نتایجی از بحث های گذشته
يکم؛ علم نفس به خود
ذات (هر موجودي كه براي آن ذات و نفس قابل اثبات باشد) هيچگاه از خود غايب نيست يعني به خود پيوسته علم دارد، زيرا غيبت در جايي ممكن است كه مدرك از طريق صورت به چيزي عالم باشد تا با غيبت صورت که امري زائد بر ذات مدرك است، از صاحب صورت نيز غافل شود ولي در جايي كه علم بيواسطه باشد، يعني حصولي نباشد، غيبتي در كار نخواهد بود. اگر از چيزي بهوسيله صورتش آگاه باشيم، هرگاه توجه ما به امر ديگري جلب شود، اين صورت كنار ميرود و ديگر به آن شئ علم نداريم. در صورت غيبت آن صورت علمي ذهني، گاهي اين صورت هنوز در خزانه ذهن ما وجود دارد ولي در مقابل نگاه ذهن ما قرار ندارد، دراينصورت، علم اجمالي داريم ولي گاهي در خزانه ذهن نيز وجود ندارد و بهطوركلي فراموش ميشود، دراينصورت ديگر به آن علم نداريم. ولي اگر ملاك معلوم بودن چيزي، صورت آن نباشد، از آنجا كه در اين فرض، صورت وجود ندارد، غيبت صورت هم امكانپذير نيست پس هيچگاه اين معلوم از ديدگاه اين ذات، غايب نميشود پس هميشه چنين علمي وجود دارد، خواه علم به علم نيز داشته باشيم و خواه نداشته باشيم.
نتيجه برهان اين است كه غفلت از خويش امكانپذير نيست و چيزي كه نفس يا ذات دارد نميتواند از خود غايب شود، يعني نميشود چيزي كه داراي نفس است، در حضور خودش نباشد، زيرا لازمهاش آن است كه از خود پنهان شده باشد و اولين پيامد آن اين است كه چيزي را كه يكي فرض كردهايم، دو چيز باشد كه يكي از آن ديگري پنهان شده باشد. حال آنكه در علم حضوري بلكه هيچ علمي دو چيز وجود ندرد. بههمينخاطر در مواردي مانند خواب، غفلت، سهو، نسيان و ... علم به علم نداريم نه اين كه بهطوركلي علم نداشته باشيم، زيرا حضور شئ لنفسه از ضروريات موجودات داراي نفس است.
ذات (هر موجودي كه براي آن ذات و نفس قابل اثبات باشد) هيچگاه از خود غايب نيست يعني به خود پيوسته علم دارد، زيرا غيبت در جايي ممكن است كه مدرك از طريق صورت به چيزي عالم باشد تا با غيبت صورت که امري زائد بر ذات مدرك است، از صاحب صورت نيز غافل شود ولي در جايي كه علم بيواسطه باشد، يعني حصولي نباشد، غيبتي در كار نخواهد بود. اگر از چيزي بهوسيله صورتش آگاه باشيم، هرگاه توجه ما به امر ديگري جلب شود، اين صورت كنار ميرود و ديگر به آن شئ علم نداريم. در صورت غيبت آن صورت علمي ذهني، گاهي اين صورت هنوز در خزانه ذهن ما وجود دارد ولي در مقابل نگاه ذهن ما قرار ندارد، دراينصورت، علم اجمالي داريم ولي گاهي در خزانه ذهن نيز وجود ندارد و بهطوركلي فراموش ميشود، دراينصورت ديگر به آن علم نداريم. ولي اگر ملاك معلوم بودن چيزي، صورت آن نباشد، از آنجا كه در اين فرض، صورت وجود ندارد، غيبت صورت هم امكانپذير نيست پس هيچگاه اين معلوم از ديدگاه اين ذات، غايب نميشود پس هميشه چنين علمي وجود دارد، خواه علم به علم نيز داشته باشيم و خواه نداشته باشيم.
نتيجه برهان اين است كه غفلت از خويش امكانپذير نيست و چيزي كه نفس يا ذات دارد نميتواند از خود غايب شود، يعني نميشود چيزي كه داراي نفس است، در حضور خودش نباشد، زيرا لازمهاش آن است كه از خود پنهان شده باشد و اولين پيامد آن اين است كه چيزي را كه يكي فرض كردهايم، دو چيز باشد كه يكي از آن ديگري پنهان شده باشد. حال آنكه در علم حضوري بلكه هيچ علمي دو چيز وجود ندرد. بههمينخاطر در مواردي مانند خواب، غفلت، سهو، نسيان و ... علم به علم نداريم نه اين كه بهطوركلي علم نداشته باشيم، زيرا حضور شئ لنفسه از ضروريات موجودات داراي نفس است.
