منزل دوم؛ توبه - شرايط توبه
شرايط توبه
1ـ النَّدَمُ 2ـ واﻹعتِذارُ3ـ والإقلاع
«الإقلاعُ فَهو تَركُ ما كانَ عليه و الكَفُّ عَن أفعالِه و أقوالِه الّتي كانَ يَفعَلُها»
«أمّا النَّدَمُ فَهو مِن أفعالِ القلبِ و أمّا اﻹعتِذارُ فَهوَ مِن أفعالِ اللّسانِ و أما الإقلاعُ فهو مِن أفعالِ حَمَلَةِ اﻹنسانِ لكنَّهُ في الاَشهَر مِن أفعالِ الجَوارح. فالنّدمُ و الإعتذارُ و الإقلاعُ يَجمَعُ أحكامَ النّفس و القَول و الفعل … و الإقلاع عَن النّاس هو أصلٌ كبيرٌ في هذا الباب، أي تَركهم».[53]
الفـ پشيماني
اولْ قدم در اين منزل، پشيماني از گذشته است. همانگونه كه قدم نخست در لغزش و گناه، ميل به آن بود، اينك نخستين قدم، نفرت از گناه است. تا پشيماني از كردهها وجود نيابد، تا گناه را بد نداني، تا نداني چه كردهاي، تا نداني چه بر سر خود آوردهاي، پشيماني براي تو بيمعناست.
به خلق خدا بنگر كه از چه كارهايي پشيمان ميشوند و افسوس ميخورند كه چرا چنان كردند، در چه كارهايي تصميم گرفتند كه تكرار نكنند؟ به بازرگانان نگاه كن. اگر مالي يا ملكي گران قيمت را به بهايي اندك فروخته باشند، به سخني، نگاهي، لذّتي گذرا داده باشند، خاطرشان مكدّر ميشود، افسوس خورند كه چرا چنين كردند.
هرگاه زياني، ضرري براي آدمي رخ دهد كه از سَرِ اختيار يا حتي بدون اختيار باشد، غم و اندوه و پشيماني از آن كار گريبانگيرش ميشود؛ يا اگر مالي، ملكي را كه ميتوانستند به بهايي ناچيز خريداري كنند، ولي تنبلي كنند و يا ميلي، غريزهاي يا لذّتي گذرا آنها را از خريد باز دارد، افسوس خورند. هرگاه سودي را از دست دهند، پشيمان گردند، پس ترازوي پشيماني، از دست دادن سود يا زيان كردن است.
اينك بينديش كه آيا هر زيان ديدهاي، پشيمان است و هر سود از دست دادهاي، اندوهگين است؟ يا هركه به سود و زيان خود آگاه گردد، چنين شود. آنكه درّي گرانبها را به دو خرمهره كه به گمانش، دو مهرهی گرانبهاي بيمانند است، معاوضه كند، پشيمان نيست. اگرچه زيان ديده است، چون به زيان خود آگاه نيست، پشيمان نيست، ولي اگر بداند كه چه كرده است، اندوهي جانكاه، همه وجودش را خواهد گرفت.
پس بايد نخست به سود و زيان خود آگاه شويم؛ بدانيم به چه خسراني گرفتار آمدهايم و اين ممكن نشود مگر آنكه بدانيم يوسف را به چه ثمن بخسي و چه بهاي ناچيزي فروختهايم. پس اي عزيز، يوسف خويش بشناس!
تو خود از يوسف بپرس كه چرا با او آن كرديم كه اينك پشيمانيم. او گويدت: دانيد كه با يوسف چه كردهايد آنگاه كه جاهل بودهايد؟[54] ميدانيد كه يوسف را در بازار بندهفروشان به چند درهم فروختهايد. اگر كم نفروخته بوديد كه خدايتان «زاهد»[55] نناميده بود. زاهد واقعي آن است كه يوسف فروشد، آنهم به درهم بيارزش.
