منزل ششم؛ دوستی
قُلْ إن كانَ آبائُكم و إخوانُكم و أزواجُكم و عَشيرتُكم و أموالٌ اقتَرَفتُموها و تجارةٌ تَخشَونَ كَسادَها و مَساكِنَ تَرضَونَها أحَبَّ إليكُم من الله و رسولِه و جهادٍ في سبيله فَتَرَبَّصوا حتّي يَأتيَ الله بأمرِه إنّ الله لايَهدي القومَ الفاسقين.[1]
اي رسول ما! بگو امت را كه اگر شما پدران و پسران و برادران و زنان و خويشاوندان خود و اموالي كه جمع آوردهايد و تجارتي كه از كسادي آن بيمناكيد و خانههايي كه بدان دلخوش داشتهايد، بيش از خدا و رسول خدا و جهاد در راه او دوست داريد، منتظر باشيد تا امر خداي دررسد و خدا بدكاران را هدايت نخواهد كرد.
هيچگاه تنها سفر نرويد، اگرچه سفر كوتاه باشد. همراهي با دوستان اولاً، رنج سفر را كم ميكند، خطرات آن را ميكاهد، اميد به ادامه راه را تقويت ميكند، در رفع موانع سفر ياري ميرساند و بالاخره دوستان آدمي را از غفلت و سر درگمي باز ميدارند، چه يكي از بهترين وظايف دوست، يادآوري نقصها، ضرورتها و خطرات است.
نخست نكتهاي مهم را يادآوري كنم و آن اينكه اصل و ريشهی همه دوستيها با همه تفاوتها و ضعفهايي كه دارند، در محبّت الهي نهفته است. هركسي كه به هر چيزي محبّت ميورزد به همين خاطر است. محّب، محبوب مطلق را ميجويد كه همه زيباييها را يكجا در خود دارد.
به تعبير ديگر، انسان طالب زيبايي مطلق، حقيقت مطلق و قدرت مطلق است و تنها كسي كه بهطور مستقل اين كمالات مطلق را دارد، خداست. پس انسان اگرچه خود نميداند، به دنبال خداست و او را ميجويد و به هر جمال و كمالي كه دست يابد، اگرچه او نيست، ولي دستكم نشاني از او دارد، به همين خاطر است كه دلپذير است و رضايتبخش.
به تعبير قرآن كريم، «يا أيُّها الانسانُ إنّك كادِحٌ إلي ربّكَ كَدحاً فمُلاقيه»؛[2]اي انسان! تو به سوي پروردگارت سخت در تلاش و تكاپويي و او را خواهي يافت.
خطاب كريمهی ياد شده، انسان است با هر ويژگي از نظر علم و عمل و اخلاق. پس انسان، طالب خداي خود است.
اينكه اين طلب از كجا پديد آمده است، بحث گستردهاي است كه مربوط به نوشتار حاضر نيست. در جاي ديگر به آن پرداختهايم،[3] ولي يك نكته را به اشاره بازگو ميكنم و آن اينكه اين ميل و كشش گستردهی استثناءناپذير و پايانناپذير، در طلب ديگري ريشه دارد كه آن را به تعبيرهاي مختلف بيان كردهاند. از ني مولوي بشنويد كه اين كشش را چگونه توصيف ميكند:
بشنو از ني چون حكايت ميكند |
|
از جداييها شكايت ميكند |
از نيستان چون مرا ببريدهاند |
|
از نفيرم مرد و زن ناليدهاند |
ههر کسی کو دور ماند از اصل خویش |
|
باز جويد روزگار وصل خويش[4] |
تعابير ديگري مانند، شاه به فلاكت افتاده، طاووس گرفتار در گلخن حمام، طوطي مانده در قفس و مانند آن، كه در «آشنايي با عرفان اسلامی» با شرح بيشتري بدان پرداختهايم، حكايت از ارتباط و اتصال انسان با پروردگار خويش در عالم ديگري دارد كه از كمّ و كيف آن بايد گذشت. گويي آدمي روزگاري را در نزد خداي خويش در آسايش و آرامش سپري ميكرده است و بدِ حادثه او را به مصيبت كشندهاي گرفتار كرده است؛ غم فراق و اينك با ياد روزهاي خوش ديرين، به غم و اندوه گرفتار ميشود و براي بازيابي خوشيهاي گذشته، (وصل) چنين سر از پا نميشناسد و دست به تكاپو ميزند.
چنانكه گفتم، اينجا جاي بحث و كنجكاوي در آن نيست، ولي به هر صورت اگر چنين باشد، محبّت امروزين ما، نتيجه وصل ديرين است و اين يعني جدايي علت از معلول، كه نهتنها از ديدگاه فلسفي خردپذير نيست، بلكه به نوعي وابسته به خداي غايب است و اين خالي از ابهام نيست، ولي با اشاره به يك نكته قرآني، هم تبييني به عشقِ فراگيرِ آدمي نسبت به خداي خويش ارائه خواهيم نمود و هم اين مقدمه را به انجام رسانده، به اصل بحث وارد ميشويم.
دو تعبير درباره محبّت انسانها به خدا و روگرداني آنها از او وجود دارد كه لطافت آن بر اهلش پوشيده نيست؛ يكي تعبير «يحبُّهم و يُحبّونَه»[5]و ديگري تعبير، «نَسُوا الله فَنَسِيَهم»[6]و نيز«نَسُوا الله فَأنسيهُم أنفُسَهم».[7]
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادي
بازم از پاي در انداختهاي يعني چه[8]
محبّت انسان به خدا، نتيجه محبّت پيوسته خدا به انسان است. او نخست محبّت را آغاز كرده است، آنگاه انسان بدان پاسخ داده است. در واقع ميتوان گفت:
اين قرعة عاشقي ز اول تو زدي
گر نيك نيافتي مرا، اول نزدي
آن چيست به يك نظر ربودست دلت
زان گه دمي تو چشم بر هم نزدي
جز چشم و رخ و گيس و همان شهلايت
باور نكنم چيز دگر ديد زدي
به تعبير ديگر، همچنان كه همه كمالات انسان مانند علم و قدرت سمع و بصر او، معلول فيض الهي است، محبّت انسان نيز معلول لطف و عطاي اوست، اما روگرداني و فراموشي آن، چون نقص است، اثري از آن در خدا نيست، بدين خاطر است كه آغازكنندهی قهر انسان است، چون قهر نقص است، ولي آغازكنندهی آشتي خداست، چون آشتي كمال است. نكاتي را به اشاره نام ميبريم:
1ـ «يُحبُّهم» نهتنها مربوط به گذشته نيست و در گذشته منحصر نميشود، بلكه اكنون و آينده را نيز بهطور پيوسته شامل ميشود.
2ـ نخست «يُحبُّهم»، آنگاه «يحبّونه»
3ـ «نَسوا الله»، ريشه در گذشته دارد. از گذشته، جمعي آلوده به نسيان بودند.[9]
4ـ نخست انسانها فراموشي و رويگرداني را آغاز كردند، آنگاه نتيجه فعل آنها، «نَسِيَهم» و نيز «فَأنسيهم أنفُسَهم» است.
دوستي و عقل
از آنجا كه آدمي به تنهايي نميتواند همه ابزار معاش و معاد و سفر خود را فراهم سازد، موانع حركت و تكامل خود را از سر راه بردارد و بالاخره چون به همزبان و همفكر نيازمند است، عقل حكم ميكند هركسي بايد دوستاني داشته باشد و داشتن دوستاني كه يارِ راه باشند نه بارِ راه، نشان عقلانيت هر كسي است.
به فرموده حضرت ختمي مرتبت (صلی الله علیه و آله): التَوَدُّدُ (إلي الناس) نصفُ العقل؛[10]دوستي و محبّت ورزيدن با مردم، نيمي از عقل است.
دوستان و همراهان نيمي از عقل هر فردند. يعني آنچه را از عقل خويش انتظار داريم، ميتوانيم نيمي از آن را از دوستانمان انتظار داشته باشيم. دوستان نهتنها نصف عقل هر كسي هستند، بلكه نيمه مهمتر آن هستند.
آن حضرت ـ كه درود خدا بر او باد ـ فرمود: رأسُ العقل بعدَ الايمان بالله التَّودُّدُ إلي الناس؛[11]پس از ايمان، عاليترين كمال عقل آدمي دوستي با مردم است.
دوستي با مردم براي عقل همچون سر است براي بدن، از اينرو كسي كه از آن بيبهره است، عقلش بيسر است.
دوستي به جهاتي كه گفته شد و جهاتي كه ميتوان براي آن نام برد، نشان عقلانيّت انسان و پس از ايمان به خدا، از بيشترين اهميت برخوردار است. آن ايمان به خداست و دوستي خدا و اين دوستي خلق خدا. همانگونه كه براي خردمند، زيستنِ بدون ايمان نشايد، زيستنِ بدون محبّت نيز نشايد. زندگي بدون دوست كم از عذاب اليم نيست.
گر خير بهشت است بريزيد كه بيدوست
هر شربت عذبم كه دهي عين عذاب است
دوام دوستي بر گذشت از لغزشها استوار است، بلكه بر خود دوستي استوار است. همانگونه كه بايد قهر و دوستي خدا را پذيرا بود، در دوستي با بندگان خدا نيز بايد چنين بود و البته اين مربوط به نگاه آدمي به خلق خداست.
در تعابير روايي ديگر، دوستي را نوعي خويشاوندي دانستهاند و دوست كم از خويشاوند نيست. همانگونه كه خويشاوندان در سختي و گرفتاريها يار و ياور همند، دوستان نيز چنيناند؛ همانگونه كه خويشاوندان خطاپوش يكديگرند، دوستان نيز بايد چنين باشند؛ همانگونه كه آنها در رفع عيوب يكديگر ميكوشند، اينها نيز چنينند؛ همانگونه كه آنها عواطف يكديگر را تكميل كرده و به يكديگر آرامش ميبخشند، دوستان نيز همينگونهاند.
اميرمؤمنان (علیه السلام) فرمود: المودّةُ قَرابةٌ مُستَفادَةٌ؛[12] دوستي، خويشاوندي اكتسابي است.
همچنين فرمود: قارِنْ أهلَ الخيرِ، تَكُنْ منهم و بايِنْ أهلَ الشرِّ تَبِن عنهم؛ رُبّ بَعيدٍ أقرَبُ من القَريب و قريبٍ أبعَدُ من البَعيد و الغريب مَن لميَكُن له حبيب؛[13]با نيكوكاران نزديك باش تا از آنها باشي و از بدكاران دوري كن تا از آنها نباشي؛ چهبسا بيگانهاي كه از هر نزديكي نزديكتر است و چهبسا نزديكي كه از هر بيگانهاي بيگانهتر است. آنكه دوست ندارد، غريب و تنهاست.
با توجه به تعدّد مشكلات و نيازهاي انسان و نيز تفاوت آنها، تعدّد دوستان نيز امري اجتنابناپذير است، البته تعدّد دوستان ميتواند علل ديگري نيز داشته باشد.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: أكثِرْ من الاِخوان فإنّ ربّك حَيِيٌّ كريمٌ، يَستَحيي أن يُعَذِّبَ عبدَه يومَ القيمه بين إخوانِه؛[14]دوستان خود را افزايش ده، زيرا پروردگار تو باحيا و بخشنده است، شرم دارد كه در قيامت بندهاش را در ميان دوستانش كيفر كند. (مگر آنكه همه دوستان اهل كيفر باشند!)
يادآوري اين نكته لازم است كه خود دوستي و محبّت از چنان ارزشي برخوردار است كه ميتواند هم آثار دنيوي داشته باشد و هم آثار اخروي. علاوه بر اينكه، محبّت ورزيدن به بندگان خدا، خود ارزشي مستقل است كه معيار بسياري از ارزشهاي ديگر است.
اقسام دوستان
در انتخاب دوست بايد دقت بسيار نمود، زيرا يكي از دلايل انتخاب آنها، كمك در رفع مشكلات سير و سلوك است، از اينرو دوست نه بايد مانع رشد و تكامل باشد و نه بايد خنثي و بيخاصيت باشد. يا بايد در مسير حركت جلودار باشد كه پيشاپيش ديگران حركت كند و موانع راه را برطرف نمايد، خطرات را به جان بخرد و سپر بلاي ديگران باشد، اين دوست عاقل و خردپيشه است و يا دستكم بايد همپاي ديگران حركت كند و به عنوان عضو گروه از عهده انجام وظايف خود برآيد، ولي در هر صورت نبايد مانع حركت باشد. به تعبير ديگر، دوست بايد يا وجودش در هر حال ضروري و ثمربخش باشد و يا دستكم در مشكلات و رفع موانع سودمند باشد.
امام صادق (علیه السلام) فرمودند: الاِخوان ثَلاثَةٌ؛ فَواحدٌ كَالغَذاء الّذي يُحتاجُ إليه في كُلّ وقتٍ و هُو العاقلُ و الثّاني في مَعني الدّاء و هو الاَحمقُ و الثالثُ في مَعني الدّواء و هو اللّبيب.[15]
دوستان بر سه دستهاند؛ دستهاي همانند غذا هستند كه در هر زماني وجودشان مورد نياز است، آنان خردمندانند و دستهاي همانند بيمارياند و آنان بيخردانند و دسته سوم همانند دارو و دوا هستند و آنان هوشمندانند.
نقش دوستان
اولين نقش دوستان، تأثير غيرمستقيم و ناپيدا بر يكديگر است، بهگونهاي كه بدون توجه و انتخاب و اختيار، صور باطني و نيز افكار و گفتار آنان به يكديگر شباهت مييابد و به تعبير درستتر، اصولاً دوستي بر اساس شباهتها تحقق مييابد؛ يا شباهت در منافع است مانند بازرگانان و چون آنها، يا شباهت در موقعيتها است مانند كارمندان و چون آنها، يا شباهت در اهداف است مانند سربازان و جز آنها، يا شباهت در صفات است و صور دروني مانند اهل سلوك.
مقصود، بررسي دقيق عوامل دوستي و انحصار آنها نيست، بلكه غرض اين است كه تا ميان دو نفر نوعي شباهت نباشد، به يكديگر علاقهمند نميشوند يا اگر علاقهمند شوند، دلبسته نگردند؛ كبوتر با كبوتر فيل با فيل. كبوتران، دوستي و همنشيني كبوتران را طالبند و پيلان نيز دوستي پيلان را. هر نوعي به همنوع خود، هر صنفي به همصنف خود، هر گروهي به همگروه خود جذبه و كشش دارند.
به اشاره بگويم كه يكي از اسرار حياتي دوستي با خاندان پيامبر (صلوات الله عليهم اجمعين) ـ كه آنهمه بدان سفارش شده استـ همين است. كساني كه دوستي آنان را در دل دارند، بيشباهت به آنان نيستند، اگرچه درجات اين شباهت و سنخيّت متفاوت است. طينتها از سنخ واحدند و همين مايه اميد ماست. آنگاه كه به خود مينگريم، مأيوس ميشويم. به گفتهی امام سجاد (صلوات الله عليه):
إذا رَأيتُ مَولاي ذُنوبي فَزِعتُ و إذا رَأيتُ كَرَمَك طَمِعتُ، فإن عَفَوتَ فَخَيرُ راحمٍ و إن عَذَّبتَ فَغَيرُ ظالم؛[16]آنگاه كه به گناهان خويش مينگرم، بيتاب ميشوم و چون به بخشش تو مينگرم، طمع ورزم، پس اگر مرا ببخشايي، بهترين بخشندهاي و اگر كيفر دهي، ستم نكردهاي.
ولي آنگاه كه به دلبستگي خود به پاكان عالم هستي مينگريم، چنان اميدوار ميگرديم كه اگر بر همه عالم تقسيم كنند، به همه سهمي وافر ميرسد، بهگونهاي كه نااميدي در عالم يافت نشود.
