منزل سوم؛ تفکر - تمثيلي ذوقي
تمثيلي ذوقي
اينك بايد همچون زنداني محكوم به حبس با اعمال شاقّه باشيم كه هيچ اميدي به آزادي و رهايي از زندان نداريم، ولي ناگهان خبر آزادي ما ميرسد. حال كه در زندان را بر ما گشودهاند و ميتوانيم از زندان و اعمال شاقّه نجات پيدا كنيم، نكند چنان به زندان خود انس و عادت يافتهايم كه به خاطر خوردن لقمه ناني يا نوشيدن جرعه آبي، باز هم در زندان بمانيم؟ تو خود قضاوت كن.
اگر به چنين كسي خبر دادند كه آزادي و او بگويد اينك ظهر است، وقت خوردن غذاست، غذا بخوريم، آنگاه زندان را ترك كنيم. آش زندان را آوردند و خورد و بسيار هم خورد، معده سنگين شد و مغز خسته و پلكها فرو افتاد.
بدو گفتند: غذا كه خوردي، چرا از زندان رها نشوي؟ گفت اينك وقت چرتي دلچسب است، اندكي بخوابيم و بياساييم، آنگاه از زندان لعنتي كوچ كنيم. لختي بياسود و به گفته خودش چرتي زد. بيدار شد.
بدو گفتند: حالا چه؟ گفت اينك استكاني چاي به غايت نيك است. گفتند: مگر آزادي نميخواهي؟ گفت: چاي ميچسبد، چه در زندان باشد، چه در بيرون آن. چاي بياشاميم و رخصت طلبيم و از اين ويرانه رهايي يابيم. چاي نوشيد!
بدو گفتند: حالا چه؟ به ساعت ديواري نگاه كرد و گفت: اي داد، برنامه بزرگسالان شروع شد! مدرسه موشها را ببينيم! ديگر حتماً خواهيم رفت. اين زندان لعنتي ما را كلافه كرده است، رفتيم! تنها اگر برنامه خودمان را ببينيم، ديگر لحظهاي درنگ روا نباشد. ديد و ديد و ديد. برنامهها تمام شد. بدو گفتند: نخواهي روي؟ از پنجره به بيرون نگاهي كرد، چيزي نديد. تاريك بود و شب به ياد غذاي سگ ... افتاد، لبخندي از رضايت بر لبانش نشست، چينهاي انتهاي چشمش، جمع شد و تا خورد. هي بچهها، وقت شام است. يك بار ديگر همه سر سفره جمع ميشويم، ميخواهيم جشن كوچكي برپا كنيم، جشن خداحافظي و ترك زندان! شام را خوردند.
ديگر كسي به او نميگويد چرا از زندان خود را خلاص نميكني. ديگر كسي نيست كه هر لحظه رهايي را به يادش آورد، ولي بيميل نيست كه برود. در درونش كسي به او نهيب ميزند: تا كي در زندان خواهي ماند. او هم آرام به خود ميگويد: شام را كه خوردم، رفتم. حتماً حتماً. لعنت بر اين زندان؛ لعنت بر اين شيطان.
شام خورد، به ساعت نگاه كرد، از جا پريد و هورا كشيد: بچهها سريال مادر شوهر شروع شد. صدايي به گوشش رسيد، تو را چه به مادر شوهر؟ مگر مادر شوهر داري؟! همه خنديدند. او دمغ بود، اعتراض كرد: ما تنها همين امشب ميهمان شماييم. چرا تو ذوق ما ميزنين؟
بگذريم، سريال باجربزهاي است. جنگ ميان هابيل و قابيل، آدم و ابليس است! ديد و خوابيد، خوابيد و گاهي به رؤياهاي شيرين، گاهي در كابوسهاي وحشتناك … بيدار شد و كندهكشي كرد، خورد و چرت زد و فيلم تماشا كرد.
اين زنداني ما هنوز در زندان است. سالها همينگونه گذشته است، امروز و فردا ميكند، او به زندان دل بسته است. تا جانكندن را تجربه نكند، دل بريدن را هرگز. اينك كه تو اين سياهه را ميخواني، او هنوز در زندان است.
تو قضاوت كن. اين زنداني از زندان خسته شده است؟ هواي آزادي در سر دارد؟ هرچه بگويي درست است. احساس زنداني بودن را از دست دادهايم، گويي در زندان متولّد شدهايم، رشد كردهايم و بدان خو گرفتهايم. اگر براي رهايي از زندان، يافتن دوست گمشده، امروز و فردا ميكنيم، معلوم است كه بيدار نشدهايم؛ اگر چنين است، بايد از اول شروع كنيم. ولي اگر چنين نيست، به دنبال روزنهاي ميگرديم كه از زندان رها شويم، اينك نه روزنه كه در زندان را نشانت دهم.
