منزل دوم؛ توبه - عموميّت توبه
عموميّت توبه
توبه اختصاص به هيچ گروه و طبقهاي از انسانها ندارد، زيرا گناه اختصاص به هيچ گروهي ندارد. چنانكه گفتيم، كسي نيست كه هيچ نقص و خطايي نداشته باشد، چون همه فقيرند و در ذات خود تهي از هر كمالي و مملو از نقص. اگرچه نقصها و خطاها متفاوت است. مؤمن هم لغزش دارد و بايد از آن برگردد.
پس اي عزيز! اگر در گذشته و حال و پيوسته، لغزشها و خطاهايت مكرّر و بسيار شده است، مأيوس نباش كه هركه هستي و با هرچه كه داري، اگر به سوي خدا باز گردي، خدايت چنان شاد شود كه قابل تصوّر نيست. گمان نبري كه تنها تو به غير او آلودي، تنها تو فرمان نبردي، تنها تو گنه كردي و اينك با چه شرمي، تنها تو توبه ميكني! نه چنين است.
«از كمال لطف الهي بود كه قذارتي در ديده روزگار هر عزيزي افتاد تا بازپسماندگان را دستاويزي بود.
آدم (علیه السلام) در سراي عصمت به سر درآمد. ربّ العزّه اول زلّت تقدير كرد كه سراي، سراي گناهكاران است، تا اگر ضعيفي به سر درآيد، نوميد نگردد. گويد آدم در سرايِ بقا، در دارِ عطاء، در مقامِ امن، در منزلگاه كرامت به سر درآمد، ربّ العزّه عذر وي بپذيرفت. عجب نبود كه اگر ضعيفي در سراي فنا، در دار بلا، در عالمش اسف و عنا به سر درآيد، ربّ العزه او را هم نگيرد، بل عذرش نپذيرد.
نوح را اسير نظري كردند به فرزند كه فرزند بضعهی (پارهی تن) مرد است و محل محبّت و جگرگوشه و مظنّه شفقت است و آدمي بستهی اوست و اگرچه روزگار نوح، روزگار صلابت بود و عهد پاكي و طهارت بود … تو اي نوح! با صلابت و طهارت خويش در روزگار عقوبت و سخط ما، با معاقبت بلا و قهر ما به سوي فرزند باز نگر، تا اگر پدري پاكدامن به فرزند شوريده روزگار باز نگرد، چنگ در دامن نظر تو زند.
اي ابراهيم! تو اَب (پدر) ملّتي و در خلّهی خلّت دولتي و ذات نزهتي و عين عصمتي و ينبوع حشمتي … اي زفان ابراهيم در سه مقام به حكم ظاهر از جناب صدق تجنّب كن … دوم روز جشن نمرود، چون خلق به صحرا شدند و صحيح بود گفت: إنّي سقيم،[13] من بيمارم، سوم با وي حديث شكستن بتان رفت و او شكسته بود، گفت: «بَل فَعَلَهُ كبيرُهُم»،[14] اين بت بزرگتر شكست. اي ابراهيم! صد هزار كلمه صدق در لباس خلّت بگفتي براي خود، براي ما سه كلمه بگوي براي بازپسماندگان ذريت آدم … تا افتادگان ابناء آدم را اعتمادگاهي برد.
يعقوب را (علیه السلام) نيز در بلا افكندند … تو اي يعقوب به يوسف نگر و آويختهی وي شو و راه عاشقي را به قدم مبارك خود بياراي … تا اگر عاجزي، درماندهاي، اسير نفسي، به اضطرار به صورتي مبتلا شود و به خلقي باز ماند، بر وي دو چيز جمع نشود: يكي بيدلي و ديگري ردّ ما و به دو بلا مبتلا نشود: يكي فراق دلدار و ديگر سخط ما.
تو سپاهسالار ايشان شو، تا اگر فردا افتادگان عشق و سوختگان محبّت سر از خاك برآرند، ايشان را متمسّكي بود و گويند: بار خدايا! در آن عالم از سپاهسالار عاشقان در گذاشتي، در اين عالم از چاكران در گذار.
اي ديدهی يعقوب! سوي يوسف نظري كن و اي جمال يوسف! بر سينهی يعقوب بندي برنه، تا قصهی عاشقي تو را به نام اَحسن القصص[15] بيرون دهيم و روزگار تو را نشانهی ديدهی معتبران كنيم و قدمگاه ترا اثمد[16] حدقهی متحيران و سوختگان سازيم.
اي موساي كليم! هرچند كه در عظمت خويش عزّ و كمال داري … اي دست موسي! بيخواست موسي در مملكت تصرفي كن و قبطي را به مشتي بيفكن تا … پس از او غافلان و جاهلان و خاطيان … اگر … به خطا خوني به ناحق ريزد و زنداني از زندانهاي ما بشكند، چون فردا به مقام سؤال و جواب حاضر آيند، ما از كرد او سؤال كنيم، او ديده در كمال موسي نهد و روزگار او را با چشم زخم خطاي او شفيع روزگار خود سازد.
اي ايوب! … پس از صبر بسيار نالهاي بكن، بگوي: «مَسَّنِيَ الضُرُّ»،[17] تا اگر در اين عالم ضعيفي را بلايي رسانيم و او طاقت كشش آن ندارد، از سر عجز و بيچارگي نالهاي كند، او را عذري بود.
اي درخت گندم! پيش تخت آدم سر بر آر؛ اي آرزوي شهوت گندم! به دل آدم در آي؛ اي ملعون! عنان وسوسه بر بالا دار؛ اي حوّا! تو راهنموني كن؛ اي آدم! گندم مخور و صبر كن؛ اي صبر! گرد آدم مگرد. بار خدايا! اين چيست؟ تا آدم را از تخت ناز به خاك نياز آريم و سِرِّ محبّت آشكار كنيم.
اي بنده! از معصيت بپرهيز و گرد هوا مگرد؛ اي هوي! تو عنان او بگير؛ اي دينار! تو خود را در ديدهی او جلوه كن؛ اي بنده! صبر كن؛ اي صبر! گرد او مگرد. بارخدايا! اين چيست؟ تا بنده را در تضرّع آريم و صفت مغفرت خود را پيدا كنيم.»[18]
اي عزيز! اگر اين گفته مقبولت نيست، باكي نيست كه گمان ماست و تأويل، ميتوان ناديده گرفت، ولي حقاً كه خدايت از توبهات چنان شاد گردد كه مادر از يافتن تنها فرزند گمشدهاش. «چنان شاد گردد كه هر يك شما از يافتن گمشدهاش».[19]
چه ميتوانستي به جاي آوري كه محبوب دو عالم باشي؟ با صداي رسا به همه خلق اعلام دارد كه من «توبهكاران را دوست دارم»[20] و باكي نيست. من محب اويم و پنهان نميكنم، از افشاي آن پرهيز ندارم. اي عزيز! اگر به سِرّ «توّابين» دست يابي، از شادي جان دهي!