پس اصل دوستي، سنخيت و شباهت است. با توجه به اين نكته، اولين نقش و تأثير دوستان بر يكديگر، تقويت و تحكيم همان شباهت ذاتي و دروني است. در عالم دوستي، دوستان بدون اينكه خود بخواهند و بدانند، به يكديگر شباهت بيشتري مييابند و هرچه ارتباط و همبستگي آنها با يكديگر بيشتر باشد، اين شباهت بيشتر و عميقتر ميشود. به همين خاطر است كه توصيه شده است كه دوستان روابط بيشتر و صميميتر با يكديگر داشته باشند.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: المَرءُ علي دينِ خَليلِه، فَليَنظُرْ أحدُكم من يَتَخالَلُ؛[17]آدمي گرايشات و باورهاي خود را از دوستان ميگيرد، پس بنگريد كه با كه دوستي ميورزيد.
اصل تأثيرپذيري ناخودآگاه از دوستان به حدّي قابل توجه است كه علماي اخلاق سفارشات بسياري حتي در مورد ارتباطهاي اندك و اتّفاقي نيز هشدار دادهاند و در روايات نيز بر آن تأكيد شده است.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: مَن جَلَسَ مع ثَمانيةَ أصناف من الناس، زادَه الله ثَمانيةَ أشياء: مَن جَلسَ مَع الاَغنياء، زادَه الله حبَّ الدنيا و الرغبَةَ فيها؛ و مع الفُقراء، زادَه الله الشُّكرَ و الرّضا بقِسمةِ الله؛ و مع السُّلطان، زادَه الله القَسوةَو الكبرَ؛ و مع النِّسوان زادَه الله الجهلَ و الشَّهوَةَ؛ و مع الصّبيان، ازدادَ من اللّهوِ و المزاح و مَع الفُسّاق، ازداد من الجُرأةِ علي الذّنوب و تَسويفَ التّوبة؛ و مع الصالحين، إزدادَ رغبَةً في الطّاعات؛ و مع العُلماء، إزدادَ من العلم و الورع.[18]
هركس با هشت گروه همنشين شود، هشت صفت در او پديد ميآيد يا افزايش مييابد:
1ـ آنكه با توانگران همنشين شود، دنيادوستي و گرايش به آن در او افزون ميشود.
2ـ هركه با فقرا همنشين شود، سپاسگذاري و رضايت به قضاي الهي در او افزون ميگردد.
3ـ هركه با سلاطين و حاكمان همنشين شود، سنگدلي و خودبزرگبيني او افزون ميشود.
4ـ هركه با زنان همنشين شود، ناداني و غريز و شهواتش افروده ميشود.
5ـ هر با كودكان همنشين باشد، سرگرمي و بازياش بيشتر شود.
6ـ هر با بدكاران همنشين باشد، جرأت در گناه و تأخير در توبه در او افزايش مييابد.
7ـ هركه با نيكوكاران همنشين شود، ميل به طاعت در او زياد ميگردد.
8ـ هركه با دانشمندان همنشين شود، دانشهاي سودمندش فزوني مييابد.
در توضيح حديث شريف چند نكته را يادآور ميشوم:
1ـ شايد مخاطب اين حديث شريف، مردي بوده است به دليل نهي از همنشيني با زنان و كودكان. پيداست كه همنشين زن بايد از زنان باشد، چنانكه همنشين كودك از كودكان. به تعبير ديگر، همنشيني كودك با كودكان نهتنها ناپسند نيست، بلكه پسنديده است، چنانكه همنشيني زن با زنان نيز ناپسند نيست، بلكه بسيار پسنديده است.
2ـ آنچه درحديث شريف آمده است، جنبه غالب بر اين دستههاي هشتگانه است، يعني بهطور معمول همنشيني با توانگران، دنيادوستي و ميل به دنيا را در انسان پديد ميآورد و يا افزايش ميدهد، ولي اگر توانگري نيكوكار باشد، ـ و البته برخي از آنان چنينند ـ ساده زيست باشد، اهل گذشت و انفاق باشد، بر نفس خويش سختگير باشد، هيچ نشاني از اسراف و زيادهروي در زندگي او نباشد، همچون متوسط مردم بلكه كمتر از آن زندگي كند، پيداست كه همنشيني با او نهتنها سبب دنياطلبي نميشود، بلكه سبب پرهيز از دنيا ميشود. اگر ببيند كه توانگري جز مسؤوليت سنگين چيزي نيست، از اينكه چنين مسؤوليتي متوجه او نشده است، خدا را سپاسگذار خواهد بود.
سلطان و حاكم نيز همينگونه است. اغلب سلاطين چنين تأثيري بر همنشينان خود دارند. اين ثروت قاروني است كه دنياطلبي را پديد ميآورد، نه ملك سليماني. همينگونه است دستههاي ديگر. به تعبير ديگر، منظور از آنان، توانگران، زمامداران، كودكان و زنان است نه توانگران دانشمند و نيكوكار، زمامداران وظيفهشناس نيكوكار، كودكان خردپيشه، زنان دانشمند نيكوكار.
همينطور اگر همنشيني با فقرا يا دانشمندان سبب افزايش ويژگيهاي پسنديده است، منظور فقرا و دانشمندان بهطور غالب است. اما اگر فقيري افزونطلب باشد، آنچه از راه گدايي و دست دراز كردن به سوي ديگران به دست ميآورد، در اسراف و زيادهروي و تجمّلات به كار برد، همنشيني با چنين تهيدستي اثر نيكي ندارد.
چنانكه اگر دانشمندي خُلق توانگران را داشته باشد، دانشمندي تجارتپيشه باشد، تنها تفاوتش با بازرگانان توانگر، نوع تجارت و مكان خريد و فروشش باشد، اين دانشمند اثر مثبت ندارد. مگر نه اين است كه اثر دوستان و دانشمندان نابكار در ميان مردم از اثر گرگ درنده در ميان گله بيصاحب بدتر است؛[19]مگر نه اين است كه اگر دانشمندي تباه شود، جهاني را تباه ميكند؟[20] پس همه موارد ياد شده استثناء دارد و حكمهاي ياد شده مربوط به نوع غالب آنهاست.
همنشيني با زنان يا مردان
نكتهی ديگر، شرحي بر دوستي زنان كه در حديث شريف آمده است و آن اينكه دوستي با زنان، بدترين نوع دوستي است (براي مردان) و ريشه بسياري از مفاسد است. چه اينكه ريشه بسياري از مفاسد ياد شده، شهوت است (به معناي اخلاقي آن نه عرفي) و همنشيني با زنان سبب افزايش شهوت است. اين نكته را توضيح بيشتر لازم است:
أـ همانگونه كه همنشيني مردان با زنان چنين اثري دارد، همنشيني زنان با مردان هم همين نتيجه را دارد، بلكه هر دو يكي هستند. اگر در روايت شريف، همنشيني با مردان ذكر نشده است، بدين خاطراست كه مخاطب او مردي بوده است و به يقين اگر مخاطب زني بود، همنشيني با مردان گفته ميشد.
مگر ميتوان همنشيني مردان با زنان را از همنشيني زنان با مردان، جدا نمود؟ هرگاه زني همنشين مردي باشد، دقيقاً مردي همنشين زني شده است، پس چگونه ممكن است آن دو از هم جدا باشد. پس اگر همنشيني مردان با زنان نيك نباشد، همنشيني زنان نيز با مردان نيك نيست، پس منظور از همنشيني با زنان، همنشيني مردان با زنان است و برعكس.
بـ همنشيني با زنان (يا مردان) بهطور غالب آن نتيجه را دارد. غرض از همنشيني مردان با زنان چيست؟ مقصود غالب و رايج از آن برخورداري از لذّتهاي جنسي و مانند آن است، چنانكه همنشيني زنان با مردان اغلب به همين منظور است. حديث شريف براي بيان موارد غالب مطرح شده است، بنابراين موارد استثنايي را ـ كه ممكن است بسيار هم باشدـ شامل نميشود.
با توجه به آنچه گفته شد، اگر در مواردي چنين نباشد، مثل اينكه همنشيني با زني دانشمند، صالح و داراي معرفت باشد يا همنشيني با مردي اينگونه باشد و يا در مواردي قصد ياد شده ممكن نباشد، مانند همنشيني مردي با محارم خود مانند مادر، خواهر، دختر و مانند آن و يا زني همنشين پدر، برادر، فرزند خود و مانند آن باشد، پيداست كه اين همنشيني آثار ناپسند ياد شده را ندارد.
همنشيني به خاطر شهوتراني و در نتيجه غفلت از ياد خداست كه چنان تأثير ناشايستي را به همراه دارد و اين نه نقصي بر زنان است و نه بر مردان. نوعي تأثير طبيعي است كه به خاطر ناخوشايندي آن بايد از آن پرهيز نمود.
در پايان يادآوري اين نكته لازم است كه نام دو گروه از گروههاي هشتگانه در يكي از نقلهاي حديث ياد شده نيامده است كه در چنين مواردي چندان غيرمعمول نيست كه راوي يا نويسنده و يا نسخهبردار دچار فراموشي و يا لغزش قلم گردد و چيزي از آن را نياورد.
شباهت، عامل دوستي
به اصل بحث خود بر ميگرديم. دوستي سبب شباهت ميشود و شباهتها سرنوشتسازند، تا جايي كه فرمودهاند:
مَن تَشبَّهَ بقَومٍ فهو منهم[21] و مَن أحبَّ شيئاً حُشِرَ معه؛[22] كسي كه به گروهي شباهت داشته باشد، از آنها محسوب ميشود. در واقع چون از آنهاست، بدانها شباهت دارد و كسي كه چيزي را دوست داشته باشد، با او خواهد بود و با او محشور ميشود.
دوستي نهتنها سبب شباهتهاي عميق دنيوي ميشود، بلكه تأثيرات اخروي عيان و آشكار دارد. خوشا به حال آنانكه در انتخاب دوست، بيشترين دقت را به عمل ميآورند و خوشا به حال آنانكه دوستانشان، بهترين خلق خداست و خوشا به حال آنانكه خاندان پيامبر (صلوات الله عليهم اجمعين) و پيروان و مواليان آنها را به عنوان دوست انتخاب كردهاند كه از ثمرات ناخودآگاه اين دوستي برخوردار خواهند شد.
اميرمؤمنان (صلوات الله عليه) به نوف بكالي فرمودند: يا نوفُ مَن أحَبَّنا كانَ مَعَنا يومَ القيمةِ و لو أنّ رجُلاً أحَبَّ حَجَراً لَحَشَرَهُ الله معه؛[23]اي نوف! كسي كه ما را دوست بدارد، در قيامت با ما خواهد بود و اگر كسي سنگي را دوست بدارد، خداوند او را با آن سنگ محشور ميكند.
همانگونه كه ميدانيم، حشر اخروي، امري اعتباري و قراردادي نيست، بلكه بر اساس واقعيات عيني و نفس الامري ظهور و تحقق دارد. بر اين اساس، كسي كه سنگي را دوست داشته باشد يا هر چيز ديگري را، چون به آن شباهت دارد، حكم آنها يكسان خواهد بود؛ اگر با سنگ شباهت نداشت كه به آن دلبسته نميشد.
دوست داشتن كفار، منافقان و اهل گناه نيز همين نتيجه را دارد و بر اساس همين اصل تفسيرپذير است. كسي كه به گنهكاري دل بسته است، به خاطر شباهت به اوست كه اين دلبستگي پديد آمده است، از اينرو بايد از تقليد و تشبّه سطحي ظاهري نيز به كفار و گناهكاران پرهيز نمود.
ناريان مر ناريان را طالبند |
|
نوريان مر نوريان را جاذبند |
ديگر آثار دوستان
دومين نقش دوستان، تأثير مستقيم بر يكديگر است. كسي كه مؤمني را به عنوان دوست انتخاب كرده است، تحمّل گفتههاي او را خواهد داشت و مؤمن در كمك به دوست خود در مسير هدايت، در بازگو كردن عيوب او و كمك به او در رفع عيوب احساس مسؤوليت ميكند، بنابراين انتخاب دوست خوب به معني پذيرش راهنماييهاي او و در نتيجه كاستن از ضعفها و كاستيهاي خود است.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: عليكُم بالصَّديق فإنّه يَهدي إلي البِرّ و البرُّ يَهدي إلي الجنّة.[24]در روايت ديگر به جاي عليكم بالصديق، عليكم بالصدق[25]آمده است.
در انتخاب دوست دقت كنيد كه اگر دوست خوبي انتخاب كرديد، او شما را به نيكي و كارهاي پسنديده رهنمون ميشود و كارهاي نيك و پسنديده شما را به بهشت ميرساند.
اميرمؤمنان (صلوات الله عليه) فرمود: عليكُم بالاِخوان، فإنّهم عُدّةٌ في الدّنيا والإخرة؛ ألمتَسمَع لِقول أهل النّار: فما لَنا من الشّافعين ولا صَديقٍ حَميم؛[26] در انتخاب دوستان دقت كنيد كه دوستان پشتيبانان دنيا و آخرت هستند. مگر سخن اهل جهنّم را نشنيدهايد كه ميگويند: ما شفاعتكننده و دوستان پشتيبان نداشتيم.
اين حديث شريف تصريح دارد كه اگر دوستيها بر اساس ملاكهاي خردمندانه باشد، نهتنها در دنيا سودمند است بلكه در آخرت نيز يار و پشتيبان يكديگرند.
أكثِروا مِن الاَصدقاء في الدّنيا فإنّهم يَنفَعوَن في الدّنيا و اﻹخِرة؛ أمّا الدّنيا فَحَوائجُ يَقومونَ بها و أمّا اﻹخرةُ فإنّ أهلَ جهنّم قالوا فَما لَنا من الشّافعين ولا صَديقٍ حَميم؛[27] بر دوستان خود بيفزاييد، زيرا آنان در دنيا و آخرت سودمندند؛ در دنيا نيازهاي مربوط به آن را برآورده ميسازند و در آخرت نيز نيازهاي مربوط به آخرت را.
سومين نقش دوستان غفلتزدايي است. يكي از مشكلات دامنگير انسان در دنيا بهويژه در دوران جواني و ميانسالي، غفلت، سرگرمي و بازيهاي بيهودهاي است كه او را از توجه به آنچه برايش ضروري است، باز ميدارد. شغلها غالباً غفلتزايند؛ رفت و آمدها، تفريحات، مطالعات و … اغلب غفلتزايند و سبب سرگرمي و بيتوجهي به مقصد و وظايف مربوط به آن است، از اينرو يكي از نيازهاي اساسي انسان در اين دوران بلكه تا پايان عمر، داشتن دوستاني است كه «مذكِّر» باشند، با يادآوريهاي بهجا و به موقع، دوست خويش را از غفلت و سرگرميهاي زيانآور برهانند. داشتن چنين دوستاني، نشان تعلّق لطف ويژه الهي به انسان است.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: مَن أرادَ الله به خيراً رَزَقَه خَليلاً صالحاً إن نَسِيَ ذَكَّرَه و إن ذَكَّرَهُ أعانَه؛[28]هرگاه خدا اراده كند كه نعمتي به بندهاش برساند، دوستي صالح نصيب او ميكند كه هرگاه به فراموشي افتد، او را يادآوري كند و هرگاه به ياد آورد، بدو كمك رساند. خارج شدن از غفلت لطفي از جانب خداست كه در قالب دوستي درستكار ظاهر ميشود.
نشان دوستان صالح
اگرچه داشتن دوستان بهشدّت مورد تأكيد قرار گرفته است و در بسياري از جهات نيز تجربه شده است، ولي همانگونه كه گفته شد، دوست بايد صالح باشد تا دوست خود را از غفلت برهاند، نه اينكه خود در غفلت باشد كه در اين صورت پرهيز و دوري كردن از او لازم بلكه ضروري است.
نخست موعظه پير ميفروش اين است
كه از مصاحبت ناجنس احتراز كنيد
اينك به برخي از نشانههاي دوستان صالح كه آثار مطلوب ياد شده را خواهد داشت، اشاره ميكنيم:
1ـ دوست بايد كسي باشد كه همراهي و رفت و آمد با او ما را به ياد حق و شايستگيها و بايستگيها بيندازد. مجسمه فضيلت يا شايستگيها باشد كه با ديدن او شايستگيها را ياد كنيم. قيافه او، قيافه شايستگان باشد، ظاهر او دل و جان آدمي را به كمال متوجه سازد. بالاخره ظاهر دوست در حكم يادآوري خوبي باشد.
