منزل ششم؛ دوستی - اشتياق خدا به بندگان

اشتياق خدا به بندگان

فاعل، فعل خويش را مي‌خواهد، زيرا فعل بيگانه از فاعل نيست، بلكه «از مراتب فاعل است». اگرچه به ظاهر فعل از فاعل جداست، ولي در واقع ميان آن دو بينونت و جدايي واقعي نيست، اگرچه به نظر جدايي مي‌رسد. بر فرض كه فعل و فاعل از يكديگر جدا باشند، خدا و خلق از هم جدا نيستند. او هم داخل در اشياء است، هم خارج از اشياء، بنابراين دست‌كم بايد در مورد خدا و فعل او بپذيريم كه جدايي‌شان ناممكن است و بر فرض كه چنين نباشد، باز هم با اين نكته كه فاعل خواهان فعل خود است و فعل مطلوب فاعل خود است، نمي‌توان موافقت نداشت. پس اولاً، هر فاعلي فعل خود را مي‌طلبد و ثانياً، افعال فاعل از جهت شدّت و ضعف يعني شباهت به فاعل خويش متفاوتند كه پيشتر بدان اشارتي رفت.

انسان تام‌ترين فعل خداست و كامل‌ترين مظهر او، از اين‌رو مطلوب‌ترين فعل او هم هست. اين مطلوبيّت تنها به خاطر فعل بودن او و كمالات اولي اوست نه عوارض ثانوي. او به خاطر انسان بودن مطلوب خداوند است نه به خاطر افكار يا اعمال يا ديگر امور زايد بر ذات او، اگرچه آن‌ها نيز از آن جهت كه فعل خدايند، مورد طلب و حبّ ذاتي او هستند.

به همين خاطر است كه انسان با همه خُرديش در جهان فيزيك كه با آن نسبت قابل توجهي ندارد، (چه رسد به نسبت او به وراء طبيعت) با اين حال محور عالم هستي از فيزيك تا متافيزيك است. در سير نزول و پيدايش جهان هستي، او واسطه در خلقت و دريافت فيض از خداست، چنان‌كه در سير صعود و بازگشت عالم هستي چنين است. جهان هستي براي انسان آفريده شده است و انسان براي خدا. اين نشان‌دهنده اهمّيت و نقش قابل توجه انسان در عالم هستي است.

«يَابنَ آدم خَلقتُ الاَشياءَ لاَجلِك و خَلَقتُكَ لاَجلي[51]

تو جان جهان و من جان تواَم

 

تو بهر همان و من بهر تواَم

هدف جهان هستي رسيدن به توست و هدف تو رسيدن به من. آن را بهر تماشاي تو آفريدم و تو را بهر تماشاي خودم. اين يعني محبوبيّت ذاتي انسان براي خدا.

از سوي ديگر، چيزي كه محبوب نباشد، مطلوب نيست و چيزي كه مطلوب نباشد، پست و حقير باشد. پستي و حقارت چيزي، نشان از پستي فاعل دارد و اگر فاعل تام بل فوق التّمام بود، فعل نير تام و تمام است و اگر فعل چنين باشد، به يقين مطلوب است و محبوب. فعلي كه در «أحسَن تَقويم»[52] نهاده‌اند، چگونه محبوب نباشد. مگر نه اين است كه او جميل است و جمال را دوست مي‌دارد؟ و مگر نه اين است كه انسان احسن وجوه در عالم هستي است، پس چرا او را نخواهد؟

منشور كمال حسن تو بنوشتند

 

خوبان جهان به پيش تو زشتند

همه خلق خوبند و زيبا، ولي آدمي چيز ديگري است. ثمّ أنشَأناهُ خَلقاً آخَرَ فَتَبارَكَ الله أحسنُ الخالقين.[53] توحيد موحّدان و كفر كافران بر او مؤثّر نباشد، بلكه بر موحّد و كافر مؤثّر باشد. اگر قلاده اِقرار در جيد توحيد افكني، جمال روزگار و عنوان افتخار توست و اگر شوك شرك در پاي دلت شود، نكال روزگار شين احوال توست؛ اما حقيقت صمديّت و سرّ احديّت، منزّه است و مقدّس از توحيد موحّدان و شرك مشركان.

مرغي به سر كوه نشست و بخاست
بنگر كه در آن كوه چه افزود و چه كاست

اين محبّت از ازل است تا ابد و معلول نيست وگر معلول است، معلول انسان و غير انسان نيست، معلول جهان امكان نيست. آدمي جز مشتي خاك نيست تا كه بر او تأثير گذارد. آن‌چه داري همه لطف خداوند است، تو را عطا به كرم دادند، نه به استحقاق؛ به وجود دادند، نه به سجود؛ به فضل دادند نه به عقل؛ به خدايي او دادند نه به كدخدايي تو. براي تو رسول فرستاد، چون تو محبوب بودي؛ پيام فرستاد، چون پيش از پيام پيامبر، تو آن بودي كه بودي. همه عالم بيافريد و به هيچ آفريده‌اي نظر محبّت نكرد و به هيچ موجود رسول نفرستاد و به هيچ مخلوق پيغام نداد.