پيش از آن بايد يادآوري كنم كه از زندان بيرون نميرويم و آزاد نميشويم، بلكه «فرار» ميكنيم. اين هم نوعي آزادي است. بايد از مقابل اينهمه چشم عبور كنيم و به دام نيفتيم. كمترين حركت اضافي، كمترين صدايي، كمترين لغزشي، ما را به جاي نخست باز خواهد گرداند.
اگر در زندان داد و فرياد ميكرديم و هيچ مشكلي پديد نميآمد؛ صداي قاشق و چنگال، فوتبال و بسكتبال، هيچ زياني نداشت، اينك چنين نيست؛ كمترين صدايي، به اندازه گير كردن گوشه لباسمان به سيم خاردار، پيامدهاي كشندهاي به دنبال دارد. يعني از اين به بعد احتياط، مراقبت و دقّت شرط موفقيت است. گرسنگي و تشنگي را بايد تحمّل كرد؛ خستگي و بيخوابي را بايد به جان خريد. اينك زنداني نيستيم، فراري هستيم و صدها مهاجم و جستجوگر هم در مقابل و هم در تعقيبمان هستند.
همه مشكل اين نيست. افتادن از ديوار بلند زندان، گرفتار شدن در دام و … باز گشتن به كند و زنجير و بدتر از آنچه كشيدهايم، كمترين آن است. اين آزادي هم آسان است و هم سخت و جانكاه. آغازش آسان است، ولي افتاد مشكلها.
أوحَي الله إلي داود: لَو أنّ عَبداً مِن عبادي عَمَلَ حَشوَ الدّنيا ذُنوباً ثُمّ نَدَمَ حَلبَةَ شاةٍ و استَغفَرَني مَرّةً واحدةً فَعَلِمتُ مِن قلبِه أن لايَعودَ إليها، ألقيها عنه أسرَعُ مِن هُبوطِ القَطر من السماء إلي الارض.[1]
اگر بندهاي بيدار شود و از گذشته خود پشيمان باشد و بهيقين قصد رهايي از زندان را داشته باشد، همچون قطرهی باراني كه از آسمان، تند و آسان به زمين فرو ميافتد، از اين زندان نجات مييابد.
اگر از خواب بيدار شده باشيم و در درون از آلودگيها پشيمان شده باشيم و به طهارت پيشين خود مايل باشم، يعني توبه كرده باشيم، همانگونه كه يادآور شدم، پشيماني كليد ورود در مجلس انس با حضرت دوست است؛ آغاز محبّت الهي به بندهی گنهكار است؛ آغاز چشمپوشي از آلودگيهاي گذشته است.
همين اندازه كه توبهكار را در مجلس انس و محبّت الهي راه دادهاند و گفتهاند: «التائبُ حبيبُ الله» و نيز فرمودهاند: «أحَبُّ عبادِ الله إلي الله المُتّقي التائب»؛[2] آنكه از كرده پيشين خود پشيمان باشد، به هوا و هوس و شيطان و نفس نه گفته باشد، به حكم اين كه دشمن دشمن، دوست است، مخالفت با دشمنان خدا كه زمينهساز تحقّق غيرتند، يعني دشمني با هوا و نفس و شيطان كه دشمن خدايند، دوستي با خداست؛ روگرداندن از دشمنان خدا، رو كردن به خداست. همين قدر كه از صف دشمنان او خارج شدهايم، از دوستان او به حساب ميآييم. پس اينك در حلقه دوستان خدا وارد شدهايم. خدا نيز نگاه دوستانه به ما دارد و اين افتخاري و دلگرمي بزرگي است، ولي هيهات كه به اين دوستي مغرور گرديم!
آنگاه كه در جمع دوستان الهي نبوديم، ربّ كريم پياپي پيام و پيامبر برايمان فرستاد، هر لحظه پيامي كه اي بنده گنهكار من! من منتظرم، چرا در سر قرار حاضر نميشويد، عهد شكستن و بدقولي تا به كي؟ نامردي و ناجوانمردي تا كجا؟ ولي اينك كه باز گشتهايم، چنين نيست، نه گمان بريم كه هميشه ناز ما را خريدارند. عشق و عاشقكشي رسم ديرينهی آن.
