درس بيستم : محدوده قدرت و مشيّت الهي

محدوده قدرت و مشيّت الهي
چنان كه بيان شد همه امور را مي‌توان به چهار قسم تقسيم نمود که عبارتند از محال ذاتي، محال وقوعي، محال عادي، ممكن عادي. قسم اخير نيز خود به دو2 قسم تقسيم مي‌شود: حسن و قبيح كه مجموعاً پنج قسم مي‌شود. حال بحث در اين است كه قدرت و مشيّت الهي به كدام يك از اين امور تعلّق مي‌گيرد و آيا قدرت الهي حدّ و اندازه‌اي دارد يا مطلق است؟
در بسياري از آيات قرآن مکرر «اِنَّ الله علي كل شئٍ قدير» مطرح شده است. خداوند بر هر چيزي قادر و تواناست. در تفسير اين آيه ابتدا بايد ديد «شئ» به چه معنا است تا حوزه قدرت و مشيّت الهي دانسته شود.

معناي شئ
در معناي «شئ» گفته شده: «الشئ المشيئُ وجوده»، يعني هر چيزي كه وجودش شدني باشد و متعلّق مشيّت واقع شود، بنابراين اگر چيزي حقيقتاً وجودش امكان نداشته باشد، شئ نیست و ديگر اين كه اگر هم چيزي امكان وجود داشته باشد ولي متعلّق مشيّت واقع نشود باز هم شئ نيست، بنابراين چيزي براي اين كه شئ باشد بايد دو ويژگي داشته باشد: نخست وجودش ممكن باشد و دوم متعلّق مشيّت واقع شود.
اين‌كه چه كسي گفته معناي شئ اين است و اين شرايط را قرار داده است؟ بايد گفت اين ‌یک تحليل ذهني‌ است و جزء تحليل مفهوم شئ است. اصولاً انسان مفاهيمي را مي‌تواند در ذهن آورده و تصوّر كند و مفاهيمي را نمي‌تواند در ذهن حاضر كند. اين كه گفته شده فرض محال، محال نيست هم يك تعبير عرفي‌ است و الاّ حقيقتاً چنين نيست كه محال را بتوان فرض و تصور كرد. به عنوان مثال آيا مثلث چهارضلعي را مي‌توان تصور كرد؟ و يا متناقضين يا كوسه ريش پهن را مي‌توان تصور نمود؟ شايد بتوان آن‌ها را در قالب لفظ ارائه نمود اما در حيطه معناي آن‌ها هيچ تصوري در ذهن بوجود نمي‌آيد زيرا امور متناقض، مفاهيم مرکبي هستند که علاوه بر محال بودن وجود خارجي آن، تصور اجزاء آن‌ نيز ممکن نيست همين كه بخش دوم به دنبال بخش اول آمد، از انعقاد بخش اول در ذهن جلوگيري خواهد نمود، يعني تحقق و تصور ذهني بخش دوم متوقف است بر اين‌که بخش نخست از ذهن زدوده و پاک گردد. مثلث را مي‌توان تصور نمود اما همين كه چهارضلعي به دنبال آن آمد از انعقاد مفهوم مثلث جلوگيري خواهد كرد. لذا تصور آن امكان‌پذير نيست.
اصولاً برخي از مفاهيم چنين‌اند كه اصلاً چيزي نيستند كه حتي انسان نسبت به آن‌ها تصوري و مفهومي داشته باشد و شيئيت از آن‌ها نفي مي‌شود. پس شرط اول شئ بودن اين است كه امكان ذاتي داشته باشد و تحققش، ئست‌کم در ذهن محال نباشد.
شرط دوم اين بود كه متعلّق مشيّت قرار گيرد به عنوان نمونه موجودي كه وجودش باعث عدم خودش مي‌شود يا با مصالحي کلي جهان ناسازگار است يا در تحت قوانين فراگير ان نمي‌گنجد، چنين چيزي امكان‌پذير نيست و نمي‌تواند شئ باشد.

آيا خداوند شئ است؟
با توجه به تعريف‌هايي كه از شئ گفته شد و ويژگي‌هايي كه بايد داشته باشد اين سئوال پيش مي‌آيد كه آيا خود خداوند شئ است؟ علي‌رغم اين كه وجود خداوند تصويري ندارد كه بتوان آن را تصور نمود و خود، متعلّق هيچ مشيتی نيز قرار نمي‌گيرد با اين حال، پاسخ مثبت است، خداوند شئ است. البتّه با توجه به معيار نخستي كه از شئ گفته شد نبايد شئ باشد ولي بايد توجه نمود كه پاسخ، علتي ديگر دارد و آن اين كه وجود خداوند از آن جهت تصورپذير نيست كه محدوديت ندارد به گونه‌اي كه اگر او هم محدوديت و ماهيت داشت تصورپذير بود. ولي چون محدوديت ندارد و تصورات انسان نيز از نوع محدود است نمي‌توان آن را تصور نمود و ديگر اين‌كه متعلّق مشيّت واقع نمي‌شود زيرا خود، عين مشيّت است و اگر چيزي كه خود عين مشيّت است متعلّق مشيّتي واقع شود لازمه‌اش تسلسل خواهد بود. از اين گذشته، شئ با وجود برابر است و براين اساس، نه تنها خدا شئ است بلکه شيئيت اشياء وابسته به اوست و او مشيّئ الاشياء است.

