درس نوزدهم: اقسام علیّت
اقسام عليت
تبيين ديگري كه درباره معجزه ميتوان بيان كرد و ايجاد وفاق و سازگاري بين معجزه و اصل عليت برقرار نمود اين گونه است كه عليت بر 2 قسم است:
1. عليّت فلسفي:
عبارت است از نظامي به هم پيوسته به گونهاي كه هر جزئي بوسيله جزء ديگر تبيين ميشود و مجموع اجزاء بوسيله موجودي محيط و مسلط بر آنها تبيين ميگردد. به تعبير ديگر همان اصطلاح رايج از عليت كه حكم عقلي وابستگي موجودات ضعيف و ممكن را به موجودي قوي و واجب بيان ميكند.
تبيين ديگري كه درباره معجزه ميتوان بيان كرد و ايجاد وفاق و سازگاري بين معجزه و اصل عليت برقرار نمود اين گونه است كه عليت بر 2 قسم است:
1. عليّت فلسفي:
عبارت است از نظامي به هم پيوسته به گونهاي كه هر جزئي بوسيله جزء ديگر تبيين ميشود و مجموع اجزاء بوسيله موجودي محيط و مسلط بر آنها تبيين ميگردد. به تعبير ديگر همان اصطلاح رايج از عليت كه حكم عقلي وابستگي موجودات ضعيف و ممكن را به موجودي قوي و واجب بيان ميكند.
2. عليّت طبيعي:
عليت چيزي يا موجودي معين براي موجودي ديگر يا براي موجود معين ديگر. عليت طبيعي، عليت خاص و تجربي است كه استثناء پذير است و ميتواند موارد نقض هم داشته باشد ولي عليّت فلسفي، عليّت عام، عقلي و استثناء ناپذير است كه عليالبدل و جايگزين ندارد.
به عنوان مثال در عليتهاي فلسفي هنگامي كه گفته ميشود «الف علت ب است» يعني تنها و تنها الف علت ب است و هيچ امر ديگري جايگزين الف نميشود. برخلاف عليت طبيعي كه وقتي گفته ميشود حرارت معلول آتش است اين حرارت ميتواند معلول آتش باشد و نيز ميتواند معلول سرعت يا خورشيد يا تب يا ... باشد.
دليل استثناء پذيري عليت طبيعي اين است كه استقرايي و تجربي است بنابر اين ميتوان براي آن استثناء پيدا كرد كه آن مورد استثناء خارج از استقراء و تجربه بوده است در حالي كه عليت فلسفي، عقلي است و اصول كلي عقلي، استثناء ندارد.
از تجربه، عليّت بدست نميآيد.
بايد توجه داشت كه از تجربه، عليّت بدست نميآيد. تجربه فقط بيان ميكند كه حكم اين تجربه معين چيست اما در مورد اين كه آيا تجربه بعدي نيز چنين خواهد بود هيچ دليلي ندارد. به عنوان مثال تجربه تا به حال نشان داده است كه هر گوشتي و پوستي در آتش ميسوزد حال اگر موردي پيش آمد كه خلاف اين بود آيا خلاف اصل عليت است؟ اين يك تجربه جديد است و ناقض تجربههاي گذشته نيز نيست بلكه حكايت از اين دارد كه يا آتش فرق دارد يا عامل ديگري حاكم است كه باعث اين تغيير شده است. به تعبير ديگر انحصار علت در علّتهاي شناخته شده نه بوسيلة عقل امكان پذير است نه بوسيله تجربه. زيرا عقل، كلي است و ناظر بر اجزاء جزئي نيست و تجربه نيز فقط درباره خودش ميتواند قضاوت كند و در امور ديگر، ساكت است.
اما عقل ميتواند به عنوان مثال حكم كند كه: «حكم الامثال فيما يجوز و في ما لايجوز واحد» و يا «الاتفاقيّ لايكون اكثري» و در نتيجه اگر مورد خلافي پيش آمد مسلماً يكي از شرايط حاكم بر آن، همانند شرائط قبلي نيست.
عقل توانايي درك عليّت فلسفي را دارد.
عقل اين توانايي را دارد كه مفهوم سازي كند و اين مفهومها را با يكديگر ارتباط دهد و در نتيجه اصولي را اثبات كند. به عنوان مثال، مفهوم وابستگي و استقلال را عقل ميتواند درك كند و به وجود اصلي به نام عليت پي ببرد. حتي اگر عقل در يك فضاي خالي باشد و هيچ مورد تجربي را نديده باشد ميتواند به اين مفاهيم دست يابد. همچنين مفاهيمي مثل وجوب و امكان كه از مفاهيم فلسفي است و از موجودات تجربي بدست نميآيد و با دريافتن اين مفاهيم به نسبت بين واجب و ممكن كه علت بودن واجب براي ممكن است پي ميبرد حال يا با مشاهدات دروني و يا با علم حضوري.