بيچارگان چنان به مفت يوسف از دست دادهاند كه حتي اگر فروش يوسف مجاز بود، چشم فرو بستن از او به چنين قيمتي، نشان ابلهي است. يوسف را فروختي، او را به بند و زندان افكندي، به چه قيمت؟ اي عزيز، بر جان خويش رحم كن. هيچ نديدم كه جز ابلهي بر خويش چنين كند كه …
اي برادران يوسف! شما را چه ميشود كه جمال يوسف نشناسيد، ولي زنان دل مرده بوالهوس مصر بشناسند؟ چرا آنان چنان در حيرت افتادند كه بر جاي ترنج، دست خويش ببريدند،[56] چرا تو سير نگاهش نكردهاي. اي بندگان خدا، شما را چه ميشود كه خود را نخواهيد و ابليس لعين شما را بخواهد. به قدر زنان مصر كه بايد فهم داشت؛ به قدر ابليس لعين كه بايد دل در گرو به راه آوردن دوستان داشته باشيد. چرا اينگونه شدهايم؟
آن بيچارهها عقلشان را يك كاسه كردند و به شور نشستند. يكيشان گفت: يوسف را بكشيد،[57] آن ديگري گفت، مكشيد بل در چاهش اندازيد.[58] تو با يوسف خويش چه كردهاي؟ گر از اين فقير پرسي، بشنوي كه نخست كشتهاي، آنگاه در چاهش افكندهاي، آنگاه جنازهاش را فروختهاي. اگر نه، چرا پيوسته ميان چراگاه و خوابگاه سير كني؟ خور و خواب، شكم و شهوت! چه پست است به سرگين آلودن و از آن شاد بودن!
در ميان چوب گويد كرم چوب |
|
مر كه را باشد چنين حلواي خوب |
كرم سرگين در ميان آن حدث |
|
در جهان نقلي نداند جز خبث[59] |
بگذريم. اول قدم، آن است كه از كردهی خود پشيمان باشي و تا خود را نشناسي و تا نداني كه با خود چه كردهاي و چه سودي را از دست دادهاي يا چه زياني را به دست خويش پذيرا شدهاي، پشيمان نخواهي شد و تا پشيمان نشوي، از آن روگردان نباشي و بر آن افسوس نخوري و اگر بداني چه از دست دادهاي، نه تنها پشيمان خواهي بود، بلكه اندوهي پيوسته، غمي جانكاه و آتشي دلسوز همه وجودت را فرا خواهد گرفت.
بـ اظهار پشيماني
قدم دوم: اظهار پشيماني و نفرت از گذشته با زبان
توبه را به عذرخواهي از بزرگان تشبيه نكنيد كه چنين كاري ناروا نباشد، زيرا عذرخواهي از ديگران، با واسطه يا بيواسطه، بر آنها تأثير گذارده، سبب تغيير حال آنها ميشود و اگر آنها از كسي ناراحت يا آزرده خاطر باشند، عذرخواهي، حال آنها را تغيير داده، از آزردگي خاطر به خشنودي ميگرايند و يا عذرخواهي سبب ميشود كه مخاطب، به ادبِ عذرخواه پي ببرد و او را شايستهی بخشش قرار دهد. اين عذرخواهي در مورد خدا، نه چنين است و نه چنان، بلكه بايد حقيقت ديگري داشته باشد.
كس بسته دري تو باز نتواند كرد
|
|
ور باز بود فراز نتواند كرد
|
هر پشه كه در كوي تو پرواز كند
|
|
صيدي كند او كه باز نتواند كرد
|
پس حديث رفع آزردگي خدا نيست، كه خدا آزرده نگردد، چه آزردگي صفت فقير است و او غني است. به گفته عاقلانِ حكمتآموز، آزردگي نشان امكان است و او عين وجوب ذاتي است؛ نشان فقر است و او غنيّ بالذات. نه گناهي بر او تأثير گذارد كه وجوب ذاتي را متأثر ساختن محال است و ناشدني؛ و نه شايستهاي او را خشنود سازد كه «هو الغنيّ الحميد».[60]
چه خواهي گويي كه برايش به تعداد ذرات نامتناهي جهان، نگفته باشند؟ اگر شايستهاي انجام دهي، نه اوّلين هستي و نه آخرين، پيش از تو بينهايت شايسته انجام شده است و پس از تو نيز، چنين شود.
اي ذات تو در كمال استغنا فرد
|
|
فارغ ز جفاست و گناه زن و مرد |
گر عرصه كائنات كافر گيرد
|
|
بر دامن كبريات ننشيند گرد
|
پس آنچه كني، تكرار مكرّراتِ بياندازه است. پس نشايد كه او را خوش آيد يا ناخوش، هرچند كه اگر اولين هم بود، نشايد كه چنين باشد. پس عذرخواهي به چه كار آيد؟
بدان اي عزيز! ـ كه خدايت توفيق توبهات دهد ـ كه آدمي نه تنها به حكم ظلوم و جهول[61] بودن بل به حكم فقير[62] بودن، ذلّت و مسكنت را داغ پيشاني خود ساخته بود. او تابلو نهان فقر و ذلت بوده و هست. اينك با ترك فرمان آن عزيز، آن را عيان كرده و گويي مظهر ذلّت قرار گرفته است ـ اگرچه از پيش نيز اينگونه بو ولي نهان ـ اگر به اين نقطه سياه پي ببرد، چارهاي جز ترك خانه و كاشانه ندارد و چارهاي جز سفر به سوي آن صدف گوهرپرور ندارد.
