آثار
نقد تكثر گرايي ديني
روزنامه قدس
پنجشنبه 15 اسفند 1381ـ 2 محرم 1424ـ 6 مارس 2003
سال شانزدهم ـ شماره 4375
اشاره:
يكي از مسايل مطرح و جنجال برانگيز در مباحث ديني در مراكز علمي و پژوهشي، بحث تكثرگرايي ديني است. اين مسأله كه در الهيات مسيحيت به عنوان اولين مباحث رسمي مطرح شده است، قدمتي ديرينه در فلسفه دين دارد و از جمله مسايلي است كه در ميان انديشمندان غربي و شرقي ـ مسيحي و اسلامي از اهميت خاصي برخوردار است. حال به جهت شناخت بيشتر از نظريه و تئوري تكثرگرايي، گفتگويي با حجت الاسلام و المسلمين دكتر حسيني شاهرودي، استاد دانشگاه انجام شده است كه تقديم شما ميگردد.
* با تشكر از شما كه در اين گفتگو شركت كرديد، ابتدا تاريخچهاي از بحث تكثرگرايي ديني را مطرح و همچنين بفرماييد اولين كساني كه اين تئوري و نظريه را بيان نمودند، چه كساني بودند؟
** اولين بحثهايي كه بهطور غير رسمي در مباحث كثرت گرايي مطرح شده، به اولين دوره تفسير اديان يا به تعبير ديگر، هر ديني به هنگام نزول از جانب خدا بر پيامبر مربوط ميشود و يك حقيقت واقعي را مطرح ميكند كه به علت اتصال به مبدأ وحي، يكي بيشتر نيست و هيچگونه تعددي در آن راه ندارد و در هيچ مرتبهاي از آن، چه مرتبه صدق، چه مرتبه حقيقت و چه نجات بخشي و سعادت، هيچ كدام راه ندارد.
اما به مجرد اينكه بعد از پيامبران، اولين نسل به تفسير دين ميپردازند، اختلافهايي كه بين تفاسير مختلف و آراي مختلف پديد ميآيد، اولين قدم براي پيدايش كثرتگرايي است. بنابراين بهطور غير رسمي در همه اديان الهي در دوره تفسيرشان بحث كثرتگرايي مطرح بوده ولي رسماً چيزي به نام كثرتگرايي مطرح نبوده است.
در دين مسيح (ع) ميتوانيم بگوييم از نيمه دوم قرن دوم ميلادي اين بحث مطرح شده و در اسلام هم در همان اواخر قرن اول هجري اين بحث مطرح است.
بهطور غير رسمي مجموعه مباحث از همان آغاز مطرح است، اما بهطور رسمي اين مباحث مربوط به قرن 18 و 19 است. در الهيات مسيحي که به عنوان اولين مباحث رسمي بحث مربوط به كثرتگرايي مطرح شده، تفسيرش را ميتوان در قرن 18 و 19 در الهيات مسيحي پيدا كرد.
* لطفاً در مورد مفهوم و محتواي كثرتگرايي توضيح بفرمایيد.
** كثرتگرايي با توجه به اينكه داراي شعبهها و بخشهاي متعددي است، هر بخش يك معناي ويژهاي دارد. مثلاً اگر كثرتگرايي صدق را در نظر بگيريم، يك مبنا و يك تعريف اصطلاحي ميتوانيم براي آن بياوريم، اگر كثرتگرايي نجات را در نظر بگيريم، يك معناي ديگري. ولي اگر بهطور كلي از همه اينها يك معنا و تفسير مسامحي داشته باشيم، عبارت است از سازگاري اديان، يا سازگاري تفاسير مختلف درون ديني يا برون ديني با يكديگر. يعني آيا ميتوان اديان مختلف يا تفاسير مختلف از يك دين، اينها با هم تصادق داشته باشد يا نه. اين به صورت كلي. اما اين تعريف، تعريف دقيق و اصطلاحي نيست، به خاطر اينكه ما بخشهاي مختلف كثرتگرايي را اگر نگوييم چه اقسامي دارد، از آنها نميتوانيم تعريف دقيقي داشته باشيم.
