آثار
ملاصدرا و فرهنگ زمانه
روزنامه خراسان
شنبه 3 خرداد 1382، 22 ربیع الاول 1422
شماره 15561
* ميدانيم در دورهاي كه ملاصدرا ميزيسته يعني عصر صفوي، انديشههاي خاصي چون تصوف و اخباريگري حاكم بوده است. اكنون پرسش اين است كه حكمت متعاليه تا چه اندازه از اين شرايط متأثر شده است؟ آيا ميتوان قوي بودن بعد عرفاني آن را بازتاب جريانهاي اصلي به شمار آورد؟
** براي اينكه دريابيم آيا صدرالمتألهين محصول عصر خود بوده است يا خير، بايد ببينيم او در فلسفه چه مسائلي را مطرح ميكند و چه گرايشهايي داشته است.
وي در كتابهاي اوليه خود ميگويد كه از شارحان و مفسران بزرك حكمت مشاء است. بنابراين او اگرچه در عصر صفويه و در عصر حاكميت انديشه صوفيانه به سر ميبرد، از حكمت و فلسفه مشاء سخن ميگويد.
ولي او در اين حد توقف نميكند و تحولي در زندگي او پديد ميآيد كه به عارف بزرگي تبديل ميشود. در عصر صفويه محدثان بزرگي ظهور ميكنند كه بهنوعي مانع رشد فلسفه ميشوند. شخصيتي مثل سيد حيدر آملي مباحثي در تصوف و عرفان دارد كه اگر كسي تقدم و تأخر تاريخي را نداند، گمان ميبرد كه اين مباحث از صدر المتألهين است و نه از شخصيتي در دو قرن پيش از او.
همچنين شباهتهاي زيادي هست بين حكمت متعاليه و فلسفه فلوطين. بنابراين شواهد اندكي هست از تأثيرپذيري ملاصدرا از عصر خودش. چون پيش از او صفويه و شرايط عصري آنها نبود، ولي كساني مثل سيد حيدر آملي و يا فلوطين رشد كردند. از اين رو نميتوان شرايط عصري را علت تامه ذكر كرد و زياد بر آن تأكيد نمود.
* معمولاً توليد فكر در پاسخ به يك نياز است. فكر نميتواند در خلأ به وجود آيد و رشد كند و بايد زمينههايي داشته باشد؟
** بله درست است كه فكر در خلاء به وجود نميآيد، ولي الزاماً نميتواند ثمره مقدمات موجود باشد. در منطق هم آمده است كه نتيجه ميتواند تابع اخس يكي از دو مقدمه باشد و هم ميتواند حدس قوي در آن مؤثر باشد، بهگونهاي كه مقدمات يك اقتضاء داشته باشد و نتيجه اقتضاي ديگري. حال اگر اين موضوع در چارچوب منطق نميگنجد، آن ديگر امر عليحدهاي است.
* چه كساني و چه عواملي در شكل گيري شخصيت ملاصدرا تأثير زيادي داشتند؟
دو استاد بزرگ وي در اين امر مؤثر بودند؛ يكي ميرداماد و ديگري شيخ بهايي و به ويژه شيخ بهايي كه ملاصدرا بسيار از وي ياد ميكند و بسيار از مباحث اخلاقي و توحيدي را از وي وام ميگيرد.
اما تحولات ويژهاي نيز در وي به وجود آمد كه تأثير عمدهاي بر شخصيت وي گذارد. از جمله اينكه او در دورهاي از زندگي، موقعيت اجتماعي و هرچه دارد را رها ميكند و به نقطه دور افتادهاي هجرت ميكند. او از شيراز و اصفهان كه مركز علم و دانش است، به جايي ميرود كه هيچ زمينهاي، نه زمينه تعليم و تعلم، نه زمينه تبليغ و نه زمينه ديگري وجود ندارد. او به مدت چند سال در روستاي «كهك» از توابع قم روزگار ميگذراند.
اين دوران انزوا و رياضت، سهم زيادي در شكل گيري شخصيت ملاصدرا و فلسفه او دارد. تشنگي علمي او به گونهاي بود كه محيط زندگياش قادر به پاسخگويي به آن نبود. او به جايي رفت كه بيشتر بتواند به تفكر بپردازد و همين مسأله در زندگي علمي او نقش فراواني داشت.