حال اگر اين سؤال مطرح شود كه اگر يك نفر هيچ امكان تجربه نداشت به عبارت ديگر فاقد چشم و گوش و لامسه و ... بود آيا ميتواند تجربه و مشاهده دروني داشته باشد و اصل عليت را درك كند؟ در پاسخ بايد گفت بر اساس مباحث عقلي كه براي نفس فاعليتي قائل است اين امكان هست ولي بوسيله تجربه، نه ميتوان آن را ابطال كرد و نه ميتوان اثبات نمود.
تتمه بحث
بنابر آن چه گفته شد معجزه ممكن است با قوانين طبيعي و عليت طبيعي مخالفت داشته باشد و آن را نقض كند اما عليت فلسفي و عقلي را نقض نميكند. اين كه آتش ميسوزاند عقلي نيست و تجربي است و امكان ابطال و نقض تجربه هست. این امر با عليت طبيعي سازگاري ندارد اما نقض عليت فلسفي نيست. زيرا قانون فلسفي بيان ميكند كه هر چيزي علتي دارد؛ سرد شدن آتش يا درآمدن شتر از دل كوه هم علتي دارد كه البته شايد شناخته شده نباشد.
اشكال:
حال ممكن است اين اشكال به معجزه و مخالفت آن با قوانين طبيعي وارد شود كه قوانين طبيعي، سنتهاي الهي است و سنتهاي الهي نيز چنان كه در قرآن بيان شده تغييرناپذير است چنانکه در آیه شریفه می فرماید: «و لن تجد لسنه الله تبديلاً»، بنابر اين يا بايد سنتهاي الهي و تغييرناپذيري آنها را انكار نمود و يا معجزه را كه تغيير اين سنتهاست رد کرد. زيرا اين معجزات، قوانين حاكم بر جهان طبيعت را كه سنتهاي ثابت الهي هستند نقض می کند.
پاسخ:
به اشکال فوق ميتوان 2 گونه پاسخ داد، يك پاسخ حلّي و يك پاسخ نقضي. پاسخ نقضي اين اشكال اين است كه نورافشاني خورشيد يكي از سنتهاي الهي است چنانکه آتش نيز نور و روشنايي دارد. اما آيا سنت الهي در مورد نور و روشنايي داشتن منحصر در همين دومورد است؟ اگر آب سبب حركت توربين شد و توربين هم بار مثبت و منفي ايجاد كرد و روشنايي توليد شد نقض سنت الهي است؟ خير، زيرا در اين صورت علاوه بر معجزه همه پيشرفتهاي علمي نقض سنتهاي الهي خواهد بود و حال آن كه پيشرفتهاي جديد علمي، گسترش دادن به قلمرو سنتهاي الهي است و تعداد سنتهاي الهي هر روز در حال زياد شدن است.
و اما پاسخ حلّي اشكال فوق اين است كه شكي نيست كه خداي متعال سنتهاي تغييرناپذير دارد اما اولاً از كجا معلوم ميگردد كه آن چه را كه به عنوان سنتهاي الهي شناخته شده است حقيقتاً سنت الهي است و تغييرناپذير است؟ و ثانياً معجزات خود سنتهاي تغييرناپذير الهي هستند كه در شرايط ويژه ظهور مييابند يا آشكار ميشوند و پيوستگي شرايط ظهور معجزات، پيوستگي معجزات را به همراه دارد.
بنابر اين اگر مورد خلاف قوانين طبيعي يافت شد مسلماً این درك ماست که از سنتهاي الهي نقض ابطال شده و يا تغيير كرده است نه اين كه سنتهاي الهي تغيير كرده باشد و علاوه بر آن معجزات، خود از سنتهاي تغييرناپذير الهي است.
اقسام معلول
معلول بر دوقسم است معلول خاص و معلول عام، به عبارت دقيقتر، معلول جزء لوازم علت است يا لازم خاص يا لازم عام. هميشه از لازم خاص ميتوان به ملزوم خاص دست پيدا كرد، بنابر اين از معلول خاص ميتوان به علت خاص رسيد ولي اگر لازم، معلول عام باشد نميتوان به علت و ملزوم خاص دست پيدا كرد بنابر اين در اين كه يقيناً اين معلول، علتي دارد شكي نيست اما اينكه علتش كدام است نميتوان به آساني فهميد. به عنوان مثال گرم شدن پيشاني طفل حتماً علتي دارد و در آن شكي نيست اما اين كه علت آن كدام است به راحتي قابل درك نيست و ميتواند علل متفاوتي داشته باشد.
