فصل سوم: خاستگاه دین - اقسام دين
اقسام دين
1ـ اديان انسانگرا[35]
2ـ اديان يكهتاز[36]
اگر محتواي يك دين، رابطه ميان انسان و خدا را مانند رابطة ميان عبد و مولي ترسيم كند، آن دين يكهتاز است؛ بدينخاطر كه هرچه امر و نهي و خواسته و حكم است از خداست و بنده نقشي جز اطاعت امر و نهي و بهطور كلي فرمانبري از او را ندارد. رابطة ميان آن دو، يك سويه است.
اگر معارف يك دين، رابطة ميان انسان و خدا را مانند رابطه ميان محب و محبوب ترسيم كند، اين دين، انسانگراست؛ بدينخاطر كه اولاً، چنين ديني امر و فرمان كمتري دارد و ثانياً، همين فرمانها نيز، بر اساس محبت ارايه ميشود و در واقع نوعي همدلي، همگرايي و درخواست طرفيني وجود دارد. در اينگونه اديان، همانگونه كه خدا بر اساس محبت به انسان، خواستههايي دارد، انسان نيز بر همين اساس، تقاضاهايي دارد.
اگرچه سرانجام، اين خواستة محبوب است كه سرنوشتساز است، ولي خواستة محبوب، از محبت به محب جدا نيست و در واقع محبت به خلق مهمترين بلكه تنها عامل ظهور خواستههاي خداست. با توجه به اين ديدگاه كلي كه سبب تقسيمبندي اديان شده است، ميتوان تفاوتهاي مهم اينگونه اديان را بدينقرار توصيف كرد:
تفاوت اديان انسانگرا با اديان يكهتاز
1ـ مهمترين تفاوت ميان آنها، نگرش آنها به انسان است. اديان انسانگرا نقص و ضعف و از همه مهمتر گناه و خطا را عارض بر انسان و ذات او را پاك و پيراسته از آلودگي ميدانند. از اين ديدگاه، انسان موجودي پاك، آسماني و دوستداشتني است؛ اگرچه بهخاطر زيستن در زمين كه جايگاه سختيها و محدوديتها و در عين حال، ظهور و بروز غرايز است، ممكن است بهخاطر همين تنگناها و نيز طغيان غرايز، به گناه آلوده شود.
آلوده شدن انسان به گناه اگرچه نقص است، ولي نقصي است كه بيرون از ذات اوست و بنابراين، از كمال و شايستگي ذاتي وي چيزي نميكاهد و به همين خاطر است كه توانايي زدودن خطاها و بازگشت به ذات پالودة از گناه را دارد و اين بازگشت نيز بهآساني انجام ميپذيرد.
اديان يكهتاز در مقابل اين ديدگاه قرار دارند. اين اديان انسان را ذاتاً خطاكار و آلودة به گناه ميدانند. انسان از اين نگاه، عين فقر و ضعف و كاستي است و چون گناه و زشتي معلول همين ويژگيهاست، بنابراين انسان، مجمع رذايل و خبايث است و به همين خاطر، پيوسته ميل به طغيان و مخالفت با دستورات خدا را دارد. اديان ياد شده نيز پيوسته اين كاستيها و زشتيها را به او يادآور ميشوند و به او كمك ميكنند تا آنها را و در واقع خود را بشناسد.
2ـ انسان از ديدگاه هر دو دسته از اديان، داراي نقاط قوت و ضعف است؛ با اين تفاوت كه از نگاه اديان انسانگرا، كاستيهاي او از نقاط قوت و كمالات او كمتر است، ولي از نگاه اديان يكهتاز، اين مسأله بر عكس است و نقاط ضعف و كاستي او از نقاط قوت و شايستگيهاي او بيشتر است. اين ديدگاه نتيجة ذاتي و عارضي بودن گناه است. اگر گناه از ذاتيات انسان باشد و در نتيجه از او انفكاكناپذير باشد، كاستي او بيشتر است، ولي اگر عارض بر انسان باشد، امري موقتي و رخدادي مقطعي خواهد بود و بنابراين كاستيهاي او اندك خواهد بود.
تفاوت اين دو دسته اديان با توجه به اين نگاه، در اين است كه اديان انسانگرا، پيوسته نقاط قوت و شايستگي او را گوشزد ميكنند؛ در حالي كه اديان يكهتاز، نقاط ضعف و ناشايستگيهاي وي را يادآور ميشوند. يكي بر سجدة ملايكه بر او تأكيد ميكند و ديگري بر خطاي وي و اخراج او از بهشت.