«آن ذليليِ غوّاص بين و آن عزيزي گوهر بين. صدف بر سرير عزّ خويش تكيه زده، ميگويد: هركه را بايستِ ماست، خود بر ما ميآيد. صد هزار عاشق سوخته غوّاصوار به طلب اين درّ، در قلزم جلال او غواصي ميكنند و درّ در هر لحظه در اسرار خود مسرورتر».[63]
اين عذر خواستن ما به زبان، ما را در اين غوّاصي عاشقانه ياري ميرساند. هر لحظه عزم جزم خويش را به زبان ميرانيم تا كه مطمئن شويم، تا كه گمان نشستن و بر جاي ماندن را از دماغ خويش دور سازيم كه تلقين زباني، سهم بسياري در سرعت و جهت حركت انسان دارد. (شرح آن را در بحثهاي روانشناسي ديني بيابيد).
به ديگر بيان، در اين گفتگوي زباني و عذرخواهي، كوششمان بر اين است كه خود را در جماعت پاكان و نيكان وارد سازيم كه اين ورود بر ما رواست، زيرا كه به آنها شباهتي يافتهايم و آنهم در زبان و شباهت هرچند در زبان باشد، كم نيست؛ خود شباهتي است.
قصه اهل بخيه را شنيدهاي؟!
همچنين، چون با گناه از جانمان زبالهدان ساختهايم و در آن زبالهها ريختهايم، اينك كه از بازيها خسته شدهايم و به سرِّ وجود خويش اندكي آگاه شدهايم، بر آنيم كه جان خود را از آلودگيها بپالاييم و آلودگيها از آن برون سازيم، پس يكي از درهاي جانمان را كه زبان ماست، گشودهايم و با عذرخواهي و اظهار شرمساري به رفتن و تخليهی آن ميپردازيم.
پس اعتذار زباني: 1ـ هم شعار است كه دشمن دوباره در ما طمع نكند. 2ـ هم تقويت روحيه و اظهار اراده و همّت است كه دچار سستي و تنبلي نگرديم. 3ـ هم شباهت به خوبان است كه با آنها شناخته شويم. 4ـ و هم تخليه آلودگيها از جانمان است. 5ـ و بالاخره چون به منزل نخست گام نهادهايم و آن را سراسر لطف و رحمت يافتيم، با عذرخواهي از او خواهيم كه نه تنها ما را از منزلت بيرون مساز، كه در منزلهاي بعدي جاي ده. تو گر ما را نميخواستي، پس چرا طلب كردي و از خواب بيدارمان ساختي!!
من خفته بدم ز در درآمد يارم |
|
آن چارهكننده غم بسيارم |
ما كه به لهو و لعب خويش دلخوش بوديم، چرا ناخوشمان ساختي؟ تو اگر اين ناخوشي را بر ما نميپسنديدي، بر ما روا نداشتي! پس دگر بار بر ما روا مدار آنچه بر دوستانت روا نداشتي!
يا هيچگونه بنده نبايد نواختن
يا چون نواختيش نبايد گداختن
در شرط مهتري و كريمي ستوده نيست
اول عزيز كردن و آخر بتاختن
اينجا جاي اظهار بندگي و عجز و گريه و زاري و در عين حال، اظهار محبّت و عشق نسبت به خداست؛ اينجاست كه هرچه در نكوهش خويش و ستايش دوست گويي، روا باشد. اينك كه اندكي خود را شناختهاي، آنانكه تو را فريب دادهاند، به لغزش فرا خواندند و در تكرار لغزشها ياريت نمودند را شناختهاي يعني كه دشمنانت را شناختهاي، تو خود بگو، ستمديدگان و بلاكشيدگان با دشمنانشان چه ميكنند؟
با صداي رسا بگو كه «فَإنّهُم عَدُوٌّ لي»،[64] همانگونه كه ابراهيم (علیه السلام) گفت، شايد كه از ديباي خلّت برخوردار شوي و خليل گردي.