به همين دليل است كه در مباحث عقلي و فلسفي گفته شده كه برهان بر 2 قسم است، برهان لمّّي و برهن انّي و برهان انّي يقينآور نيست. در نتيجه از معلولهاي طبيعي ميتوان به علتي دست يافت اما اين كه دقيقاً علت آن كدام است يقينآور نيست.
معجزه از سنخ قوّت نفس صاحب معجزه است.
انسان معمولي با توجه به اين كه نفس ضعيفي دارد كه استقلال ذاتي ندارد و در فعل خود نيازمند است كار خود را بوسيله اندامهاي بدني انجام ميدهد. اما اگر اين نفس قويتر باشد ممكن است كارهاي معمولي را با كمك گرفتن كمتر از اندامهاي بدن انجام دهد و اگر باز هم نفس قويتر باشد و به تجرد رسيده باشد در فعل خود نيازمند بدن نيست و معجزات از اين قسم است. معجزه از سنخ قوّت نفس صاحب معجزه است كه تنها ابزار او فقط ارادهاش است كه با يك نگاه ميتواند ماه را نصف كند.
براي انبياء و اولياء كه ولايت تام دارند، جهان طبيعت همچون اندامهاي بدن آنهاست و بر آن ولايت تكويني دارند و با يك اراده در آن دخل و تصرف ميكنند.
كيفيت ايجاد حيات در موجود بيجان توسط انبياء و اولياء
پرسشی که در مورد معجزه تبدیل عصا به مار به ذهن می رسد این است که آيا پیامبر نخست در آن ايجاد حيات ميكند؟ آیا آن حيات همراه با اراده يعني حيات حيواني است و سپس به او اراده و تصميم ميدهد يا نه؟ در اين مورد 2 نظريه وجود دارد، نخست نظرية حكماء پيشين كه معتقدند موجودات بر چند قسم هستند برخی موجودات فاقد حیات و اراده هستند و برخی داراي حيات و اراده می باشند مانند حيوانات. بر طبق اين نظريه، انبياء هنگامي كه موجود بيجاني را به موجودی جاندار تبديل ميكنند نخست جان را در او ايجاد ميكنند آن گاه به آن امر و نهي ميكنند.
و اما نظريه ديگر كه دقيقتر است اين است كه هر موجودي به اندازه خودش از اموری مثل جان و اراده و علم سمع و بصر و تكلم و قدرت و مشيت برخوردار است. اما اين كه اين اراده مشهود نیست ميتواند دو علت يا دو توجيه داشته باشد، اول اين كه يا اين موجود چون ضعيف است و در آخرين مراتب وجودي است كمالاتش هم اندك است و احتمال ديگر اين كه وجود ما ضعيف است و نفس ضعيف ما توان ديدن اين آثار حيات را ندارد.
لذا تسبيح كردن سنگ ريزه در دستان پيامبر (صلي الله عليه وآله و سلم) معجزه نيست بلكه شنيدن اين تسبيح از سنگ ريزه و اظهار كردن آن معجزه است والاّ « و إن من شئ الاّ يسبّح بحمده». همه عالم هستي در حال تسبيح خداست ظواهر شرعي نيز مؤيد اين احتمال دوم است چنان كه در سخنان اميرالمؤمنين عليه السلام نيز هست كه هرگاه در کنار درختی نماز ميخواندند ميفرمودند که اين درختها شهادت ميدهند.
نظر متكلمين پيرامون معجزه و عليت
اشاعره از متكلمين بر این عقیده اند که عادت خدا بوده است كه آتش بسوزاند و حال كه خدا اراده نكرده، آتش نيز نسوزانده است. معتزله نيز ميگويند: آتش ميسوزاند تا زماني كه مانعي ايجاد نشود هرگاه خدا اراده نكرد مانعي ايجاد شده كه مانع اثر گذاري آتش ميشود.
اما متكلمان شيعه تفاوت زيادي با فلاسفه شيعه ندارند و معتقدند مجموعه عالم هستي به اراده خدا انجام ميشود هرگاه اراده خدا پيوسته باشد و به تعبیر دیگر عنايت خدا پیوسته باشد فعل اين موجودات هم دوام دارد. آتش ميسوزاند به شرط اين كه خدا خلاف آن را اراده نكرده باشد و به شرط اين كه اين ماده يا موجودي كه در اين آتش ميسوزد محيط بر آتش نباشد و ضعيفتر از آن باشد. در آيه كريمه آمده است كه خدوند فرمود بر او سلام باش ولي اگر نگفته بود و خود حضرت ابراهيم نيز اراده ميكرد ميتوانست آتش را خاموش كند اما حضرت ابراهيم اراده نكرده و از جبرئيل نيز نخواست. و يا در احوال حضرت داوود گفته شده كه حضرت هنگامي كه زره ميساخت آهن داغ و ذوب شده در آتش را با دست خود ميگرفت و نميسوخت زيرا آتش، تسليم او بود و آثار طبيعت نيز ذاتي طبيعت نيست و اگر هم ذاتي آن باشد باز امكان نفي و سلب آن از طبيعت هست هر چند ذاتي منطقي نيست چون به لحاظ منطقي فقط مفاهيم، ذاتي است نه وجودهاي خارجي.
