آثار

كارآمدی‭ ‬فلسفه‭ ‬اسلامی‭ ‬

روزنامه خراسان

پنج‌شنبه سوم خرداد 1386

 

بسیاری از مردم هنگامی كه از فلسفه سخن به میان می‌آید، تصوری گنگ و مبهم از آن در ذهنشان نقش می‌بندد. این امر به‌ویژه در عصری كه حسگرایی و تجربه ورزی در تار و پود ذهن و فكر جامعه رسوخ كرده و فضای ذهن افراد با مفاهیم حسی مانوس شده است، شدت بیشتری می‌یابد و احساس فاصله از دانشی  چون فلسفه كه به مسائل نظری و تعقلی صرف می‌پردازد، ظهور و بروز بیشتری پیدا می‌كند. زیرا در چنین شرایطی درستی و نادرستی، با معیار مفید بودن و كارآمدی سنجیده می‌شود.

در ایام بزرگداشت ملاصدرا، بنیانگذار مكتب «حكمت متعالیه» خدمت حجت الاسلام دكتر حسینی شاهرودی، استادیار گروه فلسفه دانشكده الهیات دانشگاه فردوسی رسیدیم و بحث «كارآمدی فلسفه اسلامی» را با ایشان در میان گذاشتیم.  آن چه می‌خوانید ماحصل گفتگویی است كه با دكتر حسینی شاهرودی انجام داده‌ایم.

 

* كاركردفلسفهچیست؟وچهانتظاریازآنمی‌توانداشت؟

فلسفه دو كاركرد عمده دارد؛ یكی به حوزه معرفتی انسان ارتباط دارد و دیگری به حوزه رفتاری او. آن چه به حوزه معرفتی ارتباط دارد، عبارت است از هستی شناسی، تبیین مراتب هستی، تشریح مصادیق آن، چگونگی پیدایش مراتب و مصادیق آن، چگونگی پیدایش كثرت از وحدت، پیدایش متغیر از ثابت، ممكن به واجب، حادث به قدیم، بالقوه به بالفعل، قوانین كلی و عام مربوط به هركدام از آنها، راه كارهای شناخت، قوانین معرفت، شناسایی عالی‌ترین مرتبه هستی، شناسایی صفات، افعال و آثار او و بالاخره چگونگی بازگشت كثرت به وحدت، قوه به فعل، امكان به وجوب، متغیر به ثابت و حادث به قدیم.

آن چه به حوزه رفتاری انسان ارتباط دارد، تبیین جایگاه شایسته انسان و عملكرد بایسته او به منظور به فعلیت رسیدن هرچه بیشتر استعدادها و قابلیت‌های او و قرار گرفتن در جایگاه مناسب و در شأن انسان است. اگرچه این بخش به انسان‌شناسی شباهت دارد ولی این گونه نیست. انسان شناسی نیز بخشی از كاركرد نخست انسان است. شناسایی استعدادها و ساحت‌های وجودی انسان مربوط به كاركرد نخست انسان است ولی شناسایی شایستگی‌ها و بایستگی  انسان به منظور قرار گرفتن عملی انسان در جایگاه خود و چگونگی ارتقا به مراتب عالی وجود و سفر به اعماق هستی و دست‌یابی به سعادت، آرامش و برخورداری بیشتر از نعمت‌های اساسی زندگی و به معنی عام، ارتقای سطح زندگی و دست‌یابی به رفاه بیشتری كه شامل همه لذایذ شایسته انسان باشد، كاركرد دوم فلسفه است.

دین نیز همین دو كاركرد را دارد؛ هم هستی شناسی دارد و هم به ارائه شیوه شایسته و بایسته زندگی انسان می‌پردازد.

تفاوت این دو كاركرد فلسفه و دین در این است كه به دلایلی كه جای طرحش اینجا نیست، بخش هستی شناختی دین مختصر است، در حالی كه بخش هستی شناختی فلسفه مفصل می‌باشد. آن چه را دین درباره شناسایی هستی و مراتب آن ارائه كرده است، نه تنها مختصر است بلكه همان مختصر نیز باید تفسیر عقلانی شود و بنابراین در حوزه فهم بالفعل خواص وخرد ورزان قرار دارد.