چگونه مي‌توان در مورد چيزي كه هيچ تصوري از آن نمي‌شود داشت گزاره‌هايي را ارائه نمود؟
تقريباً همه اهل منطق به اين نكته پرداخته‌اند كه چگونه مي‌توان در مورد چيزي كه هيچ تصوري از آن نيست، حرفي زد و گزاره‌اي را بيان نمود؟ پاسخ اين است كه در اين گونه موارد انسان قضاوتي نمي‌كند بلكه سلب قضاوت مي‌نمايد و پاسخ دقيق‌تر اين است كه تمام گزاره‌هايي كه در مورد اين گونه مفاهيم گفته مي‌شود جزء قضاياي سالبه است و حمل، سلب مي‌شود و قضاياي سالبه مي‌‌توانند سالبه به انتفاء موضوع باشند و براي احكام سلبي لازم نيست تصور شود و تصديق باشد.
نظريه دقيق‌تري كه از مرحوم علامه طباطبايي است بيان مي‌كند كه در چنين مواردي اين مفاهيم اگر چه عدمي هستند ولي از عدم‌هايي مي‌باشد كه به خاطر پيوندها و قيودشان با موجود، عدم مضاف شده‌اند و وقتي عدم مضاف بود با توجه به دركي كه از موجود حاصل شده نسبت به آن‌ها نيز دركي خواهد بود.  مثل نابينايي كه چون مي‌توان فهمي را از بينايي داشت مي‌توان نابينايي را نيز فهميد.  البته چنين تصوري، تصور به معناي واقعي‌اش نيست هر چند عدم محض هم نيست.  بنابراين، بدون تصور، قضاوت كردن محال است و تصور داشتن از معدومات نيز محال است.
با توجه به اينكه انسان نمي‌تواند تصوري از ذات خداوند داشته باشد پس چگونه صفاتي را به خدا نسبت مي‌دهد؟ مقدمه‌اي كه در اين باب گفته شده چنين است كه انسان دسته‌اي از صفات را در خود با علم حضوري مي‌يابد و نقائص آن‌ها را نيز درك مي‌كند و در انتساب آن‌ها به خداوند يا بدين گونه عمل مي‌کند كه همه حدود انساني آن‌ها را حذف مي‌كند و به خدا نسبت مي‌دهد و يا اين كه چنين صفاتي را به خدا نسبت نمي‌دهد بلكه آن‌ها را صفات فعلي خدا مي‌داند. به عنوان مثال در مورد اين كه آيا خداوند اراده دارد يا نه؟ با توجه به اين كه خود خداوند فرموده: «يَفعل ما يُريد»، بنابراين حتماً اراده دارد اما آيا اراده خداوند همانند ارده‌اي ا‌ست كه انسان‌ها دارند و فهم ما از آن دو اراده به يک گونه است؟ مسلماً چنين اراده‌اي مد نظر نيست. اراده در مورد انسان بدين‌گونه است كه وقتي بخواهد كاري را مانند خوردن، انجام دهد ابتدا تصوري از آن درذهن او ايجاد مي‌شود و بعد آن تصور را بررسي مي‌كند تا سودمندي و خوب بودن آن را تصديق نمايد و اما هر تصديقي نيز چنين نيست كه منتهي به عمل شود و بلكه لازم است شوقي حاصل شود كه تصميم به حركت به سوي آن عمل را در انسان ايجاد كند و پس از ايجاد شوق، اراده حاصل خواهد شد.
حال آيا مي‌توان اين اراده‌اي را كه معلول تصور و تصديق و شوق است را به خدا نسبت داد؟ پيداست كه خداوند تصور ندارد چون تصور، علم حصولي ا‌ست و علم حصولي يعني صورت اشياء را در ذهن داشتن، و خداوند نه صورت اشياء بلكه خود اشياء را نزد خود حاضر دارد، بنابراين وقتي تصور نداشته باشد به طريق اوليٰ تصدیقِ حاصل از تصور را نیز نخواهد داشت زیرا تصدیق معلول تصورات ویژه است. علاوه بر این اگر خداوند تصدیق داشته باشد لازمه‌اش اين است كه تحول‌‌پذير باشد و حال آن كه خداوند ثابت است و هيچ گونه تغيير و تحولي را نمي‌پذيرد.
خداوند شوق نيز ندارد زيرا شوق يعني تغيير و تحول دروني به گونه‌اي كه انسان به امري گرايش تام پيدا كند. علاوه بر اين، شوق از دو جهت ترکيب شده است داشته چيزي و نداشتن چيزي، بنابراين، کسي مشتاق است که چيزي را نداشته باشد و در نتيجه نيازمند و فقير باشد. و وقتي کسي اشتياق نداشت، تصميم چه معنايي خواهد داشت؟ تصميم در مورد انسان يعني آن حالت آخري كه انسان در حالي‌که كاري را نداشته و انجام نمي‌داده ناگهان پس از تصور و تصديق و شوق، اقدام به انجام آن مي‌كند و اگر خداوند از اين گونه تصميم‌ها داشته باشد اين سئوال مطرح مي‌شود كه اين تصميم، چگونه حاصل شد؟ ساعتي قبل كه خداوند چنين تصميمي نگرفته بود مگر چه چيزي كم بود كه حالا افزوده شده و منجر به  تصميم‌گیری خداوند شده است؟
با توجه به اين مبحث برخي همچون علامه طباطبايي اراده را نيز صفت ذات خدا نمي‌دانند زيرا نه مقدماتش و نه خودش هيچ كدام در مورد خداوند صدق ندارد و هر كدام آن‌ها نشان تغيير و تحول و ضعف است. اراده، صفت فعلي خداست، يعني فعل خداوند حتماً بعد از اراده پديد آمده پس مي‌توان از اين فعل، اراده را انتزاع كرد نه از ذات خدا.
اما اكثريت متکلمان و فيلسوفان بر اين عقيده‌اند كه بالاخره اين اراده است که مبدأ همه افعال وجودي ا‌ست و از آن‌جايي كه هر فعل وجودي، كمال است و كمال هم متوقف بر نقص نيست پس آن مبدأ نيز كمال است، پس خداوند اراده دارد ولي آن اراده‌اي كه صفت خداست و عين كمال است با اراده‌اي كه در انسان ديده مي‌شود متفاوت است و اگر اراده انساني را از همه جهات و حيثيات و قيود عدمي و نقص آن بتوان خالي كرد باقي مانده آن را كه اراده صرف و عين كمال است، مي‌توان به خدا نسبت داد و آن را اراده ذاتي خداوند دانست.

