منزل ششم؛ دوستی - بندگان ويژه خدا يا دوستان او

بندگان ويژه خدا يا دوستان او

آن را كه دل از عشق پر آتش باشد
هر قصه كه گويد همه دل‌كش باشد
تو قصّه عاشقان همي كم شنوي بشنو
بشنو كه قصه‌شان خوبش باشد

به‌خاطر تعدّد و كثرت اسماء الهي و بي‌شماري كمالات خدا و نيز به‌خاطر تعدّد و تفاوت جاهاي آدميان، راه‌هاي بندگي خدا و نيز دوستي او متعدّد و متفاوت است. هر كسي ممكن است متأثّر از اسمي يا صفتي از كمالات الهي باشد و آن اسم و صفت بر او غلبه داشته باشد و ديگر اسماء و صفات منطوي در آن باشد، بدين ترتيب صفات غالب دوستان خدا متفاوت باشد و در عين حال همه بنده و دوست او باشند.

با توجه به اين نكته، دوستان خدا به دسته‌هاي متعدّدي تقسيم مي‌شوند.

 

اولين گروه از دوستان خدا

آنان‌كه اساس دوستي‌شان، جلال و عظمت و قهر الهي است و در سختي‌ها و مشكلات و گرفتاري‌ها به محبّت الهي جذب شده‌اند؛ دوستان سختي‌ها هستند، نه دوستان آسودگي‌ها. كار عشق و عاشقي اين دسته چندان روشن نيست، بلكه كمي توضيح مي‌طلبد. آنان دوستان جلال الهي‌اند و سختي‌ها و قهر الهي را به جان مي‌خرند و به حقيقت محبّت الهي دست مي‌يابند.

به فرموده اميرمؤمنان (صلوات الله عليه) به نقل از حضرت ختمي مرتبت (صلی الله علیه و آله): قالَ عَزّوجَلّ: لقد حَقّتْ كَرامتي ـ أو قالَ مَوَدَّتي ـ لِمَن يُراقِبُني و يَتَحابُّ بِجَلالي، إنّ وجوهَهم يومَ القيمة مِن نورٍ، علي مَنابِرَ من نور، عليهم ثِيابٌ خُضرٌ. قيل مَن هُم يا رسول الله؟ قال: قَومٌ لَيسوا بأنبياء و لا شُهداء ولكنَّهم تَحابُّوا بَجلال الله و يَدخُلون الجنّة بغير حساب.[62]

خداوند فرمود كرامت ـ يا محبّت ـ من بر كسي كه مراقبت از من كند و جلالم را بطلبد، به تمام و پايان رسيده است؛ چهره آنان در قيامت از نور است، بر منبر‌هايي از نور نشسته‌اند و لباس سبز بر تن دارند. پرسيدند اي رسول خدا آنان كيانند؟ فرمود: گروهي هستند كه نه پيامبرند و نه شهيد و به جلال الهي دل بسته‌اند و بدون حساب وارد بهشت مي‌گردند.

اين حديث شريف مرواريد گران‌بهايي است كه در ميان اخبار و رواياتي كه از حضرت حبيب (صلی الله علیه و آله) نقل شده است، چون خورشيد مي‌درخشد كه شرح و توضيح آن نه براي نويسنده ممكن است و نه براي خواننده قابل تحمل. تنها دل‌هاي پاك عالمان، با جان‌هاي صاف چون آينه متعلمان مي‌تواند برخي از عظمت اين گفتار شريف را حمل نمايند. آن‌چه به گمان اين بنده ناچيز مي‌رسد و قابل گفتن است اين است كه:

أـ كرامت يا محبّت الهي براي اين گروه تحقق يافته و تمام شده است. خدا نامحدود، كرامت نامحدود، محبّت نامحدود؛ اينان كيانند كه اين‌چنين با نامحدود پيوند خورده‌اند و چنين شايستگي تماميّت محبّت الهي را يافته‌اند؟ تاب و توانشان چه اندازه است؟ طاقت و تحملشان چه اندازه؟ …