احاطه نفس بر بدن
در مجموع، موجودات ماوراء طبيعي، محيط بر طبيعت هستند مثل احاطه نفس بر بدن و نشانش هم اين است كه هنگامي كه نفس از بدن جدا شود تمام اعضاي بدن به راحتي فرو ميپاشد ولي در هنگام تعلق، نميتوان به راحتي آنها را جدا كرد.
نفس قوي اگر بخواهد بدن را سالم نگه دارد ميتواند تا پايان عمر كره زمين هم اين بدن را صحيح و سالم حفظ كند و زنده بودن حضرت خضر و حضرت ادريس و حضرت عيسي و حضرت حجّت (صلوات الله عليهم اجمعين) به همين دليل است. زيرا اصلاً زمان براي نفوس قوي، دخيل و مؤثر نيست. درست است كه اين گونه نفوس نيازي هم به اين بدن ندارند ولي به ظاهر مصالحي كه به مجموعةنظام عالم هستي برميگردد توجه به بدن را لازم دارند. در اين زمينه فرقي ندارد كه خدا خواسته است يا آنها خواستهاند زيرا وقتي رابطه بين عبد و خدا، محبت باشد اقتضاي نظام احسن هم كه باشد وقتي بنده تقاضا كند خداوند ميگويد لبيك و خدا هم كه امر كند بنده ميگويد لبيك. حال اين كه خدا خواسته يا امام زمان كه عمرش طولاني باشد هر دو يكي است. گاهي هم هست كه نفوس به خاطر برخي از جهات خود به خود بقاء پيدا ميكنند و سنت الهي است كه هر كه به اين مرحله برسد بقاء پيدا ميكند به جايي كه ديگر، مرگ بيمعناست و انتقال براي آن، ضرورتي ندارد و كمالي را هم به دنبال ندارد در حالي كه براي انسان هاي معمولي مرگ، كمال را به دنبال دارد ولي براي اولياء كامل الهي چنين نيست
بنابر اين اين كه خدا فرموده است حضرت عيسي را به آسمانها برديم، عوام گمان كردند كه بدن عيسي را به صليب كشيدند و روح او به آسمان پرواز كرد در حالي كه خدا فرمود چنين نيست و شما عيسي را به صليب نكشيديد و ما عيسي را به سوي خود برديم. بنابر اين اين تعبير مي تواند جاي گفتگو داشته باشد . منظور از آسمان چيست؟ آيا همين كهكشان است؟ در حالي كه اين هم همين زمين است و اين نيز بايد تعبير ديگري داشته باشد.
سيماي مرگ مؤمن
در روايت است كه مؤمن هنگام قبض روح، ناراحت ميشود و به همين دليل عزرائيل هنگام قبض روح مؤمن با دو دسته گل ميآيد و به مؤمن ميگويد كه آن را بو كند و مرگ مؤمن با همين بو كردن گلها خواهد بود و شيفتگي به اين بوي گلها باعث ميشود كه درد مرگ را حس نكند. مثل كسي كه دچار عشقي شده باشد كه عشق باشد نه محبت غريزي، آن گاه اگر او را جراحي هم بكنند چيزي نخواهد فهميد و نيازي هم به مسكن و بيهوشي نخواهد داشت زيرا نفس او آن چنان اشتغال به امر ديگري دارد كه اين درد را متوجه نخواهد شد.
وسعت قدرت و مشيت الهي
در ابتداي بحث از قدرت و مشيت الهي و اين كه چه اندازه است بايد به چند نكته اشاره نمود و آن اين كه كارها و افعال بر چهار قسم تقسيم ميشود:
1. محال ذاتي
عبارت است از كاري كه عقلاً محال است و وجود آن مستلزم تناقض است. مثل مربعي كه مثلث باشد.
2. محال وقوعي
يعني چيزي كه عقلاً محال نيست و مستلزم تناقض نيست ولي وقوع و پيدايش آن مستلزم تناقض است مثل موجودي كه علت عدم خود باشد.
3. محال عادي
عبارت است از فعلي و كاري كه بر حسب عادت رخ دادن آن محال است و در چارچوب قوانين شناخته شده طبيعي ممكن نيست ولي در نظام ديگري يا قوانين ديگري امكان پذير است.