3ـ از آنجا كه رابطة ميان خدا و خلق از ديدگاه اديان انسانگرا، محبت است، وظيفة عملي انسان از اين ديدگاه نيز با محبت سازگار است و به همين خاطر، اين اديان، انسان را به عشق و محبت و رفتارهاي مربوط به آن دعوت ميكنند؛ ولي اديان يكهتاز از انسان ميخواهند تا در مقابل خدا تسليم باشد و نسبت به او خوف و ترس داشته باشند. وجهة غالب تعاليم اينگونه اديان خوف و خشيت است؛ در حالي كه وجهة غالب اديان انسانگرا، محبت و عشق است.
4ـ هر دو دسته از اديان، به محبت خدا نسبت به انسان توجه دارند، يعني انسان ميتواند محبوب خدا باشد و يا اينكه او اينگونه هست و تفاوت آنها در اين است كه محبت خدا در اديان انسانگرا به ذات انسان تعلق گرفته است و نه به عوارض او. به تعبير ديگر، انسان از اين ديدگاه، مورد محبت خداست، خواه فرمانبر باشد و خواه نافرمان، خواه رفتارهاي او درست باشد و خواه نادرست؛ ولي تعلق محبت خدا به انسان از ديدگاه اديان يكهتاز، مشروط است و در واقع به ذات انسان تعلق نگرفته است، بلكه به عوارض ذات او و رفتارهايش تعلق گرفته است. بنابراين، اگر انسان از فرمان خدا اطاعت كند، محبت خدا به او تعلق ميگيرد و اگر اطاعت نكند، سهمي از محبت الهي نخواهد داشت.
5ـ با توجه به تفاوت ياد شده (تفاوت چهارم)، اديان انسانگرا دستورات تشريعي اندكي دارند، ولي اديان يكهتاز، داراي دستورات تشريعي بسياري هستند. بدينخاطر كه انسان از نظر اديان انسانگرا در همه شرايط و احوال و با هر صفت و رفتاري، از محبت خدا برخوردار است و چون هدف از دستورات تشريعي برخورداري از اين محبت است، پس در صورتي كه محبت به ذات انسان تعلق گرفته باشد، دستورات تشريعي كه به اعمال و صفات انسان نظر دارد، در اين محبت بيتأثير يا كم تأثير است. بنابراين، دستورات تشريعي زيادي مورد نياز نيست.
اين دقيقاً نقطه مقابل ديدگاه اديان يكهتاز است. از نظر اين اديان، محبوب واقع شدن انسان بهخاطر صفات و رفتارهاي اوست و هرچه رفتارهاي او درستتر باشد و از خطا پيراستهتر شود، از محبت خدا سهم بيشتري خواهد داشت و هرچه خطا و نافرمانياش بيشتر باشد، از محبت كمتري برخوردار است. پس فزوني دستورات تشريعي، در فزوني سهم وي از محبت تأثير دارد. به همين خاطر، دستورات چنين ادياني، بسيار است.[37]
به باور معتقدان به اين تفاوتها، مسيحيت بهويژه مسيحيت پيش از «لوتر»، از اديان انسانگراست و نيز تفسير عرفاني اديان و يا انديشهها و باورهاي عارفان، همينگونه است. بر اين اساس و از نگاه عرفاني و تا اندازهاي مسيحي، رابطه انسان و خدا بر محبت استوار است، نه تكليف. (البته گناه ذاتي را ميتوان در تفاسير متعددي از دين مسيحي يافت، چنانكه پيشتر بدان اشاره شد.) ادياني همچون يهوديت و نيز پروتستان مسيحي از اديان يكهتاز به شمار ميروند و ويژگيهاي آن را دارند.