ب‌ـ اينان به آن‌چه همه، عام و خاص از آن گريزانند، دل‌بسته‌اند. گويي زبان حالشان بل قالشان اين است كه كاش توانستمي چنان بسوزم كه از جهنّم نصيبي براي ديگران باقي نماند؛ يا آن‌كه مي‌گويند: خدايا! چنان بزرگم كن كه به گاه ورود در جهنم، جهنّم را پر سازم تا كه بندگان تو از آن سهمي نداشته باشند. اينان چشم به جلال الهي دوخته و محو آن گشته‌اند. به همين خاطر است كه آن را مي‌طلبند، بر خلاف برخي از بندگان شايسته خدا كه جلال مي‌بيند و اشك مي‌ريزد و هيچ‌گاه لبخندي بر لبانش ننشسته است، اينان به جلال مي‌نگرند و بدان عشق مي‌ورزند!

ج‌ـ چهره‌هايشان نور است نه نوراني، جايگاهشان نيز نور است نه نوراني و بالاخره لباسشان سبز است. گمان از خيال بيرون كنيم، خيال آلوده به دنيا آن را فهم نكند.

دـ رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، آنان را به صفات سلبي توصيف نموده است. توصيف به چنين صفاتي اولاً، نشان بزرگي و پيراستگي آن‌ها از هر عيب و نقصي است، زيرا اگر چنين نبودند، چنين بي‌پروا طالب جلال نبودند و ثانياً، نشان‌دهنده بيان‌ناپذيري آن‌هاست. تنها همين اندازه مي‌توان گفت كه اينان نه پيامبرند و نه شهيد. ولي چيستند و دست‌كم كيستند، بيان نتوان كرد.

ه‌ـ اينان بدون حساب وارد بهشت مي‌شوند. نه آن‌كه بدون حساب به آن‌ها روزي مي‌رسد كه قومي ديگر نيز اين‌چنينند، بلكه بي‌محاسبه وارد بهشت مي‌شوند و معناي دقيق‌تر آن اين است كه اينان در بهشت بي‌حسابند. در «يُسقَونَ مِن رَحيقٍ مَختوم» بينديشيد.[63]

 

برخي از عوامل دوستي با خدا

چنين محبتي، ممكن است نشان‌گر وجود دسته‌هاي ديگر در اين گروه باشد و ممكن است مراتب و منازل متعدّد براي همان يك گروه باشد كه احتمال نخست شواهد بيشتري دارد؛ به هر حال علل آن عبارت است از:

يكم‌ـ اينان يا دسته‌اي از اينان تحمّل سختي‌ها و بلاهاي الهي را آزمون محبّت مي‌دانند و از آن گريز ندارند. از اين منظر، كسي به دوستي خدا نايل نمي‌شود مگر آن‌كه سختي‌ها را نه‌تنها تحمّل كند، بلكه بدان‌ها راضي باشد و كسي كه به سختي‌ها راضي باشد، طالب آن‌هاست، چون رضايت طلب آورد. در هر صورت، رضايت غير از تحمّل است. رضايت نه تحمّل از روي ناچاري است؛ اگر چنين بود، صبر بود، نه رضايت و ميان آن دو از نظر اهل معرفت بلكه اهل ظاهر، تفاوت بسيار است.

آن مسكين مي‌گفت: كَذِبَ مَن لم‌يَصبِر علي ضَربِ مَولاه؛ آن‌كه بر بلاي دوست صبر نكند، دوست نيست.

پاسخ شنيد: كَذِبَ مَن لم‌يَتَلَذَّذ بضَربِ مَولاه؛ آن‌كه از بلاي دوست لذّت نبرد، دوست نيست.

اين مقام را مي‌توان به مقام خُلّت حضرت ابراهيم خليل (علیه السلام) اشاره نمود كه پس از سختي‌هاي بسيار و تحمّل و رضايت به آن‌ها، بدان دست يافت.