معناي غضب خداوند
در مورد وجود مبارك حضرت فاطمه (سلام الله عليها) گفته شده است كه غضب ايشان موجب غضب خداوند مي‌شود و در درجات پايين‌تر غضب يك مؤمن نيز چنين است. اما معناي اين سخن چيست؟ آيا به اين معناست كه خداوند تحت تأثير قرار گرفته و غضب مي‌كند؟ مسلماً چنين نيست و معاني و توجيهات متعددي دارد كه يك معناي آن اين است كه اين غضبی كه در وجود مبارك حضرت فاطمه (عليها السلام) ايجاد كرده‌اند آثاري دارد كه اين آثار مستند به خداست و به تعبير ديگر هنگامي كه كسي اولياء خدا را اذيت نمايد بايد انتظار داشته باشد كه اين اذيت او واكنش داشته باشد و گرفتاري دنيا يا آخرت را به دنبال خوهد داشت و از آن‌جايي كه اين بازتاب‌ها فعل خداست لذا به آن غضب الهي گفته مي‌شود.
مكر و خدعه و استهزاء خدا نيز به همين گونه است، چنين نيست كه كسي سر به سر خداوند گذاشته باشد و خدا نيز سر به سر او بگذارد بلكه وقتي كسي سر به سر خداوند بگذارد كاري انجام داده كه واكنش و بازتابي دارد كه از فعل خودش ايجاد شده و بر نفس خودش نيز وارد مي‌شود كه «استهزاء خدا» گفته مي‌شود.
اين يك قانون است به گونه‌اي كه حتي اگر حضرت زهرا (سلام الله عليها) نيز نخواهد كه كسي را به سختي و گرفتاري بياندازد و غضب نمايد همين قدر كه از بدي‌هاي آن‌ها متأثر شود، كفايت مي‌كند كه نفس آن‌ها آمادگي گرفتن بازتاب‌هاي افعال خودشان را داشته باشد. البته معاني ديگري هم دارد که در جاي خودش بايد گفته شود.