چون نوبت به آدميان رسيد كه بركشيدگان لطف بودند و نواختگان فضل و معادن انوار اسرار، لطف ذوالجلال ايشان را محل نظر خود گردانيد و صد و بيست و چهار هزار پيغمبر به ايشان فرستاد و روز و شب از ملائكه ملكوت رقيبان و صاحب بريدان به ايشان فراز كرد.

اگر او آدمي را بخواهد چه بايد كند كه نكرده است؟ اگر همه اين‌ها نشان محبّت و دوستي او نيست، پس چيست؟ به ظاهر انسان ننگريد كه خاك است و رسمش بي‌باك، به باطن او بنگريد كه پاك است. به گِل او ننگريد، به دل او بنگريد.

آن‌گاه كه هيچ نمي‌توانستيم و نكرده بوديم، ما را حامل علم خويش كرد، تاج كرامت بر سرمان نهاد، عالم را به پاي ما فروانداخت، ما را هم‌پيمان خويش ساخت. ما كجا و اين‌ها كجا؟ گر نيك بنگري، چندان نكته و معني از اين‌ها يابي، كه ده‌ها سال بلكه قرن‌ها از خواندن و نوشتن نصيب تو نگردد.

اي عزيز، پيمان بستن جز با همتا و همرديف (كفو) نشايد؛ هر كسي با هر كسي پيمان نبندد. عهد و پيمان سلطان با سلاطين بود نه با سفلگان كوچه و بازار. هركس با هركس نگويد: تو بر پيمان خود باش تا من نيز پيمان نشكنم. در «اوُفِ بِعَهدي، اوُفِ بعَهدِكم»[54] نكته‌هاست. ما كجا و هم‌پيماني با خداي عزيز كجا؟ نخست «نَفَختُ فيه مِن روحي»[55]گفت، آن‌گاه «أيَّدَهم بروحٍ منه»،[56] آن‌گاه «يُحبُّهم»[57]فرمود. اگر اين دوستي نيست، پس چيست؟

دوستي خدا اگر به علت باشد، بايد از غير مؤمن، غير صالح و پرهيزگار نفرت داشته باشد و حال آن‌كه چنين نيست؛ براي آنان چه‌ها نكرده است كه براي دوستان كرده است. بشنويد:

بر حسب نقل، خداي متعال به حضرت داود (علیه السلام) وحي فرستاد و پيغام داد: قُل لِشُبّانِ بَني إسرائيل لِمَ تَشغَلونَ أنفُسَكم بِغَيري و أنا مُشتاق إليكم، فَما هذا الجفاء؛ اي داود! به جوانان بني اسرائيل بگو چرا خود را به غير من آميخته‌ايد و با غير من سرگرم شده‌ايد و حال آن‌كه من شيفته شمايم، اين چه جفا و ستمي است كه بر من روا مي‌داريد. كجا دوست با دوست چنين كند.

لَو عَلِمَ المُدبِرون كيفَ اشتياقي بهم لَماتُوا شوقاً؛[58]اگر گنه‌كاران به شيدايي من به آن‌ها خبر داشتند، از شوق و مستي، درجا مي‌مردند.

يا داود! لَو عَلِمَ المُدبِرون عَنّي كَيفَ انتظاري لَهم و شَوقي إلي تَركِ مَعاصيهم لَماتوا شوقاً و تَقَطَّعَتْ أوصالَهم من مَحبّتي؛[59]اي داود! اگر آنان‌كه از من روي گردانند، بدانند كه چگونه انتظار آنان را مي‌كشم، چگونه مشتاق ترك گناه آنانم، از شوق مرده بودند و بند بند بدنشان از محبّت من به آن‌ها، از هم مي‌گسيخت.

همين تعبيري را كه در بيان محبّت خود به جوانان گرفتار در سرگرمي و بازي و گناه‌كاران و فراريان به كار برده است، در اظهار محبّت خود به نيكان نيز به كار برده است. «ألا طالَ شَوقُ الاَبرار إلي لِقائي و إنّي إلي لِقائِهم لَاَشوَقُ»؛[60] چه شوق دوستانمان به ديدار ما به درازا كشيد، حقاً كه من به ديدار آن‌ها مشتاق‌ترم.

انسان نيز چنان‌كه پيشتر گفتيم، سخت مشتاق اوست و اين اشتياق جايگزين و مانند ندارد، اگرچه بسياري نمي‌دانند. در پايان جمله‌اي درباره شوق و اشتياق بگويم و بگذرم.

گفته‌اند: شوق را نشاني است و آن ميل به مرگ و دوست داشتن آن در آسودگي است. عَلامَةُ الشّوق تَمنّي المَوت علي الرّاحة؛ نشان صحّت شوق آن است كه چون كارها بر مراد بود، روزگار موافق خواست گشت، آرزوي رفتن به نزد دوست باشد. يوسف (صلوات الله عليه) را چون در چاه افكندند، نگفت «تَوَفَّني» و چون من يزيد كردند و به هژده درم بفروختند، نگفت، «تَوَفَّني». چون ملك مصر وي را خالص شد و دولت نظام گرفت و برادران پيش تخت او روي بر خاك نهادند، گفت: «تَوَفَّني مُسلِماً»؛ اكنونم به حضرت بر.[61]