با درد بساز چون دواي تو منم

 

در كس منگر كه آشناي تو منم

گر بر سر كوي عشق ما كشته شوي

 

شكرانه بده كه خون‌بهاي تو منم

تحمّل درد و رنج براي رسيدن به دوا، با نگاه سطحي ما چندان خرد‌پذير نيست، زيرا دواي شناخته شده براي ما، رفع درد است نه طلب درد. با اين نگاه تحمّل درد براي رسيدن به شفا، خردناپذيراست، ولي از نگاه ديگر كه آن دوا نه رفع درد باشد، بلكه خود نعمتي ويژه باشد كه درد مقدمه وصول به آن است، خردپذير خواهد بود؛ اين‌جا درد مطلوب است و مقصد. از اين گذشته، با پاي عقل به ميدان محبّت رفتن، خود خلاف عقل است. آن دو بسيار متفاوتند و هر كدام مسيري و راهي و مقصدي ويژه خود دارند.

به تعبير اهل معرفت، عقل و عشق، در عين و قاف شريكند و هر دو هم عين دارند و هم قاف، تفاوت آن‌ها در لام و شين است؛ عقل، لام دارد و عشق، شين. لام سي است (به حروف ابجد) و شين سيصد. عقل، گام در عشرات نهد و عشق گام در مآت. عقل مورچه‌وار مي‌رود و عشق شتروار مي‌جهد.[64] اگرچه نكته ياد شده تمثيل است، ولي اولاٌ براي بيان لطايف سودمند است و ثانياٌ در نزد اهل معرفت مجرّب است و تجربه از يقينيات. به هر حال شرط محبّت ورزيدن، چشيدن بلاست به رضايت.

هركس از كوي تو اي شوخ ستمگر گذرد
شرط اول قدم آن است كه از سر گذرد

دوم‌ـ اينان يا گروهي از اينان تقاضاي وصل و نشستن بر خان نعمت را خام مي‌دانند و تقاضاي هر كودك دبستاني، نه طلب پيرِ پخته دل تا چه رسد به جانِ سوخته.

از اين ديدگاه، همه صفات خداوند، كمال است و از او جز خير و حسن و زيبايي صادر نشود؛ كارد و پنير هر دو از اوست. ظهور هر صفتي، امري ضروري است، در غير اين صورت، ضرورت از اسماء و صفات برداشته مي‌شود و اين يعني راه يافتن امكان در آن ذات منزه از هر عيب و نقص. سبحان الله كه چنين باشد.

از اين نظر اينان محبّان پخته‌اند، چون محبّ تا جوياي وصل است، هنوز در محبّت خام است. محبّي كه نه‌تنها به وصل دست نيافته، بلكه طالب آن هم نباشد، در دوري و فراق، كه كم از عذاب اليم نيست، گرفتار است و اين يعني تجلّي جلال الهي و عشق ورزيدن آنان به جلال.

عشق تو مرا ألَست مِنكم بِبَعيد

 

هجر تو مرا إنّ عَذابي لَشَديد

بر كنج لبت نوشته يُحيي و يُميت

 

مَن ماتَ مِن العشق فقد ماتَ شَهيد

هجر است و عذاب شديد و محبّت پخته، تو خود بگو كه چه مي‌شود؟

اينان پيوسته گويند: إن تُعَذّبْني، فأنا لك مُحبٌّ و إن تَرحَمْني، فأنا لك مُحبٌّ؛ اگر در عذابت گرفتار باشم، دوستت دارم وگر در لطفت غرق شوم نيز دوستت دارم. من تو را دوست دارم، خواه بر خان نعمت باشم، خواه در كنج محنت.

گويند درويشي به وقت شكار عنان مركب سلطان بگرفت. او تازيانه‌اي بر درويش نواخت. درويش سر برآورد و گفت: سخت زدي اما خوش زدي، ديري است كه آرزو داشتم كه سلطاني مرا بزند. البَلاءُ لِلولاء كاللَّهَب لِلذَّهب؛ سختي و دوستي چون آتش و طلاست.