2ـ داراي گفتاري سنجيده به دور از هوي و هوس باشد، بهگونهاي كه بر آگاهي ما بيفزايد، يعني دوست اولاً، اهل آگاهي باشد و خود از جهل و ناداني مفرط رنج نبرد و ثانياً، به خاطر آميزش با دنياطلبان، مفسدهجويان بدفكر و بدزبان، سخنان ناشايست بر زبانش جاري نگردد، سخنانش عالمانه باشد، خوش سخن باشد و از لغوگويي و هرزهگويي بپرهيزد.
3ـ رازدار باشد و آنچه از دوست ميبيند و ميداند براي ديگران نگويد. به فرموده امام رضا (صلوات الله عليه): لايَكونُ المؤمنُ مؤمناً حتّي يَكون فيها ثلاثُ خصالٍ: سُنّةٌ مِن رَبّه و سُنّةٌ مِن نبيِّه و سُنّة من وليّه؛ أمّا السنّة من ربّه، فكِتمانُ السِّر و أمّا السنّة من نبيّه، فمُداراةُ الناس و أمّا السنّة من وليّه، فالصبرُ في البَأساء والضَّرّاء؛[29]مؤمن كسي است كه سه ويژگي داشته باشد: رازدار باشد، مردمدار باشد، بردبار باشد. كسي كه اين ويژگيها را نداشته باشد، مؤمن نيست و كسي كه مؤمن نباشد، شايسته دوستي نيست.
4ـ رفتار او چنان سنجيده، درست و هدفدار باشد كه ما را به گرايش و توجه به رفتارهاي ماندگار، كارهاي شايسته سودمند و بالاخره آنچه در كمالات ماندگار و واقعي ما تأثير دارد، تشويق نمايد.
ويژگيهاي ياد شده در بيان حضرت عيسي (علیه السلام) چنين آمده است: قالَ الحواريّون لِعيسَي (علیه السلام): يا روحَ الله لِمَن نُجالِسُ؟ قالَ: مَن يُذَكِّرُكم الله رؤيتُه و يُرَغِّبُكم في الإخرة عملُه و يَزيدُ في مَنطِقِكُم علمُه؛[30]ياران آن حضرت از وي پرسيدند: با چه كساني نشست و برخاست داشته باشيم؟ فرمود كسي كه ديدن او خدا را به ياد شما آورد، رفتار او شما را به آخرتطلبي برانگيزد و علم او منطق شما را فزوني دهد.
5ـ داراي خلقي نيكو و صبور و بردبار باشد، عصباني و خشن نباشد، با مواجهه با مشكلات، موقعيتهاي ناخواسته و رخدادهاي ناهنجار شكيبايي خويش را از دست ندهد.
به فرموده امام صادق (علیه السلام): مَن غَضِبَ عَليكَ مِن إخوانِك ثَلاثَ مرّاتٍ فلَميَقُل فيك شرّاً، فَاتّخِذْهُ لِنَفسِك (صَديقاً)؛[31]هرگاه كسي را سه بار به خشم آوردي و ناسزايي از دهان وي خارج نگشت، او را به عنوان دوست براي خود انتخاب نما.
كسي كه سه بار رفتار رنجآور ما را ديد و جاي خشمگين شدن داشت، يا خشمگين نشد و يا عواطف خود را كنترل نمود و در نتيجه سخن ناپسندي بر زبان نياورد، شايستگي دوستي دارد. بدين خاطر كه در عالم دوستي، امكان لغزش و خطا بسيار است و اگر هر خطايي، با خطاي مشابه آن پاسخ داده شود، به زودي دوستيها به دشمني بدل خواهد شد و اين خود آغاز مشكلات متعدّدي خواهد شد. آدمي اگر دوستي نداشته باشد، بهتر است از اينكه دوستان ناشايست داشته باشد كه در شكل دوستي رفتار دشمني داشته باشند و يا به خاطر زود رنج بودن، به دشمن بدل شوند.
6ـ دوست بايد در آشكار و پنهان با دوست خويش يكسان باشد، در حضور او همان گويد كه در غيبت او ميگويد، در سختيها با او همانگونه باشد كه در راحتيهاست؛ به هنگام نيازمندي دوست، با او همانگونه رفتار كند كه به هنگام نيازمندي به او انتظار دارد؛ در دارايي و ناداري دوست، يكسان رفتار كند، يعني دوست خود را به خاطر خودش بخواهد نه به خاطر مال، مقام و يا امور ديگر.
7ـ آنچه براي خود ميپسندد، براي دوست خود نيز بپسندد و آنچه را براي خود نميپسندد، براي دوست خود نيز نپسندد. در رخداد هر حادثهاي براي خودش، همانگونه باشد كه اگر براي دوستش رخ داده بود نيز همانگونه ميبود. به تعبير ديگر، كمالات، خوبيها، خوشيها، آسايش، آرامش و راحتي و نيز نقصها، بديها، ناخوشيها، اضطراب و ناراحتي دوست خود را از آن خود بداند. همان يك روح در دو بدن باشند. آبروي دوستش را آبروي خود بداند، رنجش دوست را رنجش خود بداند و بالاخره ميان خود و دوست خود تفاوتي نبيند.
8ـ تغيير اوضاع و احوال دوست سبب تغيير دوستي او نشود. اگر به ثروت رسيد، يا اگر به رياست دست يافت، اين سبب تغيير در رفتارش با دوست نشود؛ همين طور ورشكسته شدن دوست يا بر كنارشدن او از رياست و يا هر گرفتاري ديگري رفتار او را تغيير ندهد.
9ـ آنچه در توان دارد در راه آرامش و آسايش و خوشبختي دوست خويش به كار ببرد و از رسيدن دوست خود به لذّتي يا كمالي خوشحال شود. به هيچرو احساس حسادت نسبت به موفقيتهاي دوست خود نداشته باشد.
10ـ دوست خود را در سختيها و ناخوشيها تنها نگذارد. از او همچون جان خود محافظت كند، سختيهاي او را چون سختيهاي خود كارگشايي كند. برخي از اين ويژگيها در كلام امام صادق (صلوات الله عليه) چنين آمده است:
الصّداقةُ محدودة، فمَن لمتَكُن فيه تلكَ الحدود، فَلاتَنسِبهُ إلي كَمالِ الصّداقة و مَن لميَكُن فيه شَئٌ مِن تِلك الحدود، فَلاتَنسِبْه إلي شئٍ من الصّداقة؛ أولُّها: أن تَكونَ سَريرَتُه و عَلانيَتُه واحدة و الثّانيةُ: أنيَري زَينَك زَينَه و شَينَكَ شَينَه و الثّالثة: أن لايُغيِّرَه عنك مالٌ و لا ولايةٌ و الرّابعة: أن لايَمنَعك شَيئاً ممّا يَصِلُ إليه مَقدرته و الخامسة: أن لايُسلِّمَك عند النّائبات.[32]
دوستي شرايطي دارد، از اينرو كسي كه آن شرايط را نداشته باشد، دوستي او كامل نيست و اگر هيچ يك از آن شرايط را نداشته باشد، چيزي از دوستي ندارد.
اول: پنهان و آشكار او مانند هم باشد.
دوم: سرافرازي تو را سرافرازي خود و سرشكستگي تو را سرشكستگي خود بداند.
سوم: مال و مقام سبب تغيير او نشود.
چهارم: از آنچه در توان دارد براي تو دريغ نورزد.
پنجم: در سختيها تو را رها نسازد.
امام باقر (علیه السلام) فرمودند: ما مِن عَبدٍ يَمتَنِعُ مِن مَعونةِ أخيه المُسلم و السّعي لَه في حاجَةٍ قُضيَت أو لمتُقضَ إلاّ ابتَلي بالسّعي فيما يَأثِمُ عليه و لميُؤجَر؛[33]كسي نيست كه در كمك به برادر مسلمانش كوتاهي كند مگر آنكه به كوشش در كاري گناهآلود و زيانآور گرفتار شود.
11ـ اعتماد متقابل به يكديگر بهگونهاي كه بتوانند دست در جيب يكديگر نمايند و از امكانات مالي و غير مالي هم استفاده نمايند.
امام باقر (علیه السلام) فرمودند: هلْ يَدخَلُ أحدُكم يَدَه في كَمِّ صاحِبِه فَيَأخُذَ مِنه ما يُريدُ؟ قالوا لا. قالَ: فَلَستُم إخواناً كَما تَزعَمون؛[34] آيا شما دست در جيب دوستانتان ميكنيد و آنچه ميخواهيد بر ميداريد؟ گفتند نه. فرمود: پس آنگونه كه گمان ميبريد، دوست نيستيد.
12ـ حرمتنگهدار الهي باشند و از اينكه خلاف دستور الهي كاري انجام دهند، شرم داشته باشند. چه اگر كسي حرمت خداي خود را نگه نميدارد، حرمت دوست را نگه نخواهد داشت، زيرا دوست از خدا مهمتر نيست. كسي كه بر خلاف امر و خواسته خدا عمل ميكند، دليلي ندارد كه در صورت لزوم، خلاف خواست دوستش عمل نكند؛ كسي كه پيمان ميان خود و خداي خويش به آساني ميشكند، ميتواند پيمانهاي ميان خود و دوستان خود را نيز بشكند؛ كسي كه با آن همه نعمتي كه خدا به او عطا فرموده است، نسبت به او بيوفايي ميكند، ميتواند به دوستانش نيز بيوفا باشد. چه حق دوست هرگونه كه باشد، از حق خدا بيشتر و برتر نيست.
آزمون دوستي
امام صادق (علیه السلام) فرمودند: إذا وَدَدتَ أحداً فَجَرِبّه حتّي تَعلَمَ كَم لَه مِن حُرمَة الله و الحَياء مِنه، فَإن كانَ عارفاً بِحُرمَةِ الله و الحَياء مِنه، فَاصحِبهُ و إلاّ فَسَرِّحْهُ فَإنّك لَستَ أكرمَ عليه مِن الله؛[35]هرگاه خواستي كسي را به دوستي برگزيني، او را بيازماي كه چه اندازه حرمتنگهدار خداست و چه اندازه از خدا شرم دارد؛ اگر به حرمت و شرم الهي آگاه بود، با او همنشين باش، در غير اين صورت او را رها كن، زيرا تو براي او مهمتر از خدا نيستي. كسي كه بتواند با خداي خود بيوفايي كند، بيحرمتي كند، بيادبي روا دارد، در مورد ديگران نيز ميتواند چنين كند.
امام صادق (علیه السلام) فرمودند: اِختَبِروا شيعَتي بِخِصلَتَين، فَإن كانَتا فيهم، فهُم شيعَتي: مُحافَظَتُهم علي أوقاتِ الصّلاة و مُواساتُهُم مَع إخوانِهم المؤمنين بالمال و إن لمتَكونا فيهم فَاغرِب ثُمّ اغرِب ثُمّ اغرب؛[36] شيعيان مرا با دو ويژگي بيازماييد، اگر آن دو ويژگي در آنها بود، شيعه منند: يكي وقتشناسي در نماز و نماز به وقت خواندن و ديگري، توجه مالي به ساير مؤمنان. اگر اين دو ويژگي در آنان نبود، از آنان دوري گزين، باز هم دوري گزين، باز هم دوري گزين.
در حديث شريف دو نكته مورد توجه قرار گرفته است: يكم، اينكه كسي كه وظايف خود را نسبت به خداي خود انجام نميدهد و خلاف خواست و فرمان او رفتار ميكند، شايستگي دوستي ندارد، به همان دليل كه در روايت قبلي گفته شد و دوم، اينكه يكي از علل دوستي، رفع نياز به وسيله دوستان و كمك به يكديگر در سختيها و مشكلات است. اگر دوست در رفع مشكلات مالي به دوست كمك نكند، نام آن را هرچه ميخواهيد بگذاريد غير از نام دوست. اگر دوستي است، دوستي بيخاصيت يا كمخاصيت است.
13ـ ويژگي ديگر دوست اين است كه همنشيني با او اسباب زحمت و مشقّت نباشد. چنان ساده و بيآلايش باشد كه هيچگونه هزينه، سختي و عادت و ادبي كه سبب زحمت و مشقت باشد بر دوست خود تحميل نكند. چنين نباشد كه اگر به منزل دوست خود آيد، آن بيچاره مجبور باشد از روزها يا ساعتها پيش در تهيه و تدارك مهماني باشد كه اين بدترين وضعيت دوستي است.
اميرمؤمنان (علیه السلام) فرمودند: شَرُّ الاِخوان مَن تُكَلِّفَ له؛[37]بدترين دوستان كساني هستند كه ديگران به خاطر آنها به زحمت افتند.
گويند: شخصي اميرمؤمنان (علیه السلام) را به ميهماني دعوت كرد، آن حضرت فرمود: أجَبتُكَ علي أن تَضمِنَ لي ثلاثةَ خَصالٍ … أن لاتَدخُلَ علَيَّ شيئاً من خارجٍ و لاتَدَّخِرَ عنّي شيئاً في البيت و لاتَجحُفَ بالعيال؛[38] دعوت تو را به سه شرط ميپذيرم؛ نخست آنكه چيزي از بيرون براي من فراهم نسازي (به آنچه در منزل داري بسنده كني)، دوم، آنچه در منزل داري را از من دريغ نورزي و سوم اينكه خانوادهات (بهويژه همسرت) به زحمت نيفتد.
زحمتها و تكلّفهاي زايد و بيمورد سبب دوري دوستان و خويشاوندان از يكديگر ميشود و رفت و آمدها كه آن همه آثار مثبت دارد، (كه بدان اشاره كرديم) كاهش مييابد.
معيار دوستي
با توجه به اهمّيتي كه دوستان در رشد و سعادت و يا سقوط و شقاوت همديگر دارند، بايد در انتخاب آنان دقت نمود. انتخاب دوست بايد بر اساس هدفهاي بلند باشد و نيازهاي اساسي نه نيازهاي زودگذر و هدفهاي موقّتي. از سويي بايد از دوستي كسي كه به خاطر مالي، خوراكي، پوشاكي، ترسي، گرفتاري و مانند آنها دست دوستي دراز كرده است، پرهيز نمود و در عين حال بايد به دنبال كساني كه دوستيشان براي خدا باشد گشت و عمر خويش براي آن نقد و صرف كرد.
غرض از پرهيز از دوستي با طالبان دنيا اين نيست كه اگر كسي نياز دارد يا گرفتار است، به او بيتوجه بود، بلكه بايد به رفع مشكلات و گرفتاريهاي آنها همت گماشت و در عين حال از دوستي با آنها پرهيز نمود. دوست بودن غير از همكاري با ديگران براي كاستن از گرفتاريهاي آنهاست.