پيامدهاي اديان يكهتاز
چنانكه خواهيم گفت، با آنكه به نظر طراحان اين نظريه، اديان يكهتاز براي تأمين نيازهاي اساسي انسان همچون نياز به نگرش مشترك و كانون سرسپردگي موفقترند، در عين حال، پيامدهاي نامطلوبي را نيز براي آن برشمردهاند. بهعنوان نمونه:
1ـ پيدايش روحيه تسليم در برابر قدرتهاي خودكامه
اديان يكهتاز انسان را به تسليم بودن در برابر قدرت خدا دعوت ميكنند. (و چنانكه خواهيم گفت، همين امر از نيازهاي او نيز هست.) اين امر سبب ميشود تا انسان نسبت به هر نيروي مسلطي و هر حكومت خودرأيي تسليم شود. علاوه بر اين، نسبت به هر انسان يا نيروي فروتري نيز استبداد ورزند.[38]
محتواي اديان يكهتاز اين است كه انسان بدينخاطر كه بندة ضعيف خداست، بايد از خداي قادر متعال اطاعت كند و در برابر فرمانهاي او سر تسليم فرود آورد. چنين نگاهي به انسان و نيز چنين تربيتي، اين نتيجه را در پي دارد كه بهطور كلي، ضعيف بايد در برابر قوي تسليم باشد و انسان را بهگونهاي تربيت ميكند كه در برابر هر قدرت مسلطي، رام باشد و اعتراض نكند.
نتيجة چنين تربيت و رفتاري، پيدايش قدرتهاي سلطهگر و حكومتهاي خودكامه نيز هست. در حالي كه اگر اديان انسانگرا بودند، نه چنين نگرش و تربيتي را روا ميداشتند و نه چنين خُلق و عادتي را براي انسان به ارمغان ميآوردند.
2ـ نفي روابط محبتآميز
از آنجا كه رابطة ميان انسان و خدا بر اساس اديان يكهتاز، رابطة عبد و مولي است، نه رابطة محب و محبوب، اولاً، رابطة محبتآميز مورد توجه نيست و ثانياً، در زندگي عملي، چنين رابطهاي پديد نميآيد؛ بدين جهت كه رابطة محبتآميز ميان كساني امكانپذير است كه با يكديگر نوعي تناسب داشته باشند و در واقع، تا سنخيت و شباهت نباشد، محبتي پديد نخواهد آمد؛ زيرا مقصود از محبت در اينگونه موارد محبت غريزي نيست، زيرا چنين كشش و حالتي را محبت نيز نميتوان ناميد، بلكه يا غريزة مادي است و يا عاطفهاي حيواني. كشش غريزي حيوان به جفت خود را محبت نميناميم، زيرا در محبت، عنصر آگاهي بهصورت تعيينكنندهاي وجود دارد، ولي در كششهاي غريزي اينگونه نيست.
آنگاه كه سخن از محبت ميان خدا و خلق مطرح ميشود، مقصود آن نوع علاقه و كششي كه ميان زن و شوهر يا مادر و فرزند وجود دارد يا علاقه كسي به خوراك و پوشاك نيست، بلكه اگر بتوان آن را تشبيه كرد، بايد آن را به دلبستگي انسان به علم، هنر و مانند آن همانند دانست. البته به شرط اينكه علاقه به علم و هنر، به خود علم و هنر باشد، نه نتايج مادي و اجتماعي آن. اگر علت يا هدف از دلبستگي به علم اين باشد كه به منافع مادي زودگذر يا ماندني و يا به لذتهاي دنيوي يا اخروي دست يابيم، اين دلبستگي از نوع غريزي است و شباهتي به محبت ميان خلق و خالق ندارد.
حاصل آنكه مقصود از محبت، اَشكال مختلف غرايز نيست و در اديان يكهتاز اگر محبتي هم باشد، از همان نوعي است كه ميان كارگر و كارفرما بهخاطر سودمند شدن از يكديگر وجود دارد، نه محبت حقيقي و چون چنين محبتي وجود ندارد، معلوم ميشود كه ميان خالق و خلق، شباهت و سنخيتي وجود ندارد؛ بنابراين، در زندگي عملي، نشاني از آن نخواهد بود.
پيامدهاي نادرستِ نفي روابط محبتآميز
نفي روابط محبتآميز، پيامدهاي نادرست بسياري دارد كه برخي از آنها از اين قرار است:
أـ زندگي انسان از ديدگاه چنين ادياني به سطح حيواني تنزل ميكند و به خوردن و آشاميدن و بهكار گرفتن غريزههاي فردي سقوط ميكند و تفاوت چنداني ميان زندگي انساني و حيواني وجود نخواهد داشت.
بـ از سويي زيستگاه انسان يعني دنيا و طبيعت محدود است و دستكم امكانات بالفعل آن محدود است و از سويي ديگر، خواستههاي انسان نامحدود و در واقع انسان سيريناپذير است و از جهتي ديگر، دستيابي به كمترين نيازهاي خود به تلاش پيوسته و همهجانبه بستگي دارد. نتيجه اين وضعيت اين است كه زيستن در دنيا و جهان طبيعت و محروم بودن از دستيابي به خواستههاي خود بسيار دشوار خواهد بود. اين امر از سويي سبب نااميدي انسان از رسيدن به مقصد نهايي خود ميگردد و از ديگر سو، سبب ميشود كه به نقد كردن و فعليت بخشيدن استعدادها و امكانات بالقوه موجود هم نپردازد و در نتيجه به كمالات شايسته خود دست نيابد.