به گمان نگارنده، جلال، سي است و جمال، چهل و جلال و جمال، هفتاد، از اين‌رو محبّت به جلال به پختگي محبّت به جمال نيست. آن يكي در سي حاصل شود و اين يكي در چهل، إن شاء الله. محبّت هيچ يك از آن‌ دو نيز به محبّت جمع ميان آن‌ها نمي‌رسد. براي اهل محبت، محبّت به جلال در خامي حاصل گردد (سي) و محبّت به جمال در پختگي حاصل شود (چهل) و محبّت به جمع ميان آن‌دو در سوختگي به بار نشيند (هفتاد). و الله اعلم.

سوم‌ـ اينان يا برخي از اينان نه‌تنها سختي‌ها و بلاها را مقدّمه آسودگي‌ها بدانند، بلكه خود آن‌ها را كمال مي‌دانند و مطلوب. بدين نظر، جلال، باطن جمال است و قهر، باطن لطف و هر دو، لطف خاص كه از آن خاصان است. اگرچه به نزد خلق، كوزه سالم كه آب‌گير است، از كوزه شكسته برتر است، ولي به نزد آنان، كوزه شكسته در برتري، با كوزه نشكسته قابل مقايسه نيست. آن به مرحله‌اي رسيده است كه اين هنوز در تب و تاب آن است. آن را قياس دل سالم و دل شكسته دان.

مكن معامله، وين دل شكسته بخر
كه باشكستگي ارزد به صد هزار دست
دلا طمع مبر از لطف بي‌نهايت دوست
چو لاف عشق زدي سر بباز چابك و چست

دل شكسته نه به‌عنوان وسيله و ابزاري براي رسيدن به دل درست است، بلكه بر عكس، دل‌هاي ناشكسته بايد بشكند تا به شكستگي كه كمال است، برسند. در هر صورت، با توجه به اين نظر كه جان و روح و باطن لطف، قهر است و به تعبير ديگر، قهر و جلال، لطف بي‌چند و چون است، محبّت ورزيدن به جلال وجه روشني خواهد داشت. به همين خاطر است كه گفته‌اند:

ممن خار غمش به صد گلستان ندهم

 

خاك قدمش به آب حيوان ندهم

دردي كه مرا در غم او حاصل شد

 

آن درد به صد هزار درمان ندهم

چهارم‌ـ اينان يا برخي از اينان، طبيعت عشق را همين مي‌دانند، عشق بي‌بلا، عشق نيست، بازي كودكانه است و شايسته كودكان. به تعبير ديگر، حقيقت عشق عبارت است از حكومت معشوق بر همه هستي عاشق و اول خواسته معشوق، از ميان برداشتن و كشتن عاشق است، پس گويي كسي كه در راه عشق قدم مي‌گذارد، در راه قتل خويش قدم نهاده است، يعني از همان آغاز، ريختن خون خويش را هدف قرار داده است و اگر از آغاز نيز چنين نباشد، عشق با او چنين كند، ولي به آرامي؛ در غير اين صورت عشق نباشد. عاشق در پي معشوق همي مي‌دود و دستش به او نمي‌رسد و آرام آرام به اين دويدن و نرسيدن انس مي‌گيرد و آن را مي‌خواهد. اگر آن را نخواهد، چه بخواهد؟ دل‌هاي مجروح از اين تيغ نشان‌ها دارند و جان‌هاي سوخته در شعله‌هاي اين آتش چنين شده‌اند.

جانا دل دردناك دارم بي‌تو

 

جان در شرف هلاك دارم بي‌تو

پيراهن صبر چاك دارم بي‌تو

 

بر سر ز غم تو خاك دارم بي‌تو

به بيان ديگر، حقيقت عشق همين طلبيدن پيوسته است كه اگر معشوق به دامِ عاشقِ محدود افتد، او هم محدود خواهد بود و ناقص. اگر چنين شد، ديگر معشوق نيست؛ معشوق آن است كه رمنده باشد، گريزپا باشد تا معشوق شود، در غير اين صورت، كالايي است در بازار مكّاره، و اين شايسته سوداگران باشد نه عاشقان. عاشق، معشوق را به خاطر معشوق بودنش مي‌خواهد و اين با بي‌توجهي معشوق به عاشق، نشنيدن سخن او، ناديده گرفتن ناله و الحاح او برابر است و عاشق همين را خواهد.