به عنوان نمونه، نصوص و ظواهر دینی كه به توحید، صفات، آفرینش، آسمان‌ها و مانند آن پرداخته است، بدون تفسیری عقلانی برای همگان قابل فهم نیست، در حالی كه این بخش در فلسفه چنان گسترش یافته است كه تا حدودی برای متوسط مردم قابل فهم و دریافت است.

ولی بخش شایستگی‌ها و بایستگی‌های انسان یا چگونگی زندگی و سلوك فردی اجتماعی، عكس بخش هستی شناسی است.

این بخش نیز اجمال و تفصیل دارد ولی تفصیل آن مربوط به دین است و اجمال آن مربوط به فلسفه. مجموعه تعالیم و رهیافت‌های فلسفی در این بخش هم به دلیل محدودیت چند جانبه ادراك عقلانی در حوزه جزییات و هم به سبب متاثر بودن آن از پیش فرض‌ها، مسلمات و رسوم عرفی و بالاخره به دلیل محدودیت حوزه تجربه انسان و از همه این‌ها مهم‌تر، به خاطر خطاپذیری بیشتر عقل در حوزه جزییات و برخوردار نبودن از عصمت ادراكی در این بخش، ادراكات و یافته‌ها بسی اندك است، ولی در مقابل، دین هم به خاطر معصومیت آن از جنبه‌های مختلف و هم به خاطر گستره حوزه بیان و تبیین آن، از جامعیت و تفصیل برخوردار است.

 حاصل آن كه فلسفه و دین حوزه مشترك دارند و در حوزه هستی شناسی، به دلیل تفصیل رهیافت‌های فلسفی و نیز قابلیت فهم عمومی، نسبت به سایر معارف، از گسترش بیشتر برخوردار شده است ولی در حوزه شایستگی‌ها و بایستگی‌های حیاتی به دلایلی كه گفته شد، از اقبال چندانی برخوردار نبوده است .برعكس، دین به دلیل تفصیل رهیافت‌های حیاتی ـ انسانی در ساحت اداره جامعه و بیان رویكرد‌های زیستی، مورد توجه بیشتر بوده و هست.

بر اساس آن چه گفته شد، فلسفه در بخش دوم كاركردها هرگز توان رقابت و هماوردی با دین را نداشته و نخواهد داشت و به همین سبب در امور زیستی، خواه فردی و خواه اجتماعی، هیچ گاه جایگزین دین نبوده و نخواهد بود. آن چه كه برای اداره انسان و بیان شایستگی‌ها و انجام بایستگی‌ها مورد نیاز است، تنها در ادیان وحیانی تحریف ناشده وجود دارد نه در سایر ادیان و نه در دیگر مكتب‌های فلسفی ـ كلامی.

جامعیت دین از جهت ارائه رویكردهای حیات بخش، چیزی نیست كه بتوان برای آن جایگزین پیدا كرد. به همین سبب، فلسفه تنها در آن دسته از حوزه‌های جغرافیایی، در حوزه شایستگی‌ها و بایستگی‌ها گسترش می‌یابد كه دین در آن حوزه‌ها وجود نداشته باشد و یا منزوی باشد.

 

* یكیازنقدهاییكهنسبتبهكارآمدیفلسفهاسلامیمی‌شودایناستكهمی‌گویندچوناینفلسفهدرفضایانسان‌شناسیقدیمشكلگرفتهاست،تنهاپاسخگویسؤالاتهماندورهبودهوامروزكاركردیندارد.آیاایننقدوارداست؟آیاواقعاًفلسفهاسلامیمی‌تواندپاسخگوینیازهایبشرامروزباشد؟

در پاسخ باید گفت كه ما ابتدا سؤال‌های انسان را به دو دسته تقسیم می‌كنیم: دسته اول پرسش‌هایی هستند كه تنها به عقل انسان باز می‌گردند، چون انسان از این جهت كه انسان و متفكر است ،سؤال‌هایی دارد. سؤال‌هایی از مبداء جهان ، منتهای جهان، جایگاه انسان، كیفیت ارتباط این موجودات به اهل جهان، چگونگی پیدایش كثرت، وحدت و این قوانینی كه در امور عامه فلسفه، الهیات بالمعنی الاخص گفته می‌شود. ممكن است تعداد آنها زمانی ٠٠١ مورد و زمانی دیگر ٠٥١ مورد باشد، اما این ٠٥ سؤال اضافی در همان ٠٠١ سؤال نهفته است. این سؤالات اساسی مربوط به ذات انسان و حیثیت تفكر او است، قطع نظر از این كه این انسان، انسان امروز باشد یا دیروز.

