذلك؟ قالَ: التَّجافي عَن دارِ الغُرور؛[8] آن‌گاه كه نور در دل تابيده شود، گسترده و باز مي‌گردد. پرسيدند: علامت آن چيست اي رسول خدا؟ فرمود:‌ پهلو تهي كردن از خانه‌ی فريب (دنيا).

نور معرفت كه بر دلي بتابد، چنان روشنش سازد كه بفهمد و بيابد كه تاكنون در خواب بوده است و آن‌چه ديده است، سرابي بيش نبوده است، پس مسير و روش زندگي خويش را چنان تغيير دهد كه حيرت ديگران را برافروزد.

اي عزيز! شگفت‌زده مباش. رحمت خدا را خود تقسيم كند و نه ديگران، «أهُم يَقسمونَ رحمةَ ربِّك»؛[9] به هركه خواهد آن‌چه خواهد، دهد.

حضرت سيد العابدين (علیه السلام) فرمودند: أنتَ الفاعلُ لِما تَشاءُ، تُعَذّبُ مَن تَشاءُ بِما تَشاءُ كيفَ تَشاءُ و تَرحَمُ مَن تَشاءُ بِما تَشاءُ كَيفَ تَشاءُ؛[10]تو آن‌چه خواهي انجام دهي، هركه را خواهي، به هر دليل كه خواهي و هر اندازه كه خواهي، كيفر دهي و هركه را خواهي به هر دليل كه خواهي و هر اندازه كه خواهي، پاداش دهي.

آن‌كس كه بود شيفته در كار تو اي دوست
ناچار كشد بر دل و جان بار تو اي دوست
شهريست پر از شيفتگان تو و هر يك
با جان و دلي پر غم و تيمار تو اي دوست
هستند فرومانده در كار تو زيراك
هر لاشه ندارد تك رهوار تو اي دوست