تعريف حلول
« وقد عرف الحلول بالاختصاص الناعت و التابعيه في الاشاره و اللزوم في الحركه و غير ذلك و الكل فاسد..... »
از آنجا كه برخي از جواهر «حال» هستند و برخي «محل» مي باشند ، لازم است تعريف حلول مورد بررسي قرار گيرد.
بايد اذعان نمود كه تعريف حلول ، تعريف حقيقي نبوده و تعريف شرح الاسمي مي باشد.
در باب حلول ، سه تعريف رايج وجود دارد كه صدرالمتألهين بر هر سه تعريف اشكال وارد نموده و تعريف جديدي براي حلول بيان مي دارد.
از آنجا كه برخي از جواهر «حال» هستند و برخي «محل» مي باشند ، لازم است تعريف حلول مورد بررسي قرار گيرد.
بايد اذعان نمود كه تعريف حلول ، تعريف حقيقي نبوده و تعريف شرح الاسمي مي باشد.
در باب حلول ، سه تعريف رايج وجود دارد كه صدرالمتألهين بر هر سه تعريف اشكال وارد نموده و تعريف جديدي براي حلول بيان مي دارد.
تعاريف سه گانه حلول
اولين تعريف حلول عبارت است از « اختصاص ناعت ». يعني اينكه چيزي به چيز ديگر ارتباط ، تعلق و اختصاص خاصي داشته باشد به گونه اي كه آنرا توصيف كند.
قيد «اختصاص» بدين خاطر است كه برخي از وصف ها ، وصف عام شيء هستند كه به آنها حلول گفته نمي شود.
به عنوان نمونه حركت براي جسم. گر چه هر جسمي كه متحرك باشد به وسيله حركت توصيف مي شود.
به گونه اي كه حركت ، وصف جسم متحرك مي باشد ولي چون اختصاص به جسم ندارد ، به حركت ، حال گفته نشده و هيچ گاه گفته نمي شود كه حركت در جسم حلول كرده است و جسم محل آن است. بر خلاف حركت كه اختصاص به جسم ندارد ، صورت نوعي ، صورت فردي يا شخصي در عين حال كه جسم را توصيف مي كنند ، اختصاص به يكي از انواع جسم (ناعت) دارد ، يعني درعين توصيف كنندگي مخصوص و ويژه فرد ، نوع و يا جنسي است به گونه اي كه شامل انواع يا اجناس و يا افراد ديگر نمي شود.
تعريف دوم حلول عبارت است از «تابعيت در اشاره ». با توجه به اين تعريف ، حال چيزي است كه به طور مستقل مورد اشاره قرار نمي گيرد ، بلكه به تبع امر ديگري مورد اشاره واقع مي شود.
اين تعبير از حلول، تعبیر رايج بين حكماست ، اما با توجه به اينكه گفته شد جوهر قابل اشاره حسي و عقلي نيست، آنچه وصف جوهر بوده و در اشاره تابع باشد نيز نمي تواند مورد اشاره قرار بگيرد.
البته اگر بخواهيم اين تعبير رايج بين حكما را توجيه نماييم بايد گفت اين تعبير از حلول ، ظاهر سخن حكماست ولي آن ظاهر مقصود و مورد نظر حكما نيست. به گونه اي كه در تعريف حلول گفته شده است كه حلول عبارت است از تابعيت در اشاره. آيا مقصود در آنچه تابعيت در اشاره دارد ، حال است يا محل ؟
با توجه به تعريف قبل تابع در اشاره حال است. با اين توضيح كه حال توصيف كننده و ناعت است و چيزي كه ناعت باشد به وسيله منعوت و موصوفش مورد داوري قرار مي گيرد. بنابراين نمي شود گفت كه مقصود از حلول محل است.
اما اگر گفته شود محل تابع در اشاره است و اشاره مستقل به آن نمي شود و در عين حال آنچه را كه در آن حلول كرده است را توصيف مي كند و با اين توصيف به اعراض ، اشاره حسي و عقلي نموده است بنابراين به اين محل كه جوهر است هم مي توان اشاره نمود و از اين رو مي توان گفت ابهام يا اشكال دوم بر اين تعريف اين است كه با توجه به اينكه گفته شد ، مقصود از حلول ، اختصاص ناعت است و ناعت وجود لغيره دارد و از طرفي بحث درباره جوهر حال و جوهر محل است ، نه اعراض اين سؤال مطرح است كه با توجه به اينكه جوهر ، وجود في نفسه اش لنفسه است چگونه ممكن است ناعت بوده و وجود في نفسه اش لغيره باشد ؟ به عبارتي اين بحث مربوط به جوهر است و در عين حال برخي جواهر ناعتند و برخي منعوت.
اين مسأله دو گونه قابل حل است:
اول آنكه اين بحث مربوط به جواهر است و جواهر در عين اينكه وجود في نفسه لنفسه دارند ، عرضاً ناعت هستند. به عنوان نمونه جسم جوهر است، صورت نيز جوهر است و در عين حال كه هر دو جوهرند ؛ نه جسم ذاتاً صورت را تعريف مي كند و نه صورت جسم را توصيف مي كند ولي همين كه يكي حال باشد و ديگري محل ، محل به وسيله آن حال تعين پيدا كرده و جسم انساني يا جسم حيواني مي شود. اين محدود شدن را ناعت مي گويند.