4. ممكن عادي
مثل كارهاي معمولي خوردن و آشاميدن و ... ممكن عادي خود بر 2 قسم است:
الف: ممكن عادي كه داراي حسن باشد يعني با غايت، زمينهها و فاعل خود تناسب داشته باشد.
ب: فعلي كه داراي قبح باشد و با يكي از اين اموري كه در هستي آن تأثير دارد ناسازگار باشد. مثل اين كه انسان هنگامي آفريده شود كه تازه، زمين از خورشيد جدا شده و داراي حرارتي فوقالعاده باشد كه انسان را بلافاصله بسوزاند كه با هدف آفرينش انسان سازگاري نخواهد داشت.
عليت چيزي يا موجودي معين براي موجودي ديگر يا براي موجود معين ديگر. عليت طبيعي، عليت خاص و تجربي است كه استثناء پذير است و ميتواند موارد نقض هم داشته باشد ولي عليّت فلسفي، عليّت عام، عقلي و استثناء ناپذير است كه عليالبدل و جايگزين ندارد.
به عنوان مثال در عليتهاي فلسفي هنگامي كه گفته ميشود «الف علت ب است» يعني تنها و تنها الف علت ب است و هيچ امر ديگري جايگزين الف نميشود. برخلاف عليت طبيعي كه وقتي گفته ميشود حرارت معلول آتش است اين حرارت ميتواند معلول آتش باشد و نيز ميتواند معلول سرعت يا خورشيد يا تب يا ... باشد.
دليل استثناء پذيري عليت طبيعي اين است كه استقرايي و تجربي است بنابر اين ميتوان براي آن استثناء پيدا كرد كه آن مورد استثناء خارج از استقراء و تجربه بوده است در حالي كه عليت فلسفي، عقلي است و اصول كلي عقلي، استثناء ندارد.
از تجربه، عليّت بدست نميآيد.
بايد توجه داشت كه از تجربه، عليّت بدست نميآيد. تجربه فقط بيان ميكند كه حكم اين تجربه معين چيست اما در مورد اين كه آيا تجربه بعدي نيز چنين خواهد بود هيچ دليلي ندارد. به عنوان مثال تجربه تا به حال نشان داده است كه هر گوشتي و پوستي در آتش ميسوزد حال اگر موردي پيش آمد كه خلاف اين بود آيا خلاف اصل عليت است؟ اين يك تجربه جديد است و ناقض تجربههاي گذشته نيز نيست بلكه حكايت از اين دارد كه يا آتش فرق دارد يا عامل ديگري حاكم است كه باعث اين تغيير شده است. به تعبير ديگر انحصار علت در علّتهاي شناخته شده نه بوسيلة عقل امكان پذير است نه بوسيله تجربه. زيرا عقل، كلي است و ناظر بر اجزاء جزئي نيست و تجربه نيز فقط درباره خودش ميتواند قضاوت كند و در امور ديگر، ساكت است.
اما عقل ميتواند به عنوان مثال حكم كند كه: «حكم الامثال فيما يجوز و في ما لايجوز واحد» و يا «الاتفاقيّ لايكون اكثري» و در نتيجه اگر مورد خلافي پيش آمد مسلماً يكي از شرايط حاكم بر آن، همانند شرائط قبلي نيست.
عقل توانايي درك عليّت فلسفي را دارد.
عقل اين توانايي را دارد كه مفهوم سازي كند و اين مفهومها را با يكديگر ارتباط دهد و در نتيجه اصولي را اثبات كند. به عنوان مثال، مفهوم وابستگي و استقلال را عقل ميتواند درك كند و به وجود اصلي به نام عليت پي ببرد. حتي اگر عقل در يك فضاي خالي باشد و هيچ مورد تجربي را نديده باشد ميتواند به اين مفاهيم دست يابد. همچنين مفاهيمي مثل وجوب و امكان كه از مفاهيم فلسفي است و از موجودات تجربي بدست نميآيد و با دريافتن اين مفاهيم به نسبت بين واجب و ممكن كه علت بودن واجب براي ممكن است پي ميبرد حال يا با مشاهدات دروني و يا با علم حضوري.
حال اگر اين سؤال مطرح شود كه اگر يك نفر هيچ امكان تجربه نداشت به عبارت ديگر فاقد چشم و گوش و لامسه و ... بود آيا ميتواند تجربه و مشاهده دروني داشته باشد و اصل عليت را درك كند؟ در پاسخ بايد گفت بر اساس مباحث عقلي كه براي نفس فاعليتي قائل است اين امكان هست ولي بوسيله تجربه، نه ميتوان آن را ابطال كرد و نه ميتوان اثبات نمود.