دوم: بينيازي ذات از واسطه
ذات در ادراك از خود به هيچ واسطه و وسيلهاي نياز ندارد، زيرا دوئيت و تفرقهاي در كار نيست. اگر عالم و معلوم دو چيز باشند براي اتصال اين دو به يكدگر به چيزي بهعنوان واسطه نيازمندند. اين واسطه ممكن است صورت باشد يا امري ديگر. ولي در جايي كه دوئيت نيست، بدون واسطه ادراك حاصل است.
سوم: آنچه از ذات غايب است، ذات نيست
آنچه از ذات غايب ميشود مانند بدن، صفات، حالات و ويژگيهاي نفسي و بدني و مانند آن، نه عين ذات است و نه جزء ذات. اگر عين ذات يا جزء ذات بود، هرگز غايب نميشد، پس غيبت آن نشاندهنده غيريت آن است.
چهارم: نفي عينيت جوهر با ذات
آيا جوهريت عين ذات و يا جزء ذات است يا نه جزء ذات و نه عين آن؟ درهرصورت با ادراك ذات جوهريت نيز ادراك ميشود يا نميشود و اگر نميشود، لازمهاش اين است كه مدرِك بودن زائد بر ذات باشد، بدينخاطر كه ذات جوهر است و جوهر مدرَك واقع نشده است، پس ذات مدرَك واقع نشده است.
پاسخ: نخست بايد بدانيم جوهر چيست؟ براي جوهر دو معني مطرح كردهاند: 1ـ جوهر بهمعناي كمال ماهيت چيزي. باتوجه به اين تعريف از جوهر است كه ماهيتهاي ناقص را ماهيت عرضي گويند و ماهيتهاي كامل را ماهيت جوهري گويند. 2ـ بينيازي ماهيت در وجود خارجي از موضوع و محلّ. (حكمت متعاليه) 3ـ جوهر امري مجهولالكنه است و موضوع و محلّ نداشتن، از عوارض و لوازم آن است. (مشاء).
اقسام فصل
در حكمت مشّايي گفته شده است كه فصل بر دو قسم است:
1ـ فصل مشهوري يا منطقي كه عبارت است از اخصّ خواصّ يا اشهر لوازم ماهيت. از اين ديدگاه اگر پرسيده شود كه ناطق به چه معناست؟ گفته ميشود ناطق يا بهمعني سخنگوست يا بهمعني متفكر و يا بهمعني نفس ناطقه است و دو معني نخست همان فصل مشهوري و منطقي است. چيزي جز اعراض نيستند، خواه تفكر و علم منظور باشد كه در حكمت مشّايي (علم) از عوارض است و از مقوله كيف است و خواه سخن گفتن و تكلم منظور باشد كه كاملاً روشن است كه امري عرضي است، پس درهرصورت، نطق از اعراض است و حال آنكه ممکن نيست مقوم جوهر، عرض باشد، پس ميتوان فهميد كه ناطق بهمعني هريك از آن دو كه باشد، نميتواند فصل انسان و مقوم و جوهر باشند پس اطلاق فصل بر اينها بهخاطر تفاوت گذاشتن ميان اينها و اعراض عام و مشترك است.
2ـ فصل حقيقي از ديدگاه فلسفه: فصل حقيقي موجودي ناشناخته و مجهولالكنه است. بههمين دليل در پاسخ به اين كه فصل يا فصل جوهري چيست، نميتوان تعريف حقيقي براي آن بيان نمود و تنها ميتوان گفت كه جوهر نيز همانند ساير موجودات، مجهولالكنه است و اين دليلي بر عدم جوهر نيست، زيرا با دلايل عقلي به وجود آن ميتوان پي برد، اگرچه نميتوان آن را شناخت.
