چگونگی شمول وجود
اشراق سوم - شاهد اول- مشهد اول
الثالث : ان شمول الوجود للاشياء ليس کشمول الکلی للجزئيات کما اشرنا اليه بل شموله من باب الانبساط و السريان علی هياکل الماهيات سرياناً مجهول التصور.
شمول دو نوع است :
شمول و فراگيری کلی نسبت به افرادش.
شمول وفراگيری يک شِیء نسبت به خودش ،يا به مراتب خودش ،يا به شؤون وظهورات خودش.
الثالث : ان شمول الوجود للاشياء ليس کشمول الکلی للجزئيات کما اشرنا اليه بل شموله من باب الانبساط و السريان علی هياکل الماهيات سرياناً مجهول التصور.
شمول دو نوع است :
شمول و فراگيری کلی نسبت به افرادش.
شمول وفراگيری يک شِیء نسبت به خودش ،يا به مراتب خودش ،يا به شؤون وظهورات خودش.
درقسم دوم شمول ،بهترين تعبير ،تعبير اخير است ؛چرا که شمول يک شیء نسبت به خودش نيازمند شرح وتوضيح ويژه ای است.در اشاره ای کوتاه بايد گفت:وجود، يک حقيقت واحد است که از جنبه های مختلف به آن نظر می شود ؛در اينصورت به آسانی نمی توان تشخيص داد آنچه در نگاه دوم ولحظه دوم به مشاهده رسيده است همان شیء قبلی است يانه. اگر طبق شواهدی گفته شود اين همان است واين همانی ،حقيقی وواقعی بود ،در چنين مواردی شمولی هم نيست ،بلکه وحدت است ويگانگی ،نه اتحاد.
در دو تعبير اخير در تعبير اول گستره وفراگيری شيئی نسبت به مراتبش در نظر گرفته می شود ؛ يعنی يک اصل تصور می شود که دارای مراتب مختلف است ، اين مراتب هم عرض نيستند،چون اگر هم عرض باشند مرتبه معنا ندارد ، بلکه تباين موجودات است که حکمت مشاء به آن گرايش دارد .به عبارتی هرگاه شيئی را دارای مراتب دانستيم،آن شیءواحد است وهر چه جز آن يک در نظر گرفته شود ،مراتب آن خواهد بود . در اينصورت چيزی بيرون ازآن نمی باشد.
بنابراين حقيقت وجود با هر مصداق ومرتبه اش معيت وقيوميت دارد ومقوم آن خواهد بود ،چون آن مصداق، مرتبه ای از مراتب اوست وحقيقت وجود، اصل آنها است .
در تقسيم اولی شمول يک نوع شمول ،شمول عرفی است که از آن به شمول کلی نسبت به جزئی ياد شده است .يعنی يک مفهوم کلی شامل مصاديق متعدد شده ومصاديق متعدد، از افراد اين مفهوم است ؛خواه اين افراد مفهومی باشند يا افراد عينی وخارجی .
طبق نظر مؤلف شمول وجود نسبت به افراد ومصاديق آن ،همانند شمول کلی نسبت به جزئيات نيست._البته نسبت کل به اجزائش هم نخواهد بود ،چون وجود ،بسيط است وترکيب از اجزاء، برای وجود از محالات است ._
از آنجا که رابطه کليت وجزئيت ، رابطه مفهومی وماهوی است و وجود غير از ماهيت است ،بنابراين رابطه کليت وجزئيت هم ندارد . از اين رو بايد گفت فراگيری وجود ،فراگيری شيئی است نسبت به وجوه ،ظهورات وشؤونات خودش .به عبارتی هرگاه به حقيقت وجود، به نحو تفصيلی نظر شود ،می توان هر فرد شيئی را وجهی از وجوه آن حقيقت کلی بی حد واندازه دانست.
آنچه از تنبيه اول بد ست می آيد اين است که با توجه به اينکه کليت و جزئيت رابطه ميان مفاهيم وماهيات است ومفهوم وماهيت غير از وجود است، پس رابطه اش هم غير از کليت وجزئيت است.
تنبيه دوم اين است که چنين شمولی (کلی وافرادش)را ميان وجود وافرادش نمی توان تصورنمود.شمول کلی بر افراد با وجود خود کلی که جدای از افراد باشد، ناسازگار است.به تعبير ديگر شمول کلی در جايی است که جزئی تحقق عينی مستقل خارجی داشته ودر عرض کلی نباشد يا درتحقق وعينيت ،همتای آن نباشد ، يعنی کلی بسيط تر ،بالاتر وکاملتر از جزئی باشد؛ بلکه اصلاً تحقق عينی مستقل نداشته باشد ،يعنی درضمن افراد وجود داشته باشد . به عبارت ديگر رابطه کلی وجزئی عبارت است از رابطه ميان دو شيئ که يکی وجود عينی داشته باشد(جزئی) وديگری وجود عينی نداشته باشد (کلی).