* لطفاً اقسام كثرتگرايي را بيان نماييد.
** يكي از اقسام كثرتگرايي عبارت است از كثرتگرايي ديني هنجاري. اين يك تعريف ويژه دارد كه تعريف ويژه آن اين است كه پيروان اديان ميتوانند در عمل با يكديگر تسالم داشته باشند و يكديگر را محترم بشمارند و هر كس با هر عقيدهاي به عنوان يك انسان محترم است.
البته مسيحيان معتقدند اين نوع كثرتگرايي ويژه مسيحيان است. (كه اين ادعايي بيش نيست) مسيحيان ميگويند ما در اين كثرتگرايي موظفيم كه همه انسانها، چه مسيحي باشند، چه نباشند، در عمل به صورت مسيحي با آنها رفتار كنيم. پس بنابراين يك نوع كثرتگرايي اين است كه احترام جمعي به انسان، خواه مورد اعتقاد ما باشد يا نباشد، يعني انسان قطع نظر از عقايدش مورد حرمت باشد.
قسم دوم، كثرتگرايي ديني نجات. تعريف اين كثرتگرايي، عبارت است از اينكه اگرچه اديان در نجاتبخشي با يكديگر متفاوتند، اما همه اديان فيالجمله نجات بخشند.
به تعبير ديگر، اولين بار مسيحيان اين سخن را به صورت رسمي مطرح كردند، آنها معتقدند ما دو نوع مسيحي داريم، يعني دو نوع ديندار داريم، يك مسيحي رسمي، يعني كسي كه عقايد و نظريات مسيحي را پذيرفته است. دسته ديگر، مسيحيان گمنام، يعني كساني كه رسماً مسيحي نيستند، اما رفتارشان، عملشان، انديشههايشان، عقايدشان يا حداقل خلقشان با مسيحيان شباهت دارد ولو اينكه اين مسيحي باشد يا يهودي باشد يا داراي ديني ديگر باشد، ولي اين هم ميتواند اهل نجات باشد. پس نجات منحصر به يك دين نيست بلكه ميتواند در اديان مختلف وجود داشته باشد.
ولي به اين تعبيري كه مسيحيان ميگويند، ميگويند دين مسيحيان نجاتبخش است و هر كس ديگري اگرچه مسيحي نباشد ولي در خلق و خوي و عقايدش به مسيحيت نزديك باشد، اين هم اهل نجات ميتواند باشد.
قسم ديگر عبارت است از كثرتگرايي معرفت شناختي. كثرتگرايي معرفت شناختي يعني معارف يك دين و فهمهايي كه بهوسيله مفسران يك دين مطرح شده است، تا اندازهاي به هم شباهت دارند. يعني معرفتهاي ديني كه معرفت اسلامي، مسيحي يا امر ديگري باشد، با توجه به امور و دلايل و شواهدي ميتواند به همديگر نزديك باشد. به تعبير ديگر، دين عبارت است از آنچه كه در قالبهاي معرفتي مفسران ديني مطرح ميشود.
پس بنابراين دين، رنگ، بو و شكل انساني دارد و وقتي رنگ و بو و شكل انساني داشته باشد، با توجه به تشابه و اشتراك انسانها، در اديان هم ميتوانند تشابه و اشتراك داشته باشند.
قسم چهارم از اقسام كثرتگرايي، عبارت است از كثرتگرايي حقيقت شناختي. تعريف اين كثرتگرايي اين است كه حقيقت اديان، آن گوهر و ذات اديان به يكديگر شباهت دارد. ـ كه البته دلايل يا شواهد و نقدها بماند براي بعد اما ـ اجمالش اين است كه اگر به حقيقت اديان نگاه كنيم، مشتركات بسيار زيادي را ميبينيم كه هم در عقايد و رفتار و اخلاقشان، [و] چهبسا در مسايل اجتماعي شباهتهايي به هم دارند، ولي هيچ كدام از آنها به تنهايي تمام حقيقت را بيان نكردند. ولي هر كدام سهمي از اين حقيقت را دارند كه اصطلاحاً به آن كثرتگرايي حقيقت شناختي گفته ميشود.