ميدانيم كه هيچيك از اقسام نهگانه اعراض ممکن نيست بدون موضوع بر پاي خويش بايستند، پس بايد موضوعي وجود داشته باشد تا آنها قائم به آن باشند. اينكه موضوع آنها عرض نيست بلكه جوهر است، روشن است ولي چيستي آن از طريق علم حصولي براي ما روشن نيست. اعراض آن را ميتوان توضيح داد ولي خود آن جوهر را نميتوان شناسايي كرد.
درهرصورت، آيا جوهريت، جزء انسان است يا تمام انسان و يا امري زايد و عارض بر انسان؟ آيا با ادراك انسان، جوهريت هم ادراك ميشود يا نه؟
باتوجه به دو معناي اول كه جوهريت امر مستقلي نيست، يعني كمال ماهيت يا موضوع و محلّ نداشتن، از نظر حكمت اشراق، جوهريت نه جزء انسان است و نه تمام ماهيت انسان. اگر جوهريت، به عنوان كمال ماهيت لحاظ شود، از اعتبارات عقلي است كه وجود خارجي ندارد و بنابراين، نه تمام ماهيت انسان است و نه جزء آن و با توجه به معناي دوم (بينيازي از موضوع و محلّ) جوهريت امري سلبي و عدمي است و امر سلبي و عدمي نه ممکن است تمام ذات چيزي باشد و نه جزء ذات آن، ازاينرو، باتوجه به اينكه جوهريت نه جزء ذات است نه تمام ذات آن، پس ادراك ذات چيزي مستلزم و برابر با ادراك جوهريت نيست، زيرا در ادراك ذات، تنها چيزي كه ادراك ميشود، ذات است نه چيزي بيشتر از آن و جوهريت نه جزء ذات است و نه تمام آن، بلكه از اعتبارات عقلي اين ذات است.
بنابر ديدگاه حكيم مشّايي نيز كه جوهريت را مجهولالكنه ميدانند، ممکن نيست جوهريت جزء ذات يا تمام آن باشد، زيرا اگر جوهريت مجهول جزء ذات يا تمام ذات باشد لازمهاش اين است كه:
1ـ ذات مدرَك درعينحال كه مدرَك واقع شده، مدرَک واقع نشده باشد. در حالي به نفس علم داريم كه تمام ذات جوهريت است و جوهريت هم مجهول است، يعني به چيزي علم داريم كه ذاتاً مجهول است و اين تناقض است. اگر جوهريت جزء آن هم باشد، همينگونه است. يعني ما در حالي كه به ذات خويش علم داريم كه بخشي از آن براي ما مجهول است.
2ـ اگر جوهريتِ مجهول، بخشي از ذات انسان باشد، لازمهاش اين است كه ذات انسان مركب باشد و حال آنكه ذات انسان بلكه ذات هر موجود واقعي، بسيط و بساطت آن امري مدلّل است.
با توجه به اينكه جوهريت نه جزء ذات انسان است و نه تمام ذات او، پس امري زائد و عارض بر ذات است و از اعتبارات عقلي زائد بر ذات است، ازاينرو، ادراك ذات، مستلزم ادراك آن نيست چنانكه ادارك ذات، مستلزم هيچ يك از اينگونه اعتبارات نيست.
ادراک به امري زايد بر ذات
چه ايرادي دارد كه ادراك ذات به چيزي، به امري زائد بر ذات نباشد بلكه به جزء ذات باشد نه تمام ذات؟ پاسخ: چنين چيزي همانگونه كه گفته شد، ممكن نيست، زيرا لازمه آن تركيب ذات است و حال آنكه ذات بسيط است.
ادراک شيئيت
گفته شد كه علم ما به ذاتمان، علم به خود ذات و به أنائيت و منيّت است. برفرض كه مدرَك خود ذات و أنائيت باشد، تكليف شيئيّت معلوم نيست. چه ايرادي دارد كه شيئيّت چيزي غير از ذات باشد و درعينحال مدرَك ذات واقع شود و بهوسيله اين شيئيّت مدرَك واقع شده، ذات انسان شناخته شود و درنتيجه ادراك به ذات ادراك به انائيّت نباشد و اگر باشد بيواسطه نباشد؟ و يا اينكه شيئيّت نيز مانند جوهريت در ديدگاه حكماي مشّاء، امري مجهولالكنه باشد؟
به تعبير ديگر، آيا ممكن است بر علم حضوري خدشهاي وارد ساخت، تابهحال ميگفتيم علم و آگاهي ما از خودمان، واقعاً به خودمان تعلق گرفته است. آيا ممكن است بگوييم علم ما به شيئيّت تعلق گرفته است و نه أنائيت؟ درواقع، شيئيّت واسطه در علم ما به ذات خودمان باشد، ازاينرو، علم ما به خودمان، حضوري نخواهد بود.