امام صادق (علیه السلام) فرمودند: قد قَلَّ ثَلاثةَ أشياء في كُلّ زَمان، الاَخلاّء في الله و الزّوجةُ الصّالحةُ الاَليفَة في دين الله و الولدُ الرّشيد؛ فَمَن أصابَ إحدَي الثّلاثة، فقَد أصابَ خيرُ الدّارين و الحَظُّ الاَوفَر مِن الدّنياء واحذَروا تَواخِي مَن أرادَك بِطَمَعٍ أو خَوفٍ أو فَشَلٍ أو أكلٍ أو شُربٍ واطلُب مُؤاخاةَ الاَتقياء و لَو في ظلماتِ الاَرض و إن أفنَيتَ عُمرَك في طلبِهم، فإنّ اللهَ لميَخلُق بعدَ النّبيّين علي وَجهِ الاَرض أفضلَ مِنهُم و ما أنعَمَ إليه علي عبدٍ مثلَ ما أنعَمَ الله به مِن التّوفيق بصُحبَتهم. قالَ الله تعالي الاَخلاّءُ يَومئذٍ بعضُهم لِبَعضٍ عدوٌّ إلاّ المتّقين[39] و أظُنُّ أن مَن طَلَبَ في زماننا هذا صَديقاً لا عيبَ فيه، بَقيَ بلاصَديق.[40]
كساني كه به خاطر طمع مالي، رياستي و موقعيتي دست دوستي به سوي تو دراز كردهاند؛ كساني كه به خاطر ترس از دست دادن مالي، رياستي، موقعيتي، ترس از زياني، نرسيدن به منفعتي تو را به دوستي طلب كرده و برگزيدهاند؛ كساني كه به خاطر گرفتاري، درماندگي و بيچارگي دوستي تو را ميخواهند؛ كساني كه به خاطر خوردن، آشاميدن و سورچراني به دوستي با تو تمايل دارند، شايستگي كمك دارند، ولي شايستگي دوستي ندارند. به آنها كمك كنيد، در رفع گرفتاريهاي آنان بكوشيد، در كاستن از غم و اندوه آنها ياريشان رسانيد و از دوستي با آنها بپرهيزيد، ولي براي دوستي با پرهيزكاران بكوشيد، شب و روز در پي آنان باشيد، سفرها كنيد، سختيها به جان بخريد، وقت و مال و عمر هزينه كنيد تا كه به دوستي آنان دست يابيد. زيرا كه خدا پس از پيامبران، بهتر از آنان نيافريد و كسي كه به دوستي با آنان دست يابد، به خاطر همراهي با آنان به نعمتي الهي دست يافته است كه هيچكس بدان دست نيافته است. راستي چه نعمتي بزرگتر از دوستي كه آدمي را از غفلت برهاند، او را به ياد خدا بيندازد؟
امام صادق (صلوات الله عليه) فرمودند: والّذي نَفسي بِيَده، إنّ في الارض في أطرافِها مُؤمنينَ ما قدرُ الدّنيا كُلّها عندَهم تَعدلُ جَناحَ بَعوضَةٍ (ثمّ ذكر عليه السلام أوصافَهم بنحو ما ذَكَرَ اميرالمؤمنين عليه السلام أوصاف المتقين) ثمّ قال: واشَوقاهُ إلي مُجالَسَتِهم و مَحادَثَتِهم! ياكَرباهُ لِفَقدِهم و يا كشفَ كَرباه لمُجالَسَتِهم! اُطلُبوهم، فإن وَجَدتُموهم و اقتَبَستُم من نورهم، اهتَدَيتُم و فُزتُم بهم في الدّنيا والإخرة، هُم أعزُّ في النّاس مِن الكبريت الاَحمر، حُليَتُهم طولُ السّكوت و كتمانُ السرّ و الصّلاةُ و الزّكاةُ و الحجُّ و الصّومُ و المُواساةُ للاخوان في حالِ العُسر و اليُسر.[41]
به خدا قسم در گوشه و كنار زمين، مؤمناني هستند كه همه دنيا در نظرشان به قدر بال پشه نيرزد. آنگاه حضرت آنان را توصيف نمود همانگونه كه اميرمؤمنان (صلوات الله عليه) پارسايان را توصيف نمود، آنگاه فرمود: چقدر به همنشيني و گفتگوي آنها مشتاقم، چه سخت است دوري از آنها و چه لذّتبخش است همنشيني با آنها. در جستجوي آنها باشيد، اگر آنان را يافتيد و از نور آنها بهرهمند شديد، ره يافتهايد و به وسيله آنها در دنيا و آخرت نجات يافتهايد. آنان از مرواريد سرخ نايابترند. زينت و آرايش آنها سكوت پيوسته، رازداري، نماز، زكات، حج، روزه و برابري و غمخواري برادران و دوستان در سختي و راحتي است.
دوستي قرآني
در پايان اين بخش نگاهي به يكي از همنشينيهاي قرآني خواهيم داشت و از خداوند كريم ميخواهم تا چنين همراهاني را نصيب و روزي ما بگرداند.
آدميان بر سه گروهاند:
1ـ آنانكه در كار آخرت بيواسطهاند، چنانكه در كار دنيا بيواسطه بودند. مسير كمال خويش را بدون كمك ديگران و بدون راهنمايي آنان طي كردهاند؛ اينان سابقان، عباد الله و مقرّبانند. اينان لطف خدا را بيواسطه خلق دريافتهاند.
2ـ آنانكه به واسطه گروه نخست به كمال و قرب و بصيرت و عبوديّت دست يافتهاند؛ پيرو آنان بودند و خوشهچين خرمن علم آنان. اينان اصحاب ميمنه، ابرار و اصحاب يمينند.
3ـ آنانكه نه بيواسطه و نه با واسطه، تحصيل كمال نكردند، كور بودند و بر كوري خود باقي ماندند. نه عالم بودند و نه متعلّم؛ نه راهنما بودند و نه رهرو؛ اينان اصحاب شمال و مشئمهاند.
وضعيت اين گروهها بدينگونه است كه گروه نخست، بيواسطه از چشمههاي زلال معرفت و ولايت برخوردارند؛ گروه دوم نمي از يم بيكران علم و ولايت الهي را بهواسطه گروه نخست به دست ميآورند و بر سر سفره آنان نشستهاند. اما گروه سوم نه از علم بهرهاي دارند و نه از ولايت، نه بيواسطه و نه باواسطه.
اين ظاهر وجود آنها در دنيا و اول هستيشان، اما آخرت آنان و باطن و غيب و وجودشان؛ خداوند در بهشت سه چشمه آفريده، هر سه چشمه براي گروه اول است. چشمه زنجبيل، چشمه كافور و چشمه تسنيم كه برترين چشمههاست. گروه اول از آن جهت كه سابقانند، خدا چشمه زنجبيل را برايشان آفريد[42]و از آن جهت كه عباد اللهاند، چشمه كافور را برايشان آفريد؛ عَيناً يَشرَبُ بها عبادُ الله يُفَجِّرونَها تَفجيراً[43] و از آن جهت كه مقرّبانند، چشمه تسنيم را برايشان آفريد؛ عَيناً يَشرَبُ بها المُقرَّبون.[44]
گروه دوم بهخاطر پيوندي كه با گروه اول دارند، بهرهاي از آن چشمهها دارند، نه خود چشمهها را. آنان طعم و مزه چشمهها را دارند نه خود آن را. آنان از جهتي، از طعم و مزه چشمه كافور برخوردارند؛ «إنّ الاَبرارَ يَشرَبونَ من كَأسٍ كانَ مِزاجُها كافوراً»[45]و از جهتي ديگر، طعم و مزه چشمه زنجيل را ميچشند؛ «و يُسقَونَ فيها كأساً كانَ مِزاجُها زَنجَبيلاً»[46] و از آن جهت سوم، طعم و مزه چشمه تسنيم را ميچشند. «مِزاجُهُ مِن تَسنيم».[47]
اما گروه سوم جز عذاب الهي كه نتيجه فكر و عمل خودشان است، بهرهاي ندارند.
گروه دوم چنانكه گفتيم، اين مقام و منزلت را از همنشيني و پيروي با گروه اول به دست آوردهاند. تنها اشاره ميكنم كه ميان چشمه و نهر و كوزه پرشده از آن نهر تفاوت بسيار است. به روايات وارد شده از ائمه معصومين (صلوات الله عليه اجمعين) در اين مورد مراجعه كنيد.
از دست دادن دوست
از دست دادن دوستان به منزله از دست دادن آن همه آثار و پيامدهاي مطلوب و سودمند است. كسي كه دوستي را از دست داده باشد، غريب مانده است و آماج غمها و غصهها قرار ميگيرد.
به فرموده اميرمؤمنان (علیه السلام)، «فَقدُ الاَحبَّةِ غُربةٌ»؛[48] از دست دادن دوستان، غربت و تنهايي است. چه نيك سروده است:
برخيز تا بگرييم چون ابر در بهاران
كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
از دست دادن دوستان، خسارتي است كه كم از غارت مال و جان نيست؛ غمي پيوسته به دنبال دارد، همانگونه كه هر زيان قابل توجه اينگونه است. البته كسي كه به دوست، نگاه ابزاري و زودگذر دارد، ممكن است دوست را از خود برنجاند و خم به ابرو هم نياورد. سخن از آگاهان و دوستي آنهاست، نه نابخردان و سوداگران.
فراق دوست اگر اندكست، اندك نيست
درون ديده اگر نيم موست، بسيار است
چيزي كه غالباً سبب از دست دادن دوستان است، اين است كه دوستان به آداب دوستي آگاهي لازم ندارند، از اينرو به آن پايبند نيستند. اگر آداب دوستي را نيك بدانند، اميد است كه مراعات كنند.
امام صادق (علیه السلام) فرمود: إذا قالَ الرّجلُ لاَخيه المؤمن: اُفٍّ، خَرجَ من ولايتِه و إذ قالَ: أنت عدوّي، كَفرَ أحدُهما و لايَقبَلُ الله من مؤمن عملاً و هو يُضمرُ علي أخيه المؤمن سوء.[49]
هرگاه كسي به برادر مؤمن خويش اف بگويد، از دوستي او بيرون شده است و ديگر با او دوست نيست و هرگاه بگويد: تو دشمن مني، يكي از آن دو از دين خارج شدهاند و به كفر گراييدهاند، زيرا يا سخن اين مرد راست است يا دروغ، اگر راست گفته باشد يكي از آن دو كافرند، چون دشمني ميان دو مؤمن ممكن نيست.
دشمني و دوستي بر اساس اعتقاد و ايمان است. مؤمن جز با مؤمن دوست نيست و جز با كافر و مانند آن، دشمن نيست و اگر دروغ گفته باشد، هتك حرمت مؤمن كرده است كه در حكم كفر است. هرگاه مؤمني نسبت به مؤمن ديگري در دل نيّت بد داشته باشد، اعمالش مورد پذيرش خدا نيست و نيت بد عبارت است از آنچه كه براي مؤمن ناخوشايند است و شايسته او نيست.
دوستان پيامبر
تاكنون درباره دوستي و شرايط آن اندكي بحث كرديم، حيف باشد اگر درباره دوستي با خدا و پيامبر و خاندان پاك او هيچ نگوييم. اشارهاي خواهيم نمود و تفصيل بيشتر را به جاي ديگر حوالت ميدهيم. غرض از اين اشاره، تأييد و تحكيم ملاكهاي ياد شده درباره دوستي است.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: آه شَوقاً إلي إخواني مِن بَعدي! فَقالَ أبوذر: يا رسولَ الله! لَسنا إخوانَك؟ قال: لا و أنتم أصحابي و إخواني يَجيئونَ من بَعدي، شأنُهم شأنُ الاَنبياء؛ قومٌ يَفِرّون من الإباء و الاُمّهات و من الاخوة و الاَخوات و مِن القُرُبات كُلّهم ابتغاءَ مرضاتِ الله، يَترُكون المالَ و يَذِلّون أنفسَهم بالتّواضعِ لله تعالي، لايَرغَبون في الشَّهَوات و فُضول الدّنيا و يَجتَمعون في بيتٍ من بيوت الله كَأنَّهم غُرَباء، تَريهُم مَحزونينَ لِخَوفِ النّار و حُبّ الجنّة؛ فمَن يَعلَمُ قدرَهم عند الله؟ ليسَ بينَهم قَرابة و لا مال.
آه! چقدر مشتاق برادرانم كه پس از من خواهند آمد، هستم. ابوذر پرسيد: اي رسول خدا، ما برادران تو نيستيم؟ فرمود: نه. شما ياران من هستيد، برادران من پس از من ميآيند كه مقام و منزلت آنها چون پيامبران است. آنان گروهي هستند كه به خاطر رضايت خدا از پدر و مادر و خواهر و برادر دوري ميگزينند، مال و ثروت را رها ميكنند، خود را با فروتني كوچك ميكنند، به شهوتها و پسماندههاي دنيا رغبت ندارند، در خانههاي خدا جمع ميشوند گويي آنان غريبند، از ترس جهنّم و اشتياق به بهشت، چهرههايشان اندوهگين به نظر ميرسد. كيست كه به ارزش آنها پيببرد؟ ميان آنها نه خويشاوندي است و نه ثروت.
نشانههاي دوستان پيامبر عبارت است از:
1ـ همپايه بودن با انبياء، يعني انديشه و عمل و اخلاق آنها شباهت به انبياء دارد.
2ـ از هرچه كه مانع رشد و كمال و سير و انجام وظايف باشد، حتي اگر پدر و مادر و برادر و خواهر باشد، ميگذرند. آنان خداجويند و همه ارزشها از نظر آنها در امتداد خداجويي قرار دارد.
3ـ اهل ثروتاندوزي نيستند.
4ـ با فروتني در برابر خدا، از اقتدار و گردنفرازي نفس خويش ميكاهند.
5ـ به شهوات و پسماندههاي دنياطلبان (ثروت و رياست) بيتوجهاند.
6ـ در خانههاي ساده و بيآلايش زندگي ميكنند.
7ـ از اعمال سليقههاي شخصي در كارهاي جمعي ميپرهيزند و جمعي تصميم ميگيرند و جمعي انجام ميدهند؛ پراكنده و متفرق نيستند.
8ـ غريبانه زندگي ميكنند، نه فكرشان به دنياطلبان شباهت دارد و نه رفتارشان.
9ـ از ترس جهنّم و دوري از بهشت، چهرههاشان غمآلود است.
10ـ معيار همگرايي آنها نه اشتراك در منافع فاميلي است، نه منافع مالي، بلكه همفكري و يگانگي در بينش است.
11ـ كسي به قدر و منزلت آنان آگاه نيست.
حاصل آنكه معيار و ملاك دوستي دوستان و برادران رسول خدا، خدا و ولايت اوست، نه هيچ لذّت و ثروت و خوشي زودگذر دنيوي. دوستي و قرابت با آن حضرت دو معيار اساسي دارد: يكي علم است و ديگري عمل. دوستان آنان در علم از ديگران پيشي جستهاند، به دانستههاي اهل زمان خويش بسنده نكردهاند و از سطح معرفت به عمق آن رفتهاند، در علم به سرور و سالارشان شباهت دارند، از سطحينگري و ظاهرانديشي بهدورند و در عمل نيز به آنها شباهت دارند.
شباهت عمل آنان به آن حضرت يكي در قالب است و ديگري در محتوي. قالب و شكل عمل آنها برگرفته از گفتار آن حركت است. چنان نماز ميخوانند كه آن حضرت بدان سفارش كرده است و چنان عبادت ميكنند كه او فرموده است، اما محتواي عملشان نيز بيشباهت به آن حضرت نيست، يعني محتواي عمل آنها توحيد است و البته هدف از آن نيز همان است.
ابن كَوّاء از اميرمؤمنان (علیه السلام) درباره ياران پيامبر (صلوات الله عليه و آله) پرسيد تا به سلمان رحمه الله رسيد، حضرت فرمود:
او علم اولين و آخرين را به دست آورد، او دريايي تمامناشدني است، او از ما اهل بيت است؛ قالَ: أدرَكَ علمَ الاوّلين و الإخرين و هو بَحرٌ لايُنزَفُ و هو منّا أهل البيت.[50]
اين مقام جز از راه محبّت و پيروي به دست نيامده و هرگز به دست نخواهد آمد.
اشتياق خدا به بندگان
فاعل، فعل خويش را ميخواهد، زيرا فعل بيگانه از فاعل نيست، بلكه «از مراتب فاعل است». اگرچه به ظاهر فعل از فاعل جداست، ولي در واقع ميان آن دو بينونت و جدايي واقعي نيست، اگرچه به نظر جدايي ميرسد. بر فرض كه فعل و فاعل از يكديگر جدا باشند، خدا و خلق از هم جدا نيستند. او هم داخل در اشياء است، هم خارج از اشياء، بنابراين دستكم بايد در مورد خدا و فعل او بپذيريم كه جداييشان ناممكن است و بر فرض كه چنين نباشد، باز هم با اين نكته كه فاعل خواهان فعل خود است و فعل مطلوب فاعل خود است، نميتوان موافقت نداشت. پس اولاً، هر فاعلي فعل خود را ميطلبد و ثانياً، افعال فاعل از جهت شدّت و ضعف يعني شباهت به فاعل خويش متفاوتند كه پيشتر بدان اشارتي رفت.