به لذّتهاي زودگذر كه تو را از نعمتهاي ويژهی دوستان محروم ساخت بينديش و بهياد آور كه چه زودگذر بود، آنها را دشمن دان و بگو: «إنّي بَرئٌ منكم إنّي لااُحِبُّ الإفِلين».[65]
اي عزيز! اگرچه اينك در منزل توبه قدم بر ميداري، اگر همّت كني و اهل هجرت باشي، ميتواني از همين منزل به منزل محبّت پل و پيوند زني. چند و چون آن را در «خرابات نشينان» در حدّ لازم بازگو كردهايم.
اگر مدعّيِ اندك فهمي شدهاي، اگر پنداري كه دشمنانت را شناختهاي، اگر ميداني كه دشمني ورزيدهاي، با دشمنان خوش گذراندهاي، به دوستان بد كردهاي، حرمت شكستهاي، اگر راستي پنداري كه از دشمنيِ با دوست گريزان شدهاي، لباس دوستي پوش و كيفر كردههايت را چون لطف دوست بنوش كه اولين نشان راستي و صداقت تو در توبه همين است.
خطا كردهاي و بايد كيفر شوي، آلوده شدهاي و بايد تطهير گردي. تا پاك نگردي، در جمع دوستان رفتن نارواست، نه تنها بايد صبر و بردباري پيشه كني، بلكه بايد از آن كيفري كه تو را ميپالايد، لذّت بري.
«لَيسَ بصادقٍ في دَعواهُ مَن لَميَتَلَذَّذ بضَربِ مَولاه»؛ آنكه از تنبيه و كيفر مولايش لذّت نميبرد، در ادعاي دوستياش راست نميگويد.
گمان مبري كه اگر صبر كردي و كيفر را پذيرا شدي، بر قلّهها قدم نهادهاي، شايسته هر محبّتي شدهاي، كه اين آغاز دشمني ديگر است. گمان مبري كه تو اولين دلسوختهی عالمي كه از دام ديو و دد رهيدهاي، گمان مبري تو تنها نجاتيافتهی اين بلايي كه به عجب دراُفتي. پيش از تو تائبان بسياري بل بيشماري، اين راه را پيمودهاند، چنانكه راه توبه اينك هموار شده است، بل همه بهگونهاي در تب و تاب اين بازگشت به دوست و روگرداني از دشمنند.
«كدام سينه است كه در وي سوز نيست؛ كدام سر است كه در وي خمار او نيست؛ كدام دل است كه در وي حرقت محبّت نيست؛ كدام جان است كه در وي آتش طلب او نيست؛ كدام سرّ است كه در وي سرور جمال او نيست؟»[66] هرچند نميدانند.
جـ جبران كاستيها
سومين قدم، ريشهكن نمودن آثار گناهان گذشته با انجام كارهاي مناسب حال بندگي است. اينك در وضعيتي قرار گرفتهاي كه بايد نقشهاي پديد آمده را استوار سازي. بايد دلت جنبيده باشد كه قصد سفر كردهاي، زبانت نيز جنبيده است كه اينچنين بيپروا، لغزشهاي گذشته را آشكار ميسازد و عذر ميخواهد و آه و افسوس پيشه خود ساخته است. اين جنبشها بايد زلزله شود تا بناي زشت هر گرد و غباري را از جانت بزدايد و درونت را بپالايد. چنين نميشود مگر با بندگي ورزيدن.
نخست بدان كه بندگي هم آغاز راه است و هم ميانه و هم انجام. هر مرتبهاي از آن، زمينهسازِ مرتبهی ديگري است. اولين مرتبهی آن همين است كه اينك در پي شرح آنيم، يعني سومين و آخرين قدم در خارج شدن از منزل توبه و آخرين مرتبه بندگي همان است كه در قرب «أو أدني»[67] به حبيب (صلی الله علیه و آله) عطا فرمودند.
«اگر بنده را خلعتي بهتر از بندگي بود، مصطفي را شب معراج آن دادي».[68]
همه عالم، بندهاند و كمال بنده به بندگي اوست و بندگي به اين است كه نخست از ديگران چشم پوشد. مگر ديگران نبودند كه وي را به نافرماني خواندند؟ مگر ديگران نبودند كه حجاب بر دل و ديدهی او نهادند؟ پس بايد از آنان چشم پوشيد. چه نيك گفتهاند كه:
لايَصِلُ إلي الكُلّ إلاّ مَن إنقَطَعَ عَن الكُلّ؛ [69] تا از همه چشم نپوشي، به همه نرسي. تا دل در گرو غير داري، خواسته نشوي. مگر تو غير از يك دل، چه داري كه گرو گذاري؟ يك دل به چند توان فروخت؟ تو يك بيش نيستي، پس به يك بيش نتوان فروخت. كُنْ فرداً للفرد. تو يگانهاي، خويش را به يگانه سپار. تو ملك و پادشاهي،[70] جز با پادشاه دم مگير. بر همه تكبير زن تا يكسر همه فرو ريزند. چه نيكوست تكبير، يگانهی يگانه؛ يكِ يك.