پاسخ: شيئيت نيز چيزي زائد بر ذات نيست بلكه از مفاهيم عامهاي است كه از هر وجودي بلكه از هر چيزي كه قابليت وجود داشته باشد يا استحاله و امتناع وجود نداشته باشد، انتزاع ميشود، يعني آنچه را دربارة جوهريت گفتيم به طريق اولي درمورد شيئيت نيز ميتوان گفت. وجه اولويت از اين قرار است: جوهريت مفهومي است كه از موجودات خارجي يا وجودات خاص يا ماهيات خاص، يعني ماهياتي كه در وجود خارجي بينياز از موضوع هستند، انتزاع ميشود و بهدست ميآيد ولي شيئيت را از همه چيز ميتوان انتزاع كرد، هم از چيزهايي كه نياز به موضوع ندارند و هم از چيزهايي كه نياز به موضوع دارند؛ هم از چيزهايي كه ماهيت دارند و هم از چيزهايي كه ماهيت ندارند؛ هم از چيزهايي كه وجود دارند و هم از چيزهايي كه وجود ندارند، ازاينرو، يك مفهوم عام است كه از هر چيزي كه وجودش محال نيست، انتزاع ميشود. شئ يعني المشئ وجوده، تنها چيزي كه شئ نيست، محالات و ممتنعات است.
ادراک حضوري ساير موجودات
آيا همانگونه كه ادراك ذات بهوسيله صورت و مثال نيست و درواقع، ادراك حضوري است، آيا ادراك موجودات ديگر نيز حضوري است و ادراك آنها نيز از طريق مثال و صورت نيست؟
پاسخ: اين دو مورد با هم تفاوت دارند، زيرا باتوجه به اين كه در علم به ذات، مدرِك مدرَك و ادراك، يك حقيقت عيني و خارجي است كه در ظرف تحليل ذهني به سه عنوان تقسيم ميشود، علم حصولي قابل تصور نيست. ولي در ادراك نفس به اشياء ديگر، تعدد واقعي وجود دارد. مدرِك و مدرَك و ادراك سه چيزند. مدرِك ذات فاعل شناسا است، ادراك فعل اوست و مدرَك امري ديگر و ذات ديگري غير از آن است كه طرف نسبت با اين ذات قرار گرفته است. دراينگونه موارد، يا فرض علم حضوري ضرورتي ندارد و يا اصولاً علم حضوري ممكن نيست.
معلوم بالذات در اينگونه موارد، صورت اشياء خارجي است كه علم حضوري بدان بدان تعلق گرفته است و آنچه كه در بيرون از نفس يا ذهن وجود دارد، معلوم بالعرض است ك از طريق علم حضوري ما به اين صورت و مثال، معلوم واقع ميشود و از طريق آن است كه به وجود چيزي در بيرون از نفس پيميبريم و ميفهميم كه اين صورت، مطابق با آن است. (دراينكه، صورت ما بايد مطابق با خارج باشد و درنتيجه اصالت با خارج است و يا اينكه خارج بايد با صورت مطابق باشد و درنتيجه، اصالت با ذهن يا نفس است، نكتهاي است كه بايد در جاي خودش مورد بررسي قرار گيرد. عجالتاً، ملاك علم ما همين معلوم خارجي است و اگر علم حضوري هم داشته باشيم، به مباني ديگري بستگي دارد.