عاشق مشويد اگر توانيد |
|
تا در غم عاشقي نمانيد |
اين عشق به اختيار نبود |
|
بايد كه همين قدر بدانيد |
معشوقه رضاي كس نجويد |
|
هرچند ز ديده خون فشانيد |
اگرچه ما هنوز عاشق نگشتهايم، ولي در جمع دوستان ديده ميشويم، پس حداقل محبّت كه همان تسويه حساب و روگرداني از دشمنان است، را به دست آوردهايم، پس بايد حداقل پيامدهاي محبّت را انتظار كشيم و تحمّل كنيم.
هرچند ز من يار گريزان و جهان است
هم چشم و چراغ من و هم جان و جهان است
هرچند نهفته است به پرده در، هموار
نور دو رخش در همه آفاق عيانست
وين نيست عجب گر نكند نزدِ من آرام
كآهو به همه حال ز صياد رمان است
براي تبديل آن به عشقي آتشين، بايد هر لحظه آتشي از جانب دوست بر سر و تن خود داشته باشيم. توبيخ و تنبيه به خاطر هر كوتاهي يا غفلتي. اينك غفلتها، سرگرميها و بازيها كيفر دارد، چون دوستي را آغاز كردهايم. چنانشان سازد كه بگويد:
دوزخ شرري از دل بريان من است |
|
دريا اثري ز چشم گريان من است |
حضرت موسي (علیه السلام) عرض كرد: إلهي! خلقتَ آدمَ بِيَدك و أدخَلتَهُ الجنّةَ و فَعَلتَ مَعه ما فَعَلتَ مِن الاحسان، ثُمّ أخرَجتَه مِنها بِزِلّةٍ واحدةٍ مِنه؟ فَقالَ تعالي: يا موسي! أما علِمتَ أن الجَفاء لِلحَبيبِ شديدٌ؟ لايَحتَملُ مِن الاَحبّاء ما يَحتَمِلُ مِن الاَعداء؛[3] خدايا! آدم را با دستان خويش آفريدي، وي را در بهشت خود جاي دادي، تاج كرامت بر سرش نهادي، همه عالم را به وي آزمودي، ملائكه و شياطين را تسليم او ساختي و به خدمت او درآوردي، هرچه براي تكريم و بزرگداشت او ممكن بود، برايش فراهم ساختي، چرا با يك لغزش او را از آن شكوه به چنين خواري دركشاندي، رسواي خاص و عامش كردي، در حضور عالميان بنده صفت در حضور او برپا ايستاده بودند، سرزنش كردي، در چشم همگان كوچكش نمودي، از بهشت بيرونش كردي، دشمنانش را شاد كردي، اين همه كيفر و مجازات براي يك لغزش؟!
خدا در پاسخ فرمود: اي موسي! مگر نداني كه ستمكاري، غفلت، كوتاهي، سرگرمي و بازي براي دوست كيفري سخت دارد. ما دوستانمان را به خويش وا نخواهيم گذارد، چون دوستانمان هستند.
تا در دل تو رنج و بلايي برسد
اندر ره دين بنده به جايي برسد
اين رنج و بلاي بنده تشريف خداست
تشريف خدا به هر گدايي برسد
آنچه را از غير ميپذيريم يا نديده ميگيريم و آنچه را از دشمنانمان تحمّل ميكنيم، از دوستان تحمّل نميكنيم. اگر از آنان تحمّل كرده بوديم، پس چه تفاوت با دشمنانمان دارند؟ دوستانمان را با تازيانه قهر خويش ادب كنيم، چون دوستشان داريم. بنده نيز بايد آمادهی اين قهر باشد و آتش دل خويش را خاموش نسازد، بهگونهاي كه حتي اگر خدا آن را از او بگرداند، بدان روآورد.
چون شوم خاك رهش دامن بيفشاند ز من
ور بگويم دل بگردان، رو بگرداند ز من
روي رنگين را به هر كس مينمايد همچو گل
ور بگويم باز پوشان باز پوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر يك نظر سيرش ببين
گفت ميخواهي مگر تا جوي خون راند ز من[4]
البته بنده توبه كرده كه اينك دوست است، بايد از كيفرهاي الهي كه براي تحكيم دوستي اوست، خوش باشد و راضي. هر بدبختي و بيچارگي كه كشيدهايم، از غرور و خود بزرگبيني بود، از جهل به ناتواني خود بود، پس حال كه بيدار شدهايم و از گذشته پشيمانيم، بايد از احتمال بازگشت به جهل و غرور گذشته هراسان باشيم و پيوسته از او بخواهيم:
يا رب تو مرا به هيچ مغرور مكن |
|
وز خويشتنم به خلق مهجور مكن |
گر بُدم چون رباطي و دهي ويرانه |
|
درويشي را از دل من دور مكن |