آيا رابطه ميان وجود ومصاديق وجود را می توان اينگونه دانست؟ اگر کسی اينگونه اعتقاد داشت ، قايل به اعتباريت وجود شده است ؛در واقع وجود واقسام وجود را درک نکرده است .آنچه فهميده است وجود رابط وگزاره ای است، نه وجود حقيقی .به عبارت ديگر«است» را فهميده است نه «هست» را .«است»وجود رابط بوده و يکی از اقسام وجود يا وجود فی غيره لغيره می باشد .چنانچه در جای خود آمده است که وجود سه قسم است :
وجود فی نفسه لنفسه.
وجود فی نفسه لغيره .
وجود فی غيره لغيره.
بنابر اين اگر کسی گفت ، وجود عبارت است از مصاديق عينی خارجی ، اما حقيقت وجود چيزی است که از مصاديق خارجی بدست می آيد ،معنايش اين است که اصلاً معنای وجودفی غيره را نفهميده است.
ولازمه اين سخن که وجود در عين حال که شامل افرادومصاديق متعدد است ،اما تحقق عينی نداشته باشد اين است که وجود در عين حال که وجود است ،وجود نباشد واين يعنی« سلب الشیء عن نفسه» که محال بودن آن نياز به اثبات ندارد.
تشخص ذاتی وجود
فهومع کونه امراً شخصياً متشخصاً بذاته ومشخَّصاً لما يوجد به من ذوات الماهيات الکلية مما يجوز القول بانّه مختلف الحقايق بحسب الماهيات المتحدة به کل منهابمرتبة من مراتبه ودرجةمن درجاته سوی الموجود الاول الذی لا يشوبه ماهيةاصلاً لانه صريح الوجود الذی لا اتم منه وصرف الوجود المتأکد الشديد الذی لا يتناهی قوته وشدته بل هو فوق ما لا يتناهی بما لا يتناهی ،فلا يحده حد ولا يضبطه رسم «ولا يحيطون به علما وعنت الوجوه للحی القيوم».
معيار وملاک وعامل تشخص چيست؟چگونه شيئی عينيت می يابد واز غير خودش جدا می شود؟
جدايی گاهی در ذهن است ،گاهی در خارج و واقع.
تشخص درذهن به صرف افزودن مفهوم يا شرطی بر مفاهيم قبل،حاصل می گردد؛اما تشخص در واقع وخارج يا تمايزيک شیءاز ديگراشياء حقيقی، چگونه است؟
دلايلی برتشخص ذاتی وجود
بنابر نظر ملاصدرا ،تشخص وحصر يک فرد از افراد ديگر به «ذات وجود»اوست.بدين خاطر که :
اولاً : هرگاه تمايز شیءبه امر ذاتی نباشد،بايد تشخص بالعرض داشته باشد وهر امر بالعرضی بايد به ذاتی منتهی شود.
ثانياً :اگر تشخص وجود به ذاتش نباشد ،لازمه اش اين است که به وسيله غير متشخص شده باشد .غير از وجود ،نقيض وجود يعنی عدم است وعدم چيزی نيست تا عامل تشخص باشد.
اشکالی بر دليل دوم و پاسخ به آن
اگر کسی بگويد :عامل تشخص عدم وجود است ،به گونه ای که عدم، گرد يک شیء را احاطه کرده وشیءرا محدود ساخته ودرنتيجه باعث تشخص يک شی ء شده است ؛ به عنوان نمونه عدمی که اطراف کتاب را فراگرفته ،باعث تشخص ومحدوديت کتاب شده است. بنابر اين عامل تشخص يک شیء، عدم است.
در پاسخ بايد گفت که اولاً اين تصور که وجود را با عدم می توان درآميخت ،تصوری عرفی وتعليمی است .يعنی در جايی که اقسام ترکيب را آ ورده اند ، يک نوع از ترکيب ،ترکيب وجود وعدم دانسته شده است ، چنانکه اقسام ديگر آنرا ترکيب وجود ذهنی و خارجی و ترکيب وجود وماهيت دانسته اند .بيان اين گونه تقسيم ها،به خاطرسهولت فهم مخاطب در مباحث عقلی است تا بساطت حقيقی منحصر در واجب را راحت ترمتوجه شود وگرنه ترکيب وجود وعدم ،يعنی اجتماع نقيضين که آن هم محال است .بنابراين عدم و محدوديت از وجود خاص وحقيقی وواقعی شیء انتزاع می شود .
