منزل سوم؛ تفکر

 

 

 

حال ما بايد اينك حال طالبي باشد كه گمشده دارد، چون بيدار گشته و توبه كرده‌ايم. در غير اين صورت دوباره بايد از اول شروع كنيم. بايد هم‌چون كسي باشيم كه عزيزترين دوستمان را گم كرده‌ايم. اولاً، پيوسته به دنبال يافتن نشاني از او باشيم؛ ثانياً، با يافتن اندك خبري و نشاني از او، فرصت از دست ندهيم، به بازي و بيهوده اشتغال نورزيم.

 

 


تمثيلي ذوقي

اينك بايد هم‌چون زنداني محكوم به حبس با اعمال شاقّه باشيم كه هيچ اميدي به آزادي و رهايي از زندان نداريم، ولي ناگهان خبر آزادي ما مي‌رسد. حال كه در زندان را بر ما گشوده‌اند و مي‌توانيم از زندان و اعمال شاقّه نجات پيدا كنيم، نكند چنان به زندان خود انس و عادت يافته‌ايم كه به خاطر خوردن لقمه ناني يا نوشيدن جرعه آبي، باز هم در زندان بمانيم؟ تو خود قضاوت كن.

اگر به چنين كسي خبر دادند كه آزادي و او بگويد اينك ظهر است، وقت خوردن غذاست، غذا بخوريم، آن‌گاه زندان را ترك كنيم. آش زندان را آوردند و خورد و بسيار هم خورد، معده سنگين شد و مغز خسته و پلك‌ها فرو افتاد.

بدو گفتند: غذا كه خوردي، چرا از زندان رها نشوي؟ گفت اينك وقت چرتي دل‌چسب است، اندكي بخوابيم و بياساييم، آن‌گاه از زندان لعنتي كوچ كنيم. لختي بياسود و به گفته خودش چرتي زد. بيدار شد.

بدو گفتند: حالا چه؟ گفت اينك استكاني چاي به غايت نيك است. گفتند: مگر آزادي نمي‌خواهي؟ گفت: چاي مي‌چسبد، چه در زندان باشد، چه در بيرون آن. چاي بياشاميم و رخصت طلبيم و از اين ويرانه رهايي يابيم. چاي نوشيد!

بدو گفتند: حالا چه؟ به ساعت ديواري نگاه كرد و گفت: اي داد، برنامه بزرگسالان شروع شد! مدرسه موش‌ها را ببينيم! ديگر حتماً خواهيم رفت. اين زندان لعنتي ما را كلافه كرده است، رفتيم! تنها اگر برنامه خودمان را ببينيم، ديگر لحظه‌اي درنگ روا نباشد. ديد و ديد و ديد. برنامه‌ها تمام شد. بدو گفتند: نخواهي روي؟ از پنجره به بيرون نگاهي كرد، چيزي نديد. تاريك بود و شب به ياد غذاي سگ ... افتاد، لبخندي از رضايت بر لبانش نشست، چين‌هاي انتهاي چشمش، جمع شد و تا خورد. هي بچه‌ها، وقت شام است. يك بار ديگر همه سر سفره جمع مي‌شويم، مي‌خواهيم جشن كوچكي برپا كنيم، جشن خداحافظي و ترك زندان! شام را خوردند.

ديگر كسي به او نمي‌گويد چرا از زندان خود را خلاص نمي‌كني. ديگر كسي نيست كه هر لحظه رهايي را به يادش آورد، ولي بي‌ميل نيست كه برود. در درونش كسي به او نهيب مي‌زند: تا كي در زندان خواهي ماند. او هم آرام به خود مي‌گويد: شام را كه خوردم، رفتم. حتماً حتماً. لعنت بر اين زندان؛ لعنت بر اين شيطان.

شام خورد، به ساعت نگاه كرد، از جا پريد و هورا كشيد: بچه‌ها سريال مادر شوهر شروع شد. صدايي به گوشش رسيد، تو را چه به مادر شوهر؟ مگر مادر شوهر داري؟! همه خنديدند. او دمغ بود، اعتراض كرد: ما تنها همين امشب ميهمان شماييم. چرا تو ذوق ما مي‌زنين؟

بگذريم، سريال با‌جربزه‌اي است. جنگ ميان هابيل و قابيل، آدم و ابليس است! ديد و خوابيد، خوابيد و گاهي به رؤياهاي شيرين، گاهي در كابوس‌هاي وحشتناك … بيدار شد و كنده‌كشي كرد، خورد و چرت زد و فيلم تماشا كرد.

اين زنداني ما هنوز در زندان است. سال‌ها همين‌گونه گذشته است، امروز و فردا مي‌كند، او به زندان دل بسته است. تا جان‌كندن را تجربه نكند، دل بريدن را هرگز. اينك كه تو اين سياهه را مي‌خواني، او هنوز در زندان است.

تو قضاوت كن. اين زنداني از زندان خسته شده است؟ هواي آزادي در سر دارد؟ هرچه بگويي درست است. احساس زنداني بودن را از دست داده‌ايم، گويي در زندان متولّد شده‌ايم، رشد كرده‌ايم و بدان خو گرفته‌ايم. اگر براي رهايي از زندان، يافتن دوست گمشده، امروز و فردا مي‌كنيم، معلوم است كه بيدار نشده‌ايم؛ اگر چنين است،‌ بايد از اول شروع كنيم. ولي اگر چنين نيست، به دنبال روزنه‌اي مي‌گرديم كه از زندان رها شويم، اينك نه روزنه كه در زندان را نشانت دهم.

پيش از آن بايد ياد‌آوري كنم كه از زندان بيرون نمي‌رويم و آزاد نمي‌شويم، بلكه «فرار» مي‌كنيم. اين هم نوعي آزادي است. بايد از مقابل اين‌همه چشم عبور كنيم و به دام نيفتيم. كم‌ترين حركت اضافي، كم‌ترين صدايي، كم‌ترين لغزشي، ما را به جاي نخست باز خواهد گرداند.

اگر در زندان داد و فرياد مي‌كرديم و هيچ مشكلي پديد نمي‌آمد؛ صداي قاشق و چنگال، فوتبال و بسكتبال، هيچ زياني نداشت، اينك چنين نيست؛ كم‌ترين صدايي، به اندازه گير كردن گوشه لباسمان به سيم خاردار، پيامدهاي كشنده‌اي به دنبال دارد. يعني از اين به بعد احتياط، مراقبت و دقّت شرط موفقيت است. گرسنگي و تشنگي را بايد تحمّل كرد؛‌ خستگي و بي‌خوابي را بايد به جان خريد. اينك زنداني نيستيم، فراري هستيم و صدها مهاجم و جستجوگر هم در مقابل و هم در تعقيبمان هستند.

همه مشكل اين نيست. افتادن از ديوار بلند زندان، گرفتار شدن در دام و … باز گشتن به كند و زنجير و بدتر از آن‌چه كشيده‌ايم، كم‌ترين آن است. اين آزادي هم آسان است و هم سخت و جان‌كاه. آغازش آسان است، ولي افتاد مشكل‌ها.