آن‌گاه كه مي‌شنود «يا مَن لايُبرِمُه إلحاحُ المُلِحّين»، با آن‌كه سر تا پايش مجروح عشق است، ولي چنان به وجد مي‌آيد كه گر بر عالميان تقسيم كنند، همه به سكر اندر شوند.

غمخوار آنم كه غم من نخورد
فرمان‌بر آنم كه هيچ فرمان نبرد
من جور و جفاي او به صد جان بخرم
او مهر و وفاي من به يك جو نخرد

عشق همين است و معشوق همين؛ اگر نخواهي، نيابي. عشق قضاي حق است و از قضا گريز نباشد؛ قضا را انتخاب نكنند، چنان‌كه عشق را انتخاب نكنند. كيست كه تصميم بگيرد عاشق شود، در بدر بيابان گردد، بازيچه دونان شود؛ ولي چنين مي‌شوند. اين نه به اختيار شود نه به اشتياق. سببش چيز ديگري است.

آرام دل خويش ندانم ز كه جويم

 

وين كار نيفتاد ندانم به كه گويم

معشوق مرا كشت همي باك ندارد

 

با اين همه بي‌باكي من عاشق اويم

اگر عشق به انتخاب و گزينش بود، شايد خريدار نداشت، ولي حال كه خريدار دارد، معلوم مي‌شود كه به تصميم نيست. هركه را به‌گونه‌اي ساخته‌اند و برايش چيزي نوشته‌اند و او همان كند كه ازو خواسته‌اند. او نوشته‌هايش مي‌خواند، ولي به اختيار، ولي به ميل و رغبت، بدون جبر و اكراه و اضطرار.

مرا روز ازل كاري بجز رندي نفرمود
هر آن قسمت كه آن‌جا شد كم و افزون نخواهد شد

اينان بار قهر او را جز مشتي خاك ندانند و همين كمال است و افتخار؛ به فعل نگرند نه نتيجه آن؛ اگر غذاي بلا و قوت ابتلا از ايشان منقطع گردد، عالم را بر ناله حسرت بيالايند و هستي را با سوزش و گدازش خود بيارايند.

بلاست عشق و منم كز بلا پرهيزم
چو عشق خفته بود من شوم برانگيزم
مرا رفيقان گويند: كز بلا پرهيز
بلا دل است و من از دل چگونه پرهيزم
درخت عشق همي پرورم ميانه دل
چو آب بايدش از ديدگان فروريزم

همه‌ی اين‌ها مقدمه بود براي اين گمان كه جمعي از طريق رحمت به كمند نقمت افتاده‌اند. رحمت عام است و فراگير. زيركان با هر رحمتي، رحمت ديگر به دست آورند؛ هر سخني را بهانه كلام ديگر قرار دهند و او هم ادامه دهد و سخني ديگر گويد و بنده خدا آن را بهانه كند و ازو لطفي ديگر ستاند.

از او پرسيدند، آن‌چه در دست راست داري چيست؟ يك كلمه بگو چوب‌دستي و خلاص. سخن گفتن با محبوب، مطلوب است و لذيذ. پس حال كه بهانه به دست آورده‌اي، اولاً، بهانه را از دست مده و ثانياً، زمينه را براي ادامه گفتگو فراهم كن. بگو اين چوب دستي است كه در دست من است، به هنگام راه رفتن يا ايستادن بر آن تكيه مي‌كنم، با آن برگ درختان را براي گوسفندانم فرو مي‌ريزم و با آن كارها بسيار كنم.

هر دو نكته رعايت شده است، هم با محبوب سخن گفته است و هم بهانه ادامه گفتگو را فراهم ساخته است. شايد محبوب بپرسد، خب چند تا گوسفند داري؟ در فصل زمستان كه درختان برگ ندارند، براي خوراك گوسفندانت چه مي‌كني؟ و آن كارهاي ديگر چيست، و هَلُمَّ جَرّاً. گو تا بشنويم، اگرچه مي‌دانيم.