انسان تامترين فعل خداست و كاملترين مظهر او، از اينرو مطلوبترين فعل او هم هست. اين مطلوبيّت تنها به خاطر فعل بودن او و كمالات اولي اوست نه عوارض ثانوي. او به خاطر انسان بودن مطلوب خداوند است نه به خاطر افكار يا اعمال يا ديگر امور زايد بر ذات او، اگرچه آنها نيز از آن جهت كه فعل خدايند، مورد طلب و حبّ ذاتي او هستند.
به همين خاطر است كه انسان با همه خُرديش در جهان فيزيك كه با آن نسبت قابل توجهي ندارد، (چه رسد به نسبت او به وراء طبيعت) با اين حال محور عالم هستي از فيزيك تا متافيزيك است. در سير نزول و پيدايش جهان هستي، او واسطه در خلقت و دريافت فيض از خداست، چنانكه در سير صعود و بازگشت عالم هستي چنين است. جهان هستي براي انسان آفريده شده است و انسان براي خدا. اين نشاندهنده اهمّيت و نقش قابل توجه انسان در عالم هستي است.
«يَابنَ آدم خَلقتُ الاَشياءَ لاَجلِك و خَلَقتُكَ لاَجلي.»[51]
تو جان جهان و من جان تواَم |
|
تو بهر همان و من بهر تواَم |
هدف جهان هستي رسيدن به توست و هدف تو رسيدن به من. آن را بهر تماشاي تو آفريدم و تو را بهر تماشاي خودم. اين يعني محبوبيّت ذاتي انسان براي خدا.
از سوي ديگر، چيزي كه محبوب نباشد، مطلوب نيست و چيزي كه مطلوب نباشد، پست و حقير باشد. پستي و حقارت چيزي، نشان از پستي فاعل دارد و اگر فاعل تام بل فوق التّمام بود، فعل نير تام و تمام است و اگر فعل چنين باشد، به يقين مطلوب است و محبوب. فعلي كه در «أحسَن تَقويم»[52] نهادهاند، چگونه محبوب نباشد. مگر نه اين است كه او جميل است و جمال را دوست ميدارد؟ و مگر نه اين است كه انسان احسن وجوه در عالم هستي است، پس چرا او را نخواهد؟
منشور كمال حسن تو بنوشتند |
|
خوبان جهان به پيش تو زشتند |
همه خلق خوبند و زيبا، ولي آدمي چيز ديگري است. ثمّ أنشَأناهُ خَلقاً آخَرَ فَتَبارَكَ الله أحسنُ الخالقين.[53] توحيد موحّدان و كفر كافران بر او مؤثّر نباشد، بلكه بر موحّد و كافر مؤثّر باشد. اگر قلاده اِقرار در جيد توحيد افكني، جمال روزگار و عنوان افتخار توست و اگر شوك شرك در پاي دلت شود، نكال روزگار شين احوال توست؛ اما حقيقت صمديّت و سرّ احديّت، منزّه است و مقدّس از توحيد موحّدان و شرك مشركان.
مرغي به سر كوه نشست و بخاست
بنگر كه در آن كوه چه افزود و چه كاست
اين محبّت از ازل است تا ابد و معلول نيست وگر معلول است، معلول انسان و غير انسان نيست، معلول جهان امكان نيست. آدمي جز مشتي خاك نيست تا كه بر او تأثير گذارد. آنچه داري همه لطف خداوند است، تو را عطا به كرم دادند، نه به استحقاق؛ به وجود دادند، نه به سجود؛ به فضل دادند نه به عقل؛ به خدايي او دادند نه به كدخدايي تو. براي تو رسول فرستاد، چون تو محبوب بودي؛ پيام فرستاد، چون پيش از پيام پيامبر، تو آن بودي كه بودي. همه عالم بيافريد و به هيچ آفريدهاي نظر محبّت نكرد و به هيچ موجود رسول نفرستاد و به هيچ مخلوق پيغام نداد.
چون نوبت به آدميان رسيد كه بركشيدگان لطف بودند و نواختگان فضل و معادن انوار اسرار، لطف ذوالجلال ايشان را محل نظر خود گردانيد و صد و بيست و چهار هزار پيغمبر به ايشان فرستاد و روز و شب از ملائكه ملكوت رقيبان و صاحب بريدان به ايشان فراز كرد.
اگر او آدمي را بخواهد چه بايد كند كه نكرده است؟ اگر همه اينها نشان محبّت و دوستي او نيست، پس چيست؟ به ظاهر انسان ننگريد كه خاك است و رسمش بيباك، به باطن او بنگريد كه پاك است. به گِل او ننگريد، به دل او بنگريد.
آنگاه كه هيچ نميتوانستيم و نكرده بوديم، ما را حامل علم خويش كرد، تاج كرامت بر سرمان نهاد، عالم را به پاي ما فروانداخت، ما را همپيمان خويش ساخت. ما كجا و اينها كجا؟ گر نيك بنگري، چندان نكته و معني از اينها يابي، كه دهها سال بلكه قرنها از خواندن و نوشتن نصيب تو نگردد.
اي عزيز، پيمان بستن جز با همتا و همرديف (كفو) نشايد؛ هر كسي با هر كسي پيمان نبندد. عهد و پيمان سلطان با سلاطين بود نه با سفلگان كوچه و بازار. هركس با هركس نگويد: تو بر پيمان خود باش تا من نيز پيمان نشكنم. در «اوُفِ بِعَهدي، اوُفِ بعَهدِكم»[54] نكتههاست. ما كجا و همپيماني با خداي عزيز كجا؟ نخست «نَفَختُ فيه مِن روحي»[55]گفت، آنگاه «أيَّدَهم بروحٍ منه»،[56] آنگاه «يُحبُّهم»[57]فرمود. اگر اين دوستي نيست، پس چيست؟
دوستي خدا اگر به علت باشد، بايد از غير مؤمن، غير صالح و پرهيزگار نفرت داشته باشد و حال آنكه چنين نيست؛ براي آنان چهها نكرده است كه براي دوستان كرده است. بشنويد:
بر حسب نقل، خداي متعال به حضرت داود (علیه السلام) وحي فرستاد و پيغام داد: قُل لِشُبّانِ بَني إسرائيل لِمَ تَشغَلونَ أنفُسَكم بِغَيري و أنا مُشتاق إليكم، فَما هذا الجفاء؛ اي داود! به جوانان بني اسرائيل بگو چرا خود را به غير من آميختهايد و با غير من سرگرم شدهايد و حال آنكه من شيفته شمايم، اين چه جفا و ستمي است كه بر من روا ميداريد. كجا دوست با دوست چنين كند.
لَو عَلِمَ المُدبِرون كيفَ اشتياقي بهم لَماتُوا شوقاً؛[58]اگر گنهكاران به شيدايي من به آنها خبر داشتند، از شوق و مستي، درجا ميمردند.
يا داود! لَو عَلِمَ المُدبِرون عَنّي كَيفَ انتظاري لَهم و شَوقي إلي تَركِ مَعاصيهم لَماتوا شوقاً و تَقَطَّعَتْ أوصالَهم من مَحبّتي؛[59]اي داود! اگر آنانكه از من روي گردانند، بدانند كه چگونه انتظار آنان را ميكشم، چگونه مشتاق ترك گناه آنانم، از شوق مرده بودند و بند بند بدنشان از محبّت من به آنها، از هم ميگسيخت.
همين تعبيري را كه در بيان محبّت خود به جوانان گرفتار در سرگرمي و بازي و گناهكاران و فراريان به كار برده است، در اظهار محبّت خود به نيكان نيز به كار برده است. «ألا طالَ شَوقُ الاَبرار إلي لِقائي و إنّي إلي لِقائِهم لَاَشوَقُ»؛[60] چه شوق دوستانمان به ديدار ما به درازا كشيد، حقاً كه من به ديدار آنها مشتاقترم.
انسان نيز چنانكه پيشتر گفتيم، سخت مشتاق اوست و اين اشتياق جايگزين و مانند ندارد، اگرچه بسياري نميدانند. در پايان جملهاي درباره شوق و اشتياق بگويم و بگذرم.
گفتهاند: شوق را نشاني است و آن ميل به مرگ و دوست داشتن آن در آسودگي است. عَلامَةُ الشّوق تَمنّي المَوت علي الرّاحة؛ نشان صحّت شوق آن است كه چون كارها بر مراد بود، روزگار موافق خواست گشت، آرزوي رفتن به نزد دوست باشد. يوسف (صلوات الله عليه) را چون در چاه افكندند، نگفت «تَوَفَّني» و چون من يزيد كردند و به هژده درم بفروختند، نگفت، «تَوَفَّني». چون ملك مصر وي را خالص شد و دولت نظام گرفت و برادران پيش تخت او روي بر خاك نهادند، گفت: «تَوَفَّني مُسلِماً»؛ اكنونم به حضرت بر.[61]
بندگان ويژه خدا يا دوستان او
آن را كه دل از عشق پر آتش باشد
هر قصه كه گويد همه دلكش باشد
تو قصّه عاشقان همي كم شنوي بشنو
بشنو كه قصهشان خوبش باشد
بهخاطر تعدّد و كثرت اسماء الهي و بيشماري كمالات خدا و نيز بهخاطر تعدّد و تفاوت جاهاي آدميان، راههاي بندگي خدا و نيز دوستي او متعدّد و متفاوت است. هر كسي ممكن است متأثّر از اسمي يا صفتي از كمالات الهي باشد و آن اسم و صفت بر او غلبه داشته باشد و ديگر اسماء و صفات منطوي در آن باشد، بدين ترتيب صفات غالب دوستان خدا متفاوت باشد و در عين حال همه بنده و دوست او باشند.
با توجه به اين نكته، دوستان خدا به دستههاي متعدّدي تقسيم ميشوند.
اولين گروه از دوستان خدا
آنانكه اساس دوستيشان، جلال و عظمت و قهر الهي است و در سختيها و مشكلات و گرفتاريها به محبّت الهي جذب شدهاند؛ دوستان سختيها هستند، نه دوستان آسودگيها. كار عشق و عاشقي اين دسته چندان روشن نيست، بلكه كمي توضيح ميطلبد. آنان دوستان جلال الهياند و سختيها و قهر الهي را به جان ميخرند و به حقيقت محبّت الهي دست مييابند.
به فرموده اميرمؤمنان (صلوات الله عليه) به نقل از حضرت ختمي مرتبت (صلی الله علیه و آله): قالَ عَزّوجَلّ: لقد حَقّتْ كَرامتي ـ أو قالَ مَوَدَّتي ـ لِمَن يُراقِبُني و يَتَحابُّ بِجَلالي، إنّ وجوهَهم يومَ القيمة مِن نورٍ، علي مَنابِرَ من نور، عليهم ثِيابٌ خُضرٌ. قيل مَن هُم يا رسول الله؟ قال: قَومٌ لَيسوا بأنبياء و لا شُهداء ولكنَّهم تَحابُّوا بَجلال الله و يَدخُلون الجنّة بغير حساب.[62]
خداوند فرمود كرامت ـ يا محبّت ـ من بر كسي كه مراقبت از من كند و جلالم را بطلبد، به تمام و پايان رسيده است؛ چهره آنان در قيامت از نور است، بر منبرهايي از نور نشستهاند و لباس سبز بر تن دارند. پرسيدند اي رسول خدا آنان كيانند؟ فرمود: گروهي هستند كه نه پيامبرند و نه شهيد و به جلال الهي دل بستهاند و بدون حساب وارد بهشت ميگردند.
اين حديث شريف مرواريد گرانبهايي است كه در ميان اخبار و رواياتي كه از حضرت حبيب (صلی الله علیه و آله) نقل شده است، چون خورشيد ميدرخشد كه شرح و توضيح آن نه براي نويسنده ممكن است و نه براي خواننده قابل تحمل. تنها دلهاي پاك عالمان، با جانهاي صاف چون آينه متعلمان ميتواند برخي از عظمت اين گفتار شريف را حمل نمايند. آنچه به گمان اين بنده ناچيز ميرسد و قابل گفتن است اين است كه:
أـ كرامت يا محبّت الهي براي اين گروه تحقق يافته و تمام شده است. خدا نامحدود، كرامت نامحدود، محبّت نامحدود؛ اينان كيانند كه اينچنين با نامحدود پيوند خوردهاند و چنين شايستگي تماميّت محبّت الهي را يافتهاند؟ تاب و توانشان چه اندازه است؟ طاقت و تحملشان چه اندازه؟ …
بـ اينان به آنچه همه، عام و خاص از آن گريزانند، دلبستهاند. گويي زبان حالشان بل قالشان اين است كه كاش توانستمي چنان بسوزم كه از جهنّم نصيبي براي ديگران باقي نماند؛ يا آنكه ميگويند: خدايا! چنان بزرگم كن كه به گاه ورود در جهنم، جهنّم را پر سازم تا كه بندگان تو از آن سهمي نداشته باشند. اينان چشم به جلال الهي دوخته و محو آن گشتهاند. به همين خاطر است كه آن را ميطلبند، بر خلاف برخي از بندگان شايسته خدا كه جلال ميبيند و اشك ميريزد و هيچگاه لبخندي بر لبانش ننشسته است، اينان به جلال مينگرند و بدان عشق ميورزند!
جـ چهرههايشان نور است نه نوراني، جايگاهشان نيز نور است نه نوراني و بالاخره لباسشان سبز است. گمان از خيال بيرون كنيم، خيال آلوده به دنيا آن را فهم نكند.
دـ رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، آنان را به صفات سلبي توصيف نموده است. توصيف به چنين صفاتي اولاً، نشان بزرگي و پيراستگي آنها از هر عيب و نقصي است، زيرا اگر چنين نبودند، چنين بيپروا طالب جلال نبودند و ثانياً، نشاندهنده بيانناپذيري آنهاست. تنها همين اندازه ميتوان گفت كه اينان نه پيامبرند و نه شهيد. ولي چيستند و دستكم كيستند، بيان نتوان كرد.
هـ اينان بدون حساب وارد بهشت ميشوند. نه آنكه بدون حساب به آنها روزي ميرسد كه قومي ديگر نيز اينچنينند، بلكه بيمحاسبه وارد بهشت ميشوند و معناي دقيقتر آن اين است كه اينان در بهشت بيحسابند. در «يُسقَونَ مِن رَحيقٍ مَختوم» بينديشيد.[63]
برخي از عوامل دوستي با خدا
چنين محبتي، ممكن است نشانگر وجود دستههاي ديگر در اين گروه باشد و ممكن است مراتب و منازل متعدّد براي همان يك گروه باشد كه احتمال نخست شواهد بيشتري دارد؛ به هر حال علل آن عبارت است از:
يكمـ اينان يا دستهاي از اينان تحمّل سختيها و بلاهاي الهي را آزمون محبّت ميدانند و از آن گريز ندارند. از اين منظر، كسي به دوستي خدا نايل نميشود مگر آنكه سختيها را نهتنها تحمّل كند، بلكه بدانها راضي باشد و كسي كه به سختيها راضي باشد، طالب آنهاست، چون رضايت طلب آورد. در هر صورت، رضايت غير از تحمّل است. رضايت نه تحمّل از روي ناچاري است؛ اگر چنين بود، صبر بود، نه رضايت و ميان آن دو از نظر اهل معرفت بلكه اهل ظاهر، تفاوت بسيار است.
آن مسكين ميگفت: كَذِبَ مَن لميَصبِر علي ضَربِ مَولاه؛ آنكه بر بلاي دوست صبر نكند، دوست نيست.
پاسخ شنيد: كَذِبَ مَن لميَتَلَذَّذ بضَربِ مَولاه؛ آنكه از بلاي دوست لذّت نبرد، دوست نيست.
اين مقام را ميتوان به مقام خُلّت حضرت ابراهيم خليل (علیه السلام) اشاره نمود كه پس از سختيهاي بسيار و تحمّل و رضايت به آنها، بدان دست يافت.