اديان انسانگرا چنين پيامدي را ندارند؛ زيرا رابطه انسان و خدا از ديدگاه اين اديان، رابطه عاشق و معشوق است. عاشق از حركت پيوسته و تلاش همهجانبه بهمنظور وصل به معشوق هرگز خسته نميشود و بهخاطر سختيهاي راه وصول، هرگز از دستيابي به او نااميد نميگردد و بر فرض خستگي و ماندگي در راه، يك اشاره معشوق او را زنده ميكند و به حركت پيوسته وا ميدارد.
در اديان انسانگرا از اين اشارههاي اميدبخش بسيار وجود دارد، بلكه هريك از خطابهاي اين اديان به انسان، پيامي به غايت محبتآميز از معشوق براي عاشق است و پيامبران اينگونه اديان، پيامآوران عشق و محبتند. چنين پيام و پيامبري، سختيهاي راه را اگرچه كوه كندن باشد به سوزن، آسان بلكه لذّتآور ميسازد.
جـ اين رابطة فاقد محبت كه ميان خدا و انسان وجود دارد، سبب ميشود كه انسان با آن خو گيرد و همان را در روابط جمعي خود نيز بهكار گيرد. در اين صورت، نوعي روابط قهرآميز ميان انسانها حاكم خواهد شد. وجود روابط قهرآميز كه ريشه در خودخواهي انسان دارد و بهوسيلة تعاليم چنين ادياني بارور ميشود، عامل مهمي براي دست نيافتن انسان به كمالات ويژه خود است.
اديان انسانگرا، از اين جهت نيز در مقابل اديان يكهتاز هستند؛ زيرا روابط ميان پيروان اينگونه اديان بر اساس محبت استوار شده است. پيروان اين اديان با يكديگر چون برادرند و چون اعضاي يك پيكرند، نسبت به هم مسؤوليت دارند، خيرخواه همديگرند و بالاخره از انجام هيچ كاري براي آسايش و آرامش يكديگر كوتاهي نميكنند و نبايد كنند.
3ـ سلب نيروي ابتكار و خلاقيت
رابطة قهرآميز ميان خدا و انسان، او را وادار ميسازد كه در مسير معيني كه مورد پذيرش خداست، حركت كند، نه در مسيري كه علايق و استعدادهاي او با آن موافق است. نتيجة اين تحميل، اين ميشود كه نيروي ابتكار و خلاقيت وي كه متوقف بر آزادي انتخاب است، ظهور نيابد و استعدادهاي وي شكوفا نشود.
اديان انسانگرا چنين پيامدهاي ناروايي را ندارند؛ زيرا انسانها از نگاه اينگونه اديان آزادند و از هر راهي كه استعدادهاي خود را بارور كنند، پسنديده و مورد رضايت خداست. اين اديان رشد و كمال و شكوفايي انسان را ميخواهند و بس و به راهي كه اين استعدادها شكوفا ميشود و انسان به كمال ميرسد، كاري ندارند.
4ـ ناديده گرفتن حسن و قبح ذاتي
اساس تعاليم اديان يكهتاز، كيفر و پاداش است و خوبي و بدي را همينگونه تعريف ميكنند. از اين نگاه، كار خوب، كاري است كه پاداش داشته باشد و كار بد، كاري است كه كيفر داشته باشد. اين نگاه اولاً، به ذات و ماهيت كارها نظر ندارد و گويي حسن و قبح آنها را ناديده ميگيرد و ثانياً، پيروان خود را بهگونهاي تربيت ميكند كه تنها به پاداش و كيفر كارها بنگرند و به انجام كاري كه پاداش دارد، عادت كنند و توجهي به ماهيت كارها نداشته باشند؛ از اينرو كاري كه پاداش دارد را انجام ميدهند، اگرچه ذاتاً بد باشد و كاري كه كيفر داشته باشد را ترك ميكنند، اگرچه ذاتاً خوب باشد. پيروان چنين ادياني، سوداگراني حسابگر خواهند بود كه تنها به پاداش و كيفر كارها ميانديشند و به ذات كار و بدي و خوبي آن نظر ندارند.[39]
5ـ فروپاشي مباني اخلاقي
از آنجا كه دين، پذيرش بيچون و چراي سخن خداست و در واقع سخن خدا معيار خوبي براي هر چيز خوب و بدي هر چيز بدي است، اين پيامد را دارد كه اگر سخن خدا بهدست مردم نرسيد، آنان از شناسايي خوب و بد ناتوان خواهند بود و اين چيزي جز فروپاشي اخلاق نيست.