* برخورد علماي زمان ملاصدرا با او چگونه بود؟ آيا از انديشههاي وي استقبال كردند و يا اينكه او را مورد بيمهري قرار دادند.
** از اشاراتي كه در نوشتههاي او موجود است، ميفهميم كه او سخت مورد بيمهري و تعصبات عصر خود قرار گرفته است. عالمان ديني آن عصر يا با او ميانهاي نداشتند و يا احساس وظيفه ميكردند كه در برابر او بايستند. البته اين دليلي نميشود كه از قدر و منزلت آنها بكاهيم. همين اندازه كه عالم ديني احساس وظيفه و تكليف شرعي ميكند كه در برابر انديشههايي كه به نظرش خلاف دين، خلاف مصلحت و يا خلاف سعادت است، بايستد و مقاومت كند، اين خود براي او نقطه قوت است.
در عين حال اين نكته نميتواند بيانگر نقطه ضعفي در صدر المتألهين باشد. ملاصدرا مباني جديدي را مطرح كرده است كه بعدها عالمان به ميزان زياد و به دفعات از آن استفاده كردهاند، ولي اين مباني جديد در ابتدا مورد پذيرش نبود.
* آيا تنها ملاصدرا بود كه مورد بيمهري قرار گرفت و يا اينكه بطور كلي در جريان عقلگرا و بطور كلي فلاسفه در معرض اتهام بودند؟
** نميتوان يك فضاي كلي را ترسيم كرد و از آن نتيجهاي مشخص گرفت. مثلاً در همان زماني كه جمع زيادي از علما با علوم عقلي مخالفت داشتند، در برخي از حوزههاي علمي، علوم عقلي بهطور گستردهاي تدريس ميشد. البته در عصر صفويه گرايشهاي عرفاني بيشتر بود و خود صفويان در اساس اهل تصوف بودند. همين مسأله محدوديتهايي را براي اهل فلسفه به وجود آورده بود. ولي ما را به يك نتيجهگيري كلي نميرساند. چون خود آنها اگرچه صوفي مسلك بودند ولي عالماني كه با آنها بودند، محدث بودند و در عين حال عقلگرايان هم فرصت ابراز عقايد خود را داشتند.
اگر كسي مثل ملاصدرا تحت فشار قرار ميگيرد، بيشتر به اين جهت است كه انديشههاي او تازه بود و با خلقيات و آداب و رسوم و عرف جامعه سازگاري نداشت. آنهايي كه متكلم بودند، انديشههاي او را غير از كلام ميديدند؛ آنهايي كه فيلسوف بودند، انديشههاي او را مطابق فلسفه نميديدند. همچنين آنهايي كه عارف بودند، او را غير از اهل عرفان ميديدند و همين موضوع باعث شد كه او مورد بيمهري از سوي علما و سايرين قرار گيرد.
* چه عواملي باعث پيدايي انديشه صدرايي شد؟
** چند نكته را در اين مورد ميتوان ذكر كرد. اول از همه، جامعيت او نسبت به علماي پيش از خودش بود. به اين معنا كه پيش از ملاصدرا كساني بودند كه بر حكمت مشاء كاملاً مسلط بودند، ولي تسلطي بر حكمت و فلسفه افلاطون و افلاطونيان نداشتند.
يا كساني بودند كه بر حكمت اشراق اشراف داشتند و آن را شرح و تفسير ميكردند ولي درك درستي از حكمت مشاء نداشتند.
كساني هم بودند مانند شيخ اشراق كه ابتدا تفكرات مشايي و سپس تفكرات اشراقي دقيقي داشتند ولي باز نسبت به مباني ديني توجهي نداشتند.
ملاصدرا كسي است كه در كلام از شاخصترين افراد بود، در حكمت مشاء و اشراق و در تعبد و الهيات هم شاخصترين افراد بود. ما اگر بخواهيم مسألهاي را در باب هر يك از اين علوم بپرسيم، شايستهترين فرد در دوره خودش ملاصدرا ست. علم و دانش ملاصدرا از هر نظر جامع بود. تنها موردي كه جايش در انديشه صدرايي خالي است، آشنايي با مكاتب شرقي است. يعني او با هندوئيسم، بودائيسم و و شنتوئيسم آشنايي نداشت، ولي بر فلسفه موجود عصر خودش و ساير علوم رايج در حوزه اسلام و غرب آشنايي داشت.