دوم آنكه اين بحث مربوط به اينجا نبوده و به طور كلي مطلق حلول مورد نظر است و اگر در اينجا درباره حلول جوهري در جوهر ديگر نكته اي بيان شود به صورت طفيلي است.
تعريف سوم حلول عبارت است از «لزوم حركت» يعني هر گاه محل حركت كند ، حال هم حركت مي كند و به عبارتي حلول به معناي تبعيت در حركت است. هر آنچه درباره تبعيت گفته شده با اندك تفاوتي در اينجا نيز مطرح مي شود و همان اشكالات را دارد.
مؤلف تعاريف سه گانه حلول را نادرست مي داند و اشكالاتي بر آنها بيان مي كند.
اشکالات تعریف اول حلول:«اختصاص ناعت»
مؤلف مي پرسد مقصود از ناعت بودن چيست و مقصود از ناعت بودن نعت، حمل مواطات است يا حمل تشكيكي ؟ اگر مقصود از آن ، ناعت بودن در حمل مواطات باشد ، لازمه اش اين است كه تعريف جامع نباشد و همه حلول ها را شامل نشود بدين خاطر كه اعراض به طور كلي حمل مواطات ندارند. بدين خاطر كه اعراض شدت و ضعف دارند و چيزي كه شدت و ضعف داشته باشد امر تشكيكي بوده و حمل مواطات ندارد مانند سفيدي .
و اگر منظور از آن ناعت بودن در حمل اشتقاقي است ، تعريف مانع نخواهد بود بدين خاطر كه شامل مكان هم مي شود. به عنوان نمونه اگر گفته شود اين ميز در مكان است. گفتار درستي است و حمل اشتقاقي بر آن نموده ايم. بنابراين اگر منظور از ناعت بودن حمل اشتقاق باشد مكان را هم شامل مي شود و مكان نيز بايد ناعت باشد و حال آنكه مكان ناعت نيست و در چيزي حلول نمي كند.
بنابراين تعريف اول از حلول به «اختصاص ناعت» تعريف مناسبي نخواهد بود.
اشكال تعريف دوم حلول : «تابعيت در اشاره»
ايراد اين تعريف بيان شد و آن اينكه معناي تابعيت در اشاره اين است كه اعراض توصيف كننده هستند يعني هر گاه به موضوع اشاره شود اعراض به تبع مورد اشاره قرار مي گيرند و حال آنكه گفته شد جوهر قابليت اشاره ندارد و در اينجا جوهر موضوع و محل است و چون موضوع قابل اشاره نيست ، نمي توان گفت عوارض قابليت اشاره تبعي دارند. چنانكه اشاره تبعي در جايي امكان پذير است كه موضوعش اصالتاً اشاره پذير باشد و حال آنكه در اينجا موضوع جوهر است و جوهر هيچ گونه قابليت اشاره ندارد.
مؤلف «تابعيت در اشاره» را براي تعريف نمي پذيرد بدين خاطر كه تابعيت در اشاره هم شامل اجزاي جوهري مركب مي شود و هم شامل اجزاي ذهني جوهر مركب . خواه اين اجزاء مستقل باشند و خواه غير مستقل.
از آنجا كه اگر اين اجزاء مستقل باشند ، اشاره به آنها تبعي نيست در عين حال به خاطر تركيبشان يكي در ديگري هضم شده است و از اين رو قابليت اشاره ندارند ولي چون هر كدامشان جداي از اين تركيب ، قابليت اشاره دارند ، احتياج به اين اشاره تبعي نخواهد بود.
اشكال تعریف سوم حلول :«لزوم حرکت»
اشکال تعریف دوم بر تعریف سوم نیز وارد است
حلول از ديدگاه ملاصدرا
«والتعريف العرشي له كون الشيء بحيث يكون و جوده في نفسه وجوده لغيره................».
تعريف درست و صحيح حلول از نظر مؤلف اين است كه حلول عبارت است از چيزي كه وجود لنفسه اش همان وجود لغيره باشد به گونه اي كه يك وجود است كه از دو شيء طرد عدم مي كند. طرد عدم از ذات خود و طرد عدم از اوصاف موضوع خود.
قيد «طرد عدم از اوصاف موضوع» بدين خاطر است كه يك شيء و يك وجود ناعت نمي تواند در عين حال كه طرد عدم از ذات خود مي كند طرد عدم از ذات موضوع خود نيز نمايد. بدين خاطر كه يك بار از ذات اين موضوع طرد عدم شده است يعني قبل از اينكه موضوع براي اين وصف باشد طرد عدم شده است. اكنون اگر به وسيله اين ناعت طرد عدم دومي از ذات موضوع شود لازمه اش اين است كه از يك شيء دوبار طرد عدم شده باشد و چون هر طرد عدمي عبارت است از يك وجود ؛ بنابراين لازمه اش اين است كه يك شي دو وجود داشته باشد يعني شيء واحد كثير باشد و چنين چيزي امكان پذير نيست.