 دسته دوم، پرسش‌های عصری انسان هستند، یعنی علاوه بر این كه با تعقل او ارتباط دارند، به داده‌های بیرونی هم مربوط می‌شوند. در هر عصری، اطلاعات جدیدی از موضوعات، مصادرات، مسلمات، علوم عصری، علوم نسبی و...  به انسان هجوم می‌آورند و در ذهن او قرار می‌گیرند. عقل و قوه فاهمه انسان در مواجهه با این شرایط عصری، یك دسته سؤالات دیگری را هم مطرح می‌كند كه گرچه در دوره‌های پیشین وجود نداشته، اما زاییده همان پرسش‌های اساسی است و چیز جدیدی نیست. به علاوه این دسته از پرسش‌ها را می‌توان با استفاده از پاسخ‌های اساسی كه به پرسش‌های دسته اول داده شده پاسخ گفت.

 حال باید دید آیا فلسفه اسلامی تنها به همان پرسش‌های عقلانی انسان پاسخ می‌دهد یا برای پرسش‌های عصری و روز و جاری در جامعه هم پاسخ دارد. به این سؤال دو پاسخ می‌توان داد. پاسخ اول كه در مقدمه هم به آن اشاره شد، این است كه پاسخ‌های انسان به سؤالات دسته دوم، به نوعی در  پاسخ سؤالات دسته اول نهفته است و اگر كسی بر پاسخ‌گویی به آن سؤالات اساسی تسلط داشته باشد، می‌تواند به پرسش‌های عصری هم پاسخ دهد. این اصلی شناخته شده است كه بسیاری از انسان‌های عالم و اندیشمند بوده و هستند كه به پرسش‌هایی پاسخ می‌دهند كه برای اولین بار می‌شنوند، یعنی نه قبلاً آن پرسش را شنیده یا در جایی خوانده یا حتی درباره آن فكر و مطالعه كرده‌اند. ولی می‌توانند به آنها پاسخ دهند.

 این توانایی در پاسخ‌گویی به این علت است كه این پرسش جدید به صورت ضمنی در آن پرسش‌های اساسی وجود دارد و پاسخ آن هم در پاسخ به همان پرسش‌ها نهفته است. بنابراین اگر فیلسوف اسلامی بر آن سؤالات اساسی مسلط باشد، می‌تواند پاسخ سؤالات روز را از همان منابع استخراج و استنباط و اجتهاد كند.

پاسخ دوم این كه به همان اندازه كه پرسش‌های دسته دوم، مقطعی و زمانی است، از قدر و قیمت آن هم كاسته می‌شود، یعنی اگر كسی نتواند این پرسش‌های مقطعی را پاسخ دهد، یا جستجو كند و پاسخ آن را نیابد، از آرامش و رضایت خاطر او كاسته خواهد شد، ولی به این معنا نیست كه پاسخ نگرفتن در این گونه پرسش‌ها سبب حالتی شود كه گویی هستی خویش را باخته است. ولی پرسش‌های دسته اول به گونه‌ای است كه اگر كسی پاسخ خود را درباره مسائل اساسی مانند توحید، معاد، كیفیت ارتباط مبداء و معاد، كیفیت زندگی بایسته و شایسته و... نیافت، هستی و حیات همیشگی خود را در معرض قمار گذاشته است.

اهمیتِ كمتر پرسش‌های دسته دوم سبب شده است كه فیلسوفان كمتر به آن‌ها بپردازند. چیزی كه در فلسفه اسلامی اتفاق افتاده، تاریخ مندی نیست، بلكه اولویت ندادن برخی از فیلسوفان مسلمان به سؤالات اینجا و اكنون و امروز و این عصر است.