با درد بساز چون دواي تو منم |
|
در كس منگر كه آشناي تو منم |
گر بر سر كوي عشق ما كشته شوي |
|
شكرانه بده كه خونبهاي تو منم |
تحمّل درد و رنج براي رسيدن به دوا، با نگاه سطحي ما چندان خردپذير نيست، زيرا دواي شناخته شده براي ما، رفع درد است نه طلب درد. با اين نگاه تحمّل درد براي رسيدن به شفا، خردناپذيراست، ولي از نگاه ديگر كه آن دوا نه رفع درد باشد، بلكه خود نعمتي ويژه باشد كه درد مقدمه وصول به آن است، خردپذير خواهد بود؛ اينجا درد مطلوب است و مقصد. از اين گذشته، با پاي عقل به ميدان محبّت رفتن، خود خلاف عقل است. آن دو بسيار متفاوتند و هر كدام مسيري و راهي و مقصدي ويژه خود دارند.
به تعبير اهل معرفت، عقل و عشق، در عين و قاف شريكند و هر دو هم عين دارند و هم قاف، تفاوت آنها در لام و شين است؛ عقل، لام دارد و عشق، شين. لام سي است (به حروف ابجد) و شين سيصد. عقل، گام در عشرات نهد و عشق گام در مآت. عقل مورچهوار ميرود و عشق شتروار ميجهد.[64] اگرچه نكته ياد شده تمثيل است، ولي اولاٌ براي بيان لطايف سودمند است و ثانياٌ در نزد اهل معرفت مجرّب است و تجربه از يقينيات. به هر حال شرط محبّت ورزيدن، چشيدن بلاست به رضايت.
هركس از كوي تو اي شوخ ستمگر گذرد
شرط اول قدم آن است كه از سر گذرد
دومـ اينان يا گروهي از اينان تقاضاي وصل و نشستن بر خان نعمت را خام ميدانند و تقاضاي هر كودك دبستاني، نه طلب پيرِ پخته دل تا چه رسد به جانِ سوخته.
از اين ديدگاه، همه صفات خداوند، كمال است و از او جز خير و حسن و زيبايي صادر نشود؛ كارد و پنير هر دو از اوست. ظهور هر صفتي، امري ضروري است، در غير اين صورت، ضرورت از اسماء و صفات برداشته ميشود و اين يعني راه يافتن امكان در آن ذات منزه از هر عيب و نقص. سبحان الله كه چنين باشد.
از اين نظر اينان محبّان پختهاند، چون محبّ تا جوياي وصل است، هنوز در محبّت خام است. محبّي كه نهتنها به وصل دست نيافته، بلكه طالب آن هم نباشد، در دوري و فراق، كه كم از عذاب اليم نيست، گرفتار است و اين يعني تجلّي جلال الهي و عشق ورزيدن آنان به جلال.
عشق تو مرا ألَست مِنكم بِبَعيد |
|
هجر تو مرا إنّ عَذابي لَشَديد |
بر كنج لبت نوشته يُحيي و يُميت |
|
مَن ماتَ مِن العشق فقد ماتَ شَهيد |
هجر است و عذاب شديد و محبّت پخته، تو خود بگو كه چه ميشود؟
اينان پيوسته گويند: إن تُعَذّبْني، فأنا لك مُحبٌّ و إن تَرحَمْني، فأنا لك مُحبٌّ؛ اگر در عذابت گرفتار باشم، دوستت دارم وگر در لطفت غرق شوم نيز دوستت دارم. من تو را دوست دارم، خواه بر خان نعمت باشم، خواه در كنج محنت.
گويند درويشي به وقت شكار عنان مركب سلطان بگرفت. او تازيانهاي بر درويش نواخت. درويش سر برآورد و گفت: سخت زدي اما خوش زدي، ديري است كه آرزو داشتم كه سلطاني مرا بزند. البَلاءُ لِلولاء كاللَّهَب لِلذَّهب؛ سختي و دوستي چون آتش و طلاست.
به گمان نگارنده، جلال، سي است و جمال، چهل و جلال و جمال، هفتاد، از اينرو محبّت به جلال به پختگي محبّت به جمال نيست. آن يكي در سي حاصل شود و اين يكي در چهل، إن شاء الله. محبّت هيچ يك از آن دو نيز به محبّت جمع ميان آنها نميرسد. براي اهل محبت، محبّت به جلال در خامي حاصل گردد (سي) و محبّت به جمال در پختگي حاصل شود (چهل) و محبّت به جمع ميان آندو در سوختگي به بار نشيند (هفتاد). و الله اعلم.
سومـ اينان يا برخي از اينان نهتنها سختيها و بلاها را مقدّمه آسودگيها بدانند، بلكه خود آنها را كمال ميدانند و مطلوب. بدين نظر، جلال، باطن جمال است و قهر، باطن لطف و هر دو، لطف خاص كه از آن خاصان است. اگرچه به نزد خلق، كوزه سالم كه آبگير است، از كوزه شكسته برتر است، ولي به نزد آنان، كوزه شكسته در برتري، با كوزه نشكسته قابل مقايسه نيست. آن به مرحلهاي رسيده است كه اين هنوز در تب و تاب آن است. آن را قياس دل سالم و دل شكسته دان.
مكن معامله، وين دل شكسته بخر
كه باشكستگي ارزد به صد هزار دست
دلا طمع مبر از لطف بينهايت دوست
چو لاف عشق زدي سر بباز چابك و چست
دل شكسته نه بهعنوان وسيله و ابزاري براي رسيدن به دل درست است، بلكه بر عكس، دلهاي ناشكسته بايد بشكند تا به شكستگي كه كمال است، برسند. در هر صورت، با توجه به اين نظر كه جان و روح و باطن لطف، قهر است و به تعبير ديگر، قهر و جلال، لطف بيچند و چون است، محبّت ورزيدن به جلال وجه روشني خواهد داشت. به همين خاطر است كه گفتهاند:
ممن خار غمش به صد گلستان ندهم |
|
خاك قدمش به آب حيوان ندهم |
دردي كه مرا در غم او حاصل شد |
|
آن درد به صد هزار درمان ندهم |
چهارمـ اينان يا برخي از اينان، طبيعت عشق را همين ميدانند، عشق بيبلا، عشق نيست، بازي كودكانه است و شايسته كودكان. به تعبير ديگر، حقيقت عشق عبارت است از حكومت معشوق بر همه هستي عاشق و اول خواسته معشوق، از ميان برداشتن و كشتن عاشق است، پس گويي كسي كه در راه عشق قدم ميگذارد، در راه قتل خويش قدم نهاده است، يعني از همان آغاز، ريختن خون خويش را هدف قرار داده است و اگر از آغاز نيز چنين نباشد، عشق با او چنين كند، ولي به آرامي؛ در غير اين صورت عشق نباشد. عاشق در پي معشوق همي ميدود و دستش به او نميرسد و آرام آرام به اين دويدن و نرسيدن انس ميگيرد و آن را ميخواهد. اگر آن را نخواهد، چه بخواهد؟ دلهاي مجروح از اين تيغ نشانها دارند و جانهاي سوخته در شعلههاي اين آتش چنين شدهاند.
جانا دل دردناك دارم بيتو |
|
جان در شرف هلاك دارم بيتو |
پيراهن صبر چاك دارم بيتو |
|
بر سر ز غم تو خاك دارم بيتو |
به بيان ديگر، حقيقت عشق همين طلبيدن پيوسته است كه اگر معشوق به دامِ عاشقِ محدود افتد، او هم محدود خواهد بود و ناقص. اگر چنين شد، ديگر معشوق نيست؛ معشوق آن است كه رمنده باشد، گريزپا باشد تا معشوق شود، در غير اين صورت، كالايي است در بازار مكّاره، و اين شايسته سوداگران باشد نه عاشقان. عاشق، معشوق را به خاطر معشوق بودنش ميخواهد و اين با بيتوجهي معشوق به عاشق، نشنيدن سخن او، ناديده گرفتن ناله و الحاح او برابر است و عاشق همين را خواهد.
آنگاه كه ميشنود «يا مَن لايُبرِمُه إلحاحُ المُلِحّين»، با آنكه سر تا پايش مجروح عشق است، ولي چنان به وجد ميآيد كه گر بر عالميان تقسيم كنند، همه به سكر اندر شوند.
غمخوار آنم كه غم من نخورد
فرمانبر آنم كه هيچ فرمان نبرد
من جور و جفاي او به صد جان بخرم
او مهر و وفاي من به يك جو نخرد
عشق همين است و معشوق همين؛ اگر نخواهي، نيابي. عشق قضاي حق است و از قضا گريز نباشد؛ قضا را انتخاب نكنند، چنانكه عشق را انتخاب نكنند. كيست كه تصميم بگيرد عاشق شود، در بدر بيابان گردد، بازيچه دونان شود؛ ولي چنين ميشوند. اين نه به اختيار شود نه به اشتياق. سببش چيز ديگري است.
آرام دل خويش ندانم ز كه جويم |
|
وين كار نيفتاد ندانم به كه گويم |
معشوق مرا كشت همي باك ندارد |
|
با اين همه بيباكي من عاشق اويم |
اگر عشق به انتخاب و گزينش بود، شايد خريدار نداشت، ولي حال كه خريدار دارد، معلوم ميشود كه به تصميم نيست. هركه را بهگونهاي ساختهاند و برايش چيزي نوشتهاند و او همان كند كه ازو خواستهاند. او نوشتههايش ميخواند، ولي به اختيار، ولي به ميل و رغبت، بدون جبر و اكراه و اضطرار.
مرا روز ازل كاري بجز رندي نفرمود
هر آن قسمت كه آنجا شد كم و افزون نخواهد شد
اينان بار قهر او را جز مشتي خاك ندانند و همين كمال است و افتخار؛ به فعل نگرند نه نتيجه آن؛ اگر غذاي بلا و قوت ابتلا از ايشان منقطع گردد، عالم را بر ناله حسرت بيالايند و هستي را با سوزش و گدازش خود بيارايند.
بلاست عشق و منم كز بلا پرهيزم
چو عشق خفته بود من شوم برانگيزم
مرا رفيقان گويند: كز بلا پرهيز
بلا دل است و من از دل چگونه پرهيزم
درخت عشق همي پرورم ميانه دل
چو آب بايدش از ديدگان فروريزم
همهی اينها مقدمه بود براي اين گمان كه جمعي از طريق رحمت به كمند نقمت افتادهاند. رحمت عام است و فراگير. زيركان با هر رحمتي، رحمت ديگر به دست آورند؛ هر سخني را بهانه كلام ديگر قرار دهند و او هم ادامه دهد و سخني ديگر گويد و بنده خدا آن را بهانه كند و ازو لطفي ديگر ستاند.
از او پرسيدند، آنچه در دست راست داري چيست؟ يك كلمه بگو چوبدستي و خلاص. سخن گفتن با محبوب، مطلوب است و لذيذ. پس حال كه بهانه به دست آوردهاي، اولاً، بهانه را از دست مده و ثانياً، زمينه را براي ادامه گفتگو فراهم كن. بگو اين چوب دستي است كه در دست من است، به هنگام راه رفتن يا ايستادن بر آن تكيه ميكنم، با آن برگ درختان را براي گوسفندانم فرو ميريزم و با آن كارها بسيار كنم.
هر دو نكته رعايت شده است، هم با محبوب سخن گفته است و هم بهانه ادامه گفتگو را فراهم ساخته است. شايد محبوب بپرسد، خب چند تا گوسفند داري؟ در فصل زمستان كه درختان برگ ندارند، براي خوراك گوسفندانت چه ميكني؟ و آن كارهاي ديگر چيست، و هَلُمَّ جَرّاً. گو تا بشنويم، اگرچه ميدانيم.
اينكه آيا محبوب به اين بهانه توجه كرد يا نكرد، به ما ارتباطي ندارد. تنها اين را ميدانيم كه اين سخن گفتن، براي او لطف پيوسته باشد؛ او كليم گشت، همكلام محبوب. تا اينجا لطف است، ولي معلوم نيست پايان آن هم همينگونه باشد.
گفتم به چشم از عقب گلرخان مرو
نشنيد و رفت عاقبت از گريه كور شد
عاشقي كه سخن محبوب را شنيده است و مكرّر هم شنيده است، حتماً طلب ديگري خواهد داشت. پس از شنيدن، طلب و خواسته عاشق چيست؟ ديدن! ديدن كه نشايد، شنيدن هم نشايد. اگر ديدن مستلزم جسميّت است، شنيدن هم همينگونه است، پس اگر ديدن محال است، شنيدن نيز محال است؛ ولي شنيدن رخ داد و ما سخن يار بسيار شنيديم، پس ناشدني نبود! ديدن رخ يار چه؟ ببين بنده از كجا آغاز كرده و به كجا رسيده.
روزي طلب لقمه ناني ميكرد، ميگفت: «رَبِّ انی لما أنزَلتَ إليَّ من خَيرٍ فَقيرٌ»،[65] كه خير را خبز معنا فرمودهاند. خدايا به لقمه ناني محتاجم. به او نان داد. پس ميتوان از خدا خواست و گرفت. اين خواستن و گرفتن، تجربهی كمي نيست و نكتهها در آن نهان است كه نه گفتن آن شايد و نه شنيدن آن بايد. اين آغازِ طلب از اوست. ادامه … بعد هم گفتگو! ادامه … بگذار حرف دلمان را بزنيم.
چرا خود را پنهان ساختهاي، چرا تنها سخن ميگوييم، چرا تنها سخنت را بشنوم، بگذار ببينمت. چه فرق كه اين سخن عاشق باشد يا سخن اطرافيان و شاگردان و مريدان او. «أرِني أنظُرُ إليك».[66] بگذريم رحمت بس است. رحمت ما بهر اين داغ بود، داغ لَن تَراني. نان دادن بهر جان ستاندن است، ناني به جاني يا جاني به ناني. در آن نان چه بود كه جان دادن ميوهی آن است؟
اكنون زمان عشق است كه از آن سخن ميگوييم، عشق به جلال نتيجه عشق به جمال بوده است؛ چيزي ديده يا شنيده است كه براي يافتن دنبالهی آن جان ميسپارد بيعار، چنان تمنّا ميكند كه گويي بر خاك نشسته است.
سرمست اگر ز سودا بر هم زنم جهاني
عيبم مكن كه در سر، سوداي يار دارم
سيلاب هستي را، سر در وجود من ده
كز خاكدان هستي، بر دل غبار دارم
موسي و طور عشقم در وادي تمنّا
مجروح لن تراني، چون خود هزار دارم
قلم كه به اينجا رسيد، سر بشكست. هيچكس در معامله با آن جناب زيان نكرده است، مترس و دل قوي دار. اگر تمام لذّات جهان را به من دهند با عمر جاويد، كه يك ذره از درد او را از من بخرند، نفروشم. چه درد او بهتر است از دواي ديگران و مرده او بودن به كه زنده جهان. البته ميدانيم كه كسي توان تحمّل جلال او را ندارد، ولي لاتَحمِلُ عَطايا الملك إلاّ مَطايا الملك. كه رستم را كشيد هم رخش رستم. (اندكي بيشتر از اين را ميتوان در جلد دوم «آشنايي با عرفان» يافت). اينان گروه نخست از دوستان خدا بودند.
دومين گروه از دوستان خدا
جمعي ديگر از دوستان خدا، به ذات حق مينگرند و بدان دل بستهاند و بدان عشق ميورزند. در ضمن حديث معراج آمده است كه:
أوجبتُ محبّتي للمُتَحابّينَ فِيَّ، أوجَبتُ محبّتي للمُتَواصِلين فِيَّ؛[67]دوستي و محبّت را براي آنان كه به ذات من دل بستهاند، واجب و ضروري ساختهام و دوستي و محبّتم را براي آنانكه براي وصل به ذات من در جهادند، واجب و ضروري و حتمي ساختهام.