تتمه بحث
بنابر آن چه گفته شد معجزه ممكن است با قوانين طبيعي و عليت طبيعي مخالفت داشته باشد و آن را نقض كند اما عليت فلسفي و عقلي را نقض نميكند. اين كه آتش ميسوزاند عقلي نيست و تجربي است و امكان ابطال و نقض تجربه هست. این امر با عليت طبيعي سازگاري ندارد اما نقض عليت فلسفي نيست. زيرا قانون فلسفي بيان ميكند كه هر چيزي علتي دارد؛ سرد شدن آتش يا درآمدن شتر از دل كوه هم علتي دارد كه البته شايد شناخته شده نباشد.
اشكال:
حال ممكن است اين اشكال به معجزه و مخالفت آن با قوانين طبيعي وارد شود كه قوانين طبيعي، سنتهاي الهي است و سنتهاي الهي نيز چنان كه در قرآن بيان شده تغييرناپذير است چنانکه در آیه شریفه می فرماید: «و لن تجد لسنه الله تبديلاً»، بنابر اين يا بايد سنتهاي الهي و تغييرناپذيري آنها را انكار نمود و يا معجزه را كه تغيير اين سنتهاست رد کرد. زيرا اين معجزات، قوانين حاكم بر جهان طبيعت را كه سنتهاي ثابت الهي هستند نقض می کند.
پاسخ:
به اشکال فوق ميتوان 2 گونه پاسخ داد، يك پاسخ حلّي و يك پاسخ نقضي. پاسخ نقضي اين اشكال اين است كه نورافشاني خورشيد يكي از سنتهاي الهي است چنانکه آتش نيز نور و روشنايي دارد. اما آيا سنت الهي در مورد نور و روشنايي داشتن منحصر در همين دومورد است؟ اگر آب سبب حركت توربين شد و توربين هم بار مثبت و منفي ايجاد كرد و روشنايي توليد شد نقض سنت الهي است؟ خير، زيرا در اين صورت علاوه بر معجزه همه پيشرفتهاي علمي نقض سنتهاي الهي خواهد بود و حال آن كه پيشرفتهاي جديد علمي، گسترش دادن به قلمرو سنتهاي الهي است و تعداد سنتهاي الهي هر روز در حال زياد شدن است.
و اما پاسخ حلّي اشكال فوق اين است كه شكي نيست كه خداي متعال سنتهاي تغييرناپذير دارد اما اولاً از كجا معلوم ميگردد كه آن چه را كه به عنوان سنتهاي الهي شناخته شده است حقيقتاً سنت الهي است و تغييرناپذير است؟ و ثانياً معجزات خود سنتهاي تغييرناپذير الهي هستند كه در شرايط ويژه ظهور مييابند يا آشكار ميشوند و پيوستگي شرايط ظهور معجزات، پيوستگي معجزات را به همراه دارد.
بنابر اين اگر مورد خلاف قوانين طبيعي يافت شد مسلماً این درك ماست که از سنتهاي الهي نقض ابطال شده و يا تغيير كرده است نه اين كه سنتهاي الهي تغيير كرده باشد و علاوه بر آن معجزات، خود از سنتهاي تغييرناپذير الهي است.
اقسام معلول
معلول بر دوقسم است معلول خاص و معلول عام، به عبارت دقيقتر، معلول جزء لوازم علت است يا لازم خاص يا لازم عام. هميشه از لازم خاص ميتوان به ملزوم خاص دست پيدا كرد، بنابر اين از معلول خاص ميتوان به علت خاص رسيد ولي اگر لازم، معلول عام باشد نميتوان به علت و ملزوم خاص دست پيدا كرد بنابر اين در اين كه يقيناً اين معلول، علتي دارد شكي نيست اما اينكه علتش كدام است نميتوان به آساني فهميد. به عنوان مثال گرم شدن پيشاني طفل حتماً علتي دارد و در آن شكي نيست اما اين كه علت آن كدام است به راحتي قابل درك نيست و ميتواند علل متفاوتي داشته باشد.
به همين دليل است كه در مباحث عقلي و فلسفي گفته شده كه برهان بر 2 قسم است، برهان لمّّي و برهن انّي و برهان انّي يقينآور نيست. در نتيجه از معلولهاي طبيعي ميتوان به علتي دست يافت اما اين كه دقيقاً علت آن كدام است يقينآور نيست.
معجزه از سنخ قوّت نفس صاحب معجزه است.