نکته ديگر اينکه :اگرچه وجود، امری شخصی است ؛ به گونه ای که با هيچ امر ديگری آميخته نمی گردد تا نياز به جدايی وتمايز داشته باشد ، در عين حال به خاطر وجودات خاص يا به خاطر اتحاد ماهيات مختلف با وجود، وجود ها نيز تفاوت ثانوی پيدا می کنند ._اين مسأله نيز از مسائل تعليمی است ._اين نوع تمايز وتشخص غير از تمايز وتشخص بالذات وجود است .به عبارتی اگر فهم تمايز وتشخص دو وجود بسيط به تمام ذات آسان نباشد ، جدايی ماهيات ومفاهيم از يکديگرعيان وآشکار است واگر هر وجودی با يک ماهيت متحد شود ،يک جهت تفاوت وتمايز به تبع ماهيتش پيدا می کند .البته اهل فطانت و زيرکی می دانند که اساساً ماهيت، تحقق و وجودش وآثار وبرآيند هايش ، فرع وجود است وفرع نمی تواند بر اصل خويش چيزی بيفزايد.
تفريعٌ
فلا تخالف بين ما ذهبنا اليه من اتحاد حقيقة الوجود واختلاف مراتبها بالتقدم والتأخر والتأکد والضعف وبين ما ذهب اليه المشاؤون اقوام الفيلسوف المقدم من اختلاف حقايقها عند التفتيش.
نکته ديگر اينکه :ماهيات متحد شده با وجود يا تباين دارند،در اينصورت وجود ها نيز باهم متباين خواهند بود .(نظر مشاء) يا شدت وضعف تشکيکی دارند(نظر اشراق) يا شدت وضعف اشتدادی (حکمت متعاليه).برطبق نظر ملاصدرا ،قالب تشکيک همان قالب تباين است وبين اين دو هيچ تفاوتی نيست.
دليل برهمانندی نظريه تشکيک و تباين
از نظر حکمت متعاليه، وجود دارای مراتب مختلف است ومرتبه هر وجودی عين ذات آن وجود است ؛ به گونه ای که در موجود يا وجود ديگری تحقق ندارد .بنابر اين می توان گفت هر مرتبه ای از مراتب وجود تحقق،تشخص ،عينيت وکمالی دارد که در هيچ مرتبه ديگری وجود ندارد .اين امور نه زائد برآن است که برآن افزوده شود ونه خارج از آن است که بتواند بر آن ضميمه شود .به عبارتی نه مرتبه قوی می تواند جزء مرتبه ضعيف باشد ومنتقل به آن شود ونه بالعکس.اگر اين گونه شد، همان قالب تباين وجودات خواهد بود .بنابراين هر نقدی که به نظريه تباين وجودات وارد است ،به نظريه تشکيک وجود هم وارد می شود .
اين عبارت را اگرچه مؤلف بسيار کوتاه مطرح کرده است ،در عين حال از نظرات ويژه حکمت متعاليه می باشد.
در دو تعبير اخير در تعبير اول گستره وفراگيری شيئی نسبت به مراتبش در نظر گرفته می شود ؛ يعنی يک اصل تصور می شود که دارای مراتب مختلف است ، اين مراتب هم عرض نيستند،چون اگر هم عرض باشند مرتبه معنا ندارد ، بلکه تباين موجودات است که حکمت مشاء به آن گرايش دارد .به عبارتی هرگاه شيئی را دارای مراتب دانستيم،آن شیءواحد است وهر چه جز آن يک در نظر گرفته شود ،مراتب آن خواهد بود . در اينصورت چيزی بيرون ازآن نمی باشد.
بنابراين حقيقت وجود با هر مصداق ومرتبه اش معيت وقيوميت دارد ومقوم آن خواهد بود ،چون آن مصداق، مرتبه ای از مراتب اوست وحقيقت وجود، اصل آنها است .
در تقسيم اولی شمول يک نوع شمول ،شمول عرفی است که از آن به شمول کلی نسبت به جزئی ياد شده است .يعنی يک مفهوم کلی شامل مصاديق متعدد شده ومصاديق متعدد، از افراد اين مفهوم است ؛خواه اين افراد مفهومی باشند يا افراد عينی وخارجی .