نفي تقدم ذات بر ادراک
آيا ذات حقيقي موجودات، مقدم بر ادراك و علم به خود است بهگونهاي كه در مرتبه پس از ذات به خود علم دارد يا ذات و علم يك حقيقت واحد است و تكثر و تعددشان تحليلي است؟
پاسخ: آندو، يك حقيقت واحدند. دليل آن اين است كه اگر ذات غير از علم باشد، لازمهاش اين است كه در مرتبهاي ذات فاقد علم باشد. اگر چنين شد امكان دستيابي به علم محال خواهد بود، زيرا اين پرسش را ميتوانيم مطرح كنيم كه در اولين قدم آگاهي و اولين مشاهده، عالم چگونه ميتواند درك كند كه مشاهَد او چيست و چه چيزي را ادراك كرده است و آيا ادراك او با واقع برابر است و يا برابر نيست؟
ذات در ادراك از خود به هيچ واسطه و وسيلهاي نياز ندارد، زيرا دوئيت و تفرقهاي در كار نيست. اگر عالم و معلوم دو چيز باشند براي اتصال اين دو به يكدگر به چيزي بهعنوان واسطه نيازمندند. اين واسطه ممكن است صورت باشد يا امري ديگر. ولي در جايي كه دوئيت نيست، بدون واسطه ادراك حاصل است.
سوم: آنچه از ذات غايب است، ذات نيست
آنچه از ذات غايب ميشود مانند بدن، صفات، حالات و ويژگيهاي نفسي و بدني و مانند آن، نه عين ذات است و نه جزء ذات. اگر عين ذات يا جزء ذات بود، هرگز غايب نميشد، پس غيبت آن نشاندهنده غيريت آن است.
چهارم: نفي عينيت جوهر با ذات
آيا جوهريت عين ذات و يا جزء ذات است يا نه جزء ذات و نه عين آن؟ درهرصورت با ادراك ذات جوهريت نيز ادراك ميشود يا نميشود و اگر نميشود، لازمهاش اين است كه مدرِك بودن زائد بر ذات باشد، بدينخاطر كه ذات جوهر است و جوهر مدرَك واقع نشده است، پس ذات مدرَك واقع نشده است.
پاسخ: نخست بايد بدانيم جوهر چيست؟ براي جوهر دو معني مطرح كردهاند: 1ـ جوهر بهمعناي كمال ماهيت چيزي. باتوجه به اين تعريف از جوهر است كه ماهيتهاي ناقص را ماهيت عرضي گويند و ماهيتهاي كامل را ماهيت جوهري گويند. 2ـ بينيازي ماهيت در وجود خارجي از موضوع و محلّ. (حكمت متعاليه) 3ـ جوهر امري مجهولالكنه است و موضوع و محلّ نداشتن، از عوارض و لوازم آن است. (مشاء).
اقسام فصل
در حكمت مشّايي گفته شده است كه فصل بر دو قسم است:
1ـ فصل مشهوري يا منطقي كه عبارت است از اخصّ خواصّ يا اشهر لوازم ماهيت. از اين ديدگاه اگر پرسيده شود كه ناطق به چه معناست؟ گفته ميشود ناطق يا بهمعني سخنگوست يا بهمعني متفكر و يا بهمعني نفس ناطقه است و دو معني نخست همان فصل مشهوري و منطقي است. چيزي جز اعراض نيستند، خواه تفكر و علم منظور باشد كه در حكمت مشّايي (علم) از عوارض است و از مقوله كيف است و خواه سخن گفتن و تكلم منظور باشد كه كاملاً روشن است كه امري عرضي است، پس درهرصورت، نطق از اعراض است و حال آنكه ممکن نيست مقوم جوهر، عرض باشد، پس ميتوان فهميد كه ناطق بهمعني هريك از آن دو كه باشد، نميتواند فصل انسان و مقوم و جوهر باشند پس اطلاق فصل بر اينها بهخاطر تفاوت گذاشتن ميان اينها و اعراض عام و مشترك است.
2ـ فصل حقيقي از ديدگاه فلسفه: فصل حقيقي موجودي ناشناخته و مجهولالكنه است. بههمين دليل در پاسخ به اين كه فصل يا فصل جوهري چيست، نميتوان تعريف حقيقي براي آن بيان نمود و تنها ميتوان گفت كه جوهر نيز همانند ساير موجودات، مجهولالكنه است و اين دليلي بر عدم جوهر نيست، زيرا با دلايل عقلي به وجود آن ميتوان پي برد، اگرچه نميتوان آن را شناخت.
ميدانيم كه هيچيك از اقسام نهگانه اعراض ممکن نيست بدون موضوع بر پاي خويش بايستند، پس بايد موضوعي وجود داشته باشد تا آنها قائم به آن باشند. اينكه موضوع آنها عرض نيست بلكه جوهر است، روشن است ولي چيستي آن از طريق علم حصولي براي ما روشن نيست. اعراض آن را ميتوان توضيح داد ولي خود آن جوهر را نميتوان شناسايي كرد.