به عبارت ديگر، مدعاي دين اين است كه افكار و رفتارهاي معيني بدين دليل خوب است كه خدا به آن دستور داده است و انديشهها و كارهاي ديگري به اين دليل بد است كه خدا از آن باز داشته است. نه خوبي عقلي وجود دارد و نه بدي عقلي. تنها راه شناسايي حسن و قبح، شناسايي آن از راه دين و سخن خداست.
اينك اگر وجود خدا انكار شود يا اثبات نشود يا وجود خدا مورد پذيرش باشد ولي بعثت و نبوت اثبات نشود يا اثبات شود، ولي راهي براي دسترسي به تعاليم پيامبران وجود نداشته باشد يا راهي داشته باشد، ولي قطعي و يقيني نباشد، در اين موارد، دسترسي به سخن خدا ممكن نيست و چون حسن و قبح تنها از طريق سخن خدا قابل شناسايي است، پس نميتوان حسن و قبح را شناخت. در اين صورت، چيزي به نام اخلاق وجود نخواهد داشت.
گمانههاي مشترك فرويد و فروم
اريك فروم اشكالاتي را كه فرويد بر دين و گرايش به آن مطرح كرده است را ميپذيرد و در واقع ديدگاه مشتركي را ارايه ميكند. مهمترين اشكالات دين و گرايش به آن از نظر فرويد و فروم از اين قرار است:
1ـ دين لوازم و پيامدهاي نامطلوبي دارد. مانند پيدايش حكومتهاي ستمگر كه به نام دين به هرگونه ستمي بر مردم دست زدهاند.
2ـ پيدايش طبقهاي به نام عالمان ديني كه از سويي برتري فرهنگي بر مردم پيدا ميكنند و بهخاطر همين برتري بر آنها حكومت ميكنند و از ديگر سو، چون به كارهاي توليدي يا مانند آن كه درآمد اقتصادي داشته باشد نميپردازند، مردم بايد زندگي آنان را تأمين كنند؛ از اينرو، بار مالي خاصي بر مردم تحمل ميكنند.
3ـ دين يكي از مهمترين عوامل جنگها و خونريزيهاي گستردهاي است كه تاريخ بشر به خود ديده است.
4ـ هر ديني داراري يك منبع پرسشناپذير[40] و موثّق دارد كه تعاليم و رهنمودهاي آن را بايد بيچون و چرا پذيرفت. پرسشناپذير بودن اين منبع ديني و پذيرش بيچون و چراي آن سبب ميشود انسان به پذيرش سخنان بيدليل عادت كند و در نتيجه، هر سخن بيدليلي را بپذيرد.
پذيرش سخنان بيدليل، سبب تنزل فكر و فرهنگ انسان و سقوط او از جايگاه ويژه خود است، بنابراين امري ناپسند و بسيار زيان آور است. هرچه كه به اين امر نادرست بيانجامد، بدين جهت كه مقدمه سقوط و تنزل است، خود نيز نادرست و غير قابل پذيرش است.
نقد و بررسي
پيش از آنكه به بيان ديدگاه «اريك فروم» دربارة علل گرايش به دين بپردازيم، نظرات وي را دربارة تقسيم اديان به يكهتاز و انسانگرا و پيامدهاي اديان يكه تار بررسي ميكنيم، آنگاه نگاهي به علل پيدايش اديان و گرايش به آن خواهيم داشت.
1ـ تقسيم اديان به يكهتاز و انسانگرا، اساس خردپذيري كه با واقعيت تاريخي اديان مطابقت داشته باشد، ندارد. بدينخاطر كه اديان بهطور كلي هم داراي عناصر محبت هستند و هم عناصر بندگي. نه ديني وجود دارد كه فاقد روابط محبتآميز باشد و نه ديني كه نشاني از بندگي در آن نباشد. علت به هم آميختگي بندگي و عاشقي اين است كه يا بندگي با عاشقي ناسازگار نيست و با هم قابل جمعند و يا رابطة ميان آنها رابطة علت و معلولند؛ خواه بندگي نتيجة عاشقي باشد و خواه عاشقي نتيجة بندگي.