أوحَي الله إلي داود: لَو أنّ عَبداً مِن عبادي عَمَلَ حَشوَ الدّنيا ذُنوباً ثُمّ نَدَمَ حَلبَةَ شاةٍ و استَغفَرَني مَرّةً واحدةً فَعَلِمتُ مِن قلبِه أن لايَعودَ إليها، ألقيها عنه أسرَعُ مِن هُبوطِ القَطر من السماء إلي الارض.[1]

اگر بنده‌اي بيدار شود و از گذشته خود پشيمان باشد و به‌يقين قصد رهايي از زندان را داشته باشد، همچون قطره‌ی باراني كه از آسمان، تند و آسان به زمين فرو مي‌افتد، از اين زندان نجات مي‌يابد.

اگر از خواب بيدار شده باشيم و در درون از آلودگي‌ها پشيمان شده باشيم و به طهارت پيشين خود مايل باشم، يعني توبه كرده باشيم، همان‌گونه كه يادآور شدم، پشيماني كليد ورود در مجلس انس با حضرت دوست است؛ آغاز محبّت الهي به بنده‌ی گنه‌كار است؛ آغاز چشم‌پوشي از آلودگي‌هاي گذشته است.

همين اندازه كه توبه‌كار را در مجلس انس و محبّت الهي راه داده‌اند و گفته‌اند: «التائبُ حبيبُ الله» و نيز فرموده‌اند: «أحَبُّ عبادِ الله إلي الله المُتّقي التائب»؛[2] آن‌كه از كرده پيشين خود پشيمان باشد، به هوا و هوس و شيطان و نفس نه گفته باشد، به حكم اين كه دشمن دشمن، دوست است، مخالفت با دشمنان خدا كه زمينه‌ساز تحقّق غيرتند، يعني دشمني با هوا و نفس و شيطان كه دشمن خدايند، دوستي با خداست؛ روگرداندن از دشمنان خدا، رو كردن به خداست. همين قدر كه از صف دشمنان او خارج شده‌ايم، از دوستان او به حساب مي‌آييم. پس اينك در حلقه دوستان خدا وارد شده‌ايم. خدا نيز نگاه دوستانه به ما دارد و اين افتخاري و دل‌گرمي بزرگي است، ولي هيهات كه به اين دوستي مغرور گرديم!

آن‌گاه كه در جمع دوستان الهي نبوديم، ربّ كريم پياپي پيام و پيامبر برايمان فرستاد، هر لحظه پيامي كه اي بنده گنه‌كار من! من منتظرم، چرا در سر قرار حاضر نمي‌شويد، عهد شكستن و بدقولي تا به كي؟ نامردي و ناجوانمردي تا كجا؟ ولي اينك كه باز گشته‌ايم، چنين نيست، نه گمان بريم كه هميشه ناز ما را خريدارند. عشق و عاشق‌كشي رسم ديرينه‌ی آن.

عاشق مشويد اگر توانيد

 

تا در غم عاشقي نمانيد

اين عشق به اختيار نبود

 

بايد كه همين قدر بدانيد

معشوقه رضاي كس نجويد

 

هرچند ز ديده خون فشانيد

اگرچه ما هنوز عاشق نگشته‌ايم، ولي در جمع دوستان ديده مي‌شويم، پس حداقل محبّت كه همان تسويه حساب و روگرداني از دشمنان است، را به دست آورده‌ايم، پس بايد حداقل پيامدهاي محبّت را انتظار كشيم و تحمّل كنيم.

هرچند ز من يار گريزان و جهان است
هم چشم و چراغ من و هم جان و جهان است
هرچند نهفته است به پرده در، هموار
نور دو رخش در همه آفاق عيانست
وين نيست عجب گر نكند نزدِ من آرام
كآهو به همه حال ز صياد رمان است

براي تبديل آن به عشقي آتشين، بايد هر لحظه آتشي از جانب دوست بر سر و تن خود داشته باشيم. توبيخ و تنبيه به خاطر هر كوتاهي يا غفلتي. اينك غفلت‌‌ها، سرگرمي‌ها و بازي‌ها كيفر دارد، چون دوستي را آغاز كرده‌ايم. چنانشان سازد كه بگويد:

دوزخ شرري از دل بريان من است

 

دريا اثري ز چشم گريان من است

حضرت موسي (علیه السلام) عرض كرد: إلهي! خلقتَ آدمَ بِيَدك و أدخَلتَهُ الجنّةَ و فَعَلتَ مَعه ما فَعَلتَ مِن الاحسان، ثُمّ أخرَجتَه مِنها بِزِلّةٍ واحدةٍ مِنه؟ فَقالَ تعالي: يا موسي! أما علِمتَ أن الجَفاء لِلحَبيبِ شديدٌ؟ لايَحتَملُ مِن الاَحبّاء ما يَحتَمِلُ مِن الاَعداء؛[3] خدايا! آدم را با دستان خويش آفريدي، وي را در بهشت خود جاي دادي، تاج كرامت بر سرش نهادي، همه عالم را به وي آزمودي، ملائكه و شياطين را تسليم او ساختي و به خدمت او درآوردي، هرچه براي تكريم و بزرگداشت او ممكن بود، برايش فراهم ساختي، چرا با يك لغزش او را از آن شكوه به چنين خواري دركشاندي، رسواي خاص و عامش كردي، در حضور عالميان بنده صفت در حضور او برپا ايستاده بودند، سرزنش كردي، در چشم همگان كوچكش نمودي، از بهشت بيرونش كردي، دشمنانش را شاد كردي، اين همه كيفر و مجازات براي يك لغزش؟!

خدا در پاسخ فرمود: اي موسي! مگر نداني كه ستم‌كاري، غفلت، كوتاهي، سرگرمي‌ و بازي براي دوست كيفري سخت دارد. ما دوستانمان را به خويش وا نخواهيم گذارد، چون دوستانمان هستند.

تا در دل تو رنج و بلايي برسد
اندر ره دين بنده به جايي برسد
اين رنج و بلاي بنده تشريف خداست
تشريف خدا به هر گدايي برسد

آن‌چه را از غير مي‌پذيريم يا نديده مي‌گيريم و آن‌چه را از دشمنانمان تحمّل مي‌كنيم، از دوستان تحمّل نمي‌كنيم. اگر از آنان تحمّل كرده بوديم، پس چه تفاوت با دشمنانمان دارند؟ دوستانمان را با تازيانه قهر خويش ادب كنيم، چون دوستشان داريم. بنده نيز بايد آماده‌ی اين قهر باشد و آتش دل خويش را خاموش نسازد، به‌گونه‌اي كه حتي اگر خدا آن را از او بگرداند، بدان روآورد.