طبق نظر مؤلف شمول وجود نسبت به افراد ومصاديق آن ،همانند شمول کلی نسبت به جزئيات نيست._البته نسبت کل به اجزائش هم نخواهد بود ،چون وجود ،بسيط است وترکيب از اجزاء، برای وجود از محالات است ._
از آنجا که رابطه کليت وجزئيت ، رابطه مفهومی وماهوی است و وجود غير از ماهيت است ،بنابراين رابطه کليت وجزئيت هم ندارد . از اين رو بايد گفت فراگيری وجود ،فراگيری شيئی است نسبت به وجوه ،ظهورات وشؤونات خودش .به عبارتی هرگاه به حقيقت وجود، به نحو تفصيلی نظر شود ،می توان هر فرد شيئی را وجهی از وجوه آن حقيقت کلی بی حد واندازه دانست.
آنچه از تنبيه اول بد ست می آيد اين است که با توجه به اينکه کليت و جزئيت رابطه ميان مفاهيم وماهيات است ومفهوم وماهيت غير از وجود است، پس رابطه اش هم غير از کليت وجزئيت است.
تنبيه دوم اين است که چنين شمولی (کلی وافرادش)را ميان وجود وافرادش نمی توان تصورنمود.شمول کلی بر افراد با وجود خود کلی که جدای از افراد باشد، ناسازگار است.به تعبير ديگر شمول کلی در جايی است که جزئی تحقق عينی مستقل خارجی داشته ودر عرض کلی نباشد يا درتحقق وعينيت ،همتای آن نباشد ، يعنی کلی بسيط تر ،بالاتر وکاملتر از جزئی باشد؛ بلکه اصلاً تحقق عينی مستقل نداشته باشد ،يعنی درضمن افراد وجود داشته باشد . به عبارت ديگر رابطه کلی وجزئی عبارت است از رابطه ميان دو شيئ که يکی وجود عينی داشته باشد(جزئی) وديگری وجود عينی نداشته باشد (کلی).
آيا رابطه ميان وجود ومصاديق وجود را می توان اينگونه دانست؟ اگر کسی اينگونه اعتقاد داشت ، قايل به اعتباريت وجود شده است ؛در واقع وجود واقسام وجود را درک نکرده است .آنچه فهميده است وجود رابط وگزاره ای است، نه وجود حقيقی .به عبارت ديگر«است» را فهميده است نه «هست» را .«است»وجود رابط بوده و يکی از اقسام وجود يا وجود فی غيره لغيره می باشد .چنانچه در جای خود آمده است که وجود سه قسم است :
وجود فی نفسه لنفسه.
وجود فی نفسه لغيره .
وجود فی غيره لغيره.
بنابر اين اگر کسی گفت ، وجود عبارت است از مصاديق عينی خارجی ، اما حقيقت وجود چيزی است که از مصاديق خارجی بدست می آيد ،معنايش اين است که اصلاً معنای وجودفی غيره را نفهميده است.
ولازمه اين سخن که وجود در عين حال که شامل افرادومصاديق متعدد است ،اما تحقق عينی نداشته باشد اين است که وجود در عين حال که وجود است ،وجود نباشد واين يعنی« سلب الشیء عن نفسه» که محال بودن آن نياز به اثبات ندارد.
تشخص ذاتی وجود
فهومع کونه امراً شخصياً متشخصاً بذاته ومشخَّصاً لما يوجد به من ذوات الماهيات الکلية مما يجوز القول بانّه مختلف الحقايق بحسب الماهيات المتحدة به کل منهابمرتبة من مراتبه ودرجةمن درجاته سوی الموجود الاول الذی لا يشوبه ماهيةاصلاً لانه صريح الوجود الذی لا اتم منه وصرف الوجود المتأکد الشديد الذی لا يتناهی قوته وشدته بل هو فوق ما لا يتناهی بما لا يتناهی ،فلا يحده حد ولا يضبطه رسم «ولا يحيطون به علما وعنت الوجوه للحی القيوم».
معيار وملاک وعامل تشخص چيست؟چگونه شيئی عينيت می يابد واز غير خودش جدا می شود؟
جدايی گاهی در ذهن است ،گاهی در خارج و واقع.
تشخص درذهن به صرف افزودن مفهوم يا شرطی بر مفاهيم قبل،حاصل می گردد؛اما تشخص در واقع وخارج يا تمايزيک شیءاز ديگراشياء حقيقی، چگونه است؟
دلايلی برتشخص ذاتی وجود
بنابر نظر ملاصدرا ،تشخص وحصر يک فرد از افراد ديگر به «ذات وجود»اوست.بدين خاطر که :
اولاً : هرگاه تمايز شیءبه امر ذاتی نباشد،بايد تشخص بالعرض داشته باشد وهر امر بالعرضی بايد به ذاتی منتهی شود.