اين‌كه آيا محبوب به اين بهانه توجه كرد يا نكرد، به ما ارتباطي ندارد. تنها اين را مي‌دانيم كه اين سخن گفتن، براي او لطف پيوسته باشد؛ او كليم گشت، هم‌كلام محبوب. تا اين‌جا لطف است، ولي معلوم نيست پايان آن هم همين‌گونه باشد.

گفتم به چشم از عقب گل‌رخان مرو
نشنيد و رفت عاقبت از گريه كور شد

عاشقي كه سخن محبوب را شنيده است و مكرّر هم شنيده است، حتماً طلب ديگري خواهد داشت. پس از شنيدن، طلب و خواسته عاشق چيست؟ ديدن! ديدن كه نشايد، شنيدن هم نشايد. اگر ديدن مستلزم جسميّت است، شنيدن هم همين‌گونه است، پس اگر ديدن محال است، شنيدن نيز محال است؛ ولي شنيدن رخ داد و ما سخن يار بسيار شنيديم، پس ناشدني نبود! ديدن رخ يار چه؟ ببين بنده از كجا آغاز كرده و به كجا رسيده.

روزي طلب لقمه ناني مي‌كرد، مي‌گفت: «رَبِّ انی لما أنزَلتَ إليَّ من خَيرٍ فَقيرٌ»،[65] كه خير را خبز معنا فرموده‌اند. خدايا به لقمه ناني محتاجم. به او نان داد. پس مي‌توان از خدا خواست و گرفت. اين خواستن و گرفتن، تجربه‌ی كمي نيست و نكته‌ها در آن نهان است كه نه گفتن آن شايد و نه شنيدن آن بايد. اين آغازِ طلب از اوست. ادامه … بعد هم گفتگو! ادامه … بگذار حرف دلمان را بزنيم.

چرا خود را پنهان ساخته‌اي، چرا تنها سخن مي‌گوييم، چرا تنها سخنت را بشنوم، بگذار ببينمت. چه فرق كه اين سخن عاشق باشد يا سخن اطرافيان و شاگردان و مريدان او. «أرِني أنظُرُ إليك».[66] بگذريم رحمت بس است. رحمت ما بهر اين داغ بود، داغ لَن تَراني. نان دادن بهر جان ستاندن است، ناني به جاني يا جاني به ناني. در آن نان چه بود كه جان دادن ميوه‌ی آن است؟

اكنون زمان عشق است كه از آن سخن مي‌گوييم، عشق به جلال نتيجه عشق به جمال بوده است؛ چيزي ديده يا شنيده است كه براي يافتن دنباله‌ی آن جان مي‌سپارد بي‌عار، چنان تمنّا مي‌كند كه گويي بر خاك نشسته است.

سرمست اگر ز سودا بر هم زنم جهاني
عيبم مكن كه در سر، سوداي يار دارم
سيلاب هستي را، سر در وجود من ده
كز خاكدان هستي، بر دل غبار دارم
موسي و طور عشقم در وادي تمنّا
مجروح لن تراني، چون خود هزار دارم

قلم كه به اين‌جا رسيد، سر بشكست. هيچ‌كس در معامله با آن جناب زيان نكرده است، مترس و دل قوي دار. اگر تمام لذّات جهان را به من دهند با عمر جاويد، كه يك ذره از درد او را از من بخرند، نفروشم. چه درد او بهتر است از دواي ديگران و مرده او بودن به كه زنده جهان. البته مي‌دانيم كه كسي توان تحمّل جلال او را ندارد، ولي لاتَحمِلُ عَطايا الملك إلاّ مَطايا الملك. كه رستم را كشيد هم رخش رستم. (اندكي بيش‌تر از اين را مي‌توان در جلد دوم «آشنايي با عرفان» يافت). اينان گروه نخست از دوستان خدا بودند.