معناي مشيّت
مشيّت عبارت است از آن خواست قلبي و دروني كه پيش از اراده تحقق پيدا مي‌كند. اراده به هنگام عمل است و مشيّت پيش از عمل و بلكه مراتبي قبل از عمل است. خداوند به حکم «يفعل مايشاء» و «يفعل مايريد» هر چه را كه مشيّت و اراده‌اش به آن تعلّق گيرد انجام مي‌دهد. چنان كه در آيات ديگري نيز مانند آيه 73 سوره آل عمران، «قل اِنّ الفضلَ بيَدِاللهِ يُؤتيه مَن‌يشاء» و نيز در آيات هدايت «يهدي من‌يشاء»، آيات عذاب «يعذب من‌يشاء»، آيات مربوط به روزي «يبسط الرزق لمن‌يشاء» ، آیات مربوط به حكومت و سلطنت «تؤتي الملك من تشاء»، «تنزع الملك ممن تشاء»، آیات عزت و ذلت «تعزّ من تشاء» «مَن‌يَشأ الله يَضلِلْه و مَن‌يَشَأ يجعله علي صراطٍ مستقيم» بر این مطلب صراحتا تاکید شده است. در آيه 133 سوره نساء آمده است كه: «إن يَشأ يُذهبكم ايها الناس و يأت بآخرين و كان اللهُ علي ذلك قديراً»، خداوند اگر بخواهد قوم بهتري را جايگزين شما خواهد كرد. در مورد تشريع نیز می‌فرماید: «ان الله يحكم مايريد» خداوند هر چه را بخواهد حكم مي‌كند و وضع مي‌كند و تكليف مي‌كند.
با توجه به اين آيات، مي‌توان گفت قلمرو قدرت الهي عبارت است از مشيّت و اراده خدا و هر چه كه بخواهد قدرت بر انجام آن را دارد.

قلمرو قدرت و اراده خداوند
حال با توجه به آياتي كه گفته شد و نيز با توجه به تقسيم چهارگانه‌اي كه از افعال بيان شد اين سئوال مطرح مي‌شود كه قلمرو قدرت و اراده با همديگر، چه اندازه است. در مورد قدرت گفته شد هر چه را بخواهد انجام مي‌دهد و اما قلمرو اراده خدا چقدر است؟ آيا محال‌هاي ذاتي يا محال‌هاي وقوعي را هم هم اراده مي‌كند ؟ آيا  خداوند محال‌هاي عادي را اراده مي‌كند؟  آيا تنها ممكن‌هاي عادي كه دارای حسن و پسنديده هستند متعلق اراده خدا قرار می‌گیرند و يا اینکه خداوند ممكن‌هاي عادي كه قبيح هستند نيز اراده مي‌كند؟
شكي نيست كه محال ذاتي (قسم اول) مورد تعلق اراده خدا واقع نمي‌شود زيرا محال ذاتي چيزي نيست و شئ نيست و قابليت وجود ندارد و هيچ تصوري نمي‌شود درباره آن داشت.
و اما قسم دوم يعني محال وقوعي نيز متعلّق اراده خدا قرار نمي‌گيرد زيرا اگر چه ذاتاً محال نيست ولي وقوعش با تناقض برابر است و تفاوت چنداني با محال ذاتي ندارد.
و اما محال عادي كه قلمرو معجزات نيز در اين‌جاست به اين معناست كه بر اساس قوانيني كه عادتاً انسان مي‌شناسد محال است والاّ خارج از قلمرو قدرت و اراده الهي نيست.
ممكن عادي نيز خود بر دو قسم است حَسَن و قبيح، دانستن اين كه اراده خداوند به كدام يك از اين‌ها تعلّق مي‌گيرد مستلزم اين است كه معناي حسن و قبح روشن شود. آيا افعالي مثل ظلم، حقيقتاً قبيح است يا در چارچوب فاهمه و شناسايي انسان يا تنها در روابط ميان انسان‌ها داراي قبح است؟ اگر ظلم، في‌نفسه ناپسند باشد بايد قطع نظر از فهم انسان باشد و قضاوت با قطع نظر نمودن از فهم انسان،خود، شبه تناقض است. بنابراين اگر ظلم بد است يعني در چارچوب فاهمه انساني بد است.
قدم دوم بعد از اين كه انسان توانست با فهم خود امري را تصور كند و حسن و قبح را از آن انتزاع كند بايد ديد نسبت به چه چيزي حسن و قبح را انتزاع مي‌كند؟ آيا پاي عامل انساني دخيل است و منافع و سودمندي‌هايي در حال تهديد است؟ مسلماً چنين است.
حال با توجه به اين معناي حسن و قبح، آيا خداوند امور عادي حسن و پسنديده را انجام مي‌دهد يا امور عادی قبيح؟