اينان را با گروه پيشين مقايسه كنيد. آنان طالب جلال حق بودند و اينان طالب ذات حق. محبّت در مورد آنها تمام شده بود و در حق اينها واجب و ضروري شده است و فرق است ميان دوام و ضرورت. چيزي براي گفتن در اين زمينه كه بندگان خدا را شاد كند نداريم، جز اين روايتي كه به عنوان تبرك نقل ميكنيم:
امام باقر (علیه السلام) گويد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: إذا كانَ يومَ القيمة جَمَعَ الله الخَلايقَ في صَعيدٍ واحدٍ فيُنادي مُنادٍ مِن عند الله يَسمَعُ آخِرُهم كَما يَسمَعُ أوّلهُم، فيَقولُ: أينَ جيرانُ الله جلّ جلاله في داره؟ فيَقوم عُنُقٌ من النّاس فيَستَقبِلَهم زُمرةٌ من الملائكة يَقولونَ: ماذا كانَ عَمَلُكم في الدّنيا فَصِرتُم اليومَ جيرانَ الله في داره؟ فيَقولون: كُنّا نَتَحابُّ في الله عزّوجلّ و نَتَباذَلُ في الله. قال: فَيُنادي مُنادٍ من عند الله: صَدَقتُم عبادي؛ خَلَّوا سَبيلَهم لِيَنطَلِقوا إلي الجنّة بغير حساب. (ثُمّ قالَ أبوجعفر) هولاء جيرانُ الله في داره، يَخافُ النّاس و لايَخافون و يُحاسَبُ النّاس ولايُحاسَبون.[68]
آنگاه كه قيامت شود و همه خلق به يكديگر بپيوندند، از جانب خدا ندايي آيد كه خلق اول و آخر بشنوند، ندا ميدهد كه همسايگان خدا كجايند؟ گروهي از مردم برميخيزند. جمعي از ملائكه به استقبال آنها ميروند، از آنان ميپرسند: در دنيا چه كردهايد كه اينك همسايه اوييد؟ پاسخ ميدهند ما «به خدا» عشق ميورزيدم و «براي خدا» از همه چيز ميگذشتيم. آنگاه ندا ميرسد كه بندگان من راست گفتيد. باز كنيد راه را تا بيحساب به بهشت روند.
در كريمهی «والّذين جاهَدوا فينا لَنَهديَنَّهم سُبُلَنا»،[69]اشارتهاي جگرسوزي است كه افشاي آن جگر شير ميخواهد كه ما را نيست.
سومين گروه از دوستان خدا
جمعي ديگر طالب رحمت الهياند و بدو به خاطر نعمت و رحمت، دل بستهاند. اينان دنيا خواهند و آخرت، از اينرو رحمن طلبند و رحيم؛ چه آنانكه دنياطلبند، دست به رحمن دراز كنند و آنانكه عقبيطلبند، به سوي رحيم اظهار نياز كنند و آنانكه موليطلبند، به الله نماز كنند.[70] اينان اگرچه سختي و گرفتاري نيز دارند، ولي آن را نتيجه نقصها و ضعفهاي خود دانند نه عنايت او.
خيال روي تو در هر طريق همره ماست
نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست
بهرغم مدعياني كه منع عشق كنند
جمال چهره تو حجّت موجّه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست كوته ماست
به صورت از نظر ما اگرچه محجوبست
هميشه در نظر ما خاطر مرفّه ماست
نشانههاي دوستان خدا
1ـ لذّتها و شيرينيهاي زندگي آنان، طاعت و عبادت و محبّت الهي است. لذّت عبادت از هر لذّت ديگري چون شهوت، رياست، علم و معرفت و مانند آن برايشان لذيذتر است و شيريني آن از هر شيريني و خوشي عميقتر است؛ به همين خاطر است كه ميگويند و پيوسته طلب ميكنند كه:
إلهي أذِقْني بَردَ عَفوِكَ و حَلاوةَ ذكرِك و شُكرِك؛[71]محبوب من! خنكي بخشش و شيريني ياد و سپاست را به من بچشان.
إلهي أذِقْني حَلاوَةَ عبادَتِك؛شيريني بندگيات را به من بچشان.
إلهي أذِقني حَلاوَةَ مُناجاتِك؛شيريني نجواي با تو را به من بچشان.
إلهي مَن ذا الّذي ذاقَ حَلاوةَ محبّتِك فَرامَ منك بدلاً؛[72] پروردگارم! كيست كه شيريني محبّت تو را چشيده باشد و غير تو را خواهد.
اللّهُمّ ارزُقنا حلاوةَ الايمان؛[73]بارالها! شيريني ايمان را روزي ما بگردان.
وارزُقني فيه حَلاوةَ ذكرِك؛[74]شيريني يادت را نصيبم ساز.
مَتِّعنا بِلَذيذ مُناجاتِك؛[75]با نجوايت كاميابم فرما.
2ـ نيازشان به خداست و رفع نيازشان ازوست؛ از غير هيچ نطلبند. هم از او طلب كنند و هم از او وسيله روايي طلب و حاجت خويش طلبند. اگر كارشان در دست ديگران باشد، اگرچه بهظاهر از آنان انجام آن را ميخواهند، ولي در واقع از خدا ميخواهند كه كارشان را به دست آن بندهی خود به انجام رساند؛ اگر انجام شد، خدا را سپاس گويند و اگر نشد، از كسي شكايتي ندارند.
با بيان روايتي، به ديگر نشانههاي آنها اشاره ميكنيم.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اوصاف بنده حقيقي خدا فرمود: هو أن يَكونَ طاعةُ الله حَلاوتَه و حبُّ الله لذّته و إلي الله حاجتُه و معَ الله حكايتُه و علي الله اعتمادُه و حُسنُ الخُلق عادتَه و السّخاوةُ حِرفَتَه و القناعةُ مالَه و العبادةُ كسبَه و التّقوي زادَه و القرآنُ حديثَه و ذكرُ الله جليسَه و الفقرُ لباسَه و الجوعُ طعامَه و الظَّمَأُ شرابَه و الحياءُ قَميصَه و الدّنيا سِجنَه و الشيطانُ عَدوَّه و الله حارسَه و الموتُ راحتَه و القيامةُ نُزهَتَه و الفردَوسُ مسكنَه.[76]
بنده حقيقي كسي است كه شيرينياش، طاعت خدا، لذّتش دوستي خدا، نيازش به خدا، درد دلش با خدا، تكيه و اعتمادش بر خدا، حسن خلقش رفتار هميشگي، شغلش سخاوت، ثروتش قناعت، كارش عبادت، توشهاش پرهيزگاري، گفتمانش قرآن، همنشينش ياد خدا، پوشش وي تهيدستي، خوردنياش گرسنگي، نوشيدنياش تشنگي، پيراهنش شرم و حياء، زندانش دنيا، دشمنش شيطان، نگهبانش خدا، آسودگياش مرگ، خوشياش قيامت و جايگاهش بهشت باشد.
3ـ توكّل و اعتماد بر خدا، 4ـ حسن خلق، 5ـ سخاوت، 6ـ قناعت، 7ـ عبادت،8ـ تقوي، 9ـ تلاوت قرآن، 10ـ ذكر،11ـ تحمّل فقر، گرسنگي و تشنگي، 12ـ حياء، 13ـ دشمني با شيطان، 14ـ مرگ راحتي آنان است، 15ـ دنيا زندان آنان است، 16ـ جز از خدا از هيچ كس ترسي ندارند.
هزار دشمنم ار ميكنند قصد هلاك
گرم تو دوستي از دشمنان ندارم باك
مرا اميد وصال تو زنده ميدارد
وگرنه هر دمم از هجر تو است بيم هلاك
نفس نفس اگر از باد نشنوم بويش
زمان زمان چو گل از غم كنم گريبان چاك
رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاك
اگر تو زخم زني به كه ديگري مرهم
و گر تو زهر دهي به كه ديگري ترياك[77]
17ـ خدمت به بندگان خدا. يا داود! إذا رأيتَ لي مريداً (طالباً) فكُن له خادماً.[78]
مرا عهدي است با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را چو جانم در بدن دانم
18ـ شبزندهداري
شهيد ثاني در مسكن الفؤاد نقل ميكند كه: أوحَي الله تعالي إلي بعضِ الصدّيقين أنّ لي عباداً من عبادي، يُحبّونني و أُحِبُّهم و يَشتاقون إليَّ و أشتاقُ إليهم و يَذكرونَني و أذكُرُهم، فإن أخذتَ طريقَتَهم أجبتُك و إن عَدَلتَ عنهم مَقَتُّكَ.
فقالَ: يا ربِّ و ما علامتُهم؟
قال: يُراعونَ الظَّلال في النّهار كَما يُراعي الشّفيقُ غَنَمَه و يَحِنّونَ إلي غروب الشّمس كَما تَحِنُّ الطّير إلي أوكارِها عند الغروب؛ فإذا جَهَمَ اللّيلُ واختَلَطَ الظّلام و فُرِشَت المَفارِش و نُصِبَت الاَستِرَة و خَلا كُلُّ حَبيبٍ بِحَبيبِه، نَصَبوا إلي أقدامِهم وافتَرَشَت إلي وُجوهِهم و ناجوني بِكَلامي و تَمَلَّقوني بإنعامي ما بين صارخٍ و باكٍ و ما بين مُتَأوَّهٍ و باكٍ، ما بينَ قائمٍ و قاعِد و مابَين راكعٍ و ساجد. بِعَيني ما يَتَحمَّلونَ مِن أجلي و بِسَمعي ما يَشكونَ مِن حُبّي. أقَلُّ ما أعطَيتُهم ثلاثاً: أقذِفُ مِن نوري في قلوبِهم فيَنخَبِرونَ عَنّي كَما أخبُرُ عنهم والثاني: لو كانَت السّموات والاَرَضون و ما فيها في مَوازينِهم لاستَقلَلتُها لهم والثّالثُ: اُقبِلُ بِوَجهي إليهم، أفَتَري مَن أقبَلتُ بِوجهي إليه يَعلَمُ ما اُريد أن اُعطيه.[79]
خدا به يكي از صدّيقان وحي فرستاد كه من بندگاني دارم كه آنان مرا دوست دارند، من نيز آنها را دوست دارم؛ آنان واله و شيداي منند، من نيز واله و شيداي آنانم؛ آنان مرا به ياد دارند، من نيز آنان را به ياد دارم. اگر تو نيز چون آنان باشي و به روش آنان سير كني، تو را دوست خواهم داشت و اگر از روش آنها تجاوز كني، تو را دشمن خواهم داشت.
پرسيد خدايا نشانههاي آنان چيست؟ فرمود: همانگونه كه چوپان از گوسفندانش مواظبت ميكند، آنان نيز از روز خود مراقبت ميكنند و به انجام وظايف فردي و جمعي خود همت ميگمارند و همانگونه كه پرندگان به وقت غروب به لانههايشان ميروند، اينان به غروب آفتاب توجّه دارند.
آنگاه كه شب فرا ميرسد و تاريكي همهجا را فرا ميگيرد و رختخوابها پهن ميگردد و پردهها فرو انداخته ميشود و هركه با دوست خود خلوت ميكند، اينان براي من به پا ميخيزند و صورتهايشان را بر زمين مينهند و با كلام من، با من سخن به آهسته گويند، به سپاس از نعمتهاي من اشتغال ميورزند، برخي ناله كنند و برخي آه كشند و برخي ميگريند، برخي بر پاي ميايستند، برخي مينشينند، برخي ركوع كنند و برخي سجده.
آنچه را به خاطر من تحمّل ميكنند، ميبينم و آنچه از دوستي من ميگويند و شكوه ميكنند، ميشنوم. كمترين چيزي كه به آنها عطا كنم سه چيز است: اول، از نور خويش در دلهايشان بتابانم تا همانگونه كه من از آنها آگاهم، آنها نيز از من آگاه باشند. دوم، اگر آسمانها و زمينها و آنچه در آسمان و زمين است در ترازوي اعمال آنها باشد، من براي ايشان كم شمارم. سوم، رويم را به سوي آنها بگردانم. آيا ميداني به كسي كه رويم را به او ميگردانم، ميخواهم چه عطا كنم؟
توضيح كوتاهي درباره اين حديث شريف، شايسته است.
أـ اينان به حبّ ازلي و تكويني حضرت حق جلّ و علا، پاسخ دادهاند و در نتيجه محبّت ويژه و خاص خدا را به دست آوردهاند؛ نخست خداي متعال ابراز محبّت ميكند، آنگاه بندگان شايسته او به محبّت او پاسخ ميدهند و دوستي او را ابراز ميدارند. اينك نوبت خداست كه محبّت ويژه خود را در پاسخ به محبّت آنان ابراز كند و آنان را براي خود برگزيند و چنين هم ميكند. اين محبّت دوم خداي متعال غير از محبّت آغازين است و نه تكرار همان. نخست «يحبُّهم»، آنگاه «يُحبّونَه» و در پايان «اُحِبُّهم».
اشتياق و ياد نيز همينگونه است. نخست او بندگانش را ياد ميكند كه ميآفريند؛ ياد ميكند كه آنها را به ياد كردن آگاه ميسازد. همين كه فرمود به ياد من باشيد، در واقع او نخست ما را ياد كرد كه از ما چيزي طلب كرد؛ اگر يادمان نكرده بود و از ما طلبي نكرده بود چگونه ميدانستيم بايد او را ياد كنيم و چگونه ميتوانستيم چنين كنيم؟ پس نخست او ما را ياد كرد و از ما خواست كه او را ياد كنيم، «اُذكُروني». اگر به ياد او پاسخ داديم، ياد دوباره او، «أذكُركُم»؛ ياد ويژه و مخصوص به خود.
بـ بندگان خدا منزوي و گوشهگير نيستند. روزشان چون ديگران به كار و تلاش اشتغال دارند و لحظهاي را هدر نميدهند، ولي در عين حال چشم به غروب آفتاب دارند. شب براي آنها زندگي حقيقي است. روز مقدمه شب است و نه برعكس.
جـ آنچه ميانديشند، ميگويند و ميكنند، براي اوست؛ نه انديشهاي غير از او دارند، نه چيزي براي غير او ميگويند، نه كاري براي غير او انجام ميدهند و نه سختي براي غير او تحمّل ميكنند. دوستي جز اين نيست؛ غير از آن تجارت است و سوداگري، نه دوستي و بندگي.
دـ همهی عالم نيز اندازه آنها نيست، آنان چيزي بيش از همه عالم را شايستهاند. معرفت آنها به خدا در بالاترين حدّ ممكن است، بهگونهاي كه بيش از آن نشايد.
هـ اگر همه عالم فعل آنها باشد و جزء كارنامه آنها به حساب آيد، باز هم در حدّ مقام و منزلت آنان نيست.
19ـ مردم از آنها آسودهاند؛ چنان به خود مشغولند كه فرصتي نمييابند تا در زندگي شخصي ديگران سَرَك بكشند و زندگي پنهاني ديگران را آشكار سازند. آنقدر از خود براي گفتن و چارهجويي كردن دارند كه به گفتن از زندگي ديگران نميپردازند.
به فرمودهی اميرمؤمنان (صلوات الله عليه): إنّ المؤمنَ من نَفسِه في شُغُلٍ و النّاس منه في راحَةٍ؛[80]مردم از سوي او احساس ضرر و خطر نميكنند، چون او با آنها رقابت نميكند.
المؤمنُ نفسُه مِنه في التّعبِ و النّاس مِنه في الرّاحةِ؛[81]مؤمن خود را به زحمت مياندازد تا مردم در آسايش باشند.
20ـ مؤمنان و دوستان خدا عزيز و سربلند و در عين حال متواضع و فروتنند، ولي هرگز خوار و زبون نيستند. خدا هرچه براي دوستانش بخواهد، خواري نميخواهد. ممكن است به دست افراد دونپايه و پست كشته شوند، ولي با سربلندي كشته ميشوند.
امام صادق (علیه السلام) فرمودند: إنّ الله عزّوجلّ فَوَّضَ إلي المؤمن اُمورَه كُلَّها و لميُفَوِّضْ إليه أن يَكونَ ذليلاً؛ أما تَسمَعُ اللهُ تعالي يَقولُ: ولله العزّةُ و لِرَسولِه و للمُؤمنين،[82] فالمؤمنُ يَكونُ عزيزاً و لايَكونُ ذليلاً ثمّ قالَ: إنّ المؤمنَ أعَزُّ من الجَبَل، إنَّ الجَبَلَ يَستَفِلُّ منه بالمَعاوِل و المؤمنُ لايَستَفِلُّ من دينِه شئ.[83]
خداي متعال كارهاي مؤمن را به او واگذار كرده است تا هرچه خواهد انجام دهد، ولي او را مجاز نگذاشته است كه خواري پذيرد. مگر نشنيدهاي كه خداوند فرمود: عزت و سربلندي از خدا و رسول خدا و مؤمنان است، از اينرو مؤمن عزيز است نه ذليل. آنگاه فرمود: مؤمن از كوه سختتر است، چون از كوه ميتوان با كلنگ چيزي جدا ساخت و آن را تراشيد، ولي از دين مؤمن هيچ چيز نميتوان جدا ساخت.