 

* یكیازمسائلیكهدربحثكارآمدیفلسفهاسلامیمطرحمی‌شودایناستكهفلسفهاسلامیدردورانیكهدراوجقرارداشتهو حضورشدرجامعهزندهوبالندهبودهاست،دركانونمنظومهعلومقرارداشتهاستو علومدیگربراساسفلسفهتقسیم‌بندیمی‌شده‌اندوبینعلومفرعیوعلوماصلی(فلسفه)ارتباطینظام‌مندبرقراربودهاست.امادردورانامروز،فلسفهاسلامیمانندفردیجداازسایرعلومقرارگرفتهاست،بهاینمعناكهامروزعلومفرعیمبادیوپیشفرض‌هایخودراازفلسفهفكریدیگریاخذمی‌كنند.اینجداافتادگیومرتبطنبودنباعلومانسانیوحتیسایرعلومباعثشدهاستكهفلسفهاسلامیامروزنتواندتعاملوبدهبستانیباسایرعلومومعارفداشتهباشد.بدینترتیببرخیبراینعقیده‌اندكهفلسفهاسلامیدرشرایطكنونیبهحداقلكارآمدیرسیدهویااصلاًكارآمدیندارد.

 در این باره باید به چند نكته اشاره كرد. اول این كه محوریت فلسفه در گذشته، اقتضای طبیعی گسترش علوم در آن عصر و زمان بوده است. یعنی محوریت فلسفه در آن زمان نه به خاطر بزرگی فلسفه، بلكه به خاطر كوچكی سایر علوم بوده است. در آن زمان مجموع علوم، نسبت به فلسفه چیزی به حساب نمی‌آمده است، تا چه رسد به این كه علوم دیگر رقیب و هماورد فلسفه باشند یا بر آن غلبه كنند. بنابراین علوم دیگر چاره نداشتند جز این كه زیرمجموعه فلسفه باشند و در بسیاری از مسائل به آن مراجعه كنند. امروز آن شرایط تغییر پیدا كرده و هریك از علوم گسترش یافته و به شاخه‌های متعدد تقسیم شده است و الان نباید فلسفه را از حیث گستردگی و جامعیت محور قرار دهیم.

نكته دوم این كه در گذشته زندگی انسان، بسیط و ساده بود. امتیازاتی كه از طریق علوم مختلف می‌توان به دست آورد یا در این زمان به دست می‌آورند، در آن زمان وجود نداشت و به علاوه راهی بدیل آن هم وجود نداشت.

بنابراین كسی كه به دنبال علم  به معنی تعقل می‌رفت، اگر به وادی علوم عقلی پا می‌گذاشت، سرآمد بود، یعنی فهم، حرمت و جایگاه اجتماعی او بیش از دیگران بود و به همین اندازه برخورداری او از امكانات زندگی هم بسی بیشتر از دیگران بود، اما امروز این چنین نیست. به تعبیر دیگر، در گذشته میزان بهره‌وری علوم برای ارتقای رفاه عمومی زندگی انسان به گونه‌ای بود كه فلسفه هماورد آن‌ها بود و حتی بر آن‌ها برتری داشت، چون علومی مانند فیزیك، شیمی، ریاضیات و... به گستردگی امروز وجود نداشت.

بنابراین در آن زمان اگر كسی در زمینه فلسفه تحصیل می‌كرد، حداقل این بود كه مردم می‌فهمیدند كه عقلش بیشتر از دیگران است، یعنی حرمت اجتماعی و به دنبال آن دولت اجتماعی داشت و از امكانات بیشتری بهره مند بود. بگذریم از برخی از افراد كه مورد لعن و نفرین عالمان و گروه‌های دیگر بودند و در انزوا و سختی زندگی می‌كردند، ولی زندگی علما در گذشته بسیار متفاوت با عامه مردم بود. البته علمای دین مثل بقیه مردم زندگی می‌كردند. ولی خانه‌های بزرگ و امكانات زیاد متعلق به فیلسوفان بود. یعنی سهمی كه فلسفه در آن عصر برای ارتقای رفاه زندگی صاحبان آن داشت، نسبت به علوم دیگر بیشتر و حداقل به اندازه سهم همان‌ها بود.