ثانياً :اگر تشخص وجود به ذاتش نباشد ،لازمه اش اين است که به وسيله غير متشخص شده باشد .غير از وجود ،نقيض وجود يعنی عدم است وعدم چيزی نيست تا عامل تشخص باشد.
اشکالی بر دليل دوم و پاسخ به آن
اگر کسی بگويد :عامل تشخص عدم وجود است ،به گونه ای که عدم، گرد يک شیء را احاطه کرده وشیءرا محدود ساخته ودرنتيجه باعث تشخص يک شی ء شده است ؛ به عنوان نمونه عدمی که اطراف کتاب را فراگرفته ،باعث تشخص ومحدوديت کتاب شده است. بنابر اين عامل تشخص يک شیء، عدم است.
در پاسخ بايد گفت که اولاً اين تصور که وجود را با عدم می توان درآميخت ،تصوری عرفی وتعليمی است .يعنی در جايی که اقسام ترکيب را آ ورده اند ، يک نوع از ترکيب ،ترکيب وجود وعدم دانسته شده است ، چنانکه اقسام ديگر آنرا ترکيب وجود ذهنی و خارجی و ترکيب وجود وماهيت دانسته اند .بيان اين گونه تقسيم ها،به خاطرسهولت فهم مخاطب در مباحث عقلی است تا بساطت حقيقی منحصر در واجب را راحت ترمتوجه شود وگرنه ترکيب وجود وعدم ،يعنی اجتماع نقيضين که آن هم محال است .بنابراين عدم و محدوديت از وجود خاص وحقيقی وواقعی شیء انتزاع می شود .
نکته ديگر اينکه :اگرچه وجود، امری شخصی است ؛ به گونه ای که با هيچ امر ديگری آميخته نمی گردد تا نياز به جدايی وتمايز داشته باشد ، در عين حال به خاطر وجودات خاص يا به خاطر اتحاد ماهيات مختلف با وجود، وجود ها نيز تفاوت ثانوی پيدا می کنند ._اين مسأله نيز از مسائل تعليمی است ._اين نوع تمايز وتشخص غير از تمايز وتشخص بالذات وجود است .به عبارتی اگر فهم تمايز وتشخص دو وجود بسيط به تمام ذات آسان نباشد ، جدايی ماهيات ومفاهيم از يکديگرعيان وآشکار است واگر هر وجودی با يک ماهيت متحد شود ،يک جهت تفاوت وتمايز به تبع ماهيتش پيدا می کند .البته اهل فطانت و زيرکی می دانند که اساساً ماهيت، تحقق و وجودش وآثار وبرآيند هايش ، فرع وجود است وفرع نمی تواند بر اصل خويش چيزی بيفزايد.
تفريعٌ
فلا تخالف بين ما ذهبنا اليه من اتحاد حقيقة الوجود واختلاف مراتبها بالتقدم والتأخر والتأکد والضعف وبين ما ذهب اليه المشاؤون اقوام الفيلسوف المقدم من اختلاف حقايقها عند التفتيش.
نکته ديگر اينکه :ماهيات متحد شده با وجود يا تباين دارند،در اينصورت وجود ها نيز باهم متباين خواهند بود .(نظر مشاء) يا شدت وضعف تشکيکی دارند(نظر اشراق) يا شدت وضعف اشتدادی (حکمت متعاليه).برطبق نظر ملاصدرا ،قالب تشکيک همان قالب تباين است وبين اين دو هيچ تفاوتی نيست.
دليل برهمانندی نظريه تشکيک و تباين
از نظر حکمت متعاليه، وجود دارای مراتب مختلف است ومرتبه هر وجودی عين ذات آن وجود است ؛ به گونه ای که در موجود يا وجود ديگری تحقق ندارد .بنابر اين می توان گفت هر مرتبه ای از مراتب وجود تحقق،تشخص ،عينيت وکمالی دارد که در هيچ مرتبه ديگری وجود ندارد .اين امور نه زائد برآن است که برآن افزوده شود ونه خارج از آن است که بتواند بر آن ضميمه شود .به عبارتی نه مرتبه قوی می تواند جزء مرتبه ضعيف باشد ومنتقل به آن شود ونه بالعکس.اگر اين گونه شد، همان قالب تباين وجودات خواهد بود .بنابراين هر نقدی که به نظريه تباين وجودات وارد است ،به نظريه تشکيک وجود هم وارد می شود .
اين عبارت را اگرچه مؤلف بسيار کوتاه مطرح کرده است ،در عين حال از نظرات ويژه حکمت متعاليه می باشد.
وآخر دعوينا ان الحمد لله رب العالمين.