بندگي يعني راضي بودن و راضي شدن به رضاي ديگري كه بهترين نمود آن در عشق است. عاشق در برابر معشوق چنان تسليم است كه از خود هيچ خواست و چشمداشتي ندارد. خوشي عاشق به خوشي معشوق است و اين يعني رضا. پس بندگي ميتواند نتيجة عشق باشد.
در عين حال در برخي از مراتب، بندگي علت عشق است و نه معلول آن. بندگي مراتبي دارد كه برخي از آنها نتيجه و ثمره عشق است و برخي ديگر مقدمه و زمينه عشق. انجام دستورات مولي، در واقع كسب رضايت همان معشوق است، ولي انساني كه در آغاز راه كمال است، عاشق نيست و گرنه مولي همان معشوق است؛ زيرا پس از آنكه انسان در مسير كمال خود به آگاهي دست يافت و به مشاهدة زيباييهايي كه مخلوق مولي است، نايل شد، بدو محبت ميورزد و با شدت يافتن محبت وي كه ثمرة رشد آگاهي و دقت مشاهدة اوست، عاشق ميشود.
در واقع اين انسان است كه با تغييراتي كه در انديشه و رفتار خود پديد ميآورد، از بندگي به عاشقي ميرسد، نه آنكه در مولي تغييراتي پديد ميآيد و از مولي بودن به معشوق بودن تغيير مييابد.
آن بخش از بندگي كه مربوط به آغاز راه كمال انسان است، از عوامل پيدايش عشق است و اگر انسان آن را طي كند، به عشق ميرسد و مولي را معشوق مييابد و آن بخش از بندگي كه مربوط به پايان راه كمال انسان است، مانند لقاء، نتيجه و ثمرة عشق است. پس ميان بندگي و عشق تعارضي نيست كه يكي مربوط به اديان انسانگرا باشد و ديگري مربوط به اديان يكهتاز. (نويسنده، شرح آن را در «عشق و عاشقي» آورده است).
2ـ وادار شدن به حركت در مسيري كه خدا ميخواهد، سبب سلب نيروي ابتكار و خلاقيت نيست؛ زيرا اولاً، اين وادار كردن به معني جبر و سلب اختيار نيست، بلكه طلب و دعوت است. اگر ديني از انسان بخواهد كه چنين و چنان كند، انسان را به انجام آن وادار نساخته است، بلكه چنين كاري را طلب كرده است و انسان با اختيار خود ميتواند به آن طلب پاسخ مثبت دهد و آن را انجام دهد و ميتواند پاسخ منفي دهد و از آن سر باز زند.
اگر دين بهخاطر سر باز زدن از پذيرش دعوت آن، كيفر ميكند، يا اين دين توانايي چنين كاري را دارد و وعدههايش صادق است، پس حق است و داوري كردن دربارة حقيقت و به نقد كشيدن آن، ستيز با عقل است؛ چرا كه انسان بايد خود را با حق همراه سازد، نه حق را بر اساس اميال و غرايز خود تغيير دهد و اگر چنين وعدههايي صادق نيست، پس چه باك كه كسي با آن مخالفت ورزد؟
ثانياً، اگر دين، انسان را به انجام كاري وادار ميكند، شايد همين كار و مسير مورد نظر خدا، زمينهساز شكوفايي نيروي ابتكار و خلاقيت انسان باشد و چرا نباشد. اگر خداي حكيم رفتاري را از كسي بخواهد، حكمت او دليل است بر اينكه آن كار حكيمانه است و مصلحت، سعادت، آرامش و خلاقيت وي را به ارمغان ميآورد. سختي كار يا تكليف نشاندهنده مطلوب نبودن آن نيست؛ چهبسا داروي تلخ و نفرتآوري كه شفابخش است. مگر خوراندن داروي تلخ به بيمار و وادار كردن او به اين كار، سلب نيروي ابتكار است يا اينكه اين عمل مقدمه سلامتي اوست. كاري كه علت سلامتي است، مقدمه خلاقيت نيز هست و دستكم از شرايط لازم آن است.