چون شوم خاك رهش دامن بيفشاند ز من
ور بگويم دل بگردان، رو بگرداند ز من
روي رنگين را به هر كس مي‌نمايد همچو گل
ور بگويم باز پوشان باز پوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر يك نظر سيرش ببين
گفت مي‌خواهي مگر تا جوي خون راند ز من[4]

البته بنده توبه كرده كه اينك دوست است، ‌بايد از كيفرهاي الهي كه براي تحكيم دوستي اوست، خوش باشد و راضي. هر بدبختي و بيچارگي كه كشيده‌ايم، از غرور و خود بزرگ‌بيني بود، از جهل به ناتواني خود بود، پس حال كه بيدار شده‌ايم و از گذشته پشيمانيم، بايد از احتمال بازگشت به جهل و غرور گذشته هراسان باشيم و پيوسته از او بخواهيم:

يا رب تو مرا به هيچ مغرور مكن

 

وز خويشتنم به خلق مهجور مكن

گر بُدم چون رباطي و دهي ويرانه

 

درويشي را از دل من دور مكن

 


تفكّر و خردپيشگي

إذا لم‌يَكُن للمَرء علمٌ يُزيّنُهُ

 

ولايَكُ ذاعقلٍ مَتينٍ ولا أدبٍ

فما هو إلاّ ذوقَوائمَ أربع

 

ولو كان ذامالٍ كثيرٍ و ذاحسبٍ

اگر آدمي را علم و عقل نباشد، چهارپايي است داراي مال و مقام، زيرا انسان بودن به انديشه و علم و ادب است، نه ثروت و شهرت. مي‌توان گفت:

گر علم نباشد كه وِ را زيبا سازد
هم عقل نباشد كه از او ديبا سازد
هم فهم و ادب و وقار و ديگر خواهي
تا چشم درون وي همي بينا سازد
انسان نبود اگرچه با مال و حسب
از خاك و گل و لجن، دو برج مينا سازد

نخست در اهميت و جايگاه انديشه و خردورزي و نقش آن در مسير دست‌يابي به معرفت، برخي از نكات را يادآوري مي‌كنم، آن‌گاه به راه‌هاي تقويت و تحكيم انديشه‌ورزي و خردگرايي اشارتي خواهم داشت.

در اهمّيت عقل و انديشه همين بس است كه كار خردمند با كار بي‌خرد، اگرچه از نظر قالب و بازتاب‌ها برابر باشند، ولي از ارزش يكساني برخوردار نيستند، بلكه اگر كار شخص نابخرد، به‌ظاهر داراي پيامدهاي بيشتري از كار خردپيشه باشد، باز هم ارزش كار انديشمند با ارزش‌تر است؛ تنها به اين جهت كه كار ياد شده از فاعل صاحب عقل و انديشه صادر شده است.

احمق ار حلوا نهد اندر لبم

 

من از آن حلواي احمق در تبم

اگرچه حلوا شيرين است و موافق طبع، ولي حلواي احمق نه‌تنها خوشايند نيست، بلكه سبب رنج و نفرت است، نه به‌خاطر حلوا بودن، بلكه به خاطر انتساب و ارتباط آن با شخص نابخرد. ببين شيريني حلوا به خاطر ارتباط با نابخرد چه مي‌شود؟

 


تفكر چيست؟

تفكر، سير باطن است از مبادي به مقاصد؛[5] نظر نيز به همين معناست. ناشناخته را به كمك شناخته‌ها شناختن؛ ناديده را به وسيله ديده‌ها ديدن و يافتن. پس مبديي بايد وجود داشته باشد و مقصدي و حركتي و البته بايد ميان مبدأ و مقصد تناسب و پيوند باشد تا بتوان از يكي به ديگري رسيد.

فكر آن باشد كه پيش آيد رهي

 

راه آن باشد كه پيش آيد شهي

فكري كه ره‌نما نباشد، فكر نيست. فكري كه واقع‌نما نباشد، لهو و لعب است، سرگرمي و بازي است، شايد كه لقمه ناني فراهم آورد و شايد نه. فكر كه يك لحظه آن با هفتاد سال عبادت برابر است، نه منطق است نه فلسفه و نه رياضيات و هندسه و مانند آن. اين‌ها اگرچه هر كدام به جاي خود لازم و پسنديده‌اند، ولي از مراتب و منازل سير و سلوك نيستند.

فكري كه راه رسيدن به مقصد را به انسان نشان دهد، بلكه كوتاه‌ترين راه را نشان دهد، فكري است كه با هفتاد سال عبادت برابر بلكه برتر است. اين فكر جنبه بينش و نگاه به هستي دارد؛ نوعي نگاه به جهان است، ولي نگاهي كه آثار آن در زندگي فردي و جمعي از آثار عبادت به‌ويژه عبادت‌هاي متعارف از انسان‌هاي نابخرد، بسيار فزوني دارد. امام باقر از رسول خدا (صلوات الله عليهما) نقل كرده است:

لم‌يُعبَد الله عزّوجلّ بِشئٍ أفضلُ مِن ‌العقلِ و لايَكونُ المؤمنُ عاقلاً حتّي يَجتَمعَ فيه عشرةُ خصالٍ: الخيرُ منه مأمولٌ و الشرُّ منه مأمونٌ، يَستكثِرُ قليلَ الخير عن غيره و يَستقِلُّ كثيرَ الخير من نفسه و لايَسأمُ من طلب ‌العلم طولَ عُمره و لايَتبرَّمُ لطلبِ‌ الحوائج قلبُه، الذلُّ أحبُّ إليه من ‌العزّ و الفقرُ أحبُّ إليه من ‌الغنا، نصيبُه من ‌الدّنيا القوتُ و العاشرة، لايَري أحداً إلاّ قالَ: هو خيرٌ منّي و أتقَي. فإنّما الناسُ رجُلان: رجلٌ هو خيرٌ منه و أتقَي و الإخَر هو شرٌّ منه و أدني؛ فإذا رَأي مَن هو خيرٌ منه و أتقي، تَواضَعَ له لِيُلحِقَ به و إذا لَقِي الّذي هو شرٌّ منه و أدني، قالَ عَسي خيرُ هذا باطنٌ و شرُّه ظاهرٌ و عَسي أن‌يَختِمَ له بِخَيرٍ، فإذا فعلَ ذلك فقد عَلا مَجدُه و سادَ أهل زمانه.[6]

آن‌چنان‌كه با عقل و خرد، عبادت خدا انجام مي‌شود، با هيچ چيز ديگري انجام نمي‌شود و خردمند كسي است كه ده ويژگي در او جمع شده باشد: امور پسنديده و مطلوب از او انتظار مي‌رود و بدي و ناپسند از جانب او كسي را تهديد نمي‌كند. خوبي اندك ديگران را بزرگ شمارد و خوبي بسيار خود را اندك. از آموختن دانش در تمام عمر خود، خسته و آزرده نگردد. از رفع نياز و خواسته نيازمندان دل‌تنگ نشود. خردمند آن است كه زندگي معمولي را بر رياست و اقتدار ترجيح مي‌دهد؛ ناداراي نزد او از توان‌گري دوست‌داشتني‌تر است؛ سهمش از دنيا چيزي است كه از او رفع نياز مي‌كند و دهم اين‌كه هركه را مي‌بيند، او را برتر از خود و پرهيزگارتر مي‌داند. بدين خاطر كه مردم دو دسته‌اند:

دسته‌اي كه از او برتر و از او پرهيزگارترند و كمالات آن‌ها عيان و آشكار است و او به خوبي و پرهيزگاري آن‌ها آگاه است. هرگاه آن‌ها را مي‌بيند، در مقابلشان فروتني مي‌كند تا به آن‌ها بپيوندد و دسته‌اي ديگر كه از او فروترند. هرگاه كسي را ببيند كه از او فروتر است، مي‌گويد: چه‌بسا خوبي اين شخص در باطن اوست و پوشيده است و بدي‌اش آشكار است و چه‌بسا عاقبت او به خير باشد و كار او به خوبي پايان پذيرد. هرگاه كسي چنين ويژگي‌هايي داشت، بزرگي‌اش افزون شود و مهتر هم‌عصران خود خواهد بود.

 

شرح حديث شريف

در شرح حديث شريف، برخي از نكاتي را كه پيش از اين اشاره كرده‌ام، يادآوري و به برخي ديگر نيز اشاره مي‌كنيم:

1ـ ارزش آدمي به مال و مقام و لذّت نيست، از اين‌رو اين‌گونه چيزها ارزش ذاتي ندارد. ارزش آن‌ها ابزاري است، يعني به اندازه‌اي ارزش دارد كه انسان را در راه رسيدن به مقصود خود ياري مي‌رساند، پس توان‌گري و تهيدستي، ذاتاً با هم تفاوت ندارد. اگر توان‌گري ابزار رشد و كمال آدمي باشد، از تهيدستي برتري دارد و اگر تهيدستي سبب رسيدن انسان به كمالات خود باشد، از توان‌گري برتر خواهد بود. ولي از آن‌جا كه تجربه نشان داده است كه پيامدهاي ناشايست توان‌گري از پيامدهاي تهيدستي بيش‌تر است. به تعبير ديگر، در ميان ره يافتگان، توان‌گران اندكند، از اين‌رو تهيدستي از آن برتر است. اگرچه ممكن است ميان توان‌گران نيز افراد شايسته و ره‌يافته و به مقصد رسيده وجود داشته باشد كه به يقين تعداد آن‌ها به لحاظ رياضي كسري را تشكيل نمي‌دهد. پس تهيدستي در عمل نشان داده است كه بر توان‌گري ترجيح دارد.

البته لازم به يادآوري نيست كه منظور از تهيدستي، ‌نيازمند به كمك ديگران بودن نيست كه آن فقر روسياهي دو عالم است. پس خردمند آن است كه سرمايه‌اش چيزي باشد كه ارزش ذاتي داشته باشد و عمر بر كسب كمالات گذرانده باشد، نه براي فراهم ساختن ابزار غير ضروري. مال و ثروت به اندازه‌اي لازم است كه انسان در زندگي اين جهاني‌اش براي رسيدن به مقصد نهايي آن بدان نيازمند است، خواه براي خوراك و پوشاك و مسكن خود و خانواده‌اش باشد و خواه در حدّ متعارف جهت كمك به بستگان و آشنايان و تهيدستان. بيش از آن مانند نجاري است كه صدها و هزارها تيشه و ارّه دارد كه هيچ‌گاه از هيچ كدام آن‌ها استفاده نمي‌كند.

2ـ اگر آدمي نگاهي درست به جهان و به‌ويژه به بندگان خدا داشته باشد، آنان را فعل و فيض و عطاي او مي‌داند و اگر چنين باشد بدان‌ها محبّت مي‌ورزد و از كينه و نفرت به آن‌ها تهي خواهد بود. از سعدي بشنويم كه نيك سروده است:

به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

ديگر به سخن بابا طاهر كه عريان گفته است و حافظ و ديگران نمي‌پردازيم. پس كسي كه بينش درست و صادق و مطابق با واقع دارد، ـ كه از خردمندي جز آن انتظار نيست ـ به جهان اين‌گونه مي‌نگرد، از اين‌رو از او انتظار بدي و شر نمي‌رود، بلكه حكم عاشقي را دارد كه هرچه توان دارد، در خدمت به معشوق خود و وابستگان به معشوق خود خواهد كوشيد و از اين كوشش هيچ دل‌‌‌آزرده نمي‌شود.

3ـ از آن‌جا كه علم و پرهيزكاري و كوشش پيوسته در جهت آسودگي بندگان خدا ارزش ذاتي دارد، خردمند از كسب آن‌ها به‌ويژه علم و معرفت، در طول زندگي خود خسته نمي‌شود. او هيچ‌گاه فارغ‌التحصيل نمي‌شود، نه اين‌كه مردود يا مشروط شود، بلكه پيوسته در رشد و شكوفايي است.

4ـ پيش از اين به تفصيل گفتيم كه هركه هرچه يافت از لطف خدا يافت، نه از هوش و توان خود، حتي هوش و توان هر كسي نيز لطفي است بدون استحقاق از او. اعتقاد به سببيّت تامّ انسان در يافته‌هاي خود، ديدگاهي قاروني است كه زندگي و علم خود را علت جمع‌آوري ثروت خود مي‌دانست. اگر كسي بهره‌اش از دنيا زياد است، به اراده و خواست آن قادر يگانه بهره‌اش افزون شده است.

اگر كسي سهم وافري از آخرت دارد نيز همين‌گونه است. به همين خاطر، ‌همان‌گونه كه ثروت‌ها دست به دست مي‌چرخد، توان‌گران بزرگ چنان ورشكست مي‌شوند كه با خاك هم نمي‌توانند خود را بپوشانند؛ تهيدستان نيز چنان به مال و ثروت دست مي‌يابند كه از حساب خارج است. در فهم و معرفت و معنويت نيز همين‌گونه است. بسا كسي كه به آسمان رسيده است، چنان سقوط مي‌كند كه صداي آن همه عالم را فرا مي‌گيرد، مانند ابليس لعين؛ همان‌گونه كه كساني نيز از اسفل سافلين به آسمان مي‌رسند و مايه‌ی شگفتي خلق مي‌گردند.

بسا پير مناجاتي كه بر مركب فرو ماند
بسا رند خراباتي كه زين بر شير نر بندد

تا به مقصد نرسيده‌ايم، رخداد هر حادثه‌اي ممكن است. هر آن ممكن است چنان بلغزيم كه كوس رسوايي آن گوش خلق اول و آخر را بيازارد، چنان‌كه نه شايسته تف و لعن سفلگان هر كوي و برزني باشيم، بلكه شايسته آن هم نباشيم و دريغ از آن كه سنگي سويمان بيندازند؛ رجيم.