آنگاه، از خويش نيز در گذر، به آتشي سپار كه از وجودت هيچ باقي نگذارد، نه بودي بماند و نه دودي، نه تحقّقي و نه تخيّلي. ميدانم كه به آساني چنين نشود، ولي دانم كه آرزو رواست.
اگر در خانهاي كه آب زنند، نبات نرويد، باري به نقد، خاك بنشاند و خنك شود.
به آنچه پيش از اين انديشه كردهاي، باز گرد. ببين از خود چه داري كه نتواني از آن در گذري؛ اگر هيچ نداري، گذشتن از آن، نه تنها شايسته است بل بايسته است و چه آسان ميتوان از هيچ گذشت؟ اگر داني، تا چنين نشوي، راه نيابي.
ما را خواهي ز خويشتن دست بشوي
خود را يله كن پس آن گهي ما را جوي
اكنون كه همهی عالمِ هستي، زميني و آسماني، بندگي پيشه ساختهاند، تو از جمع آنها جدا نباش، شايد كه بركت بندگي آسمانيان، تو را سودمند افتد. مگر نه اين است كه «إن كَلُّ مَن في السمواتِ و الاَرضِ إلاّ آتي الرّحمن عَبداً»؛[71] رحمت را جز با بندگي نتوان يافت. كبر و خودبزرگبيني كجا و رحمت كجا.
افتادگي آموز اگر طالب فيضي
هر گز نخورد آب زميني كه بلند است
تو در آغاز راهي و بس محتاج دستگيري؛ محتاج كجا و بينيِ بزرگ كجا، چه رسد به بزرگبيني؟ «پارهاي آب گنديده در پارهاي پوست ژنده، كي رسد كه تكبّر كند».[72] بنده باش و به اين بندگي شاد باش. گمان مبري كه ديگران به چيزي جز بندگي دست يافتهاند. گر بنده باشي و تبهكار، به از آن است كه متكبّر باشي و درستكار.
باري، آنگاه كه از نافرماني سر درآوردي، چه حال تو را بود و چه احوال؟ اينك بايد حال و احوالت خلاف آن باشد، يعني كوتاهيها را جبران كني، لذّتها را فرو نشاني و چنان اندوهگين باشي كه يادآوري آنها تو را ملتهب سازد، جانت را آتش زند. چنانكه اميرمؤمنان (علیه السلام) فرمود:
… أن تُذيقَ الجسمَ ألَمَ الطّاعةِ كَما أذَقتَهُ حَلاوَةَ المعصية؛[73]چنان در سختي و رنج افتي كه گاه نافرماني، راحت و خوش بودي.
اين پيامد طبيعي معرفت اندك تو به خداي بزرگ است كه «مَنْ عَرَفَ اللهَ طالَتْ أحزانُه»؛آنكه خدا شناسد، اندوهش بسيارباشد.
البته اين حالت چندان دوام ندارد كه «مَنْ عَرَفَ اللهَ زالَتْ أحزانُه»؛ آنكه خدا شناسد، اندوهش از ميان خواهد رفت.
بازهم تأكيد كنم كه اين بندگي كه به قصد جبران گذشته صورت ميپذيرد، تو را نفريبد كه مكري ديگر و بلاي كشندهی ديگري است. فقط يادآوري شود كه پس از همهی طاعتها و سرسپردنها، گمان مبري كه كاري انجام دادهاي كه سزاوار كمالي، جمالي يا پاداشي هستي و از او طلبكار. او كه حبيب خدا بود، فرمود:
إنّ الله تعالي لَو أكَبَّ أهلَ السّموات و الاَرض في النّار كانَ له ذلك؛[74]به يقين اگر خدا آسمانيان و زمينيان را در جهنّم فرو ريزد، ناروا نخواهد بود.
همچنين فرمود: لَو عَذَّبَني و ابنَ مريم لَعُذّبْنا غيرَ ظالم؛[75] اگر مرا و پسر مريم را كيفر دهد، كيفري روا خواهد بود.
آنچه كه انجام دهي، گذشتهات را جبران نميكند، حال و اكنون را تدارك ميبيند، بل آن هم نميكند؛ بندگي تو، نشان صدق ادعاي توست و بس.