اما در زمان ما این گونه نیست و كسی كه بتواند چهار سال در یك رشته فنی درس بخواند، حرمت و موقعیت اجتماعی بالاتری دارد و سهم او از امكانات زندگی بیشتر است. در چنین فضایی فلسفه خود به خود معزول می‌شود و نیاز نیست كه كسی آن را معزول كند، چون تأمین كننده نیازهای فوری و روز جامعه نیست. بنابراین به طور طبیعی با توجه به این كه جهان از بساطت اولیه عبور كرده و گسترده شده است و علوم دیگری برای بهره‌وری بیشتر گسترش پیدا كرده‌اند، استعدادها به سمت علومی می‌رود كه از حوزه عقلی فاصله می‌گیرد. امروز اگر كسی به تحصیل علوم عقلی گرایش پیدا كند، یا باید بگوییم از بدحادثه و یا قضا و قدر بوده است و یا استثنائاً با علاقه به این علوم وارد این حوزه شده است.

عامل سوم كه چه بسا اهمیت آن كمتر از عوامل قبلی نباشد، این است كه برخی از حوزه‌ها مثل حوزه دین گسترش پیدا كرده‌اند و چون دین گسترش یافته است، مؤمنان با دین و با خود و عقاید خودشان ارتباط بیشتری پیدا كرده‌اند و راحت‌تر می‌توانند عقاید خود را بیان كنند. در این شرایط به هزار و یك دلیل، كه به درستی یا نادرستی آن كاری نداریم، بسیاری از عالمان دینی مصلحت خود یا مصلحت دین خود یا مصلحت مردم خود را در ضدیت با فلسفه می‌دانند. پیداست كه در این شرایط انسان‌های با استعداد و دارای نبوغ خود به خود از فلسفه فاصله می‌گیرند. گروه اندكی هم كه به سمت فلسفه می‌روند، جمع دیگری به عنوان دفاع از دین، به عنوان دفاع از ایمان مردم، دفاع از مصالح مردم، مصالح مملكت و. .. می‌پرانند.

وقتی به عالمان دینی عصرهای مختلف، كه حالا تعدادشان كمتر شده است، نگاه می‌كنیم، می‌بینیم به مردم توصیه می‌كنند كه هر علمی كه می‌خواهید، بخوانید، اما به فلسفه نزدیك نشوید. این هم یكی از عوامل انزوای فلسفه و فیلسوفان است.

عامل دیگر هم مربوط به درون فلسفه است و گفتن آن باعث شگفتی خواهد بود. یكی از عوامل غربت فلسفه این است كه در میان مكاتب فلسفی، فیلسوفان بسیار بزرگ پدید آمده‌اند، به گونه‌ای كه این‌ها علاوه بر منافع بسیار، تفكرات بسیار و تحولات بسیار فكری ایجاد كرده‌اند و چنان بزرگند كه سایه خود را تا قرن‌ها به گونه‌ای گسترده‌اند كه كسی جرأت تفلسف و ارائه نظریه و تئوری جدید نمی‌كند. وقتی چنین شد، فلسفه ما فلسفه عصری نخواهد بود.

فرق میان مغرب زمین و دنیای اسلام این است كه در غرب هركس كه مقاله‌ای درباره فلسفه بنویسد، به تدریج به عنوان فیلسوف مشهور می‌شود، ولو رشته اصلی‌اش فلسفه نباشد. اگر كسی مثلاً یك كتاب فلسفی بنویسد، فیلسوف مسلم است ولی در دنیای اسلام در هر چند قرن شخصیت‌هایی مثل ابن سینا پدید می‌آیند كه چنان سایه می‌گستراند كه فیلسوفان تا چهار ـ پنج قرن پس از ابن سینا، شارح دیدگاه‌های او می‌شوند و جرأت نمی‌كنند كه تئوری فلسفی ارائه كنند یا خود را فیلسوف بدانند. البته كسی هم آنها را فیلسوف نمیداند و معمولاً به آنها شارح فلسفه می‌گویند.  در قرن ١١ و ٢١ ملاصدرا ظهور كرده و تا عصر حاضر هنوز آرای فلسفی او را شرح می‌كنند. بنابراین این عامل، مشكل ـ یا امتیاز ـ فلسفه ماست. بزرگان فلسفه ما از فرط عظمت جایی برای دیگران باقی نگذاشته‌اند، در حالی كه در غرب این‌گونه نیست.