آن مرد كه دي گفت همه نكته و طامات
امروز گرو كرد مرقّع به خرابات
اكنون كه مرقّع به خرابات گرو كرد
آن به كه فراموش كند نكته و طامات

چنان‌كه هر لحظه ممكن است چنان بر بام آسمان قدم نهيم كه ملكوتيان انگشت به دهان گيرند. حال كه چنين است، خردمند نه بر بدي‌هاي ديگران خشم آورد، مگر آن‌كه شريعت بدان دستور داده باشد و نه خوبي‌هاي ديگران را اندك شمارد، همان‌طور كه خوبي‌هاي خود را نيز تابلو نخواهد كرد كه اولاً، خود را صاحب و مالك آن نمي‌داند و ثانياً، معلوم نيست كه وضع به همين روال باشد كه اينك هست. تا او چه خواهد.

يَفعلُ الله ما يَشاءُ از هوش

 

ساخته بنده‌وار حلقه‌ی گوش

5ـ اگرچه كمالات افراد متفاوت است، ولي موجود ممكن خالي از نقص نيست. هر كسي در عين حال كه كمال يا كمالاتي دارد، نقص و ضعف‌هايي نيز دارد، اگرچه كمالاتش بي‌اندازه باشد. مگر نه اين است كه فقير است؟ همچنين موجود هرچه ضعيف و ناقص باشد، كمال و قوّتي هم دارد. تفاوت در ظهور و بطون كمالات و نقص‌هاست؛ برخي كمالشان آشكار و ضعفشان، اگرچه اندك باشد، پنهان است و برخي بر عكس …

گر پرده ز روي كار ما بردارند

 

ترسم به خرابات درون نگذارند

نكات ديگري نيز در حديث شريف هست كه براي پرهيز از طولاني شدن بحث از آن مي‌گذرم. تنها به نام اشاره مي‌كنم.

6ـ فروتني مايه رشد و كمال است و غرور و تكبّر مايه توقّف، بلكه سقوط.

7ـ عاقبت همه، عاقبت معلوم خواهد شد، پس بر حال كنوني مغرور نبايد شد.

8ـ سروري و مهتري در خردورزي است. توضيح بيش از اين ممكن است ما را از نگاه هرچند كوتاه به احاديث شريف ديگر باز دارد.

 


عقل چيست؟

حضرت پيامبرخدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: قَسّمَ ‌اللهُ العقلَ ثلاثةَ أجزاء، فَمَن كانَت فيه، كَمُلَ عَقلُه و مَن لم‌تَكُن فيه، فَلا عقلَ له: حُسنُ ‌المعرفة لله و حسنُ ‌الطاعةِ لله و حسنُ ‌الصّبر علي أمر الله.[7]

خداوند عقل را به سه جزء تقسيم نموده است، هركه اين سه جزء را داشته باشد، خرد او كامل است و هركه اين سه جزء را نداشته باشد، خردمند نيست. آن سه جزء عبارتند از: خدا را نيك شناختن؛ خدا را نيك طاعت كردن؛ بر كار خدا نيك شكيبايي ورزيدن.

همان‌گونه كه گفتيم، خردمندي و انديشه‌ورزي آن است كه انسان را در مسير حركت به سوي مقصد نهايي او ياريش دهد، ولي آن‌چه در اين مسير ياري‌رسان نباشد و يا سبب غفلت از مقصد و آداب وصول به آن گردد، از ديدگاه معرفت ديني خرد نيست، چون خرد براي فراهم ساختن بندگي و استمرار آن است، نه كم‌تر و نه بيشتر.

به گفته اميرمؤمنان (صلوات‌ الله عليه)، العقلُ لِمَراسم العبوديّةِ لا لاِدراك سرّ الربوبيّة؛[8] خرد براي شناسايي و اجرا و استمرار وظايف بندگي است، نه براي شناسايي اسرار ربوبي.

به تعبير ديگر، عقل و انديشه براي تحقّق كامل عبوديّت است، نه براي تحكيم و اجراي شهوات كه غرائز آن را بس است و نه براي دست‌يابي به اسرار عالم هستي و در رأس آن اسرار ربوبيّت. ـ كه عقل را به آن‌ راهي نيست.ـ آن‌جا جاي دل است. در جاي ديگر به‌ويژه «عشق و عاشقي»[9] به تفصيل آن را شرح داده‌ايم.

 


دنيا چيست؟

اگر ميدان‌هاي مسابقه‌ی انسان را دنيا و عقبي و مولي بدانيم، عقل نه دنيوي است، كه بزرگ‌تر و شريف‌تر از آن است كه در خدمت اسب و قاطر باشد و نه مولوي است، كه كوچكتر از آن است كه بدان دست يابد، بلكه مربوط به آخرت است.

منظور از دنيا اولاً، جهان طبيعت نيست كه جهان طبيعت به عنوان عطاي الهي و جلوه اسماء و صفات خدا، ارزش ذاتي دارد، ولي از آن‌جا كه فهم اين ارزش ذاتي اندكي مشكل است، غالباً آن را به عنوان ابزار عبوديّت و يا مقدمه آخرت مي‌شناسيم و به همين خاطر، به عنوان مزرعه‌ی آخرت معرفي شده است. دنيا به معني طبيعت، جلوه‌اي از اسماء مقدس الهي است، همان‌گونه كه آخرت جلوه‌اي از آن است، اگرچه در حدّ و اندازه با هم متفاوتند.

ثانياً، مقصود از دنيا، شهوت و غضب هم نيست كه اين قوا به اصطلاح علماي اخلاق شريفند و سبب رشد و تعالي انسان نيز هستند. منظور از دنيا هر چيزي است، خواه شهوت و غضب باشد، خواه طاعت و عبادت، كه حجاب ظلماني ميان انسان و خدا باشد؛ هر چيزي كه بندا را از خدا غافل سازد، خواه آن چيزي به ظاهر مربوط به طبيعت باشد و خواه مربوط به آخرت. آن‌چه تو را به ياد حق اندازد، دنيا نيست و آن‌چه تو را از ياد حق غافل سازد، آخرت نيست. مصاديق آن چندان مربوط به بحث نيست.

دنيا به معناي غضب و شهوت و هر آن‌چه سبب اشتغال آدمي به غير حق باشد، قلمرو غرايز و اوهام و تخيّلات است. عقل بزرگ‌تر و شريف‌تر از آن است كه بدان اشتغال ورزد. در حديث شريف اميرمؤمنان (علیه السلام) نيز گويي اين امر پيش‌فرض و مورد پذيرش است، از اين‌رو هيچ اشاره به آن نمي‌شود. نكته مهم در اين حديث شريف اين است كه عقل براي دست‌يابي به عبوديّت است نه كشف راز ربوبيّت، اما ارتباط و تأثير عقل با تأمين غرايز و شهوات كه سبب روگرداني از حضرت حق جلّ و علا باشد، اصلاً مورد بحث نيست، چون عقل ذاتاً به اين معني دنيايي نيست، امري ‌آن‌جايي است. با اين توضيح، به شرح اجزاء خرد و انديشه مي‌پردازيم.