انسان معمولي با توجه به اين كه نفس ضعيفي دارد كه استقلال ذاتي ندارد و در فعل خود نيازمند است كار خود را بوسيله اندامهاي بدني انجام ميدهد. اما اگر اين نفس قويتر باشد ممكن است كارهاي معمولي را با كمك گرفتن كمتر از اندامهاي بدن انجام دهد و اگر باز هم نفس قويتر باشد و به تجرد رسيده باشد در فعل خود نيازمند بدن نيست و معجزات از اين قسم است. معجزه از سنخ قوّت نفس صاحب معجزه است كه تنها ابزار او فقط ارادهاش است كه با يك نگاه ميتواند ماه را نصف كند.
براي انبياء و اولياء كه ولايت تام دارند، جهان طبيعت همچون اندامهاي بدن آنهاست و بر آن ولايت تكويني دارند و با يك اراده در آن دخل و تصرف ميكنند.
كيفيت ايجاد حيات در موجود بيجان توسط انبياء و اولياء
پرسشی که در مورد معجزه تبدیل عصا به مار به ذهن می رسد این است که آيا پیامبر نخست در آن ايجاد حيات ميكند؟ آیا آن حيات همراه با اراده يعني حيات حيواني است و سپس به او اراده و تصميم ميدهد يا نه؟ در اين مورد 2 نظريه وجود دارد، نخست نظرية حكماء پيشين كه معتقدند موجودات بر چند قسم هستند برخی موجودات فاقد حیات و اراده هستند و برخی داراي حيات و اراده می باشند مانند حيوانات. بر طبق اين نظريه، انبياء هنگامي كه موجود بيجاني را به موجودی جاندار تبديل ميكنند نخست جان را در او ايجاد ميكنند آن گاه به آن امر و نهي ميكنند.
و اما نظريه ديگر كه دقيقتر است اين است كه هر موجودي به اندازه خودش از اموری مثل جان و اراده و علم سمع و بصر و تكلم و قدرت و مشيت برخوردار است. اما اين كه اين اراده مشهود نیست ميتواند دو علت يا دو توجيه داشته باشد، اول اين كه يا اين موجود چون ضعيف است و در آخرين مراتب وجودي است كمالاتش هم اندك است و احتمال ديگر اين كه وجود ما ضعيف است و نفس ضعيف ما توان ديدن اين آثار حيات را ندارد.
لذا تسبيح كردن سنگ ريزه در دستان پيامبر (صلي الله عليه وآله و سلم) معجزه نيست بلكه شنيدن اين تسبيح از سنگ ريزه و اظهار كردن آن معجزه است والاّ « و إن من شئ الاّ يسبّح بحمده». همه عالم هستي در حال تسبيح خداست ظواهر شرعي نيز مؤيد اين احتمال دوم است چنان كه در سخنان اميرالمؤمنين عليه السلام نيز هست كه هرگاه در کنار درختی نماز ميخواندند ميفرمودند که اين درختها شهادت ميدهند.
نظر متكلمين پيرامون معجزه و عليت
اشاعره از متكلمين بر این عقیده اند که عادت خدا بوده است كه آتش بسوزاند و حال كه خدا اراده نكرده، آتش نيز نسوزانده است. معتزله نيز ميگويند: آتش ميسوزاند تا زماني كه مانعي ايجاد نشود هرگاه خدا اراده نكرد مانعي ايجاد شده كه مانع اثر گذاري آتش ميشود.
اما متكلمان شيعه تفاوت زيادي با فلاسفه شيعه ندارند و معتقدند مجموعه عالم هستي به اراده خدا انجام ميشود هرگاه اراده خدا پيوسته باشد و به تعبیر دیگر عنايت خدا پیوسته باشد فعل اين موجودات هم دوام دارد. آتش ميسوزاند به شرط اين كه خدا خلاف آن را اراده نكرده باشد و به شرط اين كه اين ماده يا موجودي كه در اين آتش ميسوزد محيط بر آتش نباشد و ضعيفتر از آن باشد. در آيه كريمه آمده است كه خدوند فرمود بر او سلام باش ولي اگر نگفته بود و خود حضرت ابراهيم نيز اراده ميكرد ميتوانست آتش را خاموش كند اما حضرت ابراهيم اراده نكرده و از جبرئيل نيز نخواست. و يا در احوال حضرت داوود گفته شده كه حضرت هنگامي كه زره ميساخت آهن داغ و ذوب شده در آتش را با دست خود ميگرفت و نميسوخت زيرا آتش، تسليم او بود و آثار طبيعت نيز ذاتي طبيعت نيست و اگر هم ذاتي آن باشد باز امكان نفي و سلب آن از طبيعت هست هر چند ذاتي منطقي نيست چون به لحاظ منطقي فقط مفاهيم، ذاتي است نه وجودهاي خارجي.