درهرصورت، آيا جوهريت، جزء انسان است يا تمام انسان و يا امري زايد و عارض بر انسان؟ آيا با ادراك انسان، جوهريت هم ادراك ميشود يا نه؟
باتوجه به دو معناي اول كه جوهريت امر مستقلي نيست، يعني كمال ماهيت يا موضوع و محلّ نداشتن، از نظر حكمت اشراق، جوهريت نه جزء انسان است و نه تمام ماهيت انسان. اگر جوهريت، به عنوان كمال ماهيت لحاظ شود، از اعتبارات عقلي است كه وجود خارجي ندارد و بنابراين، نه تمام ماهيت انسان است و نه جزء آن و با توجه به معناي دوم (بينيازي از موضوع و محلّ) جوهريت امري سلبي و عدمي است و امر سلبي و عدمي نه ممکن است تمام ذات چيزي باشد و نه جزء ذات آن، ازاينرو، باتوجه به اينكه جوهريت نه جزء ذات است نه تمام ذات آن، پس ادراك ذات چيزي مستلزم و برابر با ادراك جوهريت نيست، زيرا در ادراك ذات، تنها چيزي كه ادراك ميشود، ذات است نه چيزي بيشتر از آن و جوهريت نه جزء ذات است و نه تمام آن، بلكه از اعتبارات عقلي اين ذات است.
بنابر ديدگاه حكيم مشّايي نيز كه جوهريت را مجهولالكنه ميدانند، ممکن نيست جوهريت جزء ذات يا تمام آن باشد، زيرا اگر جوهريت مجهول جزء ذات يا تمام ذات باشد لازمهاش اين است كه:
1ـ ذات مدرَك درعينحال كه مدرَك واقع شده، مدرَک واقع نشده باشد. در حالي به نفس علم داريم كه تمام ذات جوهريت است و جوهريت هم مجهول است، يعني به چيزي علم داريم كه ذاتاً مجهول است و اين تناقض است. اگر جوهريت جزء آن هم باشد، همينگونه است. يعني ما در حالي كه به ذات خويش علم داريم كه بخشي از آن براي ما مجهول است.
2ـ اگر جوهريتِ مجهول، بخشي از ذات انسان باشد، لازمهاش اين است كه ذات انسان مركب باشد و حال آنكه ذات انسان بلكه ذات هر موجود واقعي، بسيط و بساطت آن امري مدلّل است.
با توجه به اينكه جوهريت نه جزء ذات انسان است و نه تمام ذات او، پس امري زائد و عارض بر ذات است و از اعتبارات عقلي زائد بر ذات است، ازاينرو، ادراك ذات، مستلزم ادراك آن نيست چنانكه ادارك ذات، مستلزم هيچ يك از اينگونه اعتبارات نيست.
ادراک به امري زايد بر ذات
چه ايرادي دارد كه ادراك ذات به چيزي، به امري زائد بر ذات نباشد بلكه به جزء ذات باشد نه تمام ذات؟ پاسخ: چنين چيزي همانگونه كه گفته شد، ممكن نيست، زيرا لازمه آن تركيب ذات است و حال آنكه ذات بسيط است.
ادراک شيئيت
گفته شد كه علم ما به ذاتمان، علم به خود ذات و به أنائيت و منيّت است. برفرض كه مدرَك خود ذات و أنائيت باشد، تكليف شيئيّت معلوم نيست. چه ايرادي دارد كه شيئيّت چيزي غير از ذات باشد و درعينحال مدرَك ذات واقع شود و بهوسيله اين شيئيّت مدرَك واقع شده، ذات انسان شناخته شود و درنتيجه ادراك به ذات ادراك به انائيّت نباشد و اگر باشد بيواسطه نباشد؟ و يا اينكه شيئيّت نيز مانند جوهريت در ديدگاه حكماي مشّاء، امري مجهولالكنه باشد؟
به تعبير ديگر، آيا ممكن است بر علم حضوري خدشهاي وارد ساخت، تابهحال ميگفتيم علم و آگاهي ما از خودمان، واقعاً به خودمان تعلق گرفته است. آيا ممكن است بگوييم علم ما به شيئيّت تعلق گرفته است و نه أنائيت؟ درواقع، شيئيّت واسطه در علم ما به ذات خودمان باشد، ازاينرو، علم ما به خودمان، حضوري نخواهد بود.