 


تبيين عقل

1ـ كاري كه مربوط به عقل است بايد در غايت حسن و زيبايي و تمام و كمال انجام پذيرفته باشد. كار نيمه تمام، كار عقل نيست و با خردورزي ناسازگار است؛ كاري كه زيبايي مربوط به خود را نداشته باشد، خردمندانه نيست. كاري كه از نظم، هماهنگي و نغمه‌ساني بي‌بهره باشد، انديشه‌ورزانه نيست. بسياري از دستورات ديني براي خردمندانه ساختن زندگاني و كار انسان يا دست‌كم يكي از برايندهاي آن، خردمندانه ساختن آن است.

نظافت و پاكيزگي، آرايش ظاهر، پرهيز از انواع آلودگي‌ها، لباس سفيد و روشن، استفاده از رنگ‌هاي شاد، استفاده از غذاهاي دل‌پذير (طيّب)، اشتغال به كارهاي زيبا و پرهيز از سلاّخي، كفن فروشي، مرده شوري و مانند آن، به كار بردن عطر و بوي خوش و بالاخره به جمال و زيبايي خود پرداختن، از يك جهت بدين خاطر است كه مؤمن خردمند است و بايد ظاهر و باطنش خردمندانه باشد و چنين كارهايي خردمندانه است. كار مؤمن در نوع خود زيباست، زندگي مؤمن نيز همين‌گونه است.

به نظر نگارنده، كار مؤمن در خوراك و پوشاك و مسكن و مركب و غير از آن نيز همين‌گونه است، ولي نياز به شرح و توضيح بيش‌تر دارد كه بخشي از آن در ادامه فصل‌هاي آينده بطور مختصر مورد بحث قرار خواهد گرفت.

كار مؤمن زيباست، معرفت و علم او نيز همين‌گونه است، طاعت و عبادت و اشك و آه او زيباست، سخت‌كوشي و استقامت او نيز چنين است، چون مؤمن چيزي را مي‌پسندد و مي‌خواهد كه خدا مي‌پسندد و مي‌خواهد و كاري را انجام مي‌دهد كه خدايش خواسته است و از آن‌جا كه خدا زيباست و زيبا جز زيبا را نخواهد، پس آن‌چه را خدا مي‌پسندد، در غايت زيبايي است. پس كار مؤمن نيز همين‌گونه است. به گفته بابا طاهركه دوبيتي‌هاي جان‌سوزش خواندني است و به‌ويژه در جواني نبايد از آن غفلت نمود:

يكي درد و يكي درمان پسندد
يكي وصل و يكي هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آن‌چه را جانان پسندد

مؤمن آن‌چه را خدا مي‌پسندد مي‌جويد و به لطف خدا به آن دست مي‌يابد. چيزي غير از آن را نه مي‌جويد و نه مي‌يابد. (و خدا زيبايي را مي‌پسندد چون «إنّ الله جميلٌ يُحبُّ ‌الجمال».[10]

منشور كمال حسن تو بنوشتند
خوبان جهان به پيش رويت زشتند

او خود زيباست و البته هر كسي خود را و شبيه خود را مي‌پسندد. خداي زيبا، ‌زيباپسند است؛ در ميان دل‌ها، زيباترينش را بر مي‌گزيند؛ در ميان خردها، زيباترين آن‌ها را مي‌خواهد؛ در ميان طاعات و عبادات، باز هم زيباترين را انتخاب مي‌كند. يك جمله بگويم، همه سليقه‌هاي عالم، جلوه‌اي از پسند الهي است؛ اگر آن‌كه جلوه‌اي از درياي بي‌كران حسن و جمال الهي داشته باشد، چنين خوش‌سليقه و نيكوطلب است، تو خود بگو صاحب آن جلوه‌ها كه در هيچ جهت حدّ و اندازه ندارد، چگونه است؟

اگر در عبادات، عملي را كه در آن حضور قلب نباشد، نمي‌پسندد و نمي‌پذيرد و در نتيجه تأثيري بر جان انسان ندارد، نه گمان بريم كه سخت‌گيري مي‌كند، چنين نيست، تو نيز همين‌گونه‌اي. اگر كسي كه با تو سخن مي‌گويد، چشمانش به شخص ديگري نظر داشته باشد، دستانش به حركت ديگري مشغول باشد، حواس و توجّهش به جاي ديگر باشد، تو نيز آن را توهين مي‌پنداري. به همين خاطر است كه گفته شده است وقتي با كسي سخن گوييد، توجّهتان به او باشد و اگر منعي نيست، نگاهتان نيز. بگذريم. در هر صورت، تو چگونه هستي؟ خود داني، او زيباپسند است.

يك شهر همه حديث آن روي نكوست
دل‌هاي جهانيان همه شيفته اوست
ما مي‌كوشيم و ديگران مي‌كوشند
تا دست كه را بود، كه را خواهد دوست

2ـ مقصد نهايي انسان كه از آن گريزي نيست، بازگشت به سوي اوست. مقصدهاي ديگر همه غايت بالعرض هستند. تنها او غايت بالذات است. پس شناخت او كه شناخت آينده خود و جايگاه واپسين خود است، امري لازم و ضروري است. ولي ويژگي خردمند اين است كه شناختنش در اين مورد، تمام است، زيباست و نيك است؛ يا عين واقع است يا به واقع نزديك است. خدا را چنان شناسد كه هست، نه چنان‌كه خود مي‌خواهد. خداي مؤمن شبيه‌ترين صورت به خداست، نه شبيه‌ترين صورت به آرزوهاي كوتاه و بلند آدمي.[11] بنده بايد چون خدا باشد، نه اين‌كه خدا چون بنده باشد. مهم‌ترين ويژگي خردپيشگي اين است كه معرفتش از خدا، درست و پسنديده باشد.

3ـ اگر كسي به اين معرفت دست يافت و به گريزناپذيري سلوك به سوي او آگاه شد، بايد كيفيت سير و سلوك را بشناسد. اين دومين نشان خردمندي است. پس از شناخت مقصد و نيز گريزناپذيري حركت و تلاش براي رسيدن به آن، نشانه خردپيشه اين است كه راه‌هايي كه به اين مقصد منتهي مي‌شود را بشناسد، ابزار و زاد و توشه اين سفر را فراهم سازد. دست خالي و بي‌زاد و توشه قدم در سفر نهادن، به ديو و دد گرفتار شدن را به دنبال دارد يا دچار قحطي و ناداري و در نتيجه از تشنگي و گرسنگي مردن را. اين معرفت شرط حسن طاعت و بندگي است.