اگر به كتاب اسفار اربعه مراجعه كنيم، ميبينيم كه او به تنهايي دايرة المعارف علوم عقلي را نوشته است و نه دايرة المعارف فلسفه، كلام و يا عرفان را. اين مسأله به او جامعيتي داده كه منتهي شده است به انديشه صدرايي.
عامل ديگر، هوش و درايت اوست كه برخي از نكات بسيار ريز را از يك گزاره يا دو واژه از فيلسوفان قبل از خود دريافته كه تا آن زمان كسي درنيافته بود و از آن نكات الهامات زيادي گرفته است.
اما مهمتر از همه، يك عامل اساسي وجود دارد كه فكر، روح و قلب انسان را متحول ميكند. اين عامل ناشناخته است، به اين معنا كه قابل بررسي و شناخت نيست و نام آن را لطف و يا بارقه الهي گذاشتهاند.
انسانهايي هستند كه يكباره متحول ميشوند و راهي را كه يك عمر در آن كوشيدهاند، رها ميكنند و آموختههاي خود را به حال ميگذارند و مسير ديگري در پيش ميگيرند و بهطور كلي انسان ديگري ميشوند. به تعبير عرفاني، سير انسان به سوي كمالات بر دو گونه است؛ «سير محبوبي و سير محبي». هرگاه خداوند يكي از بندگان خود را كه شايستگي داشته باشد، برگزيند و به سوي خود ببرد، به آن سير محبوبي ميگويند و سير محبي هم آن است كه بنده به سوي خداوند ميرود و ممكن است برسد يا نرسد.
در هر صورت كساني هستند كه نكوشيده به مقصد ميرسند و كساني هم هستند كه با همه جد و جهد به جايي نميرسند. حالا علت اين امر چيست، بر كسي آشكار نيست و كسي نميتواند درباره آن سخن بگويد. چنان كه انتخاب انبيا و اولياء الله هم اين گونه است و ما چنين چيزي را در زندگي ملا صدرا هم ميبينيم.
من در ابتدا در مورد تأثير ميرداماد بر ملاصدرا صحبت كردم و حالا اين نكته را هم بيفزايم كه ميرداماد حلقه واسط بين حكمت مشاء و اشراق است. ميرداماد را نميتوان حكيم مشايي و يا اشراقي دانست، چنان كه نميتوان متكلم به شمار آورد. به تعبير خود ملاصدرا، زمينههاي اين حكمت در سخنان ميرداماد وجود دارد.
و نكته مهم ديگر، عمل به ظاهر شريعت و توأم با تعبد ملاصدرا بود كه احتمالاً تأثير فراواني داشت در اينكه او بتواند مراتب كمال و معرفت را درنوردد.
وي به قدري متمسك و متعبد بود كه گويي عوام است و قدرت فهميدن و درك كردن شريعت را ندارد و در عين حال، هنگامي كه به شرح و تفسير شريعت ميپردازد، آنچنان است كه گويي اصلاً اهل عمل و تعبد شريعت نيست و به باطن شريعت دست يافته است.
در اين مورد، از ميان فلاسفه امروزي ميتوان تعبد علامه طباطبايي را مثالي براي تعبد ملاصدرا به حساب آورد. (هر چند كه ما جزئيات دقيقي از زندگي ملاصدرا در اختيار نداريم و آنچه ميگوييم توأم با مشاهده نيست) علامه طباطبايي نيز دايم الذكر بود و هميشه با ياد خداوند بود و ديده نشده كه حتي سخني ناروا بر زبان آورد و يا جملهاي كه حاكي از تعصب باشد، بر قلم آورد. تعبد به ظاهر شريعت در نزد اين كسان، نه بر اساس هوي و هوس بود و نه به طمع بهشت، بلكه آنها شريعتداري را حسن ذاتي ميدانستند.
از ديگر ويژگيهاي ملاصدرا، تفكر پيوسته بود. اساتيد بزرگ گفتهاند: كسي ميتواند به معارف الهي دست يابد كه شب زنده دار باشد و در بيشتر اوقات در حال تأمل به سر برد. ملاصدرا تا آنجا كه اطلاع داريم، در اين راه تا آنجا كه توانست پيش رفت.