3ـ اينكه گفته ميشود اديان انسانگرا، انسان را رها كردهاند و در انجام هر كاري آزاد گذاشتهاند، بهگونهاي كه هر كاري انجام دهند، مطلوب خداست، سخني كاملاً بياساس است؛ زيرا اين به معني تساوي همه رفتارها در دستيابي انسان به كمال خود است! مگر ميشود كمك به بندگان خدا و اذيت و آزار آنها، يك نتيجه داشته باشد و هر دو مقدمه رشد و كمال انسان باشد؟ مگر ممكن است نجات انسانها و قتل و غارت و تجاوز به حقوق آنها، نتيجة يكساني داشته باشند؟ شكي نيست كه دزدي، آزار، قتل، غارت، بدگماني، بخل، كينهتوزي و مانند آن، نتيجة مناسب خود دارند و بخشش، كمك، نجات، دوستي، هدايت و مانند آن نتايج ديگري دارند كه با خودشان مناسب است.
تفاوت نتايج رفتارهاي متضاد، امري ترديدناپذير است. اينك يا اديان انسانگرا ميان اين رفتارها فرق ميگذارند و پيروان خود را همانند اديان يكهتاز به آنها راهنمايي ميكنند يا نه. اگر اديان انسانگرا به اينگونه امور هيچ كاري ندارند، معنياش اين است كه اديان انسانگرا، هيچ جنبه هدايت كنندگي نداشته باشند؛ در اين صورت چرا آن را دين ناميدهاند؟
چگونه ممكن است ديني كه هيچ جنبه هدايتگري ندارد بتواند، نگرش مشترك و كانون سرسپردگي براي انسان فراهم سازد؟ مگر نگرش مشترك و كانون سرسپردگي از انديشهها و رفتارهاي متعارض نيز بهدست ميآيد؟ هم ناامني به نگرش مشترك ميانجامد و هم امنيت و هر دو هم از عوامل كمال انسان است؟! هم دزدي و جنايت به نگرش مشترك و سرسپردگي ميانجامد و هم رعايت حرمت مال و جان انسانها؟! ديني كه جنبة هدايتكنندگي نداشته باشد، دين نيست بلكه هيچ چيزي نيست.
از اين گذشته، همانندي امور متعارض و كمال بخش بودن آنها و نيز تأثير آنها در دستيابي به محبت و عشق الهي، كاري خلاف عقل و فطرت است. نه فطرت ميپذيرد و نه عقل باور ميكند كه اگر بيدليل يقه كسي را گرفتيم و چنان سيلي به صورتش نواختيم كه بينايي و شنوايي را از دست داد، همان اندازه به محبت الهي ميرسيم كه فرومانده در راهي و چاهي را نجات داديم و وسايل آسايش او را در اختيارش نهاديم. مگر كسي هست كه جنايتكاراني مانند هيتلر و موسوليني را همانند قديساني مانند آنسلم و آگوستين بداند؟!
در هر صورت، هيچ ديني رفتارهاي متعارض را همانند نميداند و ميان آنها فرق ميگذارد. بنابراين نميتوان گفت انسان هر كاري كه انجام دهد، محبوب خداست و اين كارها در ميزان محبت الهي به انسان تأثير ندارد.
4ـ ناديده گرفتن حسن و قبح ذاتي كارها بهوسيلة اديان يكهتاز، ادعاي بياساسي است؛ زيرا اول اينكه اديان پاداش كارها را بر اساس حسن و قبح آنها معين كردهاند؛ يعني كارهاي نيك، پاداش و كارهاي زشت، كيفر دارند. چنين نيست كه هر كاري با هر ويژگي ذاتي اگرچه ناپسند و قبيح باشد، پاداش داشته باشد.
دوم اينكه بر فرض كه پيروان اين اديان به انجام كارهايي كه پاداش دارند، عادت كنند و تنها به انجام همين كارها بپردازند، از آنجا كه تنها كارهاي نيك پاداش دارند، مانعي ندارد كه تنها به انجام همان كارها بپردازند و چون كاري كه ذاتاً بد باشد، كيفر دارد و نه پاداش، پس پيروان اينگونه اديان از انجام آن خودداري ميكنند. در هر صورت پاداش مورد نظر اديان، مربوط به كارهاي نيك است، نه هر كاري.
سوم اينكه همين اديان نيز در حالي كه به كيفر و پاداش توجه ويژهاي دارند، ولي اين پاداش و كيفر را مقدمه پاسداري از كرامت انساني قرار دادهاند و در واقع پاداش و كيفر، عاملي براي نگهداري انسان و كرامت او و بازداشت از آلودگي به زشتي و ناروايي است.