احاطه نفس بر بدن
در مجموع، موجودات ماوراء طبيعي، محيط بر طبيعت هستند مثل احاطه نفس بر بدن و نشانش هم اين است كه هنگامي كه نفس از بدن جدا شود تمام اعضاي بدن به راحتي فرو ميپاشد ولي در هنگام تعلق، نميتوان به راحتي آنها را جدا كرد.
نفس قوي اگر بخواهد بدن را سالم نگه دارد ميتواند تا پايان عمر كره زمين هم اين بدن را صحيح و سالم حفظ كند و زنده بودن حضرت خضر و حضرت ادريس و حضرت عيسي و حضرت حجّت (صلوات الله عليهم اجمعين) به همين دليل است. زيرا اصلاً زمان براي نفوس قوي، دخيل و مؤثر نيست. درست است كه اين گونه نفوس نيازي هم به اين بدن ندارند ولي به ظاهر مصالحي كه به مجموعةنظام عالم هستي برميگردد توجه به بدن را لازم دارند. در اين زمينه فرقي ندارد كه خدا خواسته است يا آنها خواستهاند زيرا وقتي رابطه بين عبد و خدا، محبت باشد اقتضاي نظام احسن هم كه باشد وقتي بنده تقاضا كند خداوند ميگويد لبيك و خدا هم كه امر كند بنده ميگويد لبيك. حال اين كه خدا خواسته يا امام زمان كه عمرش طولاني باشد هر دو يكي است. گاهي هم هست كه نفوس به خاطر برخي از جهات خود به خود بقاء پيدا ميكنند و سنت الهي است كه هر كه به اين مرحله برسد بقاء پيدا ميكند به جايي كه ديگر، مرگ بيمعناست و انتقال براي آن، ضرورتي ندارد و كمالي را هم به دنبال ندارد در حالي كه براي انسان هاي معمولي مرگ، كمال را به دنبال دارد ولي براي اولياء كامل الهي چنين نيست
بنابر اين اين كه خدا فرموده است حضرت عيسي را به آسمانها برديم، عوام گمان كردند كه بدن عيسي را به صليب كشيدند و روح او به آسمان پرواز كرد در حالي كه خدا فرمود چنين نيست و شما عيسي را به صليب نكشيديد و ما عيسي را به سوي خود برديم. بنابر اين اين تعبير مي تواند جاي گفتگو داشته باشد . منظور از آسمان چيست؟ آيا همين كهكشان است؟ در حالي كه اين هم همين زمين است و اين نيز بايد تعبير ديگري داشته باشد.
سيماي مرگ مؤمن
در روايت است كه مؤمن هنگام قبض روح، ناراحت ميشود و به همين دليل عزرائيل هنگام قبض روح مؤمن با دو دسته گل ميآيد و به مؤمن ميگويد كه آن را بو كند و مرگ مؤمن با همين بو كردن گلها خواهد بود و شيفتگي به اين بوي گلها باعث ميشود كه درد مرگ را حس نكند. مثل كسي كه دچار عشقي شده باشد كه عشق باشد نه محبت غريزي، آن گاه اگر او را جراحي هم بكنند چيزي نخواهد فهميد و نيازي هم به مسكن و بيهوشي نخواهد داشت زيرا نفس او آن چنان اشتغال به امر ديگري دارد كه اين درد را متوجه نخواهد شد.
وسعت قدرت و مشيت الهي
در ابتداي بحث از قدرت و مشيت الهي و اين كه چه اندازه است بايد به چند نكته اشاره نمود و آن اين كه كارها و افعال بر چهار قسم تقسيم ميشود:
1. محال ذاتي
عبارت است از كاري كه عقلاً محال است و وجود آن مستلزم تناقض است. مثل مربعي كه مثلث باشد.
2. محال وقوعي
يعني چيزي كه عقلاً محال نيست و مستلزم تناقض نيست ولي وقوع و پيدايش آن مستلزم تناقض است مثل موجودي كه علت عدم خود باشد.
3. محال عادي
عبارت است از فعلي و كاري كه بر حسب عادت رخ دادن آن محال است و در چارچوب قوانين شناخته شده طبيعي ممكن نيست ولي در نظام ديگري يا قوانين ديگري امكان پذير است.
4. ممكن عادي
مثل كارهاي معمولي خوردن و آشاميدن و ... ممكن عادي خود بر 2 قسم است:
الف: ممكن عادي كه داراي حسن باشد يعني با غايت، زمينهها و فاعل خود تناسب داشته باشد.
ب: فعلي كه داراي قبح باشد و با يكي از اين اموري كه در هستي آن تأثير دارد ناسازگار باشد. مثل اين كه انسان هنگامي آفريده شود كه تازه، زمين از خورشيد جدا شده و داراي حرارتي فوقالعاده باشد كه انسان را بلافاصله بسوزاند كه با هدف آفرينش انسان سازگاري نخواهد داشت.