4ـ و چون در اين سفر گردنه‌ها بسيار است و سختي‌ها فراوان، استقامت داشتن و به نيكي سختي‌ها را تحمّل كردن، ويژگي سوم خردمند است. كسي كه پاي در راه مي‌گذارد و قصد سفر مي‌كند، آن‌هم سفري كه نه از هفت خان كه بايد از صدها و هزاران خان بگذرد، نبايد با اندك سختي و زحمتي، بادي و بوراني، گرسنگي و ناتواني مأيوس گردد و به آه و ناله درافتد كه اين نشان بي‌خردي است. صبر و تحمّل و شكيبايي، آن‌هم به‌گونه‌اي كه سختي سفر هموار گردد، بخشي از خردمندي است.[12]

دل بر اندُه وقف بايد كرد و جان را بر خطر
هركه را با عشق بت‌رويان دلي يكتا بود

پس خردمندي و انديشه‌ورزي ارزش ويژه و منحصر به انسان است و خردمند كسي است كه مقصد خويش را همانند مبدأ خويش به درستي بشناسد و رفتار و گفتار و كشش‌هايش بر اين شناخت استوار باشد. با بندگان خدا چنان رفتار نمايد كه زيبنده‌ی «بندگان خدا» است؛ با مخلوقات او نيز همين‌گونه باشد. با خود چنان كند كه هر مسافري كه پا در سفر طولاني مي‌نهد مي‌كند.

ثمره‌ی اين تفكّر كه از اولين منازل سلوك است و در عين حال دوام دارد، اين است كه به او انگيزه دهد، شوق و رغبت بخشد، به تلاش و كوشش وادارش سازد تا بتواند همه توجّهاتش را به يك سو و جهت برگرداند؛ با توجه به آن سمت و سو، به غير توجه نكند. «از نتايج تفكر، توجه است «و هو الخروجُ عن كُلِّ داعيةٍ تَدعُو إلي غير الله»؛[13]فكر آن است كه آدمي را از هر انگيزه‌اي جز انگيزه حق تهي سازد؛ چنان به او مشغولش دارد كه هر سختي و دشواري برايش تحمّل‌پذير بلكه لذّت‌بخش باشد.

گفتا مگذر به كوي ما در مخمور
تا كشته نشي كه خصم ما هست غيور
گفتم سختي غريب و هستم معذور
در كوي تو كشته به كه از كوي تو دور

بدان اي عزيز‍! صبر، زهر بلا چشيدن است، از دعوي دم در كشيدن است، محنت را پوشانيدن و نعمت را آشكار ساختن است. اگر اعتقاد بر اين است كه او فعال ما يشاء است و تا او نخواهد، نه سختي پديد آيد و نه بر طرف گردد، پس به غير او شكوه كردن به چه معناست. چنان‌كه پيش‌تر گفتيم، سختي‌ها عنايات ويژه او بر بندگان ويژه است. پس سرّ است، افشاي سرّ، نه نشان خردمندي است.

برخي بر بيماري به قصد عيادت وارد شدند، مريض آهي كشيد. پرسيدند: كيست كه چنين شكايت مي‌كند؟ بيمار سكوت كرد. پرسيدند: با كه چنين شكيبايي مي‌ورزي؟ بيمار ماند كه چه بگويد، آخر پس من چه كنم، آه كشم، شكايت باشد و ناروا، صبر كنم خط و نشان كشيدن باشد، آن‌هم ناروا؛ آخر تو بگو، من چه كنم؟ ‌بگويم، بد است؛ نگويم، بد است. گفت «سكوتٌ لا مِن حيث التَجَلُّد و قَولٌ لا مِن حيث الشّكاية».[14] خواهي بگو، خواهي نگو، اما اگر سكوت كردي و هيچ نگفتي، از سرسختي و قهر نباشد، به گمانت مردانگي نباشد و اگر گفتي، شكايت نباشد.

دوست با دوست چون كند؟ آن كن اي دوست. نخست انديشه كن كه جز موافقت و صبر و بردباري، چه مي‌تواني كني، آن‌گاه هر كار خواستي كن.

اي عاشقان گيتي ياري دهيد ياري
كان سنگ‌دل دلم را خواري نمود خواري
جز صبر و بردباري حيله همي‌نبينم
در عاشقي چه بهتر جز صبر و بردباري

اگرچه از بردباري بهتر هم هست و آن لذّت بردن از آن‌چه بر آن شكيبايي روا بود كه رضا بالاتر از صبر است. بايد توجه داشت كه عالم طبيعت نمي‌تواند سراسر خوشي يا ناخوشي باشد، نيش و نوش آن با هم است؛ نه جمال بدون جلال ممكن است و نه جلال بدون جمال. اين ضرورت تخلف‌ناپذير هستي است و گريز‌ناپذير، پس نبايد از سختي‌ها رنجيده خاطر شد. از راز اين آميختگي كه به اين آساني نمي‌توان سر درآورد.

بيرون ز تحيّر اي پسر چيست بگوي
واقف نشوي بر كارِ جهان، كيست بگوي
هرگز به خوشي كسي شبي زيست؟ بگوي
كو روز دگر بزار نگريست بگوي

حاصل آن‌كه تفكّر و تدبّر و انديشه‌ورزي، شرط راه است و دست‌كم بايد گفت، همان طور كه در امور دنياي خود اهل تدبير و انديشه‌ايم، در امور آخرت نيز باشيم. آخرت كم‌تر از دنيا نيست. كسي كه بر پلي كه يك بار گذر مي‌كند، براي خويش قصر مي‌سازد، در مقصد اصلي خويش چه مي‌سازد؟ كسي كه براي لختي آسايش در كنار نهري آب، آن هم براي يك بار، باغ و راغ فراهم مي‌سازد، منزل‌گاه هميشگي‌اش چگونه بايد باشد؟ اهل قناعت نباشيد و به دنيا قناعت نكنيد؛ اهل گذشت نباشيد و از آخرت نگذريد.

 


موضوعات انديشه

چنان‌كه گفتيم، تفكّر و انديشه‌ورزي، يك منزل در وادي سير و سلوك است كه بدون آن سفري انجام نمي‌شود تا چه رسد به مقصد رسيدن. اينك اين پرسش مطرح مي‌شود كه درباره چه بايد انديشد؟ موضوع كلّي انديشه و خردورزي، هرچه باشد، نظم و پيوستگي شرط آن است. آن‌چه به‌طور جزئي‌تر و دقيق‌تر درباره‌ی شيوه و موضوع فكر مي‌توان گفت از اين‌قرار است:

1ـ در اوقات شبانه‌روز وقتي را به تفكّر و تدبّر اختصاص دادن، وقتي كه در آن، هيچ كار لازم و بايسته ديگري نباشد تا فراغت خاطر، كه شرط تفكّر است، فراهم شود. زمان فكر مشخّص و منظّم باشد. بهتر آن است كه در جايي خلوت باشد و عواملي كه به جريان تفكّر اخلال وارد مي‌سازد، وجود نداشته باشد؛ نه صدايي و نه تصويري و نه خيالي كه مانع تفكّر است، وجود نداشته باشد. بهتر است تفكّر در شب باشد، به‌ويژه پيش از اذان صبح.