 

دومين گروه از دوستان خدا

جمعي ديگر از دوستان خدا، به ذات حق مي‌نگرند و بدان دل بسته‌اند و بدان عشق مي‌ورزند. در ضمن حديث معراج آمده است كه:

أوجبتُ محبّتي للمُتَحابّينَ فِيَّ، أوجَبتُ محبّتي للمُتَواصِلين فِيَّ؛[67]دوستي و محبّت را براي آنان كه به ذات من دل بسته‌اند، واجب و ضروري ساخته‌ام و دوستي و محبّتم را براي آنان‌كه براي وصل به ذات من در جهادند، واجب و ضروري و حتمي ساخته‌ام.

اينان را با گروه پيشين مقايسه كنيد. آنان طالب جلال حق بودند و اينان طالب ذات حق. محبّت در مورد آن‌ها تمام شده بود و در حق اين‌ها واجب و ضروري شده است و فرق است ميان دوام و ضرورت. چيزي براي گفتن در اين زمينه كه بندگان خدا را شاد كند نداريم، جز اين روايتي كه به عنوان تبرك نقل مي‌كنيم:

امام باقر (علیه السلام) گويد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: إذا كانَ يومَ القيمة جَمَعَ الله الخَلايقَ في صَعيدٍ واحدٍ فيُنادي مُنادٍ مِن عند الله يَسمَعُ آخِرُهم كَما يَسمَعُ أوّلهُم، فيَقولُ: أينَ جيرانُ الله جلّ جلاله في داره؟ فيَقوم عُنُقٌ من النّاس فيَستَقبِلَهم زُمرةٌ من الملائكة يَقولونَ: ماذا كانَ عَمَلُكم في الدّنيا فَصِرتُم اليومَ جيرانَ الله في داره؟ فيَقولون: كُنّا نَتَحابُّ في الله عزّوجلّ و نَتَباذَلُ في الله. قال: فَيُنادي مُنادٍ من عند الله: صَدَقتُم عبادي؛ خَلَّوا سَبيلَهم لِيَنطَلِقوا إلي الجنّة بغير حساب. (ثُمّ قالَ أبوجعفر) هولاء جيرانُ الله في داره،  يَخافُ النّاس و لايَخافون و يُحاسَبُ النّاس ولايُحاسَبون.[68]

آن‌گاه كه قيامت شود و همه خلق به يكديگر بپيوندند، از جانب خدا ندايي آيد كه خلق اول و آخر بشنوند، ندا مي‌دهد كه همسايگان خدا كجايند؟ گروهي از مردم برمي‌خيزند. جمعي از ملائكه به استقبال آن‌ها مي‌روند، از آنان مي‌پرسند: در دنيا چه كرده‌ايد كه اينك همسايه اوييد؟ پاسخ مي‌دهند ما «به خدا» عشق مي‌ورزيدم و «براي خدا» از همه چيز مي‌گذشتيم. آن‌گاه ندا مي‌رسد كه بندگان من راست گفتيد. باز كنيد راه را تا بي‌حساب به بهشت روند.

در كريمه‌ی «والّذين جاهَدوا فينا لَنَهديَنَّهم سُبُلَنا»،[69]اشارت‌هاي جگرسوزي است كه افشاي آن جگر شير مي‌خواهد كه ما را نيست.

 

سومين گروه از دوستان خدا

جمعي ديگر طالب رحمت الهي‌اند و بدو به خاطر نعمت و رحمت، دل بسته‌اند. اينان دنيا خواهند و آخرت، از اين‌رو رحمن طلبند و رحيم؛ چه آنان‌كه دنياطلبند، دست به رحمن دراز كنند و آنان‌كه عقبي‌طلبند، به سوي رحيم اظهار نياز كنند و آنان‌كه مولي‌طلبند، به الله نماز كنند.[70] اينان اگرچه سختي و گرفتاري نيز دارند، ولي آن را نتيجه نقص‌ها و ضعف‌هاي خود دانند نه عنايت او.

خيال روي تو در هر طريق همره ماست
نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست
به‌رغم مدعياني كه منع عشق كنند
جمال چهره تو حجّت موجّه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست كوته ماست
به صورت از نظر ما اگرچه محجوبست
هميشه در نظر ما خاطر مرفّه ماست