* اگر كثرتگرايي را به صورت عام و همه جانبه بپذيريم، يكي از لوازمي كه در درون خودش رشد ميدهد و در نتيجه اولين قرباني هم خودش است، پيدايش سفسطه است. چون لازمهاش اين است كه امور متناقض و متضاد پذيرفته شود. دعاوي متناقض و متضاد در اديان مختلف وجود دارد. اگر قرار باشد اينها صادق باشند يا حق باشند، يا مطابق با واقع باشند، لازمهاش اين است كه سفسطه را به نحوي به صورت ضمني بپذيريم.
حال با توجه به اين مسأله آيا ملاك و محدودهاي يا راهي كه كثرتگرايي را مشخص كند تا ما دچار سفسطه نشويم، وجود دارد و يا نه؟
** كساني كه قابل به كثرتگرايي شدند، بايد يك ملاك و محدودهاي را بيان كنند كه آن ملاك و محدوده مبتني بر عقل باشد. چون قائلين به كثرتگرايي مدعياند كه اين مسايل را بر اساس مباني عقلي مطرح ميكنند. طبعاً ملاكش هم بايد بر اساس مباني عقلي باشد. اما از آنجا كه اين كثرتگرايي عام، امر معقولي نيست و خلاف عقل است ـ چون منتهي به سفسطه است ـ پس بنابراين آن ملاكهايي كه بيان شود، ملاكهاي عقلي صرف نخواهد بود، بلكه ملاكهايي است كه تا اندازهاي ممكن است عادات و سنتهاي ديني در آن دخيل باشند. البته هر دين خاصي، تا اندازهاي ممكن است سلايق شخصي در آن تأثير داشته باشد كه با توجه به اينكه مبتني بر مباني دقيق عقلي است، نقدپذيري آن هم اهميت چنداني ندارد. بنابراين ميتوان گفت ملاكي كه بر عقل متعارف مبتني باشد و بتوان آن را به عنوان يك استدلال عقلي روشن پذيرفت ندارد ولي در عين حال بيدليل نيست.
* البته پيروان كثرتگرايي ميگويند ملاك و مبنا در كثرتگرايي، فهم بشري است. با توجه به اينكه ما دسترسي به حقيقت دين نداريم و با توجه به آنكه آنچه را ما داريم، معرفت ديني است و يك معيار قطعي يقيني كه نشاندهنده ترجيح يكي از اين معرفتها بر معرفتهاي ديگر باشد، وجود ندارد، پس همه معرفتهاي ديني مشابه همديگر هستند. آيا اين درست است يا خير؟
** اولاً كسي كه مدعي باشد دسترسي به حقيقت دين نداريم و آنچه را كه هست، معرفتهاي جزئي و فردي ديني است، سخن نادرستي است. به خاطر اينكه لازمه اين سخن اين است كه كسي مدعي باشد كه هيچ گزارهاي نميتواند نص باشد. اگر قرار باشد متني را وسط بگذارند و بگويند شما مطالعه كنيد و نظرتان را بگوييد و ما بگوييم كه هيچ كدام از اينها آن متن واقعي نيست، اگر اينطور باشد، لازمهاش اين است كه براي زبان يك محدودهاي قايل شويم كه در نتيجه به دلیل محدوديت، هيچ كس نميتواند با مراجعه به متن، حقيقت آن متن را به دست بياورد؛ حالا اين چه ديني باشد و چه غير ديني.