در قدم اول، منظم انديشيدن اهميت بيشتري از موضوع انديشه دارد. هدف از آن اين است كه به تفكّر پيوسته انس گيريم يا عادت كنيم. بتوانيم دقايق يا ساعتي را درباره موضوعي بينديشيم و دچار پريشاني خاطر نگرديم و از اين شاخه به آن شاخه نرويم. اين اولين گام در انديشه‌ورزي است.

2ـ موضوع تفكّر را مي‌توان بر اساس ضرورت‌ها و در عين حال سهولت‌ها برگزيد. به تعبير ديگر، موضوع فكر بايد دو ويژگي داشت باشد؛ نخست ضرورت‌ داشته باشد و ديگر اين‌كه سهولت داشته باشد تا با نتيجه گرفتن از آن اميدوارتر شويم و بر آن مداومت ورزيم. به عنوان نمونه:

الف‌ـ تفكّر و انديشه در طبيعت مانند آسمان، ستارگان، فضاي نامتناهي،‌ زمين، جان‌داران، گل‌ها، ‌معادن، حيوانات، حشرات و مانند آن.

ب‌ـ تفكّر در انسان و حقيقت و جان او، پيشينه‌ی او در عوالم پيش از طبيعت، پيشينه‌ی او در عوالم پس از طبيعت، حالات دروني او مانند كشش‌ها، غرايز، نيازها و مانند آن.

ج‌ـ تفكّر در حقيقت مرگ و زندگي.

دـ تفكّر در حقيقت ولايت و جايگاه اولياء در هستي.

ه‌ـ و بالاخره تفكّر در توحيد.

به نظر نگارنده مي‌توان تفكّر عملي را بدين طريق آغاز نموده و ادامه داد:

1ـ عادات به بيداري پيش از اذان صبح، دست‌كم 15 دقيقه براي آغاز كار و تا يك ساعت و نيم براي قدم‌هاي بعدي. يادآوري مي‌شود كه سخت‌گيري در آغاز بسي نارواست و پيامدهاي آن كشنده است و سالك را در جا متوقّف مي‌سازد. در اين صورت آبي مي‌شود راكد كه تعفن آن حتمي است.

2ـ انتخاب محل آرام كه عوامل خيال‌زا وجود نداشته باشد. زير آسمان ترجيح دارد.

3ـ تلاوت آياتي از قرآن كريم و دقّت و تأمل در آن. قرائت آيات مربوط به طبيعت ترجيح دارد و به‌طور ويژه، تلاوت آيات آخر سوره آل عمران كه پيش از اين يادآوري شد، بسيار مؤثر است.

4ـ اگر در اين عمل به‌طور پيوسته موفق بود، موضوع معرفتي دقيقي را انتخاب كند و گرنه در مراحل قبلي، تمرين بيش‌تر نمايد.

5ـ تفكّر درباره مرگ. از اين‌جا به بعد براي كسي مؤثر است كه در فكر پيوسته تمرين كرده باشد و موفق شده باشد، در اين صورت درباره مرگ بينديشيد.

6ـ تفكّر درباره مرگ كه چهار تا پنج سال به طول خواهد انجاميد و كمي يا بيش‌تر با گوشه‌گيري نيز همراه خواهد بود و اگر كسي به اين امر توجه نداشته باشد، چه‌بسا به‌طور كلي گوشه‌گير شود و از جامعه و تكاليف اجتماعي بازماند.

7ـ پس از فراغت از تفكّر درباره مرگ و منازل پس از آن به‌ويژه معاد. اگر كسي در اين مرحله به باروري رسد، اميد است كه دنبال آن را خود انتخاب كند و به ليلة ‌القدر دست يابد. رزقنا ‌الله و جميع عباده. اين‌جاست كه مي‌توان فهميد كه:

دل يك قطره را گر بشكافي

 

برون آيد ز تو صد بحر صافي

تنها اين نكته را اشاره كنم كه بدون تلاوت قرآن و تدبّر در آن، يا نتيجه‌اي به دست نمي‌آيد و يا نتيجه آن نقص بسيار خواهد داشت. همان‌طور كه تفكّر بدون تلاوت قرآن كم‌اثر يا بي‌اثر است، قرائت قرآن هم كه بي‌تدبر و تفكّر باشد، همين‌گونه است.

به حديث شريف حضرت صادق آل‌ محمد (صلوات‌الله عليهم اجمعين) تبرك جوييم كه فرمود: ألا لا خيرَ في قَرائةٍ ليسَ فيها تدبّرٌ؛ ألا لا خيرَ في عبادةٍ ليس فيها تفكُرٌ؛[15] هان، قرائتي كه در آن تدبّر نباشد، همچون عبادتي كه در آن تفكّر نباشد، خير و ثمره‌ی ـ قابل توجهي ـ ندارد.

هم‌چنين فرمود: القرآنُ عهدُ الله إلي خَلقِه فقديَنبَغِيَ لِلمَرء المُسلمِ أن يَنظُرَ في عَهدِه و أن يَقرَأ في كُلّ يومٍ مِنه خَمسينَ آيةٍ؛[16]قرآن پيمان الهي بر بندگانش است، از اين‌رو سزاوار است كه مسلمان در پيمان الهي انديشه روا دارد و هر روز پنجاه آيه از آن را قرائت كند.

لازم به توضيح نيست كه سالك كه قصد وصول به قرب اسمايي و صفاتي الهي را دارد، نمي‌تواند سلوك را ناديده بگيرد. تلاوت آيات قرآن، بخشي از برنامه سالك است و دقّت و تفكّر در آن سخت مفيد و مؤثّر است. إن شاء الله.

 

پی‌نوشت‌ها:

[1]ـ مستدرك الوسائل، 11، 366

[2]ـ تفسير القمي، 2، 377

[3]ـ بحر المعارف، ج2، ص78

[4]ـ ديوان حافظ، 400

[5]ـ بحرالمعارف، ج1، ص276

[6]ـ امالي شيخ طوسي، 153؛ تحف العقول، 443؛ الخصال، ج2، 200-201؛ علل الشرايع، 116

[7]ـ تحف العقول، 54؛ الخصال، 102؛ كنز الفوائد، 1، 56

[8]ـ بحرالمعارف، ج2، ص216؛ نشان از بي‌نشان‌ها، ص219

[9]ـ اثر نويسنده كه به دلايلي كه مهمترين آن‌ها رعايت حال خواننده است، پس از سال‌ها هنوز منتشر نشده است.

[10]ـ بحار الانوار،10، 92؛ 33، 401؛ تفسير العياشي، 2، 14؛ دعائم الاسلام، 2،155

[11]ـ شرح آن را بايد در بحث توحيد يافت. خرابات نشينان به همين منظور نوشته شده است.

[12]ـ ر.ك. مصباح الشريعة، ص208

[13]ـ بحرالمعارف، همان، ج1، ص276

[14]ـ روح الارواح، ص629

[15]ـ نقل از: اصول كافي ج1، ص36؛ بحار الانوار، 2، 49

[16]ـ هداية الامة، 3، 72؛ نشان از بي نشان‌ها، ص346