امام صادق (صلوات الله عليه) فرمود: مَن رَويَ علي مُؤمنٍ رَوايةً يُريدُ بها شَينَهُ و هَدمَ مُروّتِه يَسقُطُ من أعيُن النّاس، أخرَجَه الله عزّوجلّ من ولايَتِه إلي وِلايَة الشيطان؛[84]كسي كه چيزي از مؤمني را براي ديگران بازگو كند تا او را خوار سازد و شخصيتش را تخريب كند تا از چشم مردم فرو افتد، خداوند او را از ولايت خودش بيرون ميسازد و به ولايت شيطان ميسپارد.
عزت و سربلندي مؤمن چنان اهميت دارد كه هر كاري كه بدان آسيب رساند، كاري شيطاني است و سبب بيرون شدن از رحمت الهي ميشود و به لعنت ابليسي گرفتار ميسازد.
رجبيّون
روايتي از امام صادق (صلوات الله عليه) درباره رجبيّون نقل شده است كه با موضع مورد بحث بسيار مناسب است، از اينرو آن را بازگو ميكنيم. آن حضرت فرمود:
إذا كانَ يومَ القيمة نادي مُنادٍ مِن بَطنانِ العَرش: أينَ الرَّجَبيّون؟ فيَقومُ النّاس يُضئُ وجوهُهم لاَهلِ الجمع، علي رُؤوسِهم تيجانُ الملك، مُكَلَّلَةٌ بالدرّ و الياقوت، مع كُلّ واحدٍ منهم ألفُ مَلَكٍ عن يَمينِه و ألفُ مَلَكٍ عَن يَسارِه و يَقولون هَنيئاً لك كرامةَ الله عزّوجلّ يا عبدالله، فَيَأتي النّداء من عند الله جلّ جلاله: عبادي و إمائي و عِزّتي و جَلالي! لاُكرِمَنَّ مَثواكُم و لاُجزِلَنَّ عَطاياكم و لَاوُتِيَنَّكم من الجنّة غُرَفاً تَجري من تَحتِه الاَنهارُ خالِدين فيها و نِعمَ أجرُ العاملين. إنّكم تَطَوَّعتُم بالصّوم لي في شهرٍ عَظَّمتُ حُرمَتَه و أجَبتُ حَقَّه … مَلائكَتي! أُدخُلوا عِبادي و إمائي الجنّةَ.
ثمّ قال الصادق (صلوات الله عليه): هذا لِمَن صامَ مِن رجب شَيئاً و لو يَوماً واحداً في أوّله أو وسطِه و أو آخِرِه.[85]
به هنگام قيامت از باطن عرش ندا ميرسد كه رجبيّون كجايند؟ گروهي بر ميخيزند كه چهرههايشان چون نور ميدرخشد، تاج سلطنت و اقتدار كه با درّ و ياقوت تزيين شده است بر سر دارند، هريك هزار فرشته در راست و هزار فرشته در چپ خود دارند كه بدانها تبريك و تهنيت ميگويند.
از سوي خدا ندا ميرسد كه اي بندگان من، به عزت و جلالم سوگند كه شما را گرامي خواهم داشت و پاداش شما را بسيار افزون خواهم نمود و شما را در بهشت جاي خواهم داد و اين بهترين پاداش براي اهل عمل است. شما در ماهي كه مقامش را بزرگ داشتهام و سزايش واجب كردهام، با رغبت روزه گرفتهايد. اي ملائكه من! بندگانم را به بهشت وارد سازيد.
آنگاه امام صادق (صلوات الله عليه) فرمود: اين پاداش كسي است كه كمي از ماه رجب را روزه بگيرد، اگرچه يك روز باشد، خواه اول رجب، خواه وسط و خواه آخر آن باشد.
گفته شده است كه بهترين ايام براي آغاز سير و سلوك، ماه رجب است و كسي كه بتواند در ماه رجب خود را به جمع بندگان خدا برساند، در ماه شعبان ميتواند از ولايت بهرهمند گردد و در ماه رمضان كه اوج سلوك است، به توحيد دست يابد. شايد بتوان گفت كه ظهور عبوديّت در ماه رجب است كه ماه بندگان خداست و ظهور ولايت در ماه شعبان است كه ماه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است و ظهور توحيد در ماه مبارك رمضان است كه ماه خداست. عكس آن هم كه باشد ميتوان به همين معني باشد. والله عالم.
شراب دوستان
دوستان خدا از نعمتهاي ويژهاي برخوردارند كه در قالب الفاظ و مفاهيم نميگنجد. يكي از آن نعمتها شرابي است كه اميرمؤمنان (صلوات الله عليه) در وصف آن فرمود:
إنّ لله شَراباً لِأوليائه إذا شَرِبوا سَكَروا و إذا سَكَروا طَرَبوا و إذا طَرَبوا [طابوا و إذا طابوا ذابوا و إذا ذابوا] خَلَصوا و إذا خَلَصوا طَلَبوا و إذا طَلَبوا وَجَدوا و إذا وَجَدوا وَصَلوا و إذا وَصَلوا اتَّصَلوا و إذا اتَّصَلوا، لا فَرقَ بينَهم و بينَ حبيبِهم.[86]
نزد خدا براي اوليائش شرابي است كه چون بنوشند، مست گردند؛ چون مست گردند، به وجد آيند؛ چون به وجد آيند، [پاك شوند؛ چون پاك شوند، آب شوند؛ چون آب شوند] پالوده گردند؛ و چون پالوده گردند، طلب كنند؛ و چون طلب كنند، بيابند؛ و چون بيابند، برسند؛ و چون برسند، پيوند خورند؛ و چون پيوند خورند، ديگر تفاوتي ميان آنان و حبيبشان نخواهد بود.
هرچه در اين خانه نشانت دهند |
|
گر نستاني به ز آنت دهند |
در تفسير كريمهی «و سَقاهُم رَبُّهم شَراباً طَهوراً»؛[87]از امام صادق (علیه السلام) پرسيدند: طَهور چيست؟
طَهور نه به معني پاك، بلكه به معني پاككننده و بسيار پاككننده است. اين چه شرابي است كه نه تنها پاك است، بلكه هركه را كه از آن بنوشد نيز پاك ميكند؟ آن حضرت فرمود:
يُطَهِّرَهُم عَن كُلّ شَئ سِوَي الله؛[88]آنان را از غير خدا پاك ميكند.
شايد به همين خاطر است كه تفاوتي ميان آنها و حبيبشان باقي نميماند.
مدّعيان دوستي
پيداست كه هركه يكي يا چند نشان از نشانههاي دوستي را كه نام برده شد، نداشته باشد، دوست حقيقي نيست، بلكه دوستنماست و ادعاي دوستي دارد؛ ولي از آن ميان، برخي از اهمّيت بيشتري برخوردارند و آن، راز و نياز شبانه و ياد خدا در تنهايي است، زيرا كسي كه چيزي را دوست داشته باشد، آن را بسيار ياد ميكند و نامش از زبان و يادش از دل بيرون نميرود، چنانكه فرمودهاند: مَن أحَبَّ شَيئاً أكثَرَ ذكرَه.[89]
امام صادق (صلوات الله عليه) فرمودند: قالَ تعالي: يابنَ عمران! كَذِبَ مَن زَعَمَ أنَّه يُحِبُّني و إذا جَنَّه اللّيل، نامَ عنّي. ألَيسَ كُلُّ مُحبٍّ يُحبُّ خَلوةَ حبيبه؟ ها! أنا ذا، يابنَ عمران مُطّلِعٌ علي أحبّائي، إذا جَهِمَ اللّيل حَوَّلَت أبصارُهم في قلوبِهم و مَثَّلَت عُقوبتي بينَ أعيُنِهم، يُخاطِبوني عن المُشاهَدَةِ و يُكَلِّموني عِن الحُضور. يابنَ عمران! هَبْ لي من قَلبِك الخُشوعَ و من بَدنِكَ الخُضوعَ و من عَينَيك الدُّموعَ في ظُلَم اللّيل و ادعُوني، فإنّك تَجِدُني قَريباً مُجيباً؛[90]خداوند به حضرت موسي فرمود: آنكه ميگويد تو را دوست دارم، ولي با تاريكي شب ميخوابد و از من غافل ميشود، دروغ ميگويد. مگر نه اين است كه هر دوستي، تنهايي با دوستش را ميطلبد. اي موسي من دوستان خويش را ميشناسم، آنگاه كه شب تاريك شد چشمانشان متوجه دلشان ميگردد و كيفر من در مقابل چشمانشان آشكار ميشود، بهطور حضور مرا مخاطب قرار ميدهند و با من سخن ميگويند.
اي فرزند عمران، شكستگي دل، فروتني بدن و اشك چشمانت را در تاريكي شب در حضور من بياور و مرا بخوان، مرا نزديك و پاسخگو خواهي يافت.
در مقامي كه صدارت به فقيران بخشند
شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي
نقطه عشق نمودم به تو، هان سهو مكن
ور نه چون بنگري از دايره بيرون باشي
كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
كي روي ره، ز كه پرسي، چه كني، چون باشي
إلهي حَقِّقْني بحَقايِقِ أهل القُرب واسلُكْ بي مَسلَكَ أهل الجَذب.[91] إنّكَ قريبٌ مجيبٌ.
پینوشتها
[1]ـ توبه،24
[2]ـ انشقاق،6
[3]ـ عشق و عاشقي
[4]ـ مثنوي، دفتر اول، 1
[5]ـ مائده، 54
[6]ـ توبه، 67
[7]ـ حشر، 19
[8]ـ ديوان حافظ، 420
[9]ـ براي توضيح بيشتر به روايات مربوط به طينت رجوع كنيد. كتابهايي مانند: كافي، علل الشرايع، كتاب المحاسن و ...
[10]ـ نقل از: كافي، ج2، ص642؛ تحف العقول، ص443.
[11]ـ عوالي اللئالي، ج1، ص291؛ عيون اخبار الرضا (علیه السلام)، ج2، ص35؛ جامع الأحاديث، ص80.
[12]ـ نهج البلاغه، ح211
[13]ـ نهج البلاغه، نامه31
[14]ـ آداب النفس، ج1، ص86
[15]ـ تحف العقول، 323
[16]ـ مصباح المتهجّد، 584
[17]ـ نقل از: مسند امام كاظم، ص26؛ أمالي، ج2، ص132؛ كنزالعرفان، ج2، ص201؛ نور الحقيقة، ص251
[18]ـ منية المريد، 123؛ التفسير الكبير، 2، 183
[19]ـ ر.ك. نثر الدر، 2، 74
[20]ـ إذا فَسَدَ العالِم فَسدَ العالَم
[21]ـ بحار الانوار، 11، 174
[22]ـ سه اصل، 63
[23]ـ تفسير القرآن الكريم، ج5، ص167؛ ج6، ص127؛ ج7، ص226-430؛ علم اليقين، ص900؛ قُرّة العيون، ص462؛ شرح نهج البلاغه، ج3، ص237؛ اسرار الآيات، ص188؛ الاثني عشريّة، ص154
[24]ـ جامع الصّغير، ج2، ص64
[25]ـ مستدرك الوسائل، 8، 455
[26]ـ المحجّة البيضاء، ج3، ص289؛ مشكاة الانوار، ص187؛ مستدرك الوسائل، ج8، ص323
[27]ـ مصادقة الاخوان، 149
[28]ـ اثني عشريّة، ص38؛ الفت نامه، ص206؛ الحقايق، ص318؛ المحجّة البيضاء، ج3، ص285
[29]ـ بحار الانوار، ج24، ص39؛ ج67، ص280
[30]ـ مجمع البحرين، ج4، ص58؛ الاعتقادات، ص47؛ بحار الانوار، ج74، ص186-189
[31]ـ تحف العقول، ص368؛ امالي، ج1، ص532؛ روضة الواعظين، ص388
[32]ـ كافي، ج2، ص639؛ امالي، ج1، ص532؛ خصال، ص277
[33]ـ تحف العقول، ص293؛ بحار الانوار، ج78، ص173
[34]ـ آداب النفس، ج1، ص85
[35]ـ بحر المعارف، ج1، ص46
[36]ـ نشان از بينشانها، ص291
[37]ـ نهج البلاغه، ح479
[38]ـ بحار الانوار، ج27، ص255؛ ج75، ص451
[39]ـ زخرف، 67
[40]ـ صافي، ج4، ص399؛ نور الثقلين، ج4، ص613؛ كنز الدقايق، ج12، ص94
[41]ـ بحار الانوار، 67، 351
[42]ـ دهر، 18
[43]ـ همان، 6
[44]ـ مطففين، 28
[45]ـ دهر، 5
[46]ـ مطففين، 27-28
[47]ـ همان، 27
[48]ـ نهج البلاغه، ح211
[49]ـ المحاسن، 1، 184؛ المؤمن، 72؛ اصول كافي، ج2، ص361
[50]ـ بحار الانوار، ج22، ص273-291
[51]ـ مشارق أنوار اليقين، ص179؛ نصّ النصوص، ص304
[52]ـ تين، 4
[53]ـ مؤمنون، 14
[54]ـ بقره، 40
[55]ـ حجر، 29
[56]ـ مجادله، 22
[57]ـ مائده، 54
[58]ـ نشان از بينشانها، ص539
[59]ـ همان، ص115
[60]ـ مفاتيح الغيب، ص76؛ المحجّة البيضاء، ج5، ص15؛ ج6، ص210؛ ج7، ص58؛ مشواق، ص240
[61]ـ روح الارواح، ص23
[62]ـ توحيد صدوق، ب36، ص268؛ بحر المعارف، ج1، ص264؛ بحار الانوار، ج7، ص250
[63]ـ مطففين، 25
[64]ـ ر.ك. بحرالمعارف، ج2، ص337
[65]ـ قصص، 24
[66]ـ اعراف، 143
[67]ـ مشكاة الانوار، ص208؛ منهج الصادقين، ج4، ص374؛ اخلاق محتشمي، ص353؛ العليه، ص17
[68]ـ امالي شيخ صدوق، ج1، ص100؛ بحار الانوار، ج7، ص171؛ ج74، ص393
[69]ـ عنكبوت، 69
[70]ـ نماز، ترجمه صلاة است و معناي لغوي صلاة، دعاست.
[71]ـ مصباح المتهجّد، 835
[72]ـ بحار الانوار، ج4، ص148
[73]ـ مصباح المتهجّد، 51 و 718
[74]ـ بحار الانوار، ج98، ص22
[75]ـ بحار الانوار، ج94، ص147
[76]ـ نشان از بينشانها، ص290
[77]ـ ديوان حافظ، 300
[78]ـ مستدرك الوسائل، 12، 428
[79]ـ مسكن الفؤاد، ص28؛ بحار الانوار، ج70، ص26؛ دارالسلام، ج4، ص88
[80]ـ بحار الانوار، ج69، ص364
[81]ـ بحار الانوار، ج75، ص53؛ ج77، ص420
[82]ـ منافقون، 7
[83]ـ كافي، ج5، ص62ـ63؛ تهذيب، ج6، ص179؛ تنبيه الخواطر، ص125؛ الوافي، ج5، ص819
[84]ـ المحاسن، ص188؛ كافي، ج2، ص358؛ الامالي، ج1، ص393؛ ثواب الاعمال، ص287
[85]ـ بحار الانوار، ج97، ص41
[86]ـ تفسير القرآن الكريم، ج2، ص322؛ جامع الأسرار، ص205؛ الحقايق، ص178
[87]ـ انسان، 21
[88]ـ بحار الانوار، 8، 113
[89]ـ خلاصة المنهج، ج4، ص304؛ منهج الصادقين، ج7، ص33؛ نثر الدر، 4، 227
[90]ـ أعلام الدين، ص263؛ دارالسلام، ج4، ص31
[91]ـ بحار الانوار، 98، 226