مثلاً اگر يك متن ادبي، سياسي، عرفاني، فلسفي و .... وسط باشد، مراجعان مختلف وقتي ميخواهند بفهمند، فهمهاي متفاوت به دست ميآورند كه هيچ معياري ندارند كه مطابق با اصلش باشد. اگر اينجور باشد، ارزش متون از ميان خواهد رفت. بنابراين هيچ كس نميتواند بگويد من مفسر اين متن ادبي هستم، چرا كه متن ادبي را هيچ كس نميتواند بيان كند. هيچ كس نميتواند بگويد من مفسر اين متن ديني هستم، اين هم ديگر تفاوتي بين اديان نخواهد بود و حال آنكه حداقل اين بحثها بحثهاي كلامي هستند. متكليمن خودشان مدعي هستند بدون استثنا كه اينها مفسرين بخشي از متون ديني هستند.
پس اگر كسي مدعي شود آنچه كه ما داريم، معرفت ديني است و نه خود دين، لازمهاش اين است كه متون فاقد اعتبار باشد و كسي نتواند مدعي باشد آنچه را من ميگويم تفسير اين متن است، بايد بگويد آنچه را من ميفهمم امور و وسايلي است كه من خودم مطرح كردم. اين اولاً لازمهاش بايد بياعتباري متون و در نتيجه بياعتباري زبان باشد. نكته دوم اينكه لازمه اين سخن (معرفت فردي) اين است كه بداهت را بهطور كلي در مباحث ديني و متون ديني انكار كند. چرا؟ به اين دليل كه ميگويد در مباحث ديني و مخصوصاً متون ديني، گزارههاي بديهي و روشن كه بتواند مبدأ و مبناي ديگر گزارهها باشد، وجود ندارد، يا اينكه ميگويد اصلاً در دين گزاره بديهي وجود ندارد.
در مباحث عقلي و منطقي گفته ميشود كه هميشه گزارههاي نظري مبتني بر گزارههاي ضروري و بديهي است و اگر كسي قايل باشد كه گزارههاي ضروري و بديهي وجود ندارد، گزارههاي نظري و ... قابل اكتساب نخواهد بود.
علوم نه ميتواند كسبي باشد، نه ميتواند بديهي باشد. اگر همه بديهي باشد، بايد همه و همه چيز عالم باشند و اگر همه چيز كسبي باشد، لازمهاش اين است كه هيچ چيز و هيچ كس عالم نباشد و حال اينكه هر دو خلاف است.
بنابر قولِ كساني كه ميگويند دين گزارههاي بديهي ندارد، آيا گزارههاي كسبي دارند يا ندارند؟ اگر گفتند دارند، تناقض است، اگر گفتند ندارند، انكار بداهت است، چرا كه تناقض است، به خاطر اينكه اينچنين افرادي بايد قايل باشند به اين كه بدون داشتن گزارههاي بديهي، ما گزارههاي كسبي به دست آوريم. اين خلاف عقل و منطق است و اگر كساني معتقد باشند كه ما گزارههاي بديهي و كسبي نداريم، اين خلاف بداهت است، يعني اينكه هيچ سخن ديني نبايد وجود داشته باشد، در حالي كه وجود دارد. پس اين يك احتمال كه آيا در دين گزارههاي بديهي وجود دارد يا نه. اگر بگوييم ندارند، اين شكلش است. اگر بگوييم دارد، گزارهاي بديهي ديگر شكل و قالبهاي فهم بشري را به خاطر بداهتش نميگيرد، يعني اموري كه در هر فهم و قالب ذهني ريخته شود، براي انسان بما هو انسان قابل فهم است.
اين يك حرف يعني پيامدي كه ما دين را معرفت بشري بدانيم، لازمهاش انكار دين است، يا اين سخن درست است يا نادرست؟ اگر درست است، نبايد منتهي به نقض خودش شود و اگر نادرست است، نميتواند مبناي استدلالهاي ديگر قرار بگيرد. يك دليل بر نادرستياش وجود دارد و آن اينكه آيا اديان مخاطب دارند يا ندارند؟ آيا اديان براي انسان متعارف نازل شده است يا نه؟ يك وقت كساني ممكن است مبدأ آسماني را انكار كنند، اينها ديگر نميتوانند كثرتگرايي ديني را مطرح كنند. اينها بايد كثرتگرايي فهم بشري را بحث كنند كه ارتباطي به دين ندارد، ولي كساني كه قايلند به اين كه كثرتگرايي و تعدد اديان را به نحوي اثبات كنند، اينها بايد دين بودن دين را قبول داشته باشند يعني مبدأ غيبي و آسماني بودن دين را بايد قبول داشته باشند.
* حالا اگر كسي اين را قبول داشت، سخن در اين است وقتي دين نازل ميشود، براي مخاطب است يا نه؟ اگر براي مخاطب است اين سؤال مطرح ميشود كه اگر پيامبر يا نبي، سخن وحي بر او نازل ميشود و او هم براي خلق بيان ميكند، خلق اين را ميفهمد يا نه؟
** چند احتمال را ميشود مطرح كرد. اول، ميفهمند و يك گونه ميفهمند. دوم، ميفهمند اما به گونههاي مختلف ميفهمند و سوم اينكه، نميفهمند. از سوم شروع كنيم كه اگر نميفهمند، يعني آن حقيقت دين را كه پيامبر براي يارانش بيان ميكند، اين مخاطبان و مستمعان هيچ نميفهمند، نقض غرض است.
دين آمده است كه انسان را هدايت كند. حال آنكه مخاطب، دين را نميفهمد و چون نميفهمد، هدايت امكانپذير نيست. پس نقض غرض است.
در همه مباحث كلامي گفته شده نقض غرض بر حكيم محال است، پس اينكه دين بيايد و هيچكس نفهمد، نادرست است.
اما اين دين بيايد و مردم به يك گونه بفهمند يا به گونههاي مختلف، اين گونههاي مختلف خودش بر دو قسم است. اينكه مخاطب دو گونه ميفهمد، دو گونه متعارض و متنافي ميفهمد يا در گونهاي كه قابليت اجتماع دارد، ميفهمد. اگر متعارض ميفهمد، فرض بر اينكه پيامبر آيهاي از آيات قرآن را بيان ميكند، ده تا مخاطب دارد، ده نوع متعارض ميفهمد.
اين نوعهاي متعارض كه فهميده شد، يا اين جورهاي متعارض انسان را به مقصد ميرسانند، پيامدهاي بسيار زياد نادرستي دارد كه اصلاً قابل پذيرش نيست. چون لازمهاش اين است كه امور ديني، سعادت، واقعيت و حقيقت امور اعتباري ذهني باشد، نه امور واقعي و عيني. علاوه بر اينها، حرفهايي كه در ابتداي بحث مطرح ميشود كه امور متعارض صادق باشد.
امور متعارض نميتواند صادق باشد. پس اگر فهم مخاطبان، فهمهاي متعارض باشد، اين پيامدهاي نادرست را دارد. ميماند شق دوم كه فهمهاي مختلف دارند، ولي فهمهايي كه قابل اجتماع باشند، يعني اختلافشان آنقدر نيست كه به تعارض منتهي شود. يك اصطلاحي دارم، اين فهمهايي هست كه حجت هست.
اين فرض كه اگر فهمهاي مختلف دارند، ولي فهمهاي هست كه متعارض نيستند، اين مانعي ندارند. يعني همه تا اندازهاي سخن پيامبر (ص) را فهميدند ولي آن اندازه فهميدند كه اولاً متعارض نيست، ثانياً قابل اجتماع و سازگاري هست.
ثالثاً همه ميتواند به نحوي مبين حقيقتي باشد كه در كلام وحي هست. اما فرض اول را گفتيم كه همه يك نوع بفهمند، آن خيلي تأثيري ندارد، يعني اهميتي ندارد كه به چنين چيزي قايل باشيم يا نه.