چهارم اينكه لقاء كه آخرين منزل عشق است، در همه اديان وجود دارد. علت توجه بيشتر به پاداشهايي غير از لقاء اين است كه مخاطبهاي برخي از اديان، توانايي فهم لقاء را نداشتهاند و تنها پاداشهاي مادي و معنوي محرك آنها بوده است. پس اديان يكهتاز نيز از مايههاي عشق و محبت برخوردارند؛ اگرچه با توجه به مخاطبهاي ويژه در هر عصري، اين مايه كم و زياد ميشود.
5ـ بر فرض كه اديان يكهتاز پيامدهاي ياد شده را داشته باشند، با توجه به وضعي بودن آن آثار، نقصي بر آن اديان نيست، زيرا آثار وضعي دين مربوط به طبيعت آن است، نه قراردادي و آثار طبيعي هر چيزي كمال آن است و نه نقص.
بهطور كلي ميتوان آثار كارها را به دو دسته تقسيم نمود: أـ آثار قراردادي و اعتباري بـ آثار وضعي و طبيعي.
آثار وضعي، آن دسته از پيامدها و نتايجي است كه بدون لحاظ اعتبار و امر و نهي، به دنبال انجام كاري حاصل ميشود و ناداني و فراموشي در پيدايش آن تأثير ندارد. اينگونه نتايج به طبيعت كارها ارتباط دارد، نه به امر و نهي.
آثار اعمالي كه امر و نهي ديني بدان تعلق گرفته است، طبيعي است و دين تنها به آن راهنمايي كرده است. دستورات ديني در اين زمينهتنها نقش هدايتگري دارد؛ بنابراين هرچه اين دستورات بيشتر باشد، منافع، مصالح و هدفهاي انسان را بيشتر تأمين ميكند. بر اين اساس، هرچه دين به جزئيات بيشتري بپردازد و تكاليف آن بيشتر باشد و به اصطلاح يكهتاز باشد، كمالات انسان را بيشتر تأمين ميكند.
اگر در جادهاي بيرون از شهر، تابلوهاي راهنمايي وجود نداشته باشد، خطرات بسياري سرنشينهاي خودروها را تهديد ميكند. وجود اين تابلوها براي كاستن از اينگونه خطرات است. پس اگر در جايي تابلوي پيچ خطرناك را ديديم، اگرچه بهظاهر اين يك تكليف است، ولي در واقع چيزي را بر رانندگان تحميل نكرده است. وجود اين تابلو و رعايت محتواي آن، به معني پرهيز از يك خطر است. در جادهاي كه زمينههاي خطرساز بسيار دارد، هرچه تابلوهاي هشداردهنده آن بيشتر باشد، خطراتي كه متوجه انسان ميشود، كمتر خواهد شد.
زندگي دنيوي انسان، همانند همان جادة پرخطر است كه اگر راهنماييهاي ديني نبود، خطرات آن انسان را تهديد ميكرد و منافع او را از ميان ميبرد، بلكه خود انسان را نيز از ميان ميبرد. زندگي كه بدون دستورات ديني باشد، همانند جادة پرخطري است كه تابلوهاي هشداردهنده نداشته باشد.
تابلوهاي هشداردهنده اگرچه بهظاهر تكليف است و از آزادي انسان ميكاهد، ولي در واقع منافع و مصالح را فراهم ميسازد. احكام و دستورات ديني نيز در ظاهر محدودكننده است، ولي در واقع نشاندهنده خطراتي است كه انسان را تهديد ميكند. اگر در بياباني كه مينهاي ضد نفر كاشته شده است، تابلوهاي متعددي كه نشاندهنده مسير حركت است، وجود داشته باشد، رعايت محتواي اين تابلوها بسا از سرعت انسان بكاهد و آزادي او را محدود سازد، ولي خطرات بسياري را دفع ميكند در چنين بياباني، هرچه تابلو راهنما بيشتر باشد، براي انسان بهتر است. پس پُرشريعت بودن، كمال دين است و به معني راهنمايي انسان در همه جنبههاي زندگي و گوشزد كردن همه خطرات به اوست.
آري، بر فرض كه دستورات دين و آثار مربوط به آن اعتباري و قراردادي باشد، سخن «اريك فروم» چندان بيراه نخواهد بود؛ ولي اينگونه نيست. يعني دستورات ديني، راهنمايي انسان به واقع و نشان دادن سود و زيان طبيعت اعمال است، نه اعتبار و قرارداد.