پاسخ: شيئيت نيز چيزي زائد بر ذات نيست بلكه از مفاهيم عامهاي است كه از هر وجودي بلكه از هر چيزي كه قابليت وجود داشته باشد يا استحاله و امتناع وجود نداشته باشد، انتزاع ميشود، يعني آنچه را دربارة جوهريت گفتيم به طريق اولي درمورد شيئيت نيز ميتوان گفت. وجه اولويت از اين قرار است: جوهريت مفهومي است كه از موجودات خارجي يا وجودات خاص يا ماهيات خاص، يعني ماهياتي كه در وجود خارجي بينياز از موضوع هستند، انتزاع ميشود و بهدست ميآيد ولي شيئيت را از همه چيز ميتوان انتزاع كرد، هم از چيزهايي كه نياز به موضوع ندارند و هم از چيزهايي كه نياز به موضوع دارند؛ هم از چيزهايي كه ماهيت دارند و هم از چيزهايي كه ماهيت ندارند؛ هم از چيزهايي كه وجود دارند و هم از چيزهايي كه وجود ندارند، ازاينرو، يك مفهوم عام است كه از هر چيزي كه وجودش محال نيست، انتزاع ميشود. شئ يعني المشئ وجوده، تنها چيزي كه شئ نيست، محالات و ممتنعات است.
ادراک حضوري ساير موجودات
آيا همانگونه كه ادراك ذات بهوسيله صورت و مثال نيست و درواقع، ادراك حضوري است، آيا ادراك موجودات ديگر نيز حضوري است و ادراك آنها نيز از طريق مثال و صورت نيست؟
پاسخ: اين دو مورد با هم تفاوت دارند، زيرا باتوجه به اين كه در علم به ذات، مدرِك مدرَك و ادراك، يك حقيقت عيني و خارجي است كه در ظرف تحليل ذهني به سه عنوان تقسيم ميشود، علم حصولي قابل تصور نيست. ولي در ادراك نفس به اشياء ديگر، تعدد واقعي وجود دارد. مدرِك و مدرَك و ادراك سه چيزند. مدرِك ذات فاعل شناسا است، ادراك فعل اوست و مدرَك امري ديگر و ذات ديگري غير از آن است كه طرف نسبت با اين ذات قرار گرفته است. دراينگونه موارد، يا فرض علم حضوري ضرورتي ندارد و يا اصولاً علم حضوري ممكن نيست.
معلوم بالذات در اينگونه موارد، صورت اشياء خارجي است كه علم حضوري بدان بدان تعلق گرفته است و آنچه كه در بيرون از نفس يا ذهن وجود دارد، معلوم بالعرض است ك از طريق علم حضوري ما به اين صورت و مثال، معلوم واقع ميشود و از طريق آن است كه به وجود چيزي در بيرون از نفس پيميبريم و ميفهميم كه اين صورت، مطابق با آن است. (دراينكه، صورت ما بايد مطابق با خارج باشد و درنتيجه اصالت با خارج است و يا اينكه خارج بايد با صورت مطابق باشد و درنتيجه، اصالت با ذهن يا نفس است، نكتهاي است كه بايد در جاي خودش مورد بررسي قرار گيرد. عجالتاً، ملاك علم ما همين معلوم خارجي است و اگر علم حضوري هم داشته باشيم، به مباني ديگري بستگي دارد.
نفي تقدم ذات بر ادراک
آيا ذات حقيقي موجودات، مقدم بر ادراك و علم به خود است بهگونهاي كه در مرتبه پس از ذات به خود علم دارد يا ذات و علم يك حقيقت واحد است و تكثر و تعددشان تحليلي است؟
پاسخ: آندو، يك حقيقت واحدند. دليل آن اين است كه اگر ذات غير از علم باشد، لازمهاش اين است كه در مرتبهاي ذات فاقد علم باشد. اگر چنين شد امكان دستيابي به علم محال خواهد بود، زيرا اين پرسش را ميتوانيم مطرح كنيم كه در اولين قدم آگاهي و اولين مشاهده، عالم چگونه ميتواند درك كند كه مشاهَد او چيست و چه چيزي را ادراك كرده است و آيا ادراك او با واقع